قصه «چغندر تا پیاز، شکر خدا» قصهها و مثلها درباره جود و بخشش
مثلهای این قصه:
_ هرکجا دیدیم، آب از جو به دریا میرود.
(این توانگراناند که باید به نیازمندان کمک کنند، نه برعکس.)
_ دستِ دهنده، زیردست نشود.
_ مالت را خوار کن، تا خودت عزیز شوی.
_ مشت بسته، قفل بهشت است و انگشت گشاده، کلید رحمت.
_ بزرگی بایدت، دل در سخا بند
سر کیسه به بند گندنا بند.(1) (سعدی)
_ دست بیجود، شاخ بیثمر است. (صائب تبریزی)
- گندنا: نوعی تره. کنایه از سست بستن درِ کیسه و بخشنده بودن
***
قصه: چغندر تا پیاز، شکر خدا
مردی بود با زنش مشورت کرد که یکبار چغندر ببرند خدمت شاه، بلکه از شاه انعامی بگیرند تا رفع نیازهای زندگیشان را بکنند. مرد گفت: «من یکبار چغندر میبرم».
زن گفت: «خیر، چغندر زیاد است؛ پیاز زیادتر به کار میرود در اداره شاه!»
این مرد، یکبار پیاز گرفت و رفت و رفت و رفت تا به قلعه شاه رسید. شاه گفت: «مرد! چه سوغات برای من آوردی؟»
مرد گفت: «پیاز میآورم برای شما».
شاه بدش آمد و گفت: «مرد رو بیندازید توی حوض».
او رو انداختند توی حوض و پیازها را هم یکییکی به کلهاش زدند. این موقعی که پیاز به کلهاش میخورد، خدا را شکر میکرد.
گفتند: «چرا خدا رو شکر میکنی؟ حالا پیاز به کلهات میزنیم خدا رو شکر میکنی؛ اون وقتیکه انعام بِشِت میدادیم چطور میکردی؟»
گفت: «شاه بهسلامت باشد! من میخواستم یه بار چغندر بیارم، اگر چغندر میبود این یکی کله ما رو خرد میکرد. حالا پیاز عیب نداره».
شاه خوشش آمد و دویست تومان انعام بهش داد.
وزیر گفت: «من میرم و این دویست تومن رو از دستش میگیرم».
شاه گفت: «میترسم این سعیای که این مرد دارد، یه چیزی هم از تو بستاند».
وزیر راه افتاد و سوار اسبش شد دنبال مرد آمد، تا رسید به او. گفت: «آی مرد، بایست کار دارم. آی مرد بایست کار دارم!»
مرد ایستاد و گفت: «چی کار داری؟»
گفت: «بیا ببینم ملائک در آسمان چی می گن؟»
گفت: «والاّ من که رو زمینم نمیشنوم. شما بالا پشت اسبی!»
گفت: «من میآم پایین، شما سوار اسب بشید. بفرمایید، بگید ببینم ملائکه چی می گن؟»
وزیر پیاده شد و مرد سوار شد. مرد گفت: «ملائکهها می گن که اسب مال من، خر مال وزیر.»
یه قَمچی (شلاق) به اسب زد و رو به ولایتش رفت.
***