سگ و عکسش
قصههای دیروز برای بچههای امروز
انتشارات پدیده
نگارش، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
توضیحات ویراستار: تصاویر قصه دوم و سوم ارتباط چندانی با این قصهها ندارد. اما برای حفظ امانتداری، در متن قصه گنجانده شد.
فهرست قصهها:
به نام خدای مهربان
قوه نخست:
در زمانهای گذشته سگی بود که یک روز استخوانی از در دکان قصابی برداشت تا آن را به گوشهای برده و بخورد. سگ، استخوان را دردهان گرفت و دور شد.
در آن نزدیکی رودخانه کوچکی بود، سگ با خود گفت:
– چه خوب است از روی پل بگذرم و در آنطرف رودخانه استخوان را بخورم.
سگ از روی پل گذشت و به اینطرف و آنطرف نگاه میکرد، ناگهان چشمش به آب افتاد و عکس خود را در آب دید، سگ خیال کرد که سگ دیگری استخوان به دهان در آب است و او را نگاه میکند.
او نمیدانست تصویر سگی که در آب است عکس خود او است. با خود گفت:
– این سگی که در آب است استخوانی بزرگ بهاندازه استخوان من در دهان دارد، بهتراست به درون آب پریده او را هم بگیرم، آنوقت دو استخوان بزرگ خواهم داشت.
پس از چند لحظه سگ به درون آب پرید. سگ وقتی درون آب پرید، سگی دیگری را آنجا ندید. حتی استخوانی را هم ندید و از همه بدتر اینکه استخوان خود را هم ازدستداده بود؛ چه هنگامیکه سگ به درون آب میپرید تا استخوان دیگری را هم بگیرد استخوان خودش هم از دهانش افتاد،
او سگ طمعکاری بود و چون طمع کرده بود استخوان خود را هم از دست داد، چون:
«هرکسی اگر طمع داشته باشد ممکن است مال خود را نیز درنتیجه طمع از دست بدهد»
**********
قصه دوم:
کفش دوز ساده و ابلهی یک زن کولی و درد وای داشت که خیلی او را اذیت میکرد. روزی نزدیک ظهر خسته و مانده برای خوردن ناهار و استراحت به منزل آمد. زنش از آشپزخانه فریاد زد:
– نمک نداریم برو کمی نمک بخر و زود بیا تا ناهار را بکشم.
مرد بیچاره بدون گفتن سخنی برگشت و رفت.
سر خیابان دکان بزازی بود. رو به صاحبدکان کرده گفت:
– زنم از من نمک خواسته قدری نمک به من بدهید.
بزاز لبخندی رده گفت:
– نمک ما تمام شده، کمی بالاتر برو در دست راست یک دکان نعلبندی است که نمک خوبی دارد، از او بخر!
مرد سادهلوح راه افتاد. مقداری راه رفت تا به دکان نعلبندی رسید. از او نمک خواست. استاد نعلبند چشمکی به شاگردش زده گفت:
– مال ما تمام شده. ده بیست قدم بالاتر برو پالاندوز نمک سفید خوبی دارد.
مرد بدبخت راه افتاده مدتی رفت تا به دکان پالاندوز رسید و نمک خواست. استاد پالاندوز تبسمی کرده گفت:
– نمک سفید خوبی داشتیم. حیف که تمام شد. اما زرگر نزدیک میدان نمکهای خوبی آورده.
مدتی مرد سادهلوح گشت و گشت و گشت تا به دکان زرگری رسید. از زرگر نمک خواست. زرگر گفت:
– حیف که دیر آمدی و ما همه نمکمان را یکجا فروختیم. اما اگر حاضر باشی تا بیرون دروازه بروی به معدن نمک میرسی و بدون هیچ زحمت هرچه نمک بخواهی به قیمت ارزان ازآنجا خواهی خرید.
کفش دوز بدبخت، گرسنه، خسته، تشنه، پاشنهها را ورکشیده راه افتاد تا به دروازه رسید و از آن هم گذشت و در گرمای ظهر چند فرسخ راه رفت. ولی از معدن نمک اثری ندید.
دراینبین، از دور جمعی را دید سواره و پیاده، شادمان در حال رقص با سرنا و دهلاند و سر یکی از سوارها ترمه و زری انداختهاند. او برای تماشا ایستاد ولی یکی از آن جمع بدون حرفی از اسب پائین آمده، دو کشیده آبدار به کفش دوز بیچاره زد. آن بدبخت گریهکنان گفت:
– چرا مرا میزنی؟
مرد گردنکلفت و خودپسند گفت:
– مگر تو آدم نبودی و ندیدی عروس میآورند؟ میخواستی بگوئی مبارک باشد، همیشه خوش و خرم باشید و خدا به همهتان نصیب کند!
مرد بدبخت گفت:
– من نمیدانستم. اینکه زدن لازم نداشت. حالا یاد گرفتم بعدازاین هر وقت دیدم عروس میآورند این حرفها را میزنم.
باز دنبال معدن نمک به راه افتاد. هنوز راه زیادی نرفته بود دید جمعی پیاده میآیند و شخصی روی تخت روان دراز کشیده ولی بهجای تور و زری، شال ترمه رویش انداختهاند. سورنا و دهل هم همراه ندارند. اما آواز میخوانند. کفشدوز چون به آنها رسید از ترس کتک گفت:
– مبارک باشد، همیشه خوش و خرم باشید و خدا به همهتان نصیب کند.
د و سه نفر مرد بزنبهادر از جمعیت جدا شده او را به باد کتک گرفتند، فریاد زد:
– چرا مرا میزنید؟ من که به شما بدی نکردهام یا حرف بدی نزدهام!
گفتند:
– مگر کوری و نمیبینی مرده میآورند؟ عوض اینکه فاتحه بخوانی بدجنسی و مسخره میکنی احمق نادان!
کفشدوز گریهکنان پاسخ داد:
– والله مرا تقصیری نیست. این حرفها را به من یاد دادهاند. شما از گناه من بگذرید دیگر نمیگویم.
چون آنها او را رها کردند رو به فرار گذاشته مدتی راه رفت تا کنار نهری رسید. خسته و عرق کرده نشست و دست و رو را شستشو داده و خیلی گرسنهاش شده بود که سواری رسید و قمقمه خود را به او داده گفت:
– بیزحمت این را پرکن به من بده!
کفش دوز قمقمه را گرفته خواست از آب پر کند، آب پرزور بود، قمقمه را برد. هرچه دنبالش دوید نتوانست بگیرد. سوار عصبانی شده تازیانه را کشیده به جانش افتاد. او هم رو به فرار نهاد.
اتفاقاً در آن نزدیکی خانی به شکار آمده بود و آهویی را دیده، میخواست تیر بیندازد. آهو از صدای پای کفش دوز رمیده و مانند تیر شهاب رفت.
خان از کمین گاه بیرون جسته بنای بدگفتن و کتک زدن به او را گذاشت که:
– «مردکه احمق، وقتی میبینی کسی شکار میکند اینطور مثل کرهخر ندو!»
کفشدوز گریان پرسید:
– پس چه کنم؟
خان گفت:
– آدم یواشیواش و دولادولا راه میرود و این ور و آن ورش را میپاید.
کفش دوز پوزش خواسته ازآنجا رد شد. از دور آبادی دید. خود را به آنجا رسانید که از معدن، نمک خریده و برگردد.
اتفاقاً شب گذشته در آبادی دزدی بزرگی شده بود. بخشدار و کدخدا پی دزد میگشتند. چون چشمشان به کفش دوز که یواشیواش و دولادولا راه میرفت و اینور و آن ورخود را نگاه میکرد افتاد یقهاش را چسبیدند که تو دزدی و شروع به کتک زدن او کردند که محل اموال دزدی شده را نشان بدهد.
در این وقت خان شکارچی رسید و چگونگی را پرسید. گفتند:
– این مرد دزد و غریب این محل است، مانند دزدها یواشیواش و دولادولا راه رفته و اینور و آن ورش را نگاه میکرد.
خان زد به خنده و گفت:
– بابا او دزد نیست، بلکه مرد ساده و احمقی است و من به او دستور دادم که اگر دیدی کسی شکار میکند تو پاورچینپاورچین راه برو.
چون خان، کفش دوز را از دست آنان رهانید پرسید:
– عمو بیکاری؟ کجا میروی؟
در جواب گفت: خودم هم نمیدانم،
خان پرسید: نوکر میشوی؟
کفش دوز در جواب گفت: بله.
خان گفت:
– پس اسب مرا سوار شو و این باز و تازی را هم با خود به دهی که از دور نمایان است ببر. من مالک آن آبادی هستم و خانهام آنجا است. تو این اسب و تازی و باز را ببر به خانم بده تا من ساعتی دیگر بیایم. ولی زنجیر تازی را محکم در دست بگیر و باز را هم مواظب باش.
کفش دوز اسب را سوار شده راه افتاد و چون خیلی گرسنه بود دست به میان خورجین کرده همه نوع خوردنی در آن پیدا کرد. پس بهقدر کافی خورده و چون سیر شد بنای آوازهخوانی را گذاشت. ولی باز مرتباً پر زده او را اذیت میکرد. پس با خود گفت:
– خوب است او را به میان خورجین بگذارم که هم سالم بماند هم مرا اذیت نکند.
پس او را در خورجین گذاشته سرش را محکم بست. پس از نیم ساعت خوش و خندان به ده وارد شد؛ ولی با ورود به آبادی، سگها درنده ده ریختند سر تازی خان.
کفش دوز چون خان گفته بود زنجیر تازی را رها مکن او را رها نکرد و همانطور زنجیر را میکشید و حیوان بیچاره نمیتوانست از خود دفاع کند و تا رسیدن به خانه خان، تازی در زیر دندان سگها تکه و پاره شده و تا رسیدن به منزل جان داد. خانم که خبردار شد گفت:
– ابله! چرا زنجیر او را برنداشتی تا حیوان از خود دفاع کند و زود دویده به خانه بیاید؟!
کفش دوز گفت:
– امر خان بود که زنجیرش را رها نکنم!
خانم پرسید: باز کجاست؟
کفش دوز گفت:
– خاطرجمع باشید او سالم است
و شروع کرد به باز کردن بند خورجین
خانم فریاد زنان گفت:
– حتماً او را هم میان خورجین خفه کردهای!
خانم گفت:
– آقا اسب و باز و سگش را از پدر خود بیشتر دوست دارد و حالا نمیدانم با تو چه خواهد کرد!
در این وقت خان وارد شد و خانم سرگذشت را برایش تعریف کرد.
خان ساعتی دادوبیداد کرد ولی آخر از گناه او گذشت و مدتی کفش دوز در خانه آنان نوکری میکرد ولی دستبهعصا راه میرفت.
اتفاقاً گاو شیرده خان بیمار شد. خان به کفش دوز گفت:
– شب تو روی سکوی طویله بخواب و پیسوز را خاموش مکن و هشیار باش همینکه دیدی گاو میخواهد بمیرد فوراً سرش را ببر که اقلاً حرام نشود.
کفش دوز روی سکوی طویله به خواب رفت. نیمههای شب یکمرتبه بیدار شده دید چراغ خاموش شده و صدای خرخر گاو میآید. در تاریکی دست به این ور و آن ور مالید که کبریت را پیدا کند، پیدا نکرد. ولی کارد تیز خود را پیدا کرد و به یک حرکت خود را به گاو رسانیده سرش را از تن جدا کرد و رفت خوابید.
صبح پیش از آنکه او بیدار شود خان آمد احوال گاوش را بپرسد، دید گاو مرده و سر اسب را بهجای گاو بریده است فهمید. داستان ازچه قراراست. لگد محکمی به کفش دوز زده گفت:
– احمق مگر کور بودی و این چهکاری است که کردهای؟
کفش دوز از خواب پرید نگاه کرد گاو را مرده و اسب را بیسر یافت. مات و حیران مانده زبانش بند آمد. ولی خان چون مرد خوبی بود باز از گناهش درگذشت. کفش دوز با خود عهد کرد که مواظب باشد.
روزی خانم مهمان داشت. پسر ششماههاش را به او سپرد که نگاه دارد و گفت:
– من مهمان و کاردارم. مواظب بچه باش گریه نکند.
کفش دوز بچه را نگه داشت. ولی بهزودی بچه شروع به گریه کرد و هرچه او را راه برد و لالائی گفت نه خوابید و نه آرام گرفت. یادش آمد که در شهر بچهها که نمیخوابیدند به آنها کمی تریاک میدادند و به خاطر آورد که یک حبه تریاک در تهکیسهاش هست. بهدقت گشت و آن را پیدا کرد و بهزور انداخت توی گلوی بچه. کودک چند دقیقه ناراحتی کرد ولی بعد راحت شده، بیحرکت افتاد. پس از ساعتی که خانم بچه را خواست بچه بیزبان را مرده تحویلش داد. مادر بیچاره پس از گریه و زاری به او گفت:
– احمق از این ده برو که اگر خان بیاید پدرت را میسوزاند. زیرا این گناه بهجز آن دفعهها است.
کفش دوز گریهکنان گفت:
– خانم مرا از خانه خود میرانید، بااینکه من به شما عادت کردهام. چه طور از این خانه بروم!
خانم با عصبانیت تمام گفت:
– اینهمه خدمت که به ما کردی بس است. حالا برو مدتی در خانه دیگران بمان.
کفش دوز که هوا را پس دید پول و اثاث هرچه داشت برداشته باکمال عجله از آن ده خارج شد و پس از دو ساعت راه، اول شب به دهی رسیده به پشتبامی رفت و از سوراخ به پائین نگاه کرد، دید خالی است و کسی در آن نیست. پس از سوراخی فرود آمده دید نان سفید لواش و کره گاو و عسل و تخممرغ فراوان هست. قدری نان با کره و عسل خورده، مقداری هم برداشت به بغل گذاشت و چند عدد تخممرغ درشت هم در کلاهش پنهان کرده، از در بیرون آمد و در روبرو دری دید که روشنایی از آن نمایان است. نگاه کرد پیره زنی را دید جلو بخاری نشسته و خوراک میپزد.
در را باز کرد و سلام کرد. زن علیک گفت و تعارف کرد و دشکچهای که جلوی بخاری افتاده بود نشان داد. کفش دوز روی آن نشسته مشغول صحبت شدند. حرارت آتش بخاری و حرارت بدن کفش دوز کره را آب کرده از میان دو پاچه شلوارش درآمده ریخت روی دشکچه. پیرزن وسواسی یکدفعه چشمش به آن افتاد مانند فشفشه از جا پریده دودستی زد تو سر کفش دوز و گفت:
– بدبخت! مرد به این گندگی بر جاش میشاشد! تخممرغها هم در کلاه کفش دوز شکسته از دور کلاهش ریخت به صورتش و کفش دوز با هزار زحمت خود را از دست پیرزن نجات داده شبانه از ده به در آمد و فردا نزدیک ظهر به دهی دیگر رسید. جلو مسجد آبادی وضو گرفت و نماز خواند و از خدا خواست که او را از این در
به دری و بیچارگی نجات دهد.
کدخدا و دو سه تن از ریشسفیدان آبادی که آنجا بودند التماسهای او را شنیدند، پیش آمده گفتند:
– سواد داری؟
کفش دوز گفت: بلی.
کدخدا گفت: کجا میروی؟
گفت: نمیدانم.
کدخدا گفت:
– حالا که اینطور است ازاینجا نرو! ده ما جای خوبی است و ملّا هم نداریم.
کفشدوز قبول کرد که روزها بچههای ده را جمع کرده در مسجد، نماز و قرآن یادشان بدهد و صبح و ظهر و شب هم اذان بگوید و صیغه عقد و طلاق را هم جاری کند.
مدتی بهاینترتیب در آبادی به سر برد. کمکم هوا گرم شده و تابستان آمد. ملا مجبوراً شبها پشتبام طویله میخوابید. یکی از شبها که هوا خیلی گرم بود ککها در لباس کلفت و پشمی کفش دوز بدبخت رفته نگذاشتند بخوابد. ناچار لباسش را بیرون آورده، بالای سرش گذاشته، به خواب رفت. سحر که بیدار شد دید موقع اذان میگذرد. خواست شلوارش را به پوشد او را پیدا نکرد. از سوراخی به طویله نگاه کرد دید گوساله دارد شلوارش را میبلعد. از هول جان و از ترس بی شلواری از سوراخی خود را به طویله انداخت، لنگه شلوارش را گرفت و شروع کرد به کشیدن. او کشید، گوساله کشید. بالاخره گوساله پیش برد و شلوار از دست کفش دوز دررفته و کفش دوز به چاه گندمی که دو متر عمق داشت افتاد.
پسازاینکه خود را بهسلامت ته چاه دید صدای شرشر آب شنید فریاد زد:
– آهوی هرکس هستی من توی چاه گندم افتادهام. بیا مرا دربیاور.
اتفاقاً این عروس کدخدا بود که آمده بود. صدای ملا را شناخت. لنگی به سر انداخته، لب چاه آمد و به کفشدوز گفت:
– ملا دستت را بده بالا بکشم.
اتفاقاً کفش دوز سنگین بود و دختر جوان علاوه بر اینکه نتوانست او را بیرون کشد خودش هم افتاد توی چاه و لنگ هم از سرش افتاد. اهل ده چون فهمیدند که عروس و ملا گمشدهاند تا نزدیک ظهر از پی آنها گشتند تا در چاه گندم پیدایشان کردند در حالتی که ملا لخت بود.
در مسجد ده انجمنی از ریشسفیدان به ریاست کدخدا که خیلی اوقاتش هم تلخ بود تشکیل شد و به بازپرسی پرداختند و سرانجام بیگناهی آن دو بر همه ثابت گردید. اما کفش دوز پس از پایان انجمن رو به کدخدا کرده گفت: «من دیگر در اینجا با این رسوایی نمیمانم» و اندوخته و لوازم زندگی خود را برداشته با جمعی رو به شهر خود نهاد.
در میان راه اتفاقاً دزدها به کاروان آنها زده و دارائی و لباس کفش دوز را هم بردند و سایرین پای پیاده رو به شهر نهادند که به حاکم شکایت کنند اما کفشدوز گفت: «من با این وضع به شهر نمیآیم» و همانطور با پیراهن و زیرشلواری در کمرکش کوه درازکشید. بالای سرش سنگ بزرگ چند خرواری دید گفت:
– خدایا من دیگر از زندگی خسته شدهام. این سنگ را بفرست بیاید مرا راحت کند.
اتفاقاً دعایش به اجابت رسیده فوراً سنگ تکان خورده، شروع به غلتیدن کرد. کفش دوز بیچاره برخاسته فرار کنان گفت:
– خدایا چند مدت است از تو دولت، عزت، مال، آسایش خواستم، اصلاً گوشت به خواهشهای من ندادی. چه شد تا مرگ را خواستم فوراً به سروقتم فرستادی!
سنگ همانطور آمد تا به زمین رسید و کفش دوز بعد از اطمینان پیدا کردن نزدیک رفت جای سنگ را تماشا کند. دید زیر آن سوراخی بازشده. کمکم با دست آن را بازتر کرد تختهسنگی پیدا شد. با زحمت زیاد و یا الله و یا علی آن را بلند کرد دید زیر آن پلکانی است. از پلهها پائین رفت، رسید به زیرزمین بسیار بزرگی که دورتادور آن خمره مسی گذارده بودند. در هرکدام را که برداشت زر و گوهر در آن بسیار دید. پس اندکی از پولهای زرد برداشت و بیرون آمد. روی سنگ را پوشانیده به شهر رفت و اول لباسی از همان بزاز سر کوچه که اول دفعه او را به اینهمه بلایا مبتلا کرده و عقب نمک چند ماه سرگردانش ساخته بود خریده، پوشید و ظهر در خانه خود را زد. زنش در را بازکرده و چشمش که به او افتاد بسیار خوشحال شده با احترام تمام به اتاقش برد و روی دشکچهاش نشانید و سرگذشت چندماهه او را پرسید. او هم همه پیش آمد را از اول تا آخر بیان کرد. زن به همراهی شوهرش زر و گوهرها را به شهر آورده خانه وسیع و آبرومندی ساخته و دارای اولاد و زندگی مرتب و خوشی گردیدند و پوشیدند و بخشیدند.
چنان روزی به نادانان رساند **** که صد دانا در او حیران بماند
********
قصه سوم:
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. یک پادشاهی بود سه تا دختر داشت. روزی از روزها این سه دختر از پدرشان اجازه گرفتند که بروند خانه خاله خودشان مهمانی. پدر اجازه داد. سه خواهر خودشان را آراستند و لباس نو پوشیدند و به راه افتادند.
سر راهشان بیابان درندشتی بود. ازآنجا که گذشتند رسیدند به یک نهر آب بسیار بزرگی. هرچه کردند که از آن نهر بگذرند نتوانستند. بالاخره دیدند که از دور یک سیاهی میآید. همینکه نزدیک شد دیدند که یک عرب بدهیولایی است.
عرب به آنها گفت: شماها میخواهید بروید آنطرف نهر؟
هر سه خواهر گفتند: بله
گفت: من شماها را آنطرف نهر میبرم به شرطی که هرکدام یک ماچ به من بدهید.
خواهر بزرگ و خواهر وسطی پیش خودشان گفتند: کسی اینجا نیست که برود و خبرچینی بکند. پس بهتر است که ماچ را بدهیم و از این نهر بگذریم.
خواهر بزرگ و خواهر وسطی هرکدام یک ماچ به عرب دادند و آنطرف نهر رفتند.
اما خواهر کوچکتر تن درنداد. جورابهای خودش را کند و زد به آب و آمد اینطرف رودخانه و به خواهرهایش گفت:
– من به پدرم میگویم که شماها به مرد عرب ماچ دادید.
خواهرها دستپاچه شدند که مبادا این مطلب را به پدرشان بگوید و اسباب زحمت آنها را فراهم کند. پنهانی باهم ساختند که خواهر کوچکتر را بکشند. همینکه مرد عرب از آن محل دور شد دوتایی دست و پای خواهر کوچکترشان را گرفتند و لب نهر آب بردند و سرش را بریدند و تنش را به آب دادند.
چون از این کار فارغ شدند به خانه خالهشان رفتند. خاله پرسید که:
– «پس خواهر کوچکتان را چرا با خود نیاوردهاید؟»
گفتند: او ناخوش بود و نتوانست با ما بیاید.
مهمانی که برگزار شد به خانه خودشان برگشتند.
پدرشان پرسید: خواهر کوچکتان کجاست؟
گفتند: او منزل خاله جان ماند.
اکنون بشنوید از مکانی که دختر را سربریده بودند. همان نقطهای که خون دختر بیگناه ریخته شده بود یک بته نی هفتبند کنار نهر سبز شد. روزی چوپانی که ازآنجا میگذشت یک نی برید و پس از آماده ساختن شروع به زدن کرد. وقتی خوب دقت کرد شنید این صدا از نی درمیآمد که میگفت:
بزن چوپان چه خوبک میزنی نی.
مرا کشتند به آب دادند.
دو بوسی بر عرب دادند.
چوپان خیلی تعجب کرد و با خودش گفت: «این چه حکایتی است؟ من که چیزی سر درنمیآورم.»
هر وقت چوپان هوس نی زدن میکرد، نیلبک همین جمله را تکرار میکرد.
روزی از روزها که وزیر عازم شکار بود، سر راهش چوپان را دید که مشغول نواختن نی میباشد. وزیر از نی زدن چوپان خیلی خوشش آمد، کمی ایستاد و گوش داد. شنید از نیلبک صدایی بیرون میآید و میگوید:
بزن چوپان چه خوبک میزنی نی.
مرا کشتند به آب دادند.
دو بوسی بر عرب دادند.
وزیر خیلی تعجب کرد و نی لب را از چوپان خرید. همینکه به لبش گذاشت و در آن دمید دید که میگوید:
بزن وزیر چه خوبک میزنی نی.
مرا کشتند به آب دادند.
دو بوسی بر عرب دادند.
همینکه شروع به زدن میکرد باز همین جمله را تکرارمی نمود.
وزیر نیلبک را برداشت و برد پیش فرمانروا و گفت:
– استدعا دارم شخصاً این نیلبک را بزنید و ملاحظه فرمایید که چه میگوید.
همینکه فرمانروا نی را به لب گذاشت و در آن دمید صدایی بیرون آمد که گفت:
بزن بابا چه خوبک میزنی نی.
مرا کشتند به آب دادند.
دو بوسی بر عرب دادند.
فرمانروا و حاضرین همه تعجب کردند و هرکسی که نیلبک را میگرفت و میزد همین صدا از آن بیرون میآمد.
این نیلبک همینطور دستبهدست گشت تا به دست دخترهای جنایتکار رسید. وقتی دخترها شروع به زدن نیلبک کردند این صدا از نی درآمد:
بزن ناکس چه خوبک میزنی نی.
مرا کشتید به آب دادید.
دو بوسی بر عرب دادید.
خواهرها از شنیدن این صدا به وحشت افتادند و با خودشان گفتند: «این همان خواهر خودمان است» و برای اینکه رسوا نشوند، نیلبک را شکستند و خردههایش را توی باغچه ریختند. به قدرت خدا خردههای نی بهصورت یک بته هندوانه درآمد و بار داد. بهقدری این هندوانه درشت و شاداب بود که فرمانروا هرروز با دست خودش به آن آب میداد و توجهش میکرد.
یک روز که فرمانروا میخواست به حمام برود به دخترهایش گفت که شما این هندوانه را بچینید و برای من سر حمام بفرستید.
دخترها هندوانه را چیدند و در سینی نقره گذاشته، برای پدرشان فرستادند.
فرمانروا وقتی از حمام بیرون آمد خواست هندوانه را پاره کند همینکه کارد را به روی هندوانه گذاشت صدایی شنید که گفت:
– اینجا سر من است، اینجا دست من است.
خلاصه به هر نقطهای که کارد را میگذاشت صدای دادوبیداد بلند میشد. خیلی تعجب کرد و عاقبت خطاب به هندوانه چنین گفت:
– تو را به خدا بگو که جنی و پری هستی یا آدمیزادی؟ هرچه هستی بگو!
هندوانه جواب داد:
– من نه جنم و نه پری؛ ولی دختر کوچک شما هستم. یک نازکه از پوست هندوانه بکن تا بگویم که کار از چه قرار است.
فرمانروا با کارد قدری از پوست هندوانه را بااحتیاط برداشت. ناگهان چشمش به دختر خودش افتاد که مدتهاست کسی از او خبری ندارد. دخترش را در آغوش کشید و سر و رویش را غرق در بوسه ساخت. فرمانروا وقتی دید دختر برهنه است فرستاد برایش از اندرون لباس آوردند و تنش کردند. آنگاه دختر تمام سرگذشت خودش را از سیر تا پیاز برای پدر تعریف کرد.
فرمانروا با غضب تمام به خانه برگشت و بلافاصله دخترهای خودش را احضار کرد، ولی هرچه از ایشان پرسید انکار کردند و قسم خوردند که اصلاً این قضیه حقیقت ندارد.
فرمانروا که میدانست آنها دروغ میگویند فرمان داد دو تا قاطر چموش آوردند و گیس دخترها را به دم قاطر بستند و آنها را در بیابان رها کردند.
چندی بعد بساط عروسی برای دختر کوچک خود فراهم کرد و هفت شبانهروز شهر را چراغان کردند و آئین بستند و دختر را به همسری پسر فرمانروای کشور همسایه درآوردند و سالهای متمادی با خوشی و خوبی زندگی کردند.
همچنین که آنها به مراد دلشان رسیدند، شما هم به مراد دلتان برسید.
پایان
کتاب قصه «سگ و عکسش» توسط گروه قصه و داستان ايپابفا از روي نسخه اسکن چاپ قدیمی، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.