یک داستان معمایی
قصهها و داستانهای برادران گریم
سه زن که به گُل تبدیل شده بودند، در یک مزرعه روییدند. یکی از آنها اجازه داشت هر شب به خانهاش برود ولی باید نزدیک طلوع آفتاب به مزرعه، نزد دوستان خود، برمیگشت و تبدیل به گل میشد. یک شب که به خانه آمده بود به همسرش گفت:
– ظهر به مزرعه بیا و مرا بچین؛ آنوقت برای همیشه از این وضعیت خلاص میشوم و میتوانم نزد تو بمانم.
شوهر هم همین کار را کرد. اما این سؤال مطرح است که شوهر چطور همسرش را در میان گلها شناخت؟ چون گلها همه شبیه هم بودند و باهم تفاوتی نداشتند. در جواب این پرسش باید گفت که شب، وقتی زن در خانهاش بود، روی گلبرگهای آن دو گل دیگر که تمام شب را در مزرعه مانده بودند، شبنم نشسته بود؛ به همین خاطر مرد بهراحتی همسرش را شناخت چون ژاله، روی گلبرگهای او وجود نداشت.