کتاب داستان آموزنده برای خردسالان
گنجشکک
به نام خدا
گنجشکک، گنجشک کوچولویی بود که در بالای درختی زندگی میکرد. گنجشکک صبح تا غروب از این درخت به آن درخت و از سر این بوته به سر آن بوته میپرید و از میوهها و دانهها و حشراتی که پیدا میکرد میخورد. علاوه بر این، گنجشکک از خوردن کرمهای کوچکی هم که روی زمین پیدا میشد بدش نمیآمد. غروب هم که میشد، گنجشکک در بالای درخت، روی شاخهای میخوابید.
با آمدن فصل بهار -که همۀ دشت و صحرا پر از گل و سبزه شده بود- گنجشکک هم به فکر افتاد که برای خودش لانهای درست کند.
گنجشکک در بالای همان درخت، لانۀ قشنگی ساخت. گنجشکک آنقدر لانهاش را دوست داشت که دلش میخواست بیشتر در آن بنشیند و دشت و صحرا را تماشا کند.
طولی نکشید که گنجشکک چهارتا تخم خاکستریرنگ توی لانهاش گذاشت. تخمهای گنجشکک آنقدر کوچولو بودند که خودش هم میترسید آنها را با لوبیاچیتی عوضی بگیرد.
گنجشکک روزها و شبها روی تخمها میخوابید و با گرمای بدن خودش آنها را گرم نگاه میداشت.
یک روز گنجشکک صدای قرچ و قروچ از تخمها شنید. گنجشکک از شنیدن صدا خیلی ترسید. بدتر از همه این بود که چند تا ترک هم روی تخمها دیده میشد.
ولی در همین موقع پوستۀ تخمها یکییکی از هم باز شدند و جوجههای قشنگی از توی آنها بیرون آمدند؛ اما چیزی که گنجشکک را به خنده میانداخت، این بود که جوجهها هنوز از تخم بیرون نیامده، دهانشان را مثل ملاقه باز کرده بودند و غذا میخواستند!
طفلک گنجشکک اول نمیدانست چکار بکند. ولی فوراً از لانهاش بیرون پرید و رفت و مقداری کرم و حشره پیدا کرد و برگشت و به بچهها داد؛ اما مثل این بود که بچهها سیری سرشان نمیشد. چون همینطور دهانشان باز بود و بازهم میخواستند.
حالا دیگر کار گنجشکک این شده بود که صبح تا غروب از این درخت به آن درخت و از سر این بوته به سر آن بوته بپرد و برای بچههایش غذا پیدا کند.
چند روز گذشت و جوجهها بزرگتر شدند.
یکی از جوجهها که از همه کوچکتر بود، دلش میخواست او هم مثل بقیۀ گنجشکها پر بزند و از این درخت به آن درخت پرواز کند. ولی هر دفعه مادرش به او میگفت که نباید عجله کند. هر وقت موقع پروازشان شد، خودش آنها را به گردش خواهد برد.
اما جوجه کوچولو دلش میخواست زودتر پرواز کند.
یک روز که جوجه کوچولو سرش را از لانه بیرون آورده بود و پائین را نگاه میکرد، خودش را بالای لانه رساند و درحالیکه بقیۀ جوجهها با تعجب او را تماشا میکردند، چشمهایش را هم گذاشت و بالهایش را به هم زد و خودش را بهطرف شاخه درخت آنطرفی پرتاب کرد …
ولی بهجای درختِ آنطرفی، معلق زنان و پرپرکنان به زمین افتاد. طفلک جوجه کوچولو خیلی دردش آمد. ولی خوشبختانه چون کوچولو بود طوریش نشد.
در این موقع جوجههای توی لانه نزدیک بود از وحشت سکته کنند. چون دیدند که پیشیِ پرخور، طرف جوجه کوچولو خیز برداشته است؛ اما قبل از اینکه دست پیشی پرخور به جوجه کوچولو برسد، دست دیگری او را از زمین بلند کرد و پس از ناز و نوازش کردن، او را به بالای درخت بُرد و توی لانهاش گذاشت.
این دست، دست فلفلی بود که بهموقع به نجات جوجه کوچولو آمده بود.
جوجههای دیگر که برادرشان را سالم دیدند از خوشحالی چند تا جیکجیک کردند و بالهایشان را به هم زدند.
وقتیکه گنجشکک به لانهاش برگشت و فهمید که جوجه کوچولو چه کار بدی کرده، خیلی ترسید؛ اما جوجهها قول دادند تا وقتیکه مامانشان اجازه نداده از لانه بیرون نروند.
چند روز بعد که بالهای جوجهها خوب سفت شد و پرهایشان درآمد، گنجشکک خودش آنها را به پرواز درآورد و پنجتایی در هوا به پرواز درآمدند و رفتند.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)