گلچین زیباترین شعرهای «کاظم بهمنی» 1

گلچین زیباترین شعرهای «کاظم بهمنی»

گلچین زیباترین شعرهای «کاظم بهمنی»

 

درد یک پنجره

درد یک پنجره را پنجره‌ها می‌فهمند
معنی کور شدن را گره‌ها می‌فهمند

سخت بالا بروی، ساده بیایی پایین
قصه‌ی تلخ مرا سرسره‌ها می‌فهمند

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم‌ها بیشتر از حنجره‌ها می‌فهمند

آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره‌ها می‌فهمند

نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن‌ها بعد در آن کنگره‌ها می‌فهمند

***

قدر‌نشناس ِ عزیزم، نیمه‌ی من نیستی

قدر‌نشناس ِ عزیزم، نیمه‌ی من نیستی

قلبمی اما سزاوار تپیدن نیستی!

مادر این بوسه‌های چون مسیحایی ولی

مرده خیلی زنده کردی، پاک‌دامن نیستی

من غبارآلود ِهجرانم تو اما مدتی ست

عهده‌دار ِ آن نگاه ِ لرزه افکن نیستی

یک چراغ از چلچراغ آرزوهایت شکست

بعد ِمن اندازه‌ی یک عشق، روشن نیستی!

لاف آزادی زدی؛ حالا که رنگت کرده فصل

از گزندِ بادهای هرزه ایمن نیستی!

چون قیاسش می‌کنی با من، پس از من هرکسی

هرچه گوید عاشقم، می‌گویی: اصلاً نیستی!

دست وقتی‌که تکان دادی عجب حالی شدم

اندکی برگشتم و دیدم که با من نیستی

***

کسی که در حضور تو غـزل ارائه می‌کند

کسی که در حضور تو غـزل ارائه می‌کند

حـرف نمی‌زند تو را، عمل ارائه می‌کند

فقـط برای کام خود لـب تو را نمی‌گزم

کسی که شهد می‌خورد عسل ارائه می‌کند

نشسته بین دفترم نگاه ِ لــــرزه افـکنت

و صفحه صفحه شاعرت گسل ارائه می‌کند

به کشته‌مرده‌های تو قسم که چشم محشرت

به خاطر ِ معـــاد تـو اجـــل ارائه می‌کند

«رفــاه ِ» دست‌های تو شنیده‌ام به‌تازگی

برای جــذب مشتری «بغـــل» ارائه می‌کند

بگو به کعبه از سحر درون صـــف بایستد

ظهــر، قریش ِ طبع من هُبَل ارائه می‌کند

ظهــر، کیس ِ دینی و مـن و تـو و معـلمی

که هی برای بـــودنت عـلل ارائه می‌کند!

و غیبتی که می‌زند برای آن کسی ست که

نشسته در حضــــور تو غزل ارائه می‌کند!

***

زمین شناس ِ حقیری تو را رصد می‌کرد

زمین شناس ِ حقیری تو را رصد می‌کرد
به تو ستاره‌ی خوبم، نگاه ِ بد می‌کرد

کنارت ای گل زیبا، شکسته شد کمرم
کسی که محو ِتو می‌شد، مرا لگد می‌کرد

تو ماه بودی و بوسیدنت نمی‌دانی
چه ساده داشت مرا هم بلند قد می‌کرد

بگو به ساحل چشمت که من نرفته چطور
به سمت جاذبه‌ای تازه جزر و مد می‌کرد؟

چه دیده‌ها که دلت را به وعده خوش کردند
چه وعده‌ها که دل من ندیده رد می‌کرد

کنون کشیده کنار و نشسته در حجله
کسی که راه شما را همیشه سد می‌کرد

***

تیـــر برقـــی «چوبیم» در انتهای روستا

تیـــر برقـــی «چوبیم» در انتهای روستا

بی فروغم کرده سنگ بچه‌های روستا

ریشه‌ام جامانده در باغی که صدها سرو داشت

کـــوچ  کردم از وطن، تنهــــا  بـــــرای  روستـــــا

آمدم خوش خط شود تکلیف شبها، آمدم

نـــور یک فانوس باشــم پیش پای روستا

یاد دارم در زمین وقتی مرا می‌کاشتند

پیکرم را بــوسه می‌زد کدخدای روستا

حال اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم

قدر یک ارزن نمی‌ارزم بـــرای روستــــا

کاش یک تابـــوت بودم کــاش آن نجار پیر

راهیم می‌کرد قبرستان به جای روستا

قحطی هیزم اهالی را به فکر انداخته است

بد نگاهـــم می‌کند دیــــزی سرای روستــا

من که خواهم سوخت حرفی نیست اما کدخدا

تیـــر سیمانـــــی نخواهد شد عصــــای روستــا

***

نـه فـقـط از تـو اگــر دل بـکنـم می‌میرم

نـه فـقـط از تـو اگــر دل بـکنـم می‌میرم

سایه‌ات نـیـز بـیـفـتـد به تنـم می‌میرم

بین جان من و پیراهن من فرقی نیست

هـر یکی را کـه بـرایـت بـکَـنـم می‌میرم

بـرق چـشمـان تــو از دور مـرا می‌گیرد

مـن اگـر دسـت بـه زلفـت بزنم می‌میرم

بـازی مـاهی و گـربـه است نظر بـازی مـا

مثل یک تنگ شبی می‌شکنم می‌میرم

روح ِ برخاسته از من …! ته ِ این کوچه بایست

بیش از ایـــن دور شوی از بـدنـــم می‌میرم…

***

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را

 تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را

منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را

از رقیبان کمین کرده عقب می‌ماند
هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را

مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را

مادرم بعد تو هی حال مرا می‌پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را

عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو
به تو اصرار نکرده است فرایندش را

قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را

حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید
بفرستند رفیقان به تو این بندش را:

منم آن شیخ سیه‌روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را

***

اسیر ثانیه‌ها

رسیده‌ام به چه جایی… کسی چه می‌داند
رفیق گریه کجایی؟ کسی چه می‌داند

میان مایی و با ما غریبه‌ای… افسوس
چه غفلتی! چه بلایی! کسی چه می‌داند

تمام روز و شبت را همیشه تنهایی
«اسیر ثانیه‌هایی» کسی چه می‌داند

برای مردم شهری که با تو بد کردند
چگونه گرم دعایی؟ کسی چه می‌داند

تو خود برای ظهورت مصمّمی اما
نمی‌شود که بیایی کسی چه می‌داند

کسی اگرچه نداند خدا که می‌داند
فقط معطل مایی کسی چه می‌داند

اگر صحابه نباشد فرج که زوری نیست…
تو جمعه جمعه می‌آیی کسی چه می‌داند

***شعر ناب

 روبروی چشم خود چشمی غزلخوان داشتم
حال اگر چه هیچ نذری عهده دار وصل نیست

تا تو بودی در شبم، من ماه تابان داشتم

یک زمان پیشآمدی بودم که امکان داشتم

ماجراهایی که با من زیر باران داشتی

شعر اگر می‌شد قریب پنج دیوان داشتم

بعد تو بیش از همه فکرم به این مشغول بود

من چه چیزی کمتر از آن نارفیقان داشتم؟!

ساده از «من بی تو می‌میرم» گذشتی خوب من!

من به این یک جمله‌ی خود سخت ایمان داشتم

لحظه‌ی تشییع من از دور بویت می‌رسید

تا دو ساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم!!

***

دلم رفت

در جـمـعـشان بـودم که پـنـهـانی دلـم رفت

بــاور نمی‌کردم بــه آســـانی دلـم رفت

از هـم سـراغـش را رفـیـقـان می‌گرفتند

در وا شـد و آمــد بـه مـهـمـانی… دلم رفت

رفــتــم کـنــارش، صـحـبتـم یـادم نـیـامــد!!

پـرسـیـد: شعـرت را نمی‌خوانی؟ دلم رفت

مـثـل معلم‌ها بـه ذوقـــم آفـریـن گــفـت

مــانـنــد یـک طــفــل دبـسـتــانـی دلـم رفت

مــن از دیــار «مـنــزوی»، او اهــل فـــردوس

یک سیـب و یـک چـاقـوی زنجانی؛ دلم رفت

ای کاش آن شب دست در مویش نمی‌برد

زلـفش که آمــــد روی پـیـشـانی دلم رفــــت

ای کـاش اصلاً مـــن نمی‌رفتم کــنــارش

امـا چـه سـود از ایـن پشیــمـانی دلـم رفـت

دیگـر دلـم ــ رخت سفیدم ــ نـیـست در بـنـد

دیـروز طـوفـان شد، چه طـوفـانی دلم رفت

***

دلم لک زده لبخندش را

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را

او کــه هرگز نتوان یافت همانندش را

منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد

غــــزل  و  عاطفــــه  و  روح هنرمندش را

از رقیبان کمین کرده عقب می‌ماند

هر که تبلیغ کند خوبـی ِ دلبندش را

مثــــل آن خــواب بعید است ببیند دیگر

هر که تعریف کند خواب خوشایندش را

مادرم بعد تو هی حال مرا می‌پرسد

مادرم تاب ندارد غــــم فــــــرزندش را

عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو

بـــه تــــو اصرار نکرده است فـــرآیندش را

قلب ِ من موقع اهدا به تـــو ایراد نداشت

مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را

حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید

بفرستند رفیقـــان بــه تو این بندش را:

«منم آن شیخ سیه‌روز که در آخر عمر

لای موهای تو گــم کرد خداوندش را»

***



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *