گلچین زیباترین شعرهای «فرامرز عرب عامری»
قسمت
از قسمت و حکمت ای خدا خسته شدم
اینبار برای من فقط معجزه کن
از من پس از تو چیز زیادی نمانده است
جز چشمهای تر که به در خشک میشود
بگو به خاطرههایت دگر خیالی نیست
شب گذشته دلم را عصب کشی کردم
روی نبودت هم حسابی تازه وا کردم
یاد تو میارزد به بودنهای خیلیها
از نگاهم رفتی و دارد خدایی میکند
بغضهای از رگ گردن به من نزدیکتر
پای عرق اگر که نشستی سگی بخور
شاید زمان مستی آن با وفا شدی
پختست روزگار چه آشی برای عشق
او میرود و من پرم از اشک پشت پا
درد است که با نسیم سردی برود
آنکس که به خاطرش به طوفان زدهای
روی نبودت هم حسابی تازه وا کردم
یاد تو میارزد به بودنهای خیلیها
فقط با شوق میخوانی و از دردم چه می دانی
تو جان میگیری از شعری که من را بارها کشته
میدوختم زمین و زمان را به هم اگر
میخواستی به قدر سر سوزنی مرا
چشمان تو دچار کدامین مخدر است
میبندی و جهان مرا درد میدهی
عمر من صرف شد از عشق نفهمیدم هیچ
کاش میشد که تو دستور زبانم باشی
اینجــا به دل سپردن من گیر دادهاند
اینجــا به دل سپردن من گیر دادهاند
مشتی اجل به بردن من گیر دادهاند
اینجا همیشه آب تکان میخورد از آب
اما بـــه آب خوردن من گیـــــر دادهاند
مانند شمع در غم تو آب میشوم
مردم به فرم مردن من گیر دادهاند
چشم انتظار دست تو اصلاً نمیشوم
وقتـــی به شال گردن من گیر دادهاند
در شهر، حس و حال برادر کشی پُر است
گرگان بـــه جامهی تن من گیـر دادهاند
دامن زدم به خون که بدست آورم تو را
این دستها به دامن من گیـر دادهاند
گر پا دهد برای تو سر نیز میدهم
اینجا به دل سپردن من گیر دادهاند
من از خدا کــــه تـــو را آفرید، ممنونم
من از خدا کــــه تـــو را آفرید، ممنونم
از آن که روح به جسمت دمید، ممنونم
از آن که مثل بت کوچکی تراشت داد
از آن که طــرح تنت را کشید ممنونم
تو راه میروی اندام شهر میلرزد
من از تمــام درختان بیـــد ممنونم
در این غروب، در این روزهای تنهایـی
از اینکه عشق به دادم رسید، ممنونم
من از کسی که عزیز مرا به چاه انداخت
و آن کـــه آمد و او را خریـد، ممنونــــم
من از نگاه پریشان آن زلیخـــایی
که خواب پیرهنم را درید، ممنونم
چقدر خوب و قشنگی! چقدر زیبایی!
من از خدا کـــه تـــو را آفرید، ممنونم
پروانهها در پيـله دنيـا را نمیفهمند
پروانهها در پيـله دنيـارا نمیفهمند
تقویمها روز مبـا دارا نمیفهمند
دريا بـرای مـردم صحرا نشيـن دريـاست
ساحـل نشينـان قـدر دريـا را نمیفهمند
مثل همـه مـا هـم خيـال زندگـی داريـم
امـا نمیدانم چـرا مـا را نمیفهمند
هـر روز سـيبـی در مسيـر آب میآید
ديگـر نيـا اين شـهر معـنا را نمیفهمند
اين مردمان مانـند اهـل كوفـه میمانند
انـدازۀ يـك چـاه مـولا را نمیفهمند
اينجا سه سال پيـش دست دارمـان دادند
اين قوم درد اينجاست اينجا را نمیفهمند
فرسنگها از قيـل وقـال عاشـقی دورند
هنـد و سمـرقنـد و بـخارا را نمیفهمند
چاقـو به دسـت مـردم هشيـار افـتاده
ديـدار يوسـف بـا زليخـا را نمیفهمند
از روز اول بـا تـو در پـرواز دانـستـم
پروانهها در پیله دنیا را نمیفهمند
هی دبه در میآوری انگور میریزی
هی دبه در میآوری انگور میریزی
هی شور در چنگ و نی و تنبور میریزی
صد جام میبخشی به هر بیگانهای اما
با بی وفایی سهم من را دور میریزی
بگذار اسپندت کنم از بس که زیبایی
در چشم ملت چیزهای شور میریزی
تک بیتها
گر بگویم با خیالت تا کجاها رفتهام
مردمان این زمانه سنگسارم میکنند…
رج به رج هر بیت را از روی چشمت ساختم
شعرهایم دستباف مهربانیهای توست…
عطسههایم عرصۀ پاییز را پر کرده است
حرف رفتن میزنی هی صبر میآید فقط
روی نبودت هم حسابی تازه وا کردم
یاد تو میارزد به بودنهای خیلیها
تو در کنار خودت نیستی نمیدانی
که در کنار تو بودن چه عالمی دارد
یک امشبی که آمده بودی به خواب من
من از غم فراق تو خوابم نبرده بود…
دلم شکسته و اوضاع درهمی دارد
دلم شکسته و اوضاع درهمی دارد
و سالهاست برای خودش غمی دارد
تو در کنار خودت نیستی نمیدانی
که در کنار تو بودن چه عالمی دارد
نه وصل دیدهام این روزها نه هجرانت
بدا به عشق که دنیای مبهمی دارد
بهشت میطلبم از کسی که جانکاه است
کسی که در دل سردش جهنمی دارد
گذر کن از من و بار دگر به چشمانم
بگو ببار اگر باز هم «نمی» دارد
دلم خوش است در این کار وزار هر «بیتی»
برای خویش» مقام معظمی دارد
برام مرگ رقم میزنی به لبخندت
که خندۀ تو چه حق مسلمی دارد
این روزها
این روزها چه قدر هوای تو میکنم
حتی غروب، گریه برای تو میکنم
گاهی کنار پنجرهام مینشینم و
چشمی میان کوچه، رهای تو میکنم
خیره به کوچه میشوم اما تو نیستی
یاد تو، یاد مهر و وفای تو میکنم
خود نامهای برای خودم مینویسم و
آن را همیشه پست به جای تو میکنم
وقتی که نامه میرسد از سوی من به من
میخوانم و دوباره هوای تو میکنم
از خدا ممنونم
من از خدا که تو را آفرید، ممنونم
از آنکه روح به جسمت دمید، ممنونم
از آنکه مثل بت کوچکی تراشت داد
از آنکه طرح تنت را کشید ممنونم
تو راه میروی اندام شهر میلرزد
من از تمام درختان بید ممنونم
در این غروب، در این روزهای تنهایی
از اینکه عشق به دادم رسید، ممنونم
من از کسی که عزیز مرا به چاه انداخت
و آنکه آمد و او را خرید، ممنونم
من از نگاه پریشان آن زلیخایی
که خواب پیرهنم را درید، ممنونم
چقدر خوب و قشنگی! چقدر زیبایی!
من از خدا که تو را آفرید، ممنونم
شعر رفتن
رفتنت آغاز ویرانــی است، حرفش را نزن
ابتدای یک پریشانی است، حرفش را نزن
گفته بودی چشـــم بردارم من از چشمان تو
چشمهایم بی تو بارانی است، حرفش را نزن
آرزو كردی كــــه دیگر بـــر نگـردم پیش تو
راه من، با این كه طولانی است، حرفش را نزن
عهد بستــی با نگاه خستهای محرم شوی
گر نگاه خستهی ما نیست، حرفش را نزن
خوردهای سوگند روزی عهد خـــود را بشكنی
این شكستن نا مسلمانی است، حرفش را نزن
حرف رفتن میزنی وقتی كه محتاج توام
رفتنت آغاز ویرانــی است، حرفش را نزن
غزل
اینجــا به دل سپردن من گیر دادهاند
مشتی اجل به بردن من گیر دادهاند
اینجا همیشه آب تکان میخورد از آب
اما بـــه آب خوردن من گیـــــر دادهاند
مانند شمع در غم تو آب میشوم
مردم به فرم مردن من گیر دادهاند
چشم انتظار دست تو اصلاً نمیشوم
وقتـــی به شال گردن من گیر دادهاند
در شهر، حس و حال برادر کشی پُر است
گرگان بـــه جامهی تن من گیـر دادهاند
دامن زدم به خون که بدست آورم تو را
این دستها به دامن من گیـر دادهاند
گر پا دهد برای تو سر نیز میدهم
اینجا به دل سپردن من گیر دادهاند
گناه
از بهترین شعرهای فرامرز عرب عامری
بیــا گناه ندارد بــه هم نگاه کنیم
و تازه داشته باشد بیا گناه کنیم!
نگاه و بــوسه و لبخند اگــر گناه بود
بیا که نامهی اعمال خود سیاه کنیم
بیا به نیم نگاهی و خندهای و لبی
تمــــام آخرت خویش را تبـــاه کنیم
به شور و شادی و شوق و ترانه تن بدهیم
و بار کــــوه غـــــم از شور عشق کاه کنیم
و خوشخوریم و خوشبگذریم و خوش باشیم
و تف بـه صورت انواع شیـــخ و شـــاه کنیم!!
و زندهزنده در آغــوش هــــم کباب شویم
و هرچه خنده به فرهنگ مردهخواه کنیم
برای سرخوشی لحظههات هم که شده است
بیا گنــــاه ندارد به هـــم نگـــاه کنیم
_________________________