گلچین زیباترین شعرهای «شفیعی کدکنی»
ای مهربانتر از برگ در بوسههای باران
ای مهربانتر از برگ در بوسههای باران
بیداری ستاره در چشم جویباران
آیینهی نگاهت پیوند صبح و ساحل
لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران
بازا که در هوایت خاموشی جنونم
فریادها برانگیخت از سنگ کوه ساران
ای جویبار جاری! زین سایه برگ مگریز
کائن گونه فرصت از کف دادند بی شماران
گفتی: به روزگاران مهری نشسته گفتم
بیرون نمیتوان کرد حتی به روزگاران
بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز
زین عاشق پشیمان سرخیل شرمساران
پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند
دیوار زندگی را زین گونه یادگاران
وین نغمهی محبت بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقی ست آواز باد و باران
در کوی محبت به وفایی نرسیدیم
در کوی محبت به وفایی نرسیدیم
رفتیم ازین راه و به جایی نرسیدیم
هر چند که در اوج طلب هستی ما سوخت
چون شعله به معراج فنایی نرسیدیم
با آن همه آشفتگی و حسرت پرواز
چون گرد پریشان به هوایی نرسیدیم
گشتیم تهی از خود و در سیر مقامات
چون نای درین ره به نوایی نرسیدیم
بی مهری او بود که چون غنچهی پاییز
هرگز به دم عقده گشایی نرسیدیم
ای خضر جنون! رهبر ما شو که در این راه
رفتیم و سرانجام به جایی نرسیدیم
هندسه عشق
درس هندسه
نخست عشقی ست سبز
وعشق، در قلب سرخ
و قلب، در سینهی پرندهای میتپد
که با دل و عشق خویش
همیشه را خرّم است.
پرنده بر ساقه ایست
وساقه بر شاخهای
درخت در بیشهای
و بیشه در ابر و مِه
و ابر و مِه گوشهای زعالم اعظم است.
کنون به دست آورید
مســـاحت عشــــــق را
که چنـــدها برابر عــــالم است.
هیچ میدانی
هیچ میدانی چرا چون موج
در گریز از خویشتن پیوسته میکاهم؟
_ زان که بر این پردهی تاریک،
این خاموشی نزدیک،
آنچه میخواهم نمیبینم،
و آنچه میبینم نمیخواهم.
ای نگاهت خنده مهتابها
ای نگاهت خنده مهتابها
بر پرند ِ رنگ رنگ ِ خوابها
ای صفای جاودان ِهرچه هست:
باغها، گلها، سحرها، آبها
ای نگاهت جاودان افروخته
شمعها، خورشیدها، مهتابها
ای طلوع بی زوال آرزو
در صفای روشنی محرابها
ناز نوشینی تو و دیدار توست
خنده مهتاب در مردابها
در خرام نازنینت جلوه کرد
رقص ماهیها و پیچ و تابها.
به کجا چنین شتابان
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟
همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم
سفرت به خیر! اما تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفهها به باران
برسان سلام ما را
شعر باران
بگو به باران
ببارد امشب
بشويد از رخ
غبار اين كوچه باغها را
كه در زلالش
سحر بجويد
ز بي کرانها
حضور ما را
به جست و جوي کرانههایی
كه راه برگشت از آن ندانيم
من و تو بيدار و
محو ديدار
سبکتر از ماهتاب و
از خواب
روانه در شط نور و نرما
ترانهای بر لبان باديم
به تن همه شرم و شوخ ماندن
به جان جويان
ندانم از دور و دور دستان
نسيم لرزان بال مرغي ست
و يا پيام از ستارهای دور
كه میکشاند
بدان دياران
تمام بود و نبود ما را
درين خموشي و پرده پوشي
به گوش آفاق میرساند
طنين شوق و سرود ما را
چه شعرهايي
كه واژههای برهنه امشب
نوشته بر خاك و خار و خارا
چه زاد راهي به از رهايي
شبي چنان سرخوش و گوارا
درين شب پاي مانده در قير
ستاره سنگين و پا به زنجير
كرانه لرزان در ابر خونين
تو داني آري
تو داني آري
دلم ازين تنگنا گرفته
بگو به باران
ببارد امشب
بشويد از رخ
غبار اين كوچه باغها را
كه در زلالش سحر بجويد
ز بي کرانها
حضور ما را
خنده مهتابها
ای نگاهت خنده مهتابها
بر پرند ِ رنگ رنگ ِ خوابها
ای صفای جاودان ِهرچه هست:
باغها، گلها، سحرها، آبها
ای نگاهت جاودان افروخته
شمعها، خورشیدها، مهتابها
ای طلوع بی زوال آرزو
در صفای روشنی محرابها
ناز نوشینی تو و دیدار توست
خنده مهتاب در مردابها
در خرام نازنینت جلوه کرد
رقص ماهیها و پیچ و تابها.
حلاج
در آینه دوباره نمایان شد
با ابر گیسوانش در باد
باز آن سرود سرخ اناالحق
ورد زبان اوست
تو در نماز عشق چه خواندی؟
که سالهاست
بالای دار رفتی و این شحنههای پیر
از مردهات هنوز
پرهیز میکنند
نام تو را به رمز
رندان سینه چاک نیشابور
در لحظههای مستی
مستی و راستی
آهسته زیر لب
تکرار میکنند
وقتی تو
روی چوبهی دارت
خموش و مات
بودی
ما
انبوه کرکسان تماشا
با شحنههای مأمور
مامورهای معذور
همسان و همسکوت ماندیم
خاکستر تو را
باد سحرگهان
هر جا که برد
مردی ز خاک رویید
در کوچه باغهای نیشابور
مستان نیم شب به ترنم
آوازهای سرخ تو را باز
ترجیع وار زمزمه کردند
نامت هنوز ورد زبانهاست
برگ بیدرخت
گر درختی از خزان بی برگ شد
یا کرخت از سورت* سرمای سخت
هست امیدی که ابر فرودین
برگها رویاندش از فر بخت
بر درخت زنده بی برگی چه غم
وای بر احوال برگ بی درخت
_______________
- «سورت» به معنای تندی، تیزی، شدت . اگر «صولت» باشد به معنی خشم و غضب است.