گزیدهای از ادبیات جهان برای کودکان و نوجوانان
جلد دوم
انتشارات ابن سینا
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
فهرست مطالب
به نام خدا
سه مرد در قایق
جروم ک. جروم (۱۹۲۷-۱۸5۰)
جروم ک. جروم از نویسندگان طنزنویس معروف و بزرگ انگلستان بود. نخست به آموزگاری، سپس به کارمندی و چندی بعد به بازیگری تاتر و سرانجام به نویسندگی پرداخت. اولین اثرش «افكار تنبلانه یک پسر تنبل» منتشر گردید که با شور و استقبال فراوان روبرو شد. پس از آن رمان «سه مرد در قایق» را تصنيف و منتشر کرد.
سه نفر مرد جوان پرهیجان مقدمات سفر تفریحی خویش را با قایق بر روی رودخانه تایمز فراهم کردهاند. جرج تا ظهر به اداره میرود. در ضمن، جیم و هریس به ساحل رفته تا قایقی را که برای گردش و تفریحی خود کرایه کردهاند تحویل بگیرند. این سه رفیق برای سیاحت کوتاه مدت خویش کیسهها و اثاثیه بسیار و چمدانهای سنگین خود را از خانه بیرون آورده، میخواهند درشکهای صدا تا آنها را به قايق منتقل و تعطیلات خوب و خوشی را آغاز کنند!
هریس و جيم قايق اجارهای را در کینگستون تحویل و تصمیم گرفتند که کلیه بارها و اثاثیه و لوازم را جرج که به اینگونه کارها علاقه و انجام آنها رغبت فراوان دارد به درون قایق حمل کند.
مونت مورنسی سگ بازیگوش جیم نیز با اصرار بسیار همراه این سه دوست آمده بود و در قایق به این سو و آنسو میپرید.
همینکه بساط پیکنیک را بر روی زمین مزرعهای در ساحل رودخانه گستردند، مردی کشاورز دواندوان خود را به آنان رسانید و گفت که چرا مزرعه وي را لگدمال و بساط خود را در آنجا پهن کرده، با این عمل به وی زیان و لطمه زدهاند؟ اما آن سه تن هم آواز به وی گفتند که چرا با ما همسفره نمیشوی و مقداری نان ومربا صرف نمیکنی؟ زارع با بیمیلی و تنفر آنان را ترك گفت، بیآنکه دیگر کاری به کار آنها داشته باشد!
کمی بعد جیمی و هريس، جرج را در لباس پر زرقوبرق ماهیگیری در کنار رودخانه مشغول صید ماهی دیدند. جيم و هریس اکنون وي را به کار دیگری بهمحض اینکه وارد شد مشغول کردند.
سه رفیق آن شب زیر یک درخت نارون توقف کردند و ده دقیقهای روی قایق زیر چادر کرباسی ماندند و عاقبت قایق را به تنه درختی که در نزدیکی ساحل رودخانه بود با ريسمان بستند. چه جنگی! تسمهها از سر پیچ بیرون پرید و مردان را به درون آب افکند و سرانجام پس از تلاشها و شنا کردنهای بسیار به زحمت خود را از آب بیرون کشیدند و برای خفتن خود را آماده کردند و از فرط خستگی به خواب رفتند.
صبح روز بعد سه تن قهرمان ما زود از خواب برخاستند. شب پیش نقشه کشیدند که به درون آب بجهند و با شنا کردن و جست و خیز در آب لذتی طولانی و فراوان ببرند، اما صبح زود خیلی سرد بود. ناگهان جيم با لباس به درون آب رودخانه افتاد و با خشم گفت: «بهبه چه آب خوب و دوستداشتنی!» و وانمود کرد که عمداً خود را به درون آب افکنده است.
در زیر یک درخت کاج، بساط ناهار خود را فراهم و آماده کردند، ولی برای باز کردن در قوطی کنسرو به دنبال دربازکن میگشتند و هر یک از دیگری میپرسید «راستی دربازکن کجاست؟» پس از مدتی، بعد از زیرورو کردن اسباب سفر و خرتوپرتها از یافتن دربازکن نومید گردیدند و سرانجام هریس با یک چاقو به جان قوطی حلبی در بسته کنسرو افتاد تا در آن را باز کند، ولی هرچه کوشید نتوانست در قوطی را باز کند و در عوض دست خود را برید! بعدازآن، هر سه به فکر باز کردن در قوطی افتادند و سعی کردند با قیچی، سنگ حتی با تيرك آنها را باز کنند ولی کمترین نتیجهای به دست نیاوردند و به باز کردن در قوطی موفق نشدند و سرانجام از شدت خشم و نومیدی بیآنکه بتوانند از محتویات قوطی چیزی بیرون آورده استفاده کنند آنها را به درون آب رودخانه افکندند.
روز دیگر مقدار فراوانی غذا خریدند، و جای مناسب و زیبایی برای صرف ناهار پیدا و شروع به حاضر و آماده کردن ناهار کردند. ناگهان هریس هنگامیکه مشغول بریدن یک کلوچه گوشتی بود، گودالی که روی آن را علف پوشانیده بود در زیر پایش دهان گشاده، وي را بلعید و از نظر دو دوست دیگر خود ناپدید شد و بهزحمت توانستند هریس را از آن گودال بیرون بکشند. اما ناهار آنها را هم گودال بلعيد!
در یک روز هنگام غروب هریس برای کشیدن سیگار روی تختهای برای استراحت نشست و جرج و جیم به گردش رفتند. در بازگشت، از شامی که روی قایق گذاشته بودند اثری نیافتند و هر جا گشتند و جستجو کردند پیدا نکردند و هریس به خواب رفته و قایق دستخوش تلاطم و جریان آب رودخانه گشته و در روی آب با وزش هر باد و یا بر اثر برخورد با یک موج کوچک به اين سو و آنسو رانده میشد.
بعدازظهر روزی این سه دوست همسفر در یک قهوهخانه توقف کردند و یک ماهی بزرگ قزلآلا که در یک ظرف شیشهای بود سفارش دادند. جرج گفت ماهی قزلآلا بهقدر کافی بزرگ است و هر یک از این سه دوست مدعی شد که میتواند آن را بگیرد و ناگهان جرج ماهی را از درون شیشه به زمین انداخت و معلوم شد از گل رس ساخته شده است!
سرانجام سه تن قهرمان به آکسفورد رسیدند و قایق را برای بازگشت و پایان تعطیلات خود آماده کرده، آهنگ بازگشت کردند که باران شدیدی باریدن گرفت ومدت دو روز بارش باران ادامه یافت و این سه همسفر به سرما و ناراحتی دچار گشته و درون قایق مرتب از آب باران پر میشد و درحالی که چترهای خود را روی سرشان گرفته بودند از رطوبت و سرما به خود میلرزیدند و آب را با زحمت از قایق بیرون میریختند. بالاخره تصمیم گرفتند سینه مال سینه مال خود را به ايستگاه راه آهن برسانند و به لندن بازگردند.
گرچه این سه دوست استفاده از تعطیلات خود را به اين صورت ضايع شده میپنداشتند و سخت دچار پشیمانی گشته و متأسف بودند که چرا پیش از اینکه تعطیلاتشان به پایان برسد قایق کرایهای خود را ترک کردند، هریک آرزوی دسترسی به غذا و جای گرمی را داشت. با این حال، هریس گفت سفر تفریحی خوب و لذت بخشی داشتیم. ولی هر سه مرد از اینکه خود را در تلاطم آب و داخل قایق پرآب در هوای بارانی بر روی رودخانه نمیبینند و اینک در پناهگاهی که ایستگاه ترن باشد قرار دارند خوشحال هستند.
هوراتيوس
ماکولی Macaulay (۱۸59- ۱۸۰0) توماس بابینگتون ماکولی نویسنده و مورخ و سیاستمدار انگلیسی در قرن نوزدهم شهرت فراوان داشت. آثار متنوعی از قبیل تاريخ انگلستان در 5 جلد، چند نمایشنامه و مجموعهای از اشعار رم باستان تأليف وتصنيف کرد.
صدها سال پیش، یکی از شاهان توسکانی بنام لارس پورسنا تصمیم به جنگ با رومیان و تصرف شهر مشهور رم گرفت. به همین جهت ماموران و پیک هائی بگوشه و کنار مملکتش فرستاد تا سپاهی برایش گردآورند تا همینکه لشکر لازم فراهم گردید آهنگ حمله به روم کنند.
رومیان چون از قصد دشمن آگاه گشتند شروع به جمع آوری سپاه وآمادگی نظامی خود کردند و لشکری عظیم فراهم آوردند. همچنین همه مردم روستاهائی که در نزدیکی شهر رم قرار داشت را به داخل رم بردند. رود تیبر در کنار شهر رم جاری و مردم در آنجا بیشتر در امان بودند تا روستاهای کوچک خود. سپاه بزرگ لارس پورسنا به شهر رم نزدیک و نزدیکتر میشد و روستاهای سر راه خود را را به آتش میکشیدند و همه کشتزارهای گندمی که در سر راهشان قرار داشت را میسوزانیدند.
مردم فریاد میکشیدند هیچ چیز نمیتواند شهر رم را از گزند حمله لشکریان لارس یورسنا حفظ کند. اما سپاه مهاجم دشمن خیلی دور بود! در این احوال پیکی دوان و شتابان فراز آمد و درحالیکه ترس سراپای وجودش را فراگرفته بود گفت: «لارس پورستا در همین نزدیکیهاست!» مردم بر روی دیوارهائی که شهر را دربرگرفته بود رفتند تا لشکر عظیم مهاجم را که از غرب میآمد ببینند. اسلحه سپاهیان دشمن براثر تابش خورشید و انعکاس آن برق میزد و بر اثر مشق نظامی وحرکت سریع سواران و پیادهها، ابری از گرد و غبار برخاسته بود.
رومیان فریاد برآوردند: پیش از آنکه سپاه مهاجم به اينجا برسد پل ارتباطی میان شهر و آنان را بایستی درهم شکست و اگر آنان ازین پل بگذرند چطور ما میتوانیم شهر رم را از آسيب حمله آنان حفظ کنیم؟
مردم، مضطرب و پریشان و هراسان بودند که هوراتیوس دلیر به سخن آمد:
هر انسانی به ناچار روزی خواهد مرد. ما قرین افتخار و سرافرازی خواهیم بود اگر امروز براثر مقابله با دشمن بمیریم، در صورتی که بتوانیم شما و شهر را از صدمه و حمله دشمن حفظ کنیم. هرچه زودتر پل را درهم شکنید تا توسکانیان مهاجم نتوانند به اسانی به شهر ما دسترسی یابند. دو نفر مرد یا بیشتر به من کمک کنند تا پل را نگهبانی کنیم. درآن سوی پل راه باریک و تنگی است که سه نفر از ما میتواند مانع پیشروی هزار مرد جنگی شود. اکنون کسانی که مایل هستند با من درنگهبانی پل یاوری دهند چه کسانی هستند؟
دو نفر از دوستان هوراتیوس، لارتیوس و هرمینیوس به وی گفتند که حاضرند با وی به مقابله با دشمن بیایند. این سه مرد بی ترس از روی پل گذشتند و در مقابل سپاه عظیم توسکانیان قرار گرفتند و راه را بر آنان بستند و کسانی که مأمور خراب کردن پل بودند با سرعت دست به کار شدند و هوراتیوس و دو دوست همرزمش به انتظار فرا رسیدن دشمنان در معبر باريک ايستادند.
سردار توسکانی از دیدن فقط سه تن جنگاور که راه را بر آنها بسته و مانع رسیدن آنها به پل میشدند خندید.
سردار توسکانی سه تن از دلیران جنگاور خود را برای جنگ با مدافعان شهر رم فرستاد اما هوراتیوس، لارتيوس و هرمینیوس آن سه دشمن را کشته، بدنشان را به درون رودخانه تیبر فرو افکندند. بار دیگر سه تن مرد شجاع توسکانی به مقابله مدافعان پرداختند و این سه نفر نیز به دست لارتيوس، هوراتیوس و هرمینیوس کشته شدند. در این وقت دیگر سردار توسکانی نمیخندید بلکه با فریادی خشم آلود در میان سپاهش، لرد آستور بزرگ را که دلیرترین و معروفترین جنگاور لشکریان خود بود فراخواند.
آستور در حالی که لبخندی بر لب داشت فراز آمد و در برابر فرمانده سپاه توسکانی قرار گرفت و رو به سپاهیان کرد و گفت: آیا شما حاضر به مبارزه با مدافعان هستید، اگر آستور رهبری این نزاع را به عهده بگیرد؟
آنگاه شمشیر بزرگش را بر بالای سرش به حرکت در آورد و به سوی هوراتیوس حمله ور گشت و یک ضربه کاری به هوراتیوس زد و پای هوراتیوس زخم برداشت و هنگامیکه دیدند که خون از پای وی بر زمین جاری شده است فریاد و هلهله شادی از سپاه توسکانی برخاست. هرمینیوس توانست به کمک دوستش بشتابد و هوراتيوس چند دقیقهای استراحت کرد و ناگهان چون یک گربه وحشی خشمگین به سوی دشمن حمله ور شد و با یک خیز و جهش، یک زخم کاری و مهلک با شمشیر خود بر طرف راست صورت آستور زد.
لرد آستور بزرگ بخه اك و خون درغلطید و مرگ را در برابر چشمان خویش احساس کرد و هوراتیوس بر بالای سر آستور ایستاد و فریاد برآورد: میبینید که چطور ما به شما در اینجا خوش آمد می گوئيم! کدام مرد دلیر توسکانی دیگر برای نبرد با ما آماده است؟
در سپاهیان توسکانی همهمه و گفتگو درگرفت. خشم، شرمندگی و ترس بر آنان چیره گشته بود. حتی دلیرترین ایشان را ترس فرا گرفت تا جائی که جرئت مقابله با سه مرد شجاع و بی باك رومی که در مدخل پل به مقابله و دفاع ایستاده بودند را نداشتند. در سپاه توسکانی مرد دلاوری بنام سکستوس که در واقع یک نفر رومی به شمار میرفت بود. او از لشکریان خود گریخته، به توسکانیها ملحق شده بود. هوراتیوس وی را در میان انبوه سپاهیان توسکانی دید و فراخواند:
– اکنون بفرمائید بفرمائید سکستون!
– به خانه و وطن خود تشریف بیاورید!
– چرا ایستادهای و روگردانده ای؟
– اینجا جادهای است که به شهر رم منتهی میشود؟
سکستون خیلی خشمگین گشت، ولی به قدر کافی دل و جرئت مقابله وجنگ با هوراتیوس را نداشت. رومیان پل را در مدتی که سه دلير: هوراتیوس، لارتيوس و هرمینیوس به دفاع ایستاده بودند درهم شکستند و پل در حال فرو ریختن قرارگرفت.
رومیان فریاد برآوردند: هوراتیوس بازگرد! لارتيوس بازگرد! هرمینیوس بازگرد! پیش از آنکه پل فرو ریزد به سرعت بیائید!
لارتيوس و هرمینیوس به سرعت و در حال دویدن خود را از پل که در حال فرو ریختن بود رسانیدند، در حالی که پل زیر پایشان میلرزید. ولی همینکه از روی پل به سلامت گذشتند و به نزد همشهریان خود در آن سوی پل رسیدند متوجه شدند که هوراتیوس همچنان در سوی دیگر پل در برابر دشمنان به تنهائی ایستاده. لارتيوس و هرمینیوس خواستند که دوباره به آن سوی پل که هوراتیوس در برابر سپاه دشمن یک تنه ایستاده بیایند و به وی بپیوندند که ناگهان صدایی شبیه تندر برخاست و پل به درون رودخانه فرو ریخت. هلهله و غريو شادی رومیان به آسمان رسید و پل در هم شکست و سپاه توسکانی نتوانست از رود بگذرد و به رم برسد!
هوراتيوس دلاور تنها ایستاده بود. لشکریان توسکانی در برابرش و رود عریض و عمیق تیبر در پشت سر هوراتیوس قرار داشت. سكستوس، آن رومی دروغگو که به سپاه توسکانی ضد همشهریان خود پیوسته بود فریاد برآورد: هوراتیوس را بكشيد! هوراتیوس را بکشید! و لارس پورسنای بزرگ دستور محاصره هوراتيوس را به سپاهیان خود داد.
اما هوراتیوس بیآنکه کلمهای با آنان حرف بزند با توکّل، خود را به رود تیبر سپرد و خویشتن را به درون آبهای کف آلود افکند و از رود خواست تا وی را سالم به آن سوی دیگر خود در کنار رم مقدس و محبوب برساند.
با یک چنین اقدام سریع هوراتیوس، هیچکس از تعجب نتوانست حرفی بر زبان بیاورد و سکوت بر همه سپاه توسکانی سایه افکند و همه ساکت ایستاده، به رود خروشان مینگریستند. سرانجام هوراتیوس از میان امواج خروشان آب بیرون آمد و رومیان از دیدن هوراتیوس غرق در تعجب و شادی گشتند و هلهله شادمانی بر کشیدند و حتی سپاه توسکانی دستخوش شادی گشته و در دل و بر زبان، دلاوری هوراتیوس را میستودند و لارس پورسنای بزرگ گفت: خدا به هوراتیوس کمک کرد و او را سالم به میهن و خانهاش بازگردانید. من تا کنون هرگز یک چنین مرد جوان دلاوری ندیدهام.
سکستون دروغگو تنها کسی بود که میخواست هوراتیوس نابود شود. آنان همه در حالی که نفس در سینههایشان حبس شده بود به رود عمیق و خروشان مینگریستند و نمیتوانستند ببینند که هوراتیوس چطور و چگونه با شنا خود را به آن سوی رودخانه رسانید.
هوراتیوس بر اثر نزاعی که با توسکانی ها کرده بود چند زخم مهلک برداشته و توان و نیروی خود را بر اثر فرو ریختن خون از بدنش رفته رفته از دست میداد. با این حال، توانست از عرض عریض رود خروشان تیبر بگذرد و سرانجام به طرف دیگر رود رسید و بر خشکی ایستاد و رومیان با شادمانی فراوان او را از دروازهای که در طرف رودخانه قرار داشت با شکوه و شعف فراوان وارد شهر کردند..
این واقعه صدها سال پیش رخ داد ولی مردم رم هنوز این داستان حماسی کهن را برای کودکان و نوجوانان خود باز می گویند و دلیریهای هوراتیوس را می ستانید و از آن روزگاران باستانی با غرور و خوشی فراوان یاد میکنند.
ملّاح فرتوت
(شعر منظوم: قصه دریانورد پیر – The Rime of the Ancient Mariner)
کالریج (۱۸4۳-۱۷۷۲)
ساموئل تیلور کالریج شاعر، خطيب، فیلسوف و منتقد انگلیسی به خلق آثار فراوان و دل انگیزی از قبیل دریانورد فرتوت، کریستابل و قوبلای قاآن توفیق یافت. کالریج از شاعران رمانتیک به شمار میرفت. در زندگی زناشوئی بدبخت بود و سلامت جسمی چندانی نداشت. با وردزورث شاعر دیگر انگلیسی در سرودن سرودهای غنائی همکاری کرد.
تشریفات عروسی برپا گشته، مهمانان همه در جشن شرکت کردند. ملاح ریش خاکستری پیر بر روی سنگی در بیرون کلیسای کوچک نشسته، مردمی که از آنجا میگذشتند و در حال قدم زدن بودند او را تماشا میکردند.
او به طرز غریبی به مهمانان نگاه میکرد و نگاه دیوانه وارش ناگهان بر روی صورت و چشمان یکی از مهمانان دوخته شد.
آنگاه ملاح پیر رو به او نمود و گفت: «یک کشتی بود …» او به شیوهای عجیب و غريب، بیان مطلبی کرد که آن مهمان ایستاد تا به حرفهای ملاح پیرگوش بدهد. جشن شروع شد، مهمان طرف خطاب ملاح صدای موزیک را و صدای خنده سایر مهمانان را میشنید ولی بنا به دليلی او نتوانست حرکت کند و به جمع سایر مهمانان بپیوندد و در عوض، ایستاد و به شنیدن سخنان ملاح پیر که در هنگام گفتن قصه چشمانش میدرخشید گوش فرا داد.
مرد پیر به او درباره آخرین سفر دریاییاش چنین آغاز سخن کرد وگفت آنان به سوی جنوب رهسپار گشتند تا دریاهای سرد و خاکستری رسیدند. حتی دریا یخ بسته و یخ همه اطراف آنان را فرا گرفته بود. (در آن روزها کشتی بخار نبود و کشتی آنها شراعی و بادبانی بود که با کمک نیروی باد از نقطهای به نقطه دیگر برده میشد) و کشتی در آبهای یخ بسته بهزحمت قدرت پیشروی داشت. هوا خیلی سرد بود و در آنجا هیچ پرندهای یا جانوری در سرزمین پوشیده از برف نبود، ولی روزی دریانوردان یک پرنده بزرگ دریایی را دیدند که پروازکنان به سوی کشتیشان میآید. دریانوردان از دیدن آن پرنده شادمان شدند و آن را به فال نیک گرفتند و به آن پرنده غذا و آب دادند و پرنده رفته رفته رام و اهلی شد، تا جائی که هرگاه دریانوردان پرنده را فرا میخواندند به کشتی میآمد.
پیرمرد ملاح به مهمانی که در مراسم سرور عروسی شرکت نکرده و به سخنان وی گوش میداد گفت تا اینکه روزی من به آن پرنده تیر شلیک کردم و آن را کشتم!
این کار بد و هولناکی بود که من انجام دادم و هرکس میرسید به من میگفت تو پرندهای را که باد برای کشتی میساخت از میان بردی و سعادت را از کشتی و دریانوردان دورساختي!
تصادفاً گفته آنان درست بود. زیرا کشتی از دریای یخی به دریای دیگر رانده شد، جائی که گرمای طاقت فرسای خورشید مستقیماً به کشتی میتافت و وزش باد قطع گشت. روزها پس از روزها آن کشتی و دریانوردانش در آن دریای آرام و بی حرکت ماندند. دیگر نه بادی میوزید یا ابری در آسمان دیده میشد که تا حدی جلوی تابش آفتاب و حرارت زیاد آن به کشتی شود. آب شیرین ذخیرهای آنها تمام شد و ملاحان نمیتوانستند برای رفع تشنگی آب شور دریا را بنوشند. آب در هرسوی آنان تا چشم کار میکرد وجود داشت در حالي كه از تشنگی در آستانه مرگ قرار گرفتند و یک قطره آب نوشیدنی نداشتند.
سایر دریانوردان از ملاح پیر که پرنده را کشته بود سخت در خشم شدند و او را به شدت سرزنش میکردند زیرا رنج و زحمت و تشنگی بر آنان پنجه افکنده بود. سرانجام به آن مرد ملاح پیر حمله کردند و بدن پرنده مرده را به گردنش آویختند تا به این ترتیب، او را تنبیه کرده باشند.
چند روز دیگر، ساعات سخت و هولناکی بر دریانوردان در زیر تابش مستقیم آفتاب و بی آبی و تشنگی گذشت و گلوی ملاحان از تشنگی بقدری خشک شده بود که قادر به تكلم نبودند و چشمانشان از مشاهده دریای شفاف شیشه مانند آسيب دیده بود، چرا که همه روزهای طولانی چشم به دريا دوخته و به نگاه کردن افق دور مشغول بودند تا شاید ببینند آیا کسی به کمک آنها میآید یا نه؟ ناگهان ملاح پیر یک فروند کشتی دید که به سوی آنها میاید که فریاد برآورد و با خوشحالی گفت: یک کشتی! یک کشتی! و دیگر ملاحان نیز آن را دیدند و از شدت شور و شوق همه با هم فریاد کشیدند. اما آن کشتی به آهستگی نزدیک و نزدیکتر میشد و دریانوردان تشنه احساس ترس میکردند. این یک کشتی معمولی نبود؛ زیرا کشتی از هر جهت یک کشتی واقعی نبود. به نظر میرسید که عکس (سراب) یک کشتی است وملاحان توانستند شکل خورشید را کاملاً روشن بر روی بادبانهای کشتی خیالی ببینند. و کشتی نزدیک و نزدیکتر آمد و آنان توانستند ببینند که آن کشتی کارکنان و جاشویانی ندارد و فقط دو نفر بر روی کشتی بودند: يک نفر زن با لبهای درخشان سرخ، پوست سفید مرده وچروکیده و مردی که همراه آن زن در کشتی بود مرده بود. ملوانان کشتی گرمازده و تشنه میروند تا دریانوردان رنجور را به بیرون ببرند. پیرمرد ملاح نگاه میکرد درحالی که همراهان خود را میدید که فرو می افتند و یکی بعد از دیگری میمیرند و کشتی ترسناك ملاح مرده دوباره با ارواح بیرون میرود.
او تنها مردی بود که زنده مانده است.
تنها بر یک پهنه وسیع، بر یک دریای پهناور!
هفت روز دعا و زاری کرد، ولی نتوانست اثر لعن و نفرین دریانوردان را از خود با دعا درخواست و دفع کند و نتوانست بخوابد و همه شبها و روزها به جسدهای مرده یاران خود که در اطرافش افتاده بودند چشم دوخته بود.
ولی سرانجام خداوند بر وی رحمت آورد. روزی آن ملاح به مارهای دریائی که در اطراف کشتی در حال شنا بودند مینگریست. رنگهایشان خیلی زیبا بود و پیرمرد ملاح از مشاهده آنها غرق در شگفتی و سرور گشته و از دیدن آنها قلبش گواهی میداد که برایش سعادت آور خواهد بود. یکباره پرنده بزرگ دریائی از گردنش به درون دریا فرو افتاد و پیرمرد هم به خواب عمیقی فرو رفته بود. هنگامیکه از خواب برخاست باران میبارید و لبهای تشنهاش با قطرات باران، مرطوب و گلویش تازه گشت و سردی و مطبوعیت هوا دوباره باز گردید. با خود فکر میکرد که نوای موسیقی در اطرافش نواخته میشود و دو صدا در هوا طنین انداز بود. صدائی میگفت آیا این همان مردی است که پرنده بزرگ دریائی را کشت؟ و صدای دیگر جواب میداد او بهقدر کافی تنبیه شده است.
باد ملایمی وزیدن گرفت و کشتی را آرام با وزشهای خود به سوی بندر برد. پیرمرد ملاح پس از همه این رنجها و مصائب لاغر و بیمار شد و در آستانه مرگ قرار گرفت، در همان زمان که به سوی وطن و خانه و کاشانهاش باز میگشت.
این همه آن چیزی بود که بر مرد ملاح پیر گذشت و من آن ملاح فرتوتم که نجات یافتم، برای اینکه یک عشق حقیقی به همه چیزهای زنده به من نمایانده شد، حتی برای مارهای آبی. گاهی من احساس میکنم بایستی داستان هراسناك خود را دوباره بگویم و به دیگران اهمیت آن درس و تجربه را بیاموزم و تعليم يدهم.
بهترین آدم کسی است که بیشتر از همه جانداران را دوست بدارد.
همه چیزهای بزرگ و کوچک برای خدای عزیز است که به ما عشق ارزانی داشت.
او ساخته و خلق کرده و عشق همه آنها را در دل ما پدید آورده.
من صلح و شادمانی را دوباره به زودی باز یافتم و داستانم را می گویم و به مردم میآموزم که آنها باید همه چیزهای روی زمین را دوست بدارند.
و دریانورد پیر با چشمان نافذ و درخشان و با ریشهای خاکستری بلند خود مهمانی را که به سخنانش گوش میداد تنها گذاشت و ترک گفت.
آسیاب رودخانه فلوس
جورج الیوت (۱۸۸۰-۱۸۱9)
مری آن ایوانز از نوول نویسان بزرگ انگلیسی بود. این نویسنده نخست ایدئالیست و سرانجام طرفدار اصالت عقل بود. هجو پیرزنان و پیرمردان در آثارش به چشم میخورد. آدام بید، کولی اسپانیائی، سیلاس مارنر برخی از آثارش میباشد.
سرزمینی که به تولیورها تعلق و در خم وسيع رودخانه فلوس که چندان از دریا دور نبود، قرارداشت، از پنج نسل پیش این سرزمین از آن تولیور ها بود. دو بچه دوست داشتنی تولیور، تام و مگی یکدیگر را خیلی دوست میداشتند مگی درعالم تصور و خیال اسباب بازیها و برادرش را سخت دوست میداشت. از طرف دیگر تام واقع بین و کارآزموده و آگاه و آرام بود. آن دو اغلب با هم نزاع میکردند، اما همیشه مگی آشتی و صلح میکرد وگناه برادر را میبخشید، برای اینکه از قهر بودن با تام ناراحت بود، چه از بد خلقی برادرش در اینگونه مواقع بیم داشت.
خانم بسی تولیور 4 خواهرداشت: خاله مگی، خاله جین، خاله سوزان و خاله دین. اما مگی از خالههای خود تنفر داشت برای اینکه آنان همیشه مزاحم و ایرادگیر و بهانه جو بودند. مگی از خاله جین مخصوصاً خیلی متنفر بود چه او یکی از عروسکهای چوبی قدیمی مگی را با میخ و چکش به میزی میخکوب کرد. خاله جین وانمود کرد که این عروسک از آن یکی خالههای دیگر بود که از او تنفر داشت! آنگاه مگی غمگین و متأثر شد که عروسک قدیمیش شکسته شده، آن را بوسید و در آغوش گرفت.
مگی و تام یک دوست مو سرخ بنام باب داشتند که در شکار موشها و مارهای آبی خیلی مهارت داشت. باب، سگ تام در همه بازیها در مزرعهها و کنار رودخانه به آنها میپیوست. مگی همیشه از این گشت و گذارها با لباس آشفته و موهای ژولیده بازمیگشت. مادرش به او با آه و افسوس میگوید: تو چرا نمیتوانی یک خانم کوچولو مثل دختر عمهات لوسی باشی؟
اختلافی تعجب آوری میان لوسی سفیدروی موبور و خوشمزه با مگی تیره رنگ وحشی به چشم میخورد.
روزی مگی از روی شدت خشم و حسادت لوسی را به منجلاب و جای پرگِلی فرو میافکند، کمی بعد پشیمان و شرمنده شده از خانه گریخت تا به اردوی کولیها رسید و کولیها خیلی دوستانه به وی خوش آمد گفتند. مگی همه افسانه هائی را که از زندگی پرهیجان کولیها شنیده بود به خاطر آورد و تقریباً تصمیم گرفت که خانوادهاش را ترك گويد و به انها بیوندد. مگی به زندگی آنها بیشتر دقیق و در کارهای آنها وارد و به خوردن غذاهای آنان علاقه مند شد و تفاوت زندگی قبلی خود با آنها را فهمید و خوشحال و سر حال به خانه بازگشت.
تام برای استفاده از درس معاون اسقف میرود و در آنجا فیلیپ ویکم را که پسری زیبارو اما اندام دیگرش بی قواره بود ملاقات میکند، ولی با یک برخورد بد، چه فیلیپ پسریک نفر حقوقدان بود. آقای تولیور مثل یک نفر دشمن از او ملاحظه میکرد. برای اینکه خلق تند وآتشین آقای تولیور سبب میشد که همیشه با همسایگانش در حال نزاع باشد و این وکیل دادگستری نیز کینهای که از تولیور به دل گرفته بود و در دادگاه چند بار علیه او طرح دعوا کرد و در دادگاه شکایتی مطرح شد دادگاه تولیور را محکوم و مقصر شناخت. با این حال مگی خیلی به فیلیپ به علت بیماری علاقه پیدا کرده ومیان آن دو فامیل با اینکه با هم نزاعی برخاسته بود بين مگی وفيليپ انس والفت بسیار به وجود آمده بود.
تولیور که غرق در دریای بدهکاری بود مجبور شد خانهاش را گرو بگذارد. شبی نامهای دریافت کرد که به او وساير دادخواهان اطلاع میداد که ثروت خود را از دست دادهاند و اخبار ترسناکی شنید که ویکم خانه و آسیابش را خریده و در آینده او کارفرمای تولیور خواهد شد. این خبر او را شکه کرد و بر زمین انداخت. (مدت دو ماه به شدت مريض شد و اثاثیه خانهاش حراج و از تصرف کلیه ثروتش محروم وممنوع گشت.) او و همسر مأیوسش نتوانستند این ممانعت را تحمل کنند، ومنسوبان و خویشانش از آنچه که اتفاق افتاد اظهار نگرانی و دلواپسی نکردند.
ویکم به تولیور اجازه اقامت در خانهاش مثل یک مستأجر داد، و تولیور از روی فشار و اجبار این پستی را که به غرورش لطمه میزد پذیرفت. از این جهت و هنوز مریض و غمگین به خاطر آنچه ازدست داده بود، تولیور تام را مأمور نوشتن نامهای به خانواده بزرگ بابیل کرد و تاریخ و زمانی را که ثروتش را از دست داده بود ذکر نمود. نفرين و لعنت برای ویکم وخانواده اش فرستاد و خواست تام شبیه پدرش از ویکم ها تنفر داشته باشد اما مگی از انتقام و کینه جوئی ای ندو خانواده نسبت به یکدیگر سخت نگران و ترسان بود.
سالها گذشت و مگی یک زن دوست داشتنی شد و با طبع و مزاج آتشینی که داشت و مشکلات بر او فشار میآورد، با این حال ساکت و آرام بود. تام سخت کار میکرد و خود را با دقت و مراقبت از رنجهای موجود نجات داد. روزی که قادر بود که به پدرش بگوید که او میتواند بدهکاریهایشان را بپردازد، تولیور خوشحال شد و با پسرش بیرون آمد که بدهکاریهای خود را پرداخت کند. در راه خانهشان ویکم را ملاقات کردند، او با شلاق محکم تولیور را مضروب کرد بطوری که تولیور از هیجان و شدت آن ضربت چند ساعت بعد در خانهاش مرد.
تام در بستر مرگ پدرش تعهد سپرد که او خانهشان را دوباره پس بگیرد. بنابراین پیشنهاد پرداخت دین خود را به اقساط کرد اما ويكم نپذیرفت. مگی و فیلیپ در جنگل نزدیک در جائي که فیلیپ از او خواهش ازدواج کرده و به او اجازه دهد که خانهشان را به صورت یک هدیه بپذيرد و مجي امتناع نموده بود، با هم ملاقات کردند. اما به فیلیپ گفت که پدرش را وادار به فروش خانه به تام کند. تا اینکه خاله جين آن دو را در اطراف جنگل دید وشروع به شایعه سازی های بی اساس کرد.
دو روز بعد وکیل (ویکم) به تام اجازه بازخرید خانه را داد. تام به جای اینکه خوشحال بشود فهمید که مگی نباید فیلیپ را بعد از آن کینهها و انتقامهای خانوادگی او با فیلیپ، مخفيانه ملاقات میکرد، لذا تام، مگی را از خانه بیرون میبرد. تام و مگی با قایقی بر روی رودخانه قایق می رانند. در آن شب رودخانه فلوس طغیان کرد و به سواحلش امواج خروشان میپراکند. زمانی که آنها سوار قایق بودند سیل و طوفان رفته رفته سهمگینتر و شدیدتر شد تا اینکه آن را درهم شکست و آن دو را به درون رودخانه خروشان فرو افکند. هنگامیکه آنها را پیدا کردند ملاحظه نمودند که هر دو نفر دستهای یکدیگر را به دور هم حلقه کرده و مانند سالهای پیش که بازی بچگانه میکردند در کنار یکدیگر، مرده یافتند.
اولیور تویست
دیکنس (۱۸۷۰-۱۸۱۲)
چارلز دیکنس در خانوادهای فقیر به دنیا آمد. دوران کودکی و جوانی را با تهیدستی دست به گریبان بود و از سالهای تاریک و تیره زندگی دوران نخستین جوانی خود تصویرهای کاملی در آثار خویش منعکس کرد. سبکی دلاویز و طنز آمیز داشت. این نویسنده رئاليست آثار جالبی از قبیل: داستان دو شهر، آرزوهای بزرگ، نیکلاس نیکل بای، سمساری کهنه، سرود کریسمس، دوریت کوچولو، دیوید کاپرفیلد و اولیور تویست خلق کرد.
اولیور در یک اردوی کار در روستایی در انگلستان به دنیا آمد. وی پسرکی يتيم بود. مادر اولیور هنگام تولدش مرد و پدر وی نامعلوم و ناشناس بود تا اینکه اولیور نه ساله شد و در دوران نوجوانی و نیم گرسنه به اردوی کار دیگری برده شد.
روزی در آن اردوی کار به شدت گرسنه بود و مقدار غذائی که به او دادند سیرش نکرد. به خود جرئت داد و برای بار دوم غذا خواست. مسئول اردوی کار دستور داد وي را در مقابل بقیه کودکان یتیم سخت کتک زدند و بعد اولیور را در اطاقکی تنها به مدت یک هفته زندانی کردند.
رئيس اردوی کار روزی در مجمع هیات امنای اردوی کار پیشنهاد کرد که هر کس پنج پوند بپردازد میتواند یکی از کودکان را برای شاگردی و پادوئی و مستخدمی با خود ببرد.
اولیور را مردی تابوت ساز در مقابل پرداخت پنج پوند تصاحب و او را به شاگردی و پادوئی مغازه و خانهاش معین کرد. زندگی سختتر و مشقت بارتری نصيب اولیورگشت. گرسنگیهایش بیشتر و کارش، توانفرساتر بود علاوه بر این مرد تابوت ساز همسری بدخو داشت و آن زن كودك را میآزرد و چون اولیور مجبور بود در مغازه تابوت سازی بخوابد هر شب دچار کابوس و بختک میشد و از ترس و هراس از خواب بیدار میگشت.
اولیور زیردست پسر جوانی بنام نوآه که خیلی بدخو و کینه توز بود قرار گرفت. روزی به اولیور گفت مادر تو یک نفر زن بدکاره بود. پسرك به خشم آمد و با مشت و لگد به نوآه حمله میکند و گلوی وي را به شدت میفشارد و محکم به زمین میکوبد و از عاقبت این نزاع به هراس می افتد و ماندن خود را در کارگاه تابوت سازی صلاح نمیداند. لذا از آنجا میگریزد و با فقر و تنگدستی که با آن دست به گریبان است از لندن نیز فرار میکند.
پس از چند روزی پیاده روی با پسری بنام جاك داوکینس آشنا میشود و آن پسر به اولیور میگوید به لندن برویم و یک اطاق اجارهای، اجاره کنیم و مبلغی پول به دست آوریم. هنگامیکه اوليور به جاك جواب منفی داد! جاك پيشنهاد کرد که تو را به نزد مرد نیکخواهی میبرم تا تو را تحت حمایت خود بگیرد.
جاك داوکین با چند پسر بدبخت ولگرد، در چنگال مرد جهودی که ظاهری ناتوان داشته و رخسارش بیمارگونه مینمود و لبخندی بر لب و فاژین نام دارد گرفتار میشوند. اولیور بوسیله جاك به فاژین معرفی میگردد و مرد جهود بدجنس به وی خوش آمد میگوید و به آسانی وي را میفریبد. گرچه اولیور از جای تنگ و تاریک و کثیفی که پسران ولگرد در آن ساکن شده و فاژین آنها را به دزدی و جیب بری میفرستاد و آنچه میدزدیدند به نیرنگ از چنگ این نوجوانان میربود خوشش نیامد اما به هرحال در آن محل ناباب و کثیف ماندگار میشود و پسران ولگرد دیگر میخواهند اوليور را وادار و با کارهای جیب بری آلوده کنند.
روزی اولیور با دو تن از پسران ولگرد جزو باند فاژین از خانه بیرون میرود. هنگامیکه اولیور آنها را میبیند که جیب مرد کتابفروشی را در دکه کتابفروشی میزنند، اولیور از ترس میگریزد اما به تهمت دزدی گرفتار گردید. ولی مرد کتابفروش همه آنها را دید و گفت که اولیور بی گناه است.
مرد پیری بنام آقای برون لاو اولیور را در حالی که مریض بود پذیرفت و به خانهاش برد. اولیور بوسیله بانوی خانه تحت مراقبت قرار گرفت تا اینکه تبش قطع و حالش بهتر شد. روزی هنگامیکه مقداری کتاب برای آقای لاو تحویل گرفت، نانسی یک نفراز دسته فاژین اولیور را ديد. وی به فاژین گفت اولیور آنها را گیر انداخته است.
اولیور به وسیله نانسی و شوهرش بیل سایکس به دسته فاژین بازگردانیده شد و فشار آورد که دوباره او را به زندگی شریرانه بازگرداند. نانسی مثل شوهرش بدجنس نبود، بنابراین از سرنوشت و زندگی شوم اولیور جوان سخت اندوهگین گشت و وي را تحت حمایت خود گرفت زیرا دریافت که اگر پسر را مورد توجه و مراقبت قرار ندهد اعضاء باند فاژین اولیور را خواهند کشت.
چندی بعد هنگامیکه به یک خانه ثروتمند دستبرد زدند اولیور را از پنجره بالا فرستادند تا در را برای بیل سایکس به منظور سرقت باز کند. به سوی اولیور تیراندازی میشود و سایکس وی را رها میکند و بعد او را درگودالی میاندازد تا بمیرد. اولیور با خزیدن بر روی شکم خود را به درخانه ای میرساند که صاحبش خانمی به نام مایلی بود. خانم صاحبخانه از راه ترحم و دلسوزی پسر کوچک زخمی را گرفته به درون خانهاش میبرد و به مراقبت و پرستاری اولیور میپردازد تا حالش خوب میشود.
اولیور همچنان تحت مراقبت خانم مایلی بود. این زن خیرخواه از دخترك یتیمی بنام رز نگهداری میکرد. شبي اوليور در حال خواب و بیداری و چرت زدن چهره مهیب فاژین و صورت مرد ناشناسی را از پنجره میبیند و از ترس نزدیک است که قلبش از کار بیفتد.
مونکس، یکی از همدستان فاژین تبه کار بود که قصد داشت اولیور را از میان بردارد. مونکس بدجنس پس از تحقیق و جستجو دریافت که به هنگام مرگ مادر اولیور، گردن بندی را که یک قاب فلزی عکس دار داشت به پرستار میدهد. مونکس حیله گر آن گردنبند را از چنگ پرستار به تزویر بیرون میآورد تا آن را به درون رودخانه پرآب بیافکند. برای اینکه خانواده اولیور هیچگاه نتوانند اولیور را بیابند.
نانسی پنهانی از بیرون شنید که مونکس در حال طرح توطئهای با فاژین است. خانم مایلی از رز مراقبت میکند وی به خانم مایلی میگوید که مونکس برادر شریر اولیور است.
با کمک نانسی به رز به همکاری کردن اولیور با آقای برون لاو میپردازد و در نقشه رهائي اوليور، نانسی به طرح و توطئه مونکس و فاژین اشاره میکند.
فاژین جاسوسی به تعقيب نانسی میفرستد. آن جاسوس همه چیز را که میان رز، اولیور و آقای برون لاو ردوبدل وگفتگو شده بود میشنود و چون به نزد فاژین باز میگردد ماجرا را تمام و کمال باز میگوید. بعدازآن همینکه نانسی وارد خانه میشود بیل سایکس وی را هدف تیر قرار میدهد و میکشد. بیل سایکس نیز چندی بعد به کیفر گناه خود گرفتار میشود.
آقای برون لاو مونکس را به نزد خود فرا خواند و به او با تندی و خشونت میگوید که از میان دو راه یکی را انتخاب کند: يا وي را به علت قتل به چنگال عدالت بسپارد یا اینکه سعادت برادرش اولیور را بخواهد و او را ميان اين دو کار مخیر میکند.
مونکس پسر دوست برون لاو از اولین ازدواجش بود. والدينش از یکدیگر جدا شدند، پدرش مرد. پس از مدتی مادر اولیور پنهانی ازدواج میکند.
اولیور هنگامی متولد میشود که پدرش مرده بود. مونکس به اطاق خواب بیمار در حال مرگ وارد میشود اما وقتی میرسد که پدر اوليور دیگر قادر به تكلم نبود.
او نامهای در کنار بستر مرگ پدر اوليور يافت که پدرش بطور پنهانی ازدواج کرده و متاسفانه همسر زیبا و دختر یا پسری که از این زن جوان متولد خواهد شد تنها میگذارد.
مونكس آن طفل را در فقر و بدبختی رها میکند در حالی که نمیداند او که بود. سرانجام خوشبختی و شادمانی و زندگی خانوادگی نصيب اوليور میشود.
اولیور با آسودگی و با سعادت بزرگ میشود و دسته تبهکاران فاژین به چینگال عدالت گرفتار میگردند و زندگی اولیور هنگامی لبریز از شادمانی و سرور میشود که معلوم میگردد رز، خواهر و خانم مایلی، خاله اولیور میباشد.
زنان كوچك
الكوت نویسنده آمریکائی (۱۸88-۱۸33)
لوئیز مِی الكوت در خانوادهای چشم جهان گشود که سرپرست آن مردی خیال پرداز بود. بنا براین لوئیز کوچک با رنج و زحمت و محرومیت میزیست. به کارهائی از قبیل کلفتی، خیاطی وآموزگاری پرداخت اما این دختر پرشور به این مشاغل قانع نبود. از آن پس به کار دوختن لباس عروسک و نوشتن داستان اشتغال ورزید تا اینکه در سالهای 1860-۱864 که آتش جنگهای انفصال آمریکا شعله ور گشت، مدت 6 هفته به پرستاری در بیمارستان گمارده شد. در این مدت سلامتش را از دست داد اما قدم در راه نویسندگی به طرزی موفق نهاد زیرا از آن پس آثاری از قبیل یادداشتهای بیمارستان، زنان کوچک، پسران جو، مردان کوچک، دختران امل پدید آورد و در راه الغاء بردگی و آزادی زنان کوششهای فراوان کرد.
در یک شب برفی ماه دسامبر، چهار خواهر مارچ، در مقابل بخاری گرم نشسته بودند، مگ گوشتالو و زیبا، جو 15 ساله سرزنده و دارای اطوار پسرانه خجالتی، بت ۱۳ ساله، امی جوان دارای موهای مجعد و خیلی خودپسند بود.
خواهران مارچ کریسمس را با بردن شامشان به بیرون خانه و دادن آن به بچههای خانوادههای خیلی فقیر جشن گرفتند. آنگاه در شب با دختران دیگر در سالنی مجلس مهمانی و رقص ترتیب دادند و آقای لورنس پیر از مهمانان با نوشیدنیها پذیرائی میکرد.
هنگامیکه مگ و جو برای رقص سال نو در خانه خانم گاردینر در حال رقص بودند، یک مچ پای مگ در دمپائی سفت و زبر، رگبرگ شد. خوشبختانه جو بطرزی دوستانه بوسیله آقای لوری آرام شد. نوه آقای لورنس به راحتی آنان را به خانهشان بازگردانید.
بعد از مراسم و تعطیلات کریسمس کار دوباره شروع شد. مگی در خانه شخصی ثروتمند به عنوان معلم سرخانه مشغول کارگردید، در این احوال، جو نیز با یک عمه بدخوی ثروتمند همدم گشت. بت عروسک هاش و جانوران را دوست میداشت و در غیاب امی وقتی که مدرسه میرفت، بت در خانه کمک میکرد.
یک روز صبح هنگامیکه جو در بیرون خانه برف روبی میکرد، لوری را دید که به طرزی غمگین از پنجره به بیرون نگاه میکند. لوری پشت پنجره ایستاده بود و به جو اشاره کرد که به درون کتابخانه زیبا و گرم پدربزرگش بیاید. جو نیز پذیرفت و پدربزرگش را نیز ملاقات کرد.
میان لوری و خواهران مارچ دوستی گرم و عمیقی به وجود آمد. بت دوستدار و عاشق موسیقی بود و با نواختن پیانوی باشکوه و بزرگی در خانه لورنس شاد و مشعوف میشد تا اینکه روزی مردی مسن جنتلمن برایش یک دستگاه پیانو فرستاد.
امی برخلاف مقررات ساعت درس و کلاس که خوردن خوراکی را منع کرده بود مقداری خوراکی در دهانش گذاشت و به خوردن مشغول بود و مقداری غذا نیز به دوستانش میداد! یکی از دختران همکلاسی جریان را به معلم گفت. معلم، امی را برای تخلف از مقررات ساعت درس از کلاس بیرون انداخت و با چوب به كف دستش زد و او را تنبیه و میان همکلاسیهایش خجلت زده و شرمنده کرد.
امی روزی مقداری از داستانهائی که جو پنهانی در اطاق زیر شیروانی مینوشترا سوزانید. از این رو جو از صحبت با امی تنفر داشت. روز دیگر جو و لوری برای یخ بازی روی رودخانهای یخ بسته رفتند و امی افسرده خاطر و غمگین پشت سر آنها روانه رودخانه شد و روی سطح یخ بسته رود قدم گذاشت که ناگهان در سوراخی که در یخ روی رودخانه ایجاد شده بود فرو افتاد و جو و لوری متوجه فرو افتادن وی شدند و به سرعت به نجاتش شتافتند و پس از رهائی امی میان دو خواهر (جو و امی) نزاعی سخت درگرفت.
در بهاران هر یک از دختران (خواهران) به آراستن و پیراستن باغ میپرداختند و علفهای هرزه را میچیدند و گلها را مواظبت میکردند. عصرهای روزهای یکشنبه همیشه همدیگر را در اطاق زیرشیروانی ملاقات و با هم گفتگو مینمودند و آنجا را کلوپ پیک ویک نامیدند. لوری نیز یکی از اعضاء این کلوپ شد و به جمع دختران مارچ پیوست. هر یک از اعضاء موظف بود که داستان، شعر یا شرحی برای روزنامه هفتگیشان آماده کند.
هنگام تعطیلات دختران تصمیم گرفتند که تنبلی را کنار بگذارند و سخت به کار بپردازند اما از کار زیاد زود خسته شدند. خانم مارچ امیدوار بود که تعطیلات را دختران به خوشی گذرانیده باشند. قناری آنها بواسطه بی توجهی دختران و ندادن آب و دانه، مرد و جو میهمانی را بر هم زد و آنان درسهایشان را فرا گرفتند!
لوری دختران مارچ را با سایر دوستان انگلیسی خود به پیکنیک در لونگ ميدو دعوت کرد و مهمانان با پارو قایق را در آب به حرکت درآوردند و روز را به برپا کردن چادر و افروختن آتش و آماده کردن ناهار و بازی کروکت وگفتن و شنیدن داستان و قصه به خوشی گذرانیدند. آنان محل تفریح و پایگاه خود را کمپ لورنس نامیدند و با بازی کروکت و بازیهای دیگر وقت خود را به خوشی و شادمانی گذرانیدند. بامداد روزی، جو پنهانی به شهر رفت و لوری به دنبالش. لوری فکر کرد که جو به دندانپزشکی میرود. هنگامیکه از پلهها با صورت برافروخته پائین میآمد لوری از وی پرسید چطور و چند تا دندان کشیدی؟ جو خندید و گفت «برای دو مقصود و منظور از خانه بیرون و به اینجا آمدم اما باید یک هفته صبر کنی» جو دو داستان نوشته و آنها را برای چاپ به سردبیری داد که کمی بعد آنها را در روزنامه چاپ کند.
روزی اخباری تلگرافی از پدر بیمارش رسید، دختران برای پدر مریض خویش مبلغی پول فرستادند. به همین منظور جو موهای زیبایش را فروخت و مادر نیز با سرعت به سوی شوهر خویش روان شد.
خانه بدون وجود مادر برایشان خیلی غم انگیز و افسرده بود، اما دختران آرامش خویش را حفظ میکردند، برای اینکه امیدوار بودند که حال پدرشان خوب خواهد شد و در ضمن، نامههای مفصلی برای پدر خود میفرستادند.
بت هر روز عدهای بچههای فقیر را ملاقات و آنان را به تقلید از مادر خود پرستاری و مراقبت میکرد. یکی از بچهها از ترس در حالی که او را در بغل گرفته بود مرد.
بت از آن بچه تب سرخک و مخملک گرفت. خواهرانش خیلی به وحشت افتادند. دکتر دختران مارچ توصیه کرد که به مادرشان خبر دهند که برای پرستاری بت بیاید، اما بت رفته رفته بهتر شد.
امی در مدت بیماری بت در خانه عمهاش به سر میبرد. او بشاش و خندان بود، مقداری لباس در یک جالباسی کوچک یافت و از دیدن آن چیزهای قشنگ خوشحال شد.
آرامش خاطر و شادمانی هنگامی به خانه این دختران جوان بازگشت که مادرشان خانم مارچ به خانه باز آمد. جو وحشت زده و نگران شد زیرا فهمید که آقای بروك، معلم سرخانه لوری به عشق مگ گرفتار شده است. لوری به شوخی نامهای برای مگ فرستاد و وانمود کرد که بروك است! آقای لورنس پدربزرگش از این عمل لوری سخت به خشم آمد اما جو وی را آرام ساخت.
وقتی شادمانی و لذت دختران کاملتر شد که آقای بروك، آقای مارچ، پدر دختران را در کریسمس به خانه آورد و ماناه یک بوقلمون سرخ کرده روی میز شام کریسمس نهاد.
مگ از نامزدی با آقای بروك سخت شادمان گشت اما عمه مارچ از این نامزدی به خشم افتاد زيرا متوجه شد که مگی با مرد فقیری قرار داد ازدواج بسته، علاوه بر این سایر اعضاء فامیل و دوستان نیز ازین نامزدی راضی نبودند.
***
سه سال گذشت، و أعضاء خانواده مارچ به یکدیگر نزدیکتر شدند. دختران رشد کردند و زنان جوان و زیبائی گشتند و مگ در شرف و آستانه ازدواج قرارگرفت و مراسم ازدواج انجام گردید. عروس با یک کالسکه کوچک زیبا منتظر زوج جوان بود. آنگاه روز اجرای مراسم عقد فرا رسید و آن، روزی زیبا و آفتابی بود. هنگامیکه مراسم اجرا گشت، مگ خانه را ترک کرد و اولین دختر از آن سه خواهر بود که خانه پدر و مادری را ترک کرد و عروس شد. اما بقیه یکی بعد از دیگری شوهر کردند.
امی جای خود را مثل یک رفیق و شریک در نزد عمه مارچ گرفت. عمه مارچ پیشنهاد کرد کهامی برای تعلیم نقاشی پول بپردازد. دختر آن پیشنهاد را با خوشحالی تمام پذیرفت
روزی هنگامیکه جو در مسافرت بود، او توجه به یک اعلان در روزنامه کرد که نوشتن یک داستان کوتاه را به مسابقه گذاشته بودند. امي به اطاقش رفت و پس از مدتی طولانی داستانی نوشت و برای آن روزنامه فرستاد و پس از ارسال مقاله و درج آن، به اداره روزنامه دعوت شد تا جایزه یکصد دولاری جایزه مسابقه را دریافت کند. وی به اداره روزنامه رفت و جایزه را با شادمانی بی اندازهای گرفت و با شتاب به خانه بازگشت تا برنده شدن خود را به خانوادهاش اطلاع دهد.
مدتها پیشتر از این مگ یک زن جوان خانه دار لایق شد. روزی تصمیم گرفت که ژله بسازد و یک ردیف ظرفهای کوچک از ژله آماده برای نشان دادن به شوهرش کند. هنگامیکه شوهر به خانه باز میگردد، مگ دستهایش را سوزانیده و ژله سفت و غیر قابل استفاده شده بود. بنابراین هنگامیکه جان به خانه آمد زن خود را خسته و اشک آلود دید و ژلهای در کار نبود. بروك ها ثروتمند نبودند و ازین رو با مشکلات فراوانی روبرو بودند و به این ترتیب جشن تولد دوقلوها (گل مروارید و نیم) دیسی و دمی مایه خوشحالی زندگیشان شد.
امی وقتی برای فروش اسباب بازیها و چیزهای قشنگی که برای مؤسسه خیریه به فروش میرسد دعوت گردید غرق در لذت شد. آنگاه خانم چستر که به امی حسادت میورزید ترسید که صورت زیبای امی مانع توجه مردم به دخترش شود و شغلش را از او بگیرد و دختر آزرده و مأیوس گردد. اما بطور مؤدبی عمل کرد و یک موفقیت به جای فروش گلها به دست آورد. آنگاه عمه کارول که آمریکا را به قصد اروپا ترك میکند از امی خواهش کرد که به او بپیوندد و با هم همسفر شوند. آن خانواده اصرار کرد که به اروپا برود زیرا شانس دیگری ممکن نیست به سراغ امی بیاید. به هر حال امی عازم اروپا گشت.
امی در لندن با بسیاری از مردم لندن آشنا شد، آنگاه به فرانسه رفت و از دیدن پاریس لذت برد و بیشتر وقتش را در موزه لوور، قسمت موسیقی گذرانید و از دیدن عکسها غرق در خوشی و لذت میگشت و میگفت همه آنها را دوست دارد و نامههای مفصلی به خانوادهاش نوشت، پر از شرحها و توضیحات درباره چیزهایی که در فرانسه دیده و به زبان فرانسه مقداری آشنائی پیدا کرده بود. پس از آن به ایتالیا رفت. در شهر رم دوستان انگلیسی خود را ملاقات کرد و مخصوصاً از دیدن یکی از آنها که فِرِد نام داشت لذت برد.
خانم مارچ اکنون فقط جو و بت را در خانه دارد. او درباره سلامت دختر کوچکترش نگران است زیرا آن دختر در واقع از زمانی که به تب و بیماری سرخک و مخملک دچار شده بهبودی کامل نیافته است. بت همیشه خوشمزگی میکرد و لبخند بر لب داشت، اما رنگ پریده و لاغر به نظر میآمد.
شبی جو فریاد خواهرش را در رختخواب شنید که در رختخواب احساس ويروير و ترس میکند. او را تسلی داد و دو خواهر بازو در بازو در کنار هم به خواب رفتند. بت درباره خودش چیز زیادی نمیگوید اما او از خواهر مهربانش سپاسگزار و ممنون بود.
تا اینکه حتی جو خانه را برای مدتی ترك كرد، به نیویورک رفت و در جائی در یک خانه چوبی برای دختران جوان سکونت و با خانم کیرك شرکت کرد. او یک معلم سرخانه شد، و مقداری نویسندگی میکرد. در آنجا با يک نفر معلم به ام پروفسور بيهر که مردی چهل ساله با ریشهای ژولیده بود آشنا شد و آن مرد به او پیشنهاد
کرد که دختر نزد او آلمانی بخواند. جو جورابش را اصلاح و تعمیر و رفو کرد. او خیلی مهربان بود و پس از مدتی یک دوستی عمیق میان آن دو بوجود آمد.
در اولین زمستان، جو یک سردبیر معروف را در نیویورک ملاقات وداستانهائی را که نوشته بود به او عرضه و سردبیر فوراً درخواست دریافت داستانها و چاپ آنها را کرد و مبلغ قابل ملاحظهای نیز پرداخت. آنگاه در تابستان دوباره به خانه رفت. آقای بیهر از رفتن او خیلی غمگین شد. برای اختلاف سنی که میان آن دو وجود
داشت آزرده شده بود و عشق خود را به همین خاطر از دست رفته یافت. جو او را به ديدن و ملاقات در خانهاش دعوت کرد و هنگامیکه او را در خانه خود ملاقات کرد لذت فراوان برد.
لوری، دوست بزرگ خانواده مارچ بود که تحصیلاتش را تمام کرده و اکنون یک نفر ثروتمند و جوانی زیبا بود که خود را آماده ورود به جامعه میدانست. از جو خواهش ازدواج میکند، اما جو امتناع مینماید و به او میگوید که من فقط نسبت به تو احساس دوستی میکنم و کاراکترها و اخلاق ما خیلی به هم شبیه است اما ناسازگاری در زندگی ما بروز خواهد کرد. لوری از امتناع جو کينه به دل گرفت زیرا جو مایه زندگی و مسبب دلخوشی اوست و آنگاه پدر بزرگش به او اظهار کرد که یک سفر به اروپا بکند.
لوری، امی را در نیس ملاقات کرد و آنها مقدار زیادی از وقت خود را با هم گذرانیدند. لوری با تحسین از زیبائی و ادب و زیبائی امی صحبت کرد و به تدریج به عشق یکدیگر گرفتار و دلباخته همدیگر شدند و بعد از مدتی دلدادگی خود را به هم ابراز و اقرار کردند. در این هنگام سلامت بت سخت به خطر افتاد و حالش بد و بدتر شد و سرانجام مرد.
در یک شب ديرهنگام، زوج جوان باز میگردند. جو از دیدن و ملاقات آقای بیهر متعجب میشود و احساس غریبی نسبت به آن مرد میکند. بنابراین، هنگامیکه به درون خانه میآید جو با خوشحالی فریاد کرد که از دیدن تو خیلی خوشحالم! همه خانواده او را دوست میداشتند. امی از در دیگر به طرف خانه بزرگ حرکت کرد و تحت نظر و راهنمائی مادرش لوری و پدر بزرگش مراقبت و نگهداری شدند. جو و شوهرش نقشه هائی برای آیندهشان طرح میکنند و تصمیم گرفتند که ثروتشان را در راه کمک به فقیران و بیچارگان به کار اندازند.
دوقلوهای مگ، بزرگ و بزرگتر شدند و مورد عشق و علاقه و محبت هر کسی قرار گرفتند. امی الفبا را با شیوه خاصی که به وسیله پدربزرگش ابداع و شامل اشكال حروف، با به کار بردن بازوان و پاها فراگرفت. هر دوی آنها روی پا بر کف زمین اطاق مینشستند و انواع بازیها را فرا میگرفتند.
دیسی شیرین زبان و دوست داشتنی و با شیوهای که برادرش تربیت شد پرورش یافت. خاله جو بزرگترین دوست بچهها بود، اما آنها دریافتند که وقتی آقای بیهر وارد میشود و در خانه هست وقتش را با شوهرش صرف میکند و به آنها نمیرسد.
پرفسور اوقات فراوانی را شادمانه در مصاحبت جو و خانواده مارچ گذرانید و برای اولین بار از هنگامیکه آلمان را ترک کرده، یک خانه شبیه خانه خود پیدا و دست و پا کرد. او تقریباً مدت دو هفته در آن اقامت کرد. گفته میشود که او در شهر مقداری اشتغال و کار دارد. هر عصر او و جو مقداری قدم میزنند، و بعدازآن او را به صرف قهوه دعوت میکند. ناگهان، سعادت و خوشبختی و ملاقاتهایشان متوقف شد و به مدت سه شب او را نتوانست دعوت کند.
جو ترسید که آقای بیهر بدون خداحافظی رفته باشد. لذا خیلی افسرده و کج خلق شد. آنگاه در یک بعدازظهر هنگامیکه جو برای خرید مقداری کاغذ رفت گرفتار باران شد. ناگهان آقای بیهر آمد و او را زیر چتر خود گرفت. آنها با هم به خرید رفتند و آقای بيهر به جو گفت که او بیرون رفته بود. در راه خانه او جو را صدا میکند آنگاه آقای بیهر از او تقاضای ازدواج برای عشق و علاقهای که به همدیگر دارند میکند.
وقت رفتن نزدیک شد. اما جو و فریتز بيهر خیلی فقیر بودند و به علت فقر قادر به ازدواج نبودند تا اینکه عمه مارچ مرد و قسمتی از ارث به آنها رسید. آن زن پیر خانهای زیبا با زمین وسیع و بزرگ پلوم فیلد را به جو بخشیده و به ارث گذاشته بود. جو تصمیم گرفت یک دبستان پسرانه در آنجا باز کند. اداره مدرسه کار سختی بود، اما دبستان ترقی نمود و هیچ چیز خوشایندتر برای جو از احاطه شدن بوسیله پسران بازیگوش نبود. آن خانواده سرگرم و مشغول اداره آن مدرسه بودند زيرا این کار را تصویب کرده بودند.
پنج سال بعد از ازدواج جو یک جشن در پلوم فیلد برپا شد و آن روز روز جمع آوری محصول سیب بود. همه بچهها در مدرسه در مهمانی که متعلق به جو و دو بچهاش راب و تدی بود شرکت کردند. همه خانواده مارچ در آنجا بودند. بیشتر اشخاص مهم در جشن خانم مارچ که عاشق بچهها بود و بچههای بزرگش در اطرافش بودند شرکت کردند. آنان همه به افتخار آن مراسم شرکت کردند و به او تبریک و تهنیت گفتند. او پاسخ داد من هرگز نمیتوانم گمان یا آرزو کنم که یک شادی بزرگتر از این هم وجود دارد!
موبي ديك
ملویل (1891-۱۸19) نویسنده نامدار آمریکائی
هرمان ملویل در خانواده تاجرپیشه ای چشم به جهان گشود. پیش از آنکه پدرش ورشکست شود زندگی آسودهای داشت. هرمان در دوازده سالگی يتيم و عهده دار تأمین مخارج مادر و خواهران و برادرش شد. در ۱۸ سالگی در روستائی به تدریس پرداخت، چندی بعد به تحصیل مهندسی ساختمان مشغول شد و پس از چندی به کشتیرانی و ملواني راغب گشت و در همین اوقات نیز از مطالعه آثار ادبی غفلت نمیکرد تا سرانجام به نویسندگی روآورد. آثار متعددی از جمله: وایت جاکت، بیلی باد، مرد مطمئن، تای پی، شعرها و خاطرات و موبی دیک را خلق کرد.
ایشمیل جوان، دریا را دوست میداشت و تصمیم گرفت که با کشتی صید وال به دریانوردی و دنبال صید وال برود. ازین رو به نيوبدفورد در ساحل آمریکا رفت ودر قهوهخانه دود گرفته کثیفی اقامت کرد تا با ملاحان و دریانوردان بزرگ و با تجربه ملاقات و از آنها راهنمائی کسب کند. در آن وقت پول کمی داشت. یک تختخواب ارزان با این شرط که با يک نفر دیگر شریک باشد گرفت. شخص همتخت، يك نفر از بومیان پولینزیا بود، و صورتی طبل مانند و شیپوری نقش و نگار شده داشت که ایشميل از دیدن آن مرد ترسید.
با این حال، کوئیکگ بومی، مردی با ادب ومهربان بود. صبح روز بعد آنها با قایق به نانتوکت رفتند تا به محلی که کشتیهای صید وال از آنجا حرکت وسفر خود را آغاز میکنند بروند.
گرچه کوئیکگ مقداری تجربه در کشتیهای صید وال داشت، انتخاب کشتی را به ایشمیل واگذارد. مرد جوان به چندین کشتی صید وال نگاه کرد و سرانجام به درون کشتی پكيود Pequod رفت. در آن کشتی با یکی از صاحبان کشتی ملاقات و با او قراردادی بی هیچ اشکالی امضا کرد. کوئیکگ آمد تا به او بپیوندد، اما صاحب کشتی با دیدن وی که قیافهای عجیب و قیافه مردان آدمخوار را داشت به ترديد افتاد و در کرايه دادن آن کشتی دچار شک شد. ولی کوئیکگ برای اثبات لیاقت خود در کشتی، یک نیزه مخصوص شکار وال به دورترین نقطه پرتاب کرد و به این ترتیب وی نیز جزو صیادان کشتی سوار گشت و همه عازم صید وال شدند.
همینکه همه چیز برای سفر سه ساله دریائی آنها در کشتی فراهم گردید، کشتی به حرکت افتاد وسینه آب را شکافت و به سوی مقصد خویش روان شد. ایشميل عدهای از کارکنان کشتی را ملاقات کرد. آنها سه دسته بودند و هر دسته هنگام صيد وال با قایقی که از کشتی به آب انداخته میشد به شكار وال میرفتند. رئیس اولین دسته مردی بلند قد و بدقیافه و بدهیکل بنام استاربوک بود. استوب، رئیس دسته دوم مردی آرام و آسوده خاطر و رئیس دسته سوم فلاسک، مردی سرخ صورت وخوشخو و بسیار خوب بود.
عجیبترین صورتها و سیماها از آن کاپیتان آهاب، مردی ترشرو و پير با یک پای مصنوعی بود که از استخوان وال برای خود پا ساخته و در یک صید وال یک پایش بوسيله وال قطع شده بود.
بعد از چند روز دریانوردی آنها اولین وال را دیدند. فوراً قایقها به آب انداخته و تعقیب و صید وال آغاز شد. نیزههای بلند که به انتهای آنها طناب بسته شده مخصوص شکار وال بود برای گرفتن وال به سویش پرتاب شد. درآن کشمکشها وال برای رهائی و آزادی خود از آب بالا پرید تا قایقسواران را زیر آب بکشد اما مردان شکارچی با مهارت خود را به کناری کشیدند و مانع واژگون شدن قایق و غرق خود گشتند که دوباره وال از آب بیرون جست تا قایق را غرق و صیادان را نابود کند.
معمولاً کاپیتان کشتی صید وال زندگی خود را با گرفتن قسمتی از طناب نیزهای که به بدن وال فرو رفته به خطر نمیاندازد، اما کاپیتان آهاب خود به همراهی پنج فرد بومی با قایق به نزدیک وال رسانید و هنگامیکه وال سر خود را از آب بیرون آورده بود رو در روی آن قرارگرفت.
کاپیتان آهاب برای کشتن حیوانی که او را فلج و پایش را قطع و زندگیش را خراب کرده بود سخت کوشید. آن جانور وال بسیار بزرگ سفیدی بود که بوسیله دریانوردان موبی دیک نامیده شده بود.
کاپیتان بواسطه شدت خشم و علاقهای که برای صید وال وگرفتن انتقام از آن را داشت، به این سبب، هدف کاپیتان دگرگون و واژگون گشت. یک روز صبح هنگامیکه افراد شکارچی داخل کشتی فهمیدند که کاپیتان آنها را به عرشه کشتی فرا میخواند لذا به آنجا رفتند. کاپیتان یک تکه طلا به شاه دکل کشتی کوبید و گفت این طلا از آن کسی است که اولین شخصی باشد که آن وال را دیده و به ما نشان دهد. کاپیتان خود با پای چوبی ساعتهای طولانی وقتش را برای دیدن آن وال بر روی عرشه کشتی در گوشهای نشسته و با دوربین به اطراف نگاه و صرف مینمود.
بعد از یک تعقیب و جستجوی طولانی خسته کننده دریانوردان آماده کشتن یک نهنگ عنبر شدند. بعد از اینکه آن را کشتند و خرد کردند بالای کشتی بردند و قطعات بزرگ چربی و گوشت را به قلابها و چنگکها آويختند تا انبار و نگهداری کنند.
سرانجام استخوانهای آن را برای کوسه ماهیها انداختند و کشتی دوباره به راه افتاد. یکی از جاشویان برای نجات جان کوئیکگ به دريا پريد تا او را از چنگ اره ماهی نجات دهد. هر وقت کشتی پکود Pequod کشتی دیگری را میدید کاپیتان آن مشتاقانه خبرهائی از موبی دیک میپرسید اما وال سفيد بزرگ بوسیله آنها ديده نشده بود تا مژدهای به کاپیتان آهاب باشد.
روزی تلمبهها نشان دادند که یک سوراخ در چلیک حاوی روغن به وجود آمده. کوئیکگ برای تعمیر چلیک به سردخانه رفت. در نتیجه رفتن به سردخانه و تعمیر چلیک روغن مریض شد و طولی نکشید که آثار مرگ در چهرهاش پديدار گشت. او خواهش کرد که نجار برایش یک تابوت بسازد. بنابراین در وقتی که از قایق واژگون و به دريا افکنده میشود با لباس نباشد. نجار پذیرفت و کوئیکگ را با نیزه بلند مخصوص شکار وال در تابوت به انتظار مردن گذاشت. اما او ظرف چند روز بهبودی کامل یافت.
سرانجام روزی یک شانس بزرگ به صیادان وال رو کرد و آن هم دیدن موبی دیک بود که صید و شکارش خیلی مورد علاقه کاپیتان آهاب بود. از این رو صیادان نیزههای بلند و مخصوص صید وال را به سوی موبی دیک پرتاب کردند و آنگاه وال ناپدید شد و کشتی را کشید و صیادان به دنبال آن. کاپیتان آهاب خیلی از شنیدن خبرهائی درباره موبی دیک که ساعتهای طولانی را برای مشاهده آن بر روی عرشه نشسته و با دوربین به اطراف مینگریست به هیجان آمد. عبوس و تیره رو و عصبانی شد و بیآنکه آن روز پایان یابد خود را از میان جایگاههای جاشویان کشتی بلند کرد که شاید اولین کسی باشد که وال را ببیند.
ناگهان کاپیتان از بالا فریاد کرد: آن موبی دیک است! قایق صيد وال کاپیتان آهاب و بقیه با شتاب فراوان به پائین آمد. آنگاه وال غوطهای خورد و قایق کاپیتان آهاب را مانند یک سبد در میان آروارههای خود گرفت و آن را درهم شکسته و به دو نیم کرد. صیادان با رفقایشان نجات یافتند و شروع به تعقیب مجدد وال کردند و چندین نیزه بلند طناب دار به سوی وال پرتاب کردند، اما وال همه ريسمانها و بندها را از بین برد و خود را نجات داد.
سه روز دیگر دوباره تعقیب آن جانور غول آسا دنبال گشت ولی موبی دیک قایق کاپیتان آهاب را واژگون کرد و پای مصنوعی کاپیتان شکست. ولی کاپیتان به کشتیاش بازگشت و با اصرار، به جنگ با مرگ پرداخت. آن وال به کشتی پکود Pequod حمله و آن را سوراخ کرد. کاپیتان آهاب، اکنون دیوانه وار، بقيه نیزهها را به سوی آن وال پرتاب میکند. وال طناب را میرباید و کشتی را به سوی گرداب میکشد برای اینکه کشتی سوراخ شده. کاپیتان و موبی دیک با هم ناپدید میشوند. فقط ایشميل به وسیله یک کشتی که از آن ناحیه عبور میکرد، نجات یافت.
«پایان»
(این نوشته در تاریخ 25 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)