گربهای که با یک موش عروسی کرد
قصهها و افسانههای برادران گریم
روزی روزگاری، گربهای با یک موش طرح دوستی ریخت. با هوشیاری گربه، دوستی و رفاقت آنها روز به روز بیشتر شد تا اینکه سرانجام توافق کردند باهم ازدواج کنند و در خانهای مشترک در آسایش به سر برند.
یکی از روزهای تابستان، گربه به همسرش گفت:
– عزیزم، ما باید زمستان را در یک انبار اقامت کنیم، وگرنه از گرسنگی میمیریم. تو نباید خودت را به خطر بیندازی چون هرلحظه ممکن است تلهای در کمین تو باشد. بگذار من بروم و سروگوشی آب بدهم.
با این نصیحت، گربه به دنبال مأموریت خود رفت و پس از چند روز با ظرف بزرگی از گوشت بی استخوان و پر از چربی برگشت. برای اینکه ببینند آن را کجا مخفی کنند خیلی گفتگو کردند تا بالاخره گربه گفت که بهترین جا کلیساست چون به فکر هیچکس نمیرسد چیزی از کلیسا بدزدد؛ بنابراین اگر آن را پشت محراب کلیسا پنهان کنند، در زمستان چیزی دارند که بخورند.
ظرف را به کلیسا بردند و در جای امنی قراردادند، ولی گوشت خیلی هم در آنجا نماند.
پسازآن، گربه مرتب وسوسه میشد و فکر گوشتهای بی استخوان از سرش بیرون نمیرفت تا اینکه سرانجام بهانهای جور کرد که از خانه بیرون برود. گربه گفت:
– موشی جان! یکی از پسرعموهایم مرا به مراسم نامگذاری پسرش دعوت کرده است. پسر او یک بچهگربه زیبای راهراه خاکستری و سیاه است که پسرعمویم از من خواهش کرده پدر تعمیدیاش باشم.
موش گفت:
– حتماً برو، ولی در لحظات خوش به یاد من هم باش. اگر توانستی، وقتی برمیگردی چند قطره شربت هم برایم بیاور.
گربه قول داد که این کار را بکند. بعد هم طوری از خانه بیرون آمد که انگار واقعاً میخواست به دیدن پسرعمویش برود.
گربه یکراست بهطرف کلیسا رفت و به زیر میزی خزید که ظرف گوشت را آنجا گذاشته بود. او کنار ظرف نشست و محو تماشای آن شد. بعد وقتی دیگر بیطاقت شد، شروع کرد به لیسیدن چربی روی گوشت و آنقدر به این کار ادامه داد که تقریباً همه لایههای رویی داخل ظرف را خورد. سپس از پشتبام چند خانه عبور کرد و زیر آفتاب صبحگاهی دراز کشید و با یادآوری غذای خوشمزهای که خورده بود، چندین بار دستی به سبیلهایش کشید. بالاخره آخر شب وقتی به خانهاش برگشت، موش پرسید:
– آه. آمدی؟ خوش گذشت؟
گربه جواب داد:
– درواقع همهچیز به خیروخوشی گذشت.
– خوب، اسم بچهگربه را چه گذاشتند؟
گربه با خونسردی گفت:
– «تا زیر دسته»!
موش فریاد زد:
– «تا زیر دسته! چه اسم غیرعادی و عجیبوغریبی! این یک اسم خانوادگی است؟»
گربه در جواب گفت:
– این یک اسم قدیمی است که در خانواده ما متداول شده، از اسم آبا و اجدادی تو، یعنی «سارق» که بهتر است؟
طفلک موش لب ورچید و دیگر چیزی نگفت. بعد هم دیگر صحبتی درباره پسرعموهای گربه نشد.
پس از چندی، گربه دوباره به فكر ظرف گوشت افتاد. میلش آنچنان شدید بود که مجبور شد به دنبال بهانه تازهای بگردد. با این فکر، به موش گفت که عمهاش، گربه مادهای به دنیا آورده که زیبا و سیاهرنگ است و دور گردنش یک حلقه سفید دارد و او چون رودربایستی دارد نمیتواند دعوت عمهاش را نپذیرد.
گربه اضافه کرد:
– موشی جان، لطفی بکن و یک روز تنها در منزل بمان.
موش، ساده دلانه پذیرفت و گربه هم پی کار خودش رفت. بهمحض اینکه بیرون رفت، از روی دیوار کلیسا پرید، تندوتیز بهطرف مخفیگاه ظرف گوشت رفت و آنچنان با ولع مشغول خوردن شد که ناگهان متوجه شد بیش از نیمی از گوشت ظرف را بلعیده است.
گربه به خود گفت: «هم خوشمزه است و هم خوشبو!» و بعدازاینکه سیر و پر خورد، چرت مختصری زد و بهطرف خانه راه افتاد. وقتی وارد شد موش از او پرسید که این دفعه برای گربه کوچولو چه اسمی گذاشتند.
گربه کمی به فکر فرورفت که این بار چه بگوید، اما ناگهان گفت:
– ها، یادم آمد، اسمش را گذاشتند «تا نصفه».
– «تا نصفه»! چه اسم عجیبی، در عمرم چنین اسمی نشنیده بودم. حتم دارم که در ثبتاحوال همچنین اسمی پیدا نمیشود!
گربه چیزی نگفت و ساکت ماند. مدتی گذشت و او دوباره هوس گوشت کرد. به سبیلهایش دست کشید و به باد گوشت داخل کلیسا افتاد. بالاخره یک روز طاقتش طاق شد؛ رو کرد به موش و گفت:
– موشی جان، هر کار خوبی وقتی واقعاً خوب است که سه بار انجام شود. میدانستی من برای سومین بار دعوتشدهام که پدر تعمیدی بشوم؟ این بچهگربه، سیاه است و در تمام بدنش حتی یک لکه سفید هم دیده نمیشود. سالهاست که در خانواده ما چنین اتفاقی نیفتاده است. خوب، لابد به من حق میدهی که در این مهمانی شرکت کنم.
موش در جواب گفت:
– «تا زیر دسته» و «تا نصفه» اسمهای عجیبی هستند و خود همین اسمها کافی است که آدم را به شک بیندازد!
گربه گفت:
– چه بیمعنی! تو که با آن پوست خاکستری و موهای نرمت صبح تا شب در خانه میمانی و کاری نداری جز اینکه دنبال جیرجیرکها بدوی، معلوم است از اسم و اسمگذاری سر درنمیآوری و خبر نداری مردم در دنیای بیرون چهکارهایی میکنند!
موش بیچاره ساکت شد و تنها و صبور در خانه ماند. ولی گربه حریص و حقهباز، پنهانی به دنبال پرخوری خودش رفت و این بار تمام گوشت را خورد و ظرف را کاملاً تمیز و خالی کرد. بعد به خودش گفت: «حالا که همهچیز تمام شد و خیالم راحت شد، میتوانم استراحت بکنم.» وقتی به خانه برگشت سیر و سرحال بود. موش بهمحض اینکه او را دید گفت:
– خوب! اسم این بچه را چه گذاشتند؟
گربه جواب داد:
– امیدوارم از این یکی اسم خوشت بیاید! اسمش را گذاشتند «همه رفته».
موش فریاد زد:
– «همه رفته»! اسم مشکوکی است. باورکردنی نیست. اصلاً معنیاش چیست؟
بعد سرش را تکان داد، خودش را جمعوجور کرد و رفت خوابید.
پسازآن دیگر کسی گربه را به مراسم نامگذاری دعوت نکرد. زمستان فرارسید و شبها از آذوقه خبری نبود. موش به فكر ظرف گوشتی افتاد که در جای امنی در کلیسا پنهان کرده بودند، رو کرد به گربه و گفت:
– بیا برویم ظرف گوشت را از کلیسا بیاوریم، غذای خوبی میشود.
گربه گفت:
– آه، بله چه غذای خوبی! اگر دهانت را باز کنی و زبان کوچک و ظریفت را به آن بزنی و مزه کنی!
این را گفت و خودش را به آن راه زد. موش هم تصمیم گرفت خودش به کلیسا برود. چقدر عصبانی شد وقتی دید که ظرف گوشت هنوز آنجاست، ولی هیچچیزی در آن نیست!
وقتی به خانه برگشت گربه هم بود که اول احساس شرمندگی میکرد، ولی بعد بیاعتنا بود.
موش کوچولو بهآرامی گفت:
– حالا فهمیدم که چه اتفاقی افتاده است؛ تو در لباس دوستی مرا فریب دادهای. وقتی میگفتی برای مراسم نامگذاری گربههای کوچک میروی، دروغ میگفتی و اصلاً به دیدن فامیلهایت نمیرفتی. تو هر سه بار به کلیسا رفتی و همه گوشتهای آن ظرف را خوردی! حالا فهمیدم منظورت از آن اسمها چه بود؛ «تا زیر دسته»، «تا نصفه» و…
گربه که از کوره در رفته بود گفت:
– خفقان بگیر! اگر یک کلمه دیگر حرف بزنی تو را درسته میخورم!
ولی موش بختبرگشته کلمه «همه رفته» نوک زبانش بود و داشت آن را میگفت که همان موقع گربه پرید، چنگی زد و او را به دهان گرفت و بلعید.
خوب، میبینید؟ چنین است رسم روزگار!
(این نوشته در تاریخ 15 مارس 2021 بروزرسانی شد.)
اقا خیلی وبسایتتون عالیه
سلام میشه لینک داخل مطلبو چک کنید.برای من مشکل داشت.ممنون
مطلب بسیار خوبی بود.ممنون