رمان علمی تخیلی
کره
نویسنده: مایکل کرایتون
داخل سفينه
آنان بر روی راهرویی باریک به عرض یک و نیم متر که در هوا معلق بود ایستادند. نورمن چراغ قوه اش را به پایین گرفت: نور فضای تاریک را شکافت و سرانجام به بدنه پایینی با فاصله دوازده متر رسید. در زیر نور ضعیف چراغهایشان، مجموعه ای از تیرها و بستهای فلزی را می دیدند که احاطه شان کرده بود.
بت گفت: «انگار وارد پالایشگاه نفت شدیم.» نور چراغش را روی تیر فلزی انداخت. روی تیر حروف «ای وی آر – ۰۹» حک شده بود. تمام علایم به انگلیسی بود.
بارنز گفت: «بیشتر اینارو که میبینین مربوط به سازه سفينه س. برای مهار بدنه خارجی. باعث میشه همه محورها کاملا محکم و مقاوم بشن. همون طور که احتمال میدادیم، این سفينه خیلی محکم و خالی از ظرافت ساخته شده. به گونه ای طراحی شده که فشارهای بسیار زیادرو هم تحمل می کنه. احتمالا بدنه دیگه ای هم وجود داره.» نورمن به خاطر آورد که بارنز زمانی مهندس هوانوردی بوده است.
هری گفت: «فقط محکم بودنش نیست.» نور چراغش را روی بدنه خارجی انداخت. «اینجارو نگاه کنین. لایه ای از سرب.»
– برای مصونیت از تعشعات رادیو اکتیو؟ – شاید. سیزده سانتیمتر ضخامت داره. – پس این سفینه طوری ساخته شده که بتونه از پس مقدار زیادی تشعشعات رادیواکتیو بر بیاد.
هری گفت: «بله، مقدار خیلی زیاد.»
از هوای سفینه بوی چربی و روغن می آمد. به نظر می رسید تیرهای فلزی روکش روغنی دارند، اما وقتی نورمن به آنها دست کشید، انگشتانش روغنی نشد. دریافت که خود فلز ترکیبی غیرعادی دارد: لیز بود و مانند لاستیک، زیر فشار دست انعطاف نشان میداد.
تد گفت: «خیلی جالبه. نوعی ماده جدید. ما استحکام رو با سختی مربوط میدونیم، در حالی که این فلز – اگه فلز باشه – هم محکمه و هم نرم. از قرار معلوم، فن آوری مواد از زمان ما خیلی پیشرفت کرده.»
هری گفت: «بله پیشرفت کرده.»
تد گفت: «البته منطقی هم هست. اگه پنجاه سال پیش امریکا رو با زمان فعلی مقایسه کنین، متوجه میشین یکی از بزرگ ترین تحولات وجود انواع مختلف پلاستیکها و سرامیکهاییه که اون روزها حتی تصورش رو هم نمی کردن…» صدای تد همچنان در فضای تاریک می پیچید. اما نورمن در صدای او آثار اضطراب را احساس می کرد. او با خود گفت گویی تد بر تاریکی سوت می زند.
جلوتر رفتند. نورمن، بر اثر تاریکی، گیج شده بود. به انشعابی در راهرو رسیدند. با آن همه لوله و ست مانند جنگل آهن – چیزی تشخیص دادنی نبود.
– از کدوم طرف بریم؟
بارنز جهت یاب کمری داشت؛ جهت یابی به رنگ سبز میدرخشید. سمت راست.»
آنان ده دقیقه در راهروهای پیچ در پیچ پیش رفتند. نورمن کم کم می توانست ببیند که حق با بارنز بود: آنجا استوانه ای در داخل استوانه بیرونی ساخته شده بود و به وسیله شبکه ای انبوه از تیرها و تکیه گاه ها از آن فاصله داشت. سفینه ای داخل سفينه دیگر.
– چرا سفینه رو این جوری ساختن؟
– باید از خودشون بپرسی.
بارنز گفت: «شاید دلایل قانع کننده ای برای این کار داشتن. با این بدنه دو لایه و سرب به اون ضخامت، حتما به قدرت خیلی زیادی احتیاج داشتن… تصورش رو بکنین چه موتوری باید این غول رو به پرواز دربیاره.»
پس از سه چهار دقیقه به جلو در بدنه داخلی رسیدند. شبیه در بیرونی بود.
– از هوای مخزنها نفس بکشیم؟
نمیدونم. میتونیم خطر کنیم؟
بت، بی آنکه صبر کند، قاب دکمه ها را بالا برد، دکمه «باز» را فشار داد و در باز شد. آن سوی در تاریک تر بود. از در رد شدند. نورمن حس کرد زیر پایش نرم است؛ در زیر نور چراغ موکت نخودی رنگ دید.
با چراغ قوه هایشان گوشه و کنار محیط را وارسی کردند و با میز فرمان پیچیده و نخودی رنگی همراه با سه صندلی بلند و توپر روبه رو شدند. اتاق برای انسان ساخته شده بود.
– اینجا باید پل فرماندهی یا کابین خلبان باشد.
میزهای فرمان کاملا خاموش بودند. از ابزار و وسایل هم خبری نبود. صندلیها خالی بود. آنان چراغهایشان را در تاریکی به این سو و آن سو می چرخاندند.
– بیشتر شبیه نمونهای آزمایشیه تا چیزی واقعی.
– ممکن نیست نمونه آزمایشی باشه.
– شباهت که داره.
نورمن روی میز فرمان دست کشید. خیلی ظریف قالب ریزی شده بود، به طوری که تماس با آن خوشایند می نمود. نورمن به سطح میز فشار وارد آورد و احساس کرد زیر دستش فرو رفت. این هم حالت لاستیکی داشت.
– باز ماده ای جدید.
روشنایی چراغ قوه نورمن بر چند شیء دیگر افتاد. در انتهای میز فرمان، روی برگهای سه در پنج نوشته شده بود. «برو بچه جان، برو!» نزدیک آن مجسمه پلاستیکی کوچکی از جانوری زیبا بود که به سنجاب ارغوانی می مانست. روی پایه مجسمه نوشته شده بود، «لمونتینای خوشبخت» مفهوم این عبارت معلوم نبود.
– جنس این صندلیها از چرمه؟
– این طور به نظر میرسه.
– پس دکمه های فرمان کجاست؟
همچنان که نورمن به میز فرمان خالی فشار می آورد، ناگهان سطح نخودی رنگ میز پایین رفت و ابزار و صفحات نمایشگر نمایان شد. تمام ابزار و وسایل، به حالتی که شبیه خطای بینایی یا تصویر سه بعدی بود، در داخل سطح میز قرار داشت. چشم نورمن به کلمات بالای دکمه ها افتاد. جلو برنده های مثبت… باتری کمکی پیستون اف ۳… هواپیمای بی موتور … تنظیم کننده ها…
تد گفت: «فن آوری جدیدتریه. شبيه کریستالهای جامد، اما خیلی پیشرفته تر. نوعی الکترونیک دیداری[1] پیشرفته.»
ناگهان تمام صفحات نمایشگر به رنگ سرخ درآمد و صدای بوق بلند شد. نورمن از ترس جا خورد و عقب رفت؛ میز فرمان جان گرفته بود.
– نگاه کنین؟
برای لحظه ای، درخشش نوری سفیدرنگ فضای اتاق را روشن کرد و موجب شد آنان چشمانشان را ببندند.
– آه خدا….
پس از دو سه بار روشن و خاموش شدن، نور چراغهای سقف، اتاق را روشن کرد. چشم نورمن به چهره های متعجب و وحشتزده افراد افتاد. آه کشید و ارام نفسش را بیرون داد.
– يا مسيح…
بارنز گفت: «چرا این طور شد؟»
بت گفت: «من باعث شدم. من این دکمه رو فشار دادم.»
بارنز با عصبانیت گفت: «خواهش میکنم هر دکمه ای که دم دستتون بود فشار ندین.»
– بالاش نوشته بود: «چراغهای اتاق»، به نظرم کار اشتباهی نبود.
بارنز گفت: «بهتره با هم تصمیم بگیریم.»
– خب، میدونی هل….
– بت، هر دکمه ای که دیدی فشار نده!
در اتاق می چرخیدند و به میز فرمان و صندلیها نگاه می کردند. همه شان با کنجکاوی همه چیز را از نظر می گذراندند؛ همه بجز هری. او خیلی آرام وسط اتاق ایستاده بود. بی آنکه از جایش تکان بخورد پرسید: «به تاریخی برنخوردین؟»
– نه، تاریخی ندیدیم.
هری ناگهان با لحنی عصبی گفت: «باید تاریخی نوشته شده باشد. باید اونو پیدا کنیم. چون این، سفینه ای امریکایی از آینده س »
نورمن پرسید: «پس اینجا چه کار می کنه؟»
هری شانه بالا انداخت و گفت: «من چه میدونم.»
نورمن اخم کرد.
– مشکلی پیش اومده، هری؟
– چیزی نیست.
– مطمئنی؟
– بله، مطمئنم.
نورمن اندیشید. هری چیزی فهمیده است و همین گزارش می دهد. اما او نمی گفت آن چیز چیست.
تد گفت: «پس ماشین سفر در زمان چنین چیزیه.»
بارنز گفت: «نمیدونم. اگه از من بپرسی میگم این میز فرمان برای به پرواز در آوردنه و این اتاق شبیه اتاقک پروازه.»
نورمن نیز چنین می اندیشید: «تمام جزئیات اتاق او را به یاد کابین خلبان هواپیما می انداخت. سه صندلی برای خلبان و کمک خلبان و مهندس پرواز . ماکتی از ابزار و وسایل. او يقين داشت که این وسیله ای برای پرواز کردن بوده است. با وجود این چیز غریبی بود….
بر روی یکی از صندلیهای منحنی نشست. جنس چرم مانند صندلی راحت بود. صدای غل غل شنید: آیا داخل صندلی آب بود؟
تد خنده کنان گفت: «نکنه میخوای اینو به پرواز دربیاری؟»
– نه، نه.
– صدای چی بود؟
صندلی او را در خود فرو برد. نورمن وحشتزده احساس کرد صندلی او را در برمی گیرد، شانه اش را فشار می دهد و به دور پاهایش می پیچید. روکش چرمی صندلی روی سرش کشیده شد، گوشهایش و پیشانیش را پوشانده. او کم کم پایین تر می رفت و داخل صندلی ناپدید میشد. گویی صندلی او را می بلعيد.
– آه خدایا….
سپس صندلی جلو آمد و در مقابل میز فرمان به سمت بالا حرکت کرد. صدای غل غل قطع شد.
صندلی به همان حال ماند. بت گفت: «به نظرم صندلی خیال می کنه تو می خوای اینو به پرواز دربیاری.»
نورمن که می کوشید بر نفس نفس زدن و افزایش ضربان قلبش مسلط شود، گفت: «هوم. نمیدونم چطور بیام بیرون.»
فقط دستانش آزاد بود. با تکان دادن انگشتانش چند دکمه را بر روی دسته صندلی لمس کرد. یکی از دکمه ها را فشار داد.
صندلی به عقب برگشت، مانند صدفی نرم باز شد و او را رها کرد. نورمن بیرون آمد و به اثر بدنش بر روی صندلی نگاه کرد. صندلی غلغل کنان به حالت نخست خود برگشت و خطوط ایجاد شده بر آن کم کم از بین رفت.
هری، برای آزمایش، به روکش چرمی ضربه زد و صدای غلغل را شنید. «پر از آبه.»
بارتز گفت: «کاملا منطقیه. آب تراکم پذیره. هرکس روی چنین صندلیی بشینه میتونه نیروهای گرانشی بسیار زیادی رو تحمل کنه.»
تد گفت: «خود سفينه هم طوری ساخته شده که فشارهای خیلی زیاد رو تحمل کنه. شاید سفر در زمان سخته و به قدرت خیلی زیادی نیاز داره.»
نورمن با تد گفت: «شاید. ولی به نظر من بارنز درست میگه – این ماشینیه که پرواز کرده.»
تد گفت: «شاید این طور باشه. به هر حال ما میدونیم که سفر تو فضا به چه صورتیه، ولی از چگونگی سفر در زمان چیزی نمیدونیم. میدونیم که فضا و زمان، در اصل، جنبه هایی از پدیده ای هستن که فضا – زمان نام داره. ممكنه شرایط پرواز در زمان، مثل شرایط پرواز در فضا باشه. شاید سفر در زمان و سفر فضایی بیش از آنچه تصور می کنیم شبیه به هم باشن.»
بت گفت: «یک نکته رو فراموش نکردیم؟ پس افراد کجا هستن؟ فرض کنیم کسانی این سفینه رو در زمان یا فضا به پرواز درآوردن، حالا کجا هستن؟»
– شاید در جای دیگه ای از سفینه هستن؟
هری گفت: «خیلی مطمئن نیستم. به روکش چرم این صندلیهانگاه کنین. کاملا نوس»
– شاید سفینه جدیدی بوده.
– نه، ببینین نوی نو. روی چرم هیچ اثری از خراشیدگی و پارگی و لکه یا ریختن قهوه نیست. هیچ علامتی هم از نشستن انسان بر روی صندلیها وجود نداره.
– شاید خدمه ای نداشته.
– پس این صندلیها رو برای چی ساختن؟
– شاید در آخرین لحظه خدمه رو از سفینه خارج کردن. به نظر میرسه از بابت تشعشع مواد رادیواکتیو نگران بودن. بدنه داخلی هم دارای لایه سربيه.
– تشعشع رادیواکتیو چه ارتباطی به سفر در زمان داره؟
تد گفت: «من میدونم. شاید سفینه به طور اتفاقی پرواز کرده. شاید وقتی در سکوی پرتاب قرار داشته، پیش از اینکه خدمه داخل اون بشه. کسی دکمه رو فشار داده و سفينه بدون سرنشین پرواز کرده.»
– آه، یعنی به اشتباه دکمه رو فشار دادن؟
نورمن گفت: «اشتباهی به این بزرگی؟»
بارنز سرش را تکان داد: «باورم نمیشه. باید بگم سفينه ای به این بزرگی ممکن نیست از روی زمین پرتاب شده باشه. این سفینه تو مدار ساخته و آماده شده و از فضا به پرواز دراومده.»
بت با اشاره به میزی در انتهای اتاق گفت: «اون دیگه چیه؟» آنجا یک صندلی بود که در برابر میز فرمانی قرار داشت.
چرم صندلی اندامی انسانی را احاطه کرده بود.
– خدای من….
کسی روی صندلی نشسته؟
بت گفت: «بیایید ببینیم.» او دکمه ها را فشار داد. صندلی از میز فاصله گرفت و باز شد. روی صندلی مردی با چشمان باز به فضای مقابل خود نگاه می کرد.
تد گفت: «خدای بزرگ…! پس از این همه سال کاملا سالم مونده.»
هری گفت: «با توجه به اینکه اون مانکنه. چیز عجیبی نیست.» – ولی خیلی طبیعی و….
هری گفت: «باید نسل آینده رو به خاطر این همه پیشرفت تحسین کنیم. پنجاه سال از ما جلوترن.»
مانکن را به جلو فشار داد و ناف مانکن در پشت، بالای باسن، نمایان شد.
– سیمها….
تد گفت: «سیمی در کار نیست. شیشه. کایلهای نوری. کل این سفینه براساس فن آوری نوری ساخته شده، نه بر اساس الکترونیک.»
هری با نگاه به مانکن گفت: «در هر حال یک نکته روشن شد و اون هم اینکه سفینه رو برای پرواز با سرنشین ساختن، ولی بدون سرنشین فرستاده شده.»
– چرا؟
– شاید سفر برنامه ریزی شده خیلی خطرناک بوده. برای همین هم پیش از فرستادن سفینه سرنشین دار یک سفینه بدون سرنشین فرستادن.
بت پرسید: «و سفینه رو به کجا فرستادن؟»
– برای سفر در زمان نمیشه گفت به کجا باید گفت به چه زمانی.
– بسیار خوب. سفینه رو به چه زمانی فرستادن؟
هری شانه بالا انداخت و گفت: «هنوز اطلاعاتی در اختیار نداریم.»
نورمن بار دیگر متوجه تردید او شد. به راستی هری چه اندیشه ای در سر داشت؟
بارنز گفت: «خب، این سفینه هشتصد متر طول داره. خیلی چیزها برای دیدن توش هست.»
نورمن گفت: «نمی دونم گزارش پرواز دارن یا نه.»
– منظورت همون گزارشهاییه که هواپیماهای مسافربری تهیه می کنن؟
– بله. گزارشی درباره فعالیت سفینه در طول پرواز.
هری گفت: «باید داشته باشن. کابل متصل به مانکن رو دنبال کنین، مطمئن باشین که گیرش می آرین. منم دوست دارم گزارش رو ببینم. در واقع چنین گزارشی بسیار مهم و حیاتیه .»
نورمن با نگاه به میز فرمان، یک صفحه کلید را از جایش بلند کرد و گفت: «اینجا رو نگاه کنین. یک تاریخ پیدا کردم.»
بقيه دور او جمع شدند. زیر صفحه پلاستیکی یک تاریخ دیده می شد. شرکت اینتل. ساخت آمریکا شماره سری: ۹۸۰۰۴۰۷۷ 5/8/43 »
– ۵ اوت ۲۰۴۳؟
– این طور به نظر میرسه.
– پس ما پنجاه سال پیش از ساخته شدن این سفینه داریم توی اون راه میریم.
– من که پاک گیج شدم.
بت گفت: «اینجارو نگاه کنین.» او از سر میز فرمان به اتاقی که شبیه خوابگاه بود وارد شد. بیست تختخواب در اتاق بود.
– بیست نفر خدمه؟ اگه سه نفر برای پرواز سفينه كافيه؟ پس هفده نفر بقیه برای چه کاری پیش بینی شده بودن؟
کسی پاسخی برای این پرسش نداشت.
سپس وارد آشپزخانه ای بزرگ، دستشویی و خوابگاه شدند. همه چیز نو و خوش ساخت بود، اما معلوم بود برای چه کاری ساخته شده است.
– میدونی هل، اینجا از دی اچ – ۸ خیلی راحت تره.
– بله، شاید بهتر باشه بیاییم اینجا بمونیم.
بارنز گفت: «حرفشم نزنین. ما توی این سفینه تحقیق می کنیم، نه زندگی. حتی پیش از شناسایی کامل این سفینه کلی کار برای انجام دادن داریم.»
– به نظر من زندگی در این سفینه توأم با تحقیق و کشف مفیدتره.
هری گفت: «دوست ندارم اینجا زندگی کنم. از اینجا بدم میاد.»
بت گفت: «منم بدم میاد.»
یک ساعت می شد که داخل سفينه بودند. پاهای نورمن درد گرفت. پا درد هم از جمله چیزهایی بود که او انتظار نداشت: درد پا آن هم هنگام مکاشفه در سفینه ای بزرگ از آینده.
اما بارنز به کارش ادامه داد.
آنان، پس از عبور از خوابگاه، وارد محوطه ای بزرگ با راهروهای باریک شدند. در راهروها، تا چشم کار می کرد، اتاقکهای بزرگ و در بسته به چشم می خورد. کمی بعد معلوم شد که اتاقکها در حکم انبارهایی بسیار بزرگ بود. وارد یکی از انبارها شدند و در آن ظرفهای پلاستیکی سنگینی دیدند که بیشتر شبیه ظرفهای هواپیماهای مسافربری امروزی بود، منتها با اندازه ای به مراتب بزرگتر. یکی از ظرفها را باز کردند.
بارنز نگاهی به داخل ظرف انداخت و گفت: «خدای من!»
– مگه چیه؟
– غذا.
غذاء مانند جیره های غذایی ناسا. در میان ورق سرب و پلاستیک پیچیده شده بود. تد یکی از ظرفها را برداشت و، در حالی که لبانش را به هم، می مالید گفت: «غذایی متعلق به آینده!»
هری پرسید: «می خوای اونو بخوری؟»
تد گفت: «حتما. راستش روزی یک بطری دام پرینیون، متعلق به سال ۱۸۹۷ خوردم، اما این اولین باره که غذایی از آینده، مال سال ۲۰۴۳ گیرم اومده.»
هری گفت: «در عین حال سیصد سال قدمت داره.» تد به ادموندز گفت: «بد نیست از غذاخوردن من تصویربرداری کنی.»
ادموندز، بر حسب وظیفه، دوربین را جلو چشم گرفت و نور را روشن کرد.
بارنز گفت: «بهتره فعلا فیلمبرداری نکنین. کارهای دیگه ای داریم.» تد گفت: «این نوعی شور و شوق انسانیه.» بارنز قاطعانه گفت: «نه الآن.»
دومین و سومین انبار را باز کردند. در همه آنها ظرف غذا بود. به انبار بعدی رفتند و چند ظرف دیگر را باز کردند.
– همه شون غذاس. چیز دیگه ای نیست.
سفینه با مقادیر بسیار زیادی غذا سفر کرده بود. حتی اگر بیست خدمه وجود داشت، سفینه می توانست سالها غذای مورد نیاز آنان را تامین کند.
خیلی خسته شده بودند؛ چشم بت به دکمه ای افتاد و گفت: «نمیدونم اگه فشارش بدیم….»
بارنز گفت: «بت…»
کف پلاستیکی راهرو با کمی ضدا به حرکت در آمد و آنان را به جلو برد
– بت، ازت میخوام هر دکمه ی رو که دیدی فشار ندین
اما کسی اعتراضی نکرد. راحت ایستادند و از مقابل چندین انبار مشابه گذشتند. سرانجام به قسمت جدیدی که خیلی جلوتر بود رسیدند. نورمن حدس زد اکنون چهارصد متر از خوابگاه خدمه فاصله داشتند. این به آن معنا بود که اکنون تقریبا در وسط این سفينه کوه پیکر بودند.
در این قسمت به اتاقی با دستگاه های حیاتی و بیست لباس غواصی آویخته برخوردند.
تد گفت: «هورا. آخرش معلوم شد. این سفینه برای سفر به ستاره ها ساخته شده…»
بقیه گروه، هیجانزده از این احتمال، پچ پچ می کردند. همه چیز منطقی مینمود: اندازه بزرگ، و وسعت داخل سفینه و پیچیدگی میزهای فرمان….
هری گفت: «آه، به خاطر خدا گوش کنین، این سفینه برای سفر به ستاره ها ساخته نشده. این سفینه با همه بزرگیش سفینهای معمولیه، و با سرعتهای معمولی، رفتن به نزدیک ترین ستاره دویست و پنجاه سال طول میکشه.»
– شاید فن آوری جدیدی داشتن.
– این فن آوری که میگی کجاست؟ هیچ نشونه ای از فن آوری جدید وجود نداره.
– خب، شاید….
هری گفت: «رؤیایی فکر نکن، تد. حتی با سفینه ای به این بزرگی فقط چند سال میشه سفر کرد: حداکثر پونزده یا بیست سال. در این مدت چه مسافتی رو میشه طی کرد؟ به زور میشه از منظومه شمسی خارج شد، این طور نیست؟»
تد با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت: «درسته. پنج سال طول کشید تا سفينة وویجر به مشتری و نه سال طول کشید تا به اورانوس برسه. تو پونزده سال… شاید به پلوتون میرسیدن.»
– برن پلوتون چه کار؟
– هنوز چیزی نمیدونیم، ولی….
گوشیها به صدا درآمد. صدای تیناچان شنیده شد: «فرمانده بارنز، در سطح آب از شما خواستن با اونا تماس سری بگیرین.»
بارنز گفت: «بسیار خوب. خب وقت برگشتنه.» اعضای گروه به سوی در اصلی سفینه برگشتند.
فضا و زمان
اعضای گروه در سالن دی اچ – ۸ نشسته بودند و به غواصان مشغول کار بر روی حفاظ نگاه می کردند. بارنز در استوانه مجاور بود و با سطح آب حرف میزد. لوی ناهار درست می کرد. ناهار یا شام، هیچ تفاوتی نداشت. آنان کم کم درباره آنچه افراد نیروی دریایی «زمان سطح آب» می نامیدند دچار سردرگمی می شدند.
ادموندز، با لحنی که کاملا شبیه لحن کتابدارها بود، گفت: «زمان سطح آب در این پایین هیچ اهمیتی نداره. شب یا روز هیچ فرقی با هم ندارن. کم کم عادت میکنین.»
آنان آهسته سر تکان دادند. نورمن پی برد که همه خسته شده اند. خستگی و تنش این کشف آنان را از پا در آورده بود. بت، در حالی که پاهایش روی میز قرار داشت و دستان عضلانیش را روی سینه تا کرده بود، به خواب رفته بود.
بیرون پنجره سه زیردریایی کوچک پایین آمده بودند و بالای حفاظ به این سو و آن سو می رفتند. چند غواص دور هم جمع شده بودند؛ بقیه هم به سوی دی اچ – ۷، زیستگاه غواصان، برمی گشتند.
هری گفت: «انگار اون بالا خبرهایی شده.» – یعنی می گی بارنز برای همین تماس گرفته؟
هری گفت: «شاید.» او هنوز نگران و آشفته خاطر بود. «تیناچان کجاست؟ »
– به نظرم رفته پیش بارنز. چطور مگه؟
– باید باهاش حرف بزنم
. تد پرسید: «درباره چی؟»
هری گفت: «موضوع خصوصيه.»
تد ابروانش را بالا برد؛ اما چیزی نگفت. هری آنجا را به قصد استوانه «ز» ترک کرد. نورمن و تد تنها ماندند.
تد گفت: «آدم عجیب و غریبیه.» – جدی؟
– خودت که می دونی، نورمن. خودخواه هم هست. شاید دلیلش سیاهپوست بودنشه. میخواد تلافی کنه، این طور نیست؟
– نمیدونم.
تد گفت: «به نظر من اون آدمی عقده ای و کینه توزه. به نظر میرسه از تمام جزئیات این تحقیقات نفرت داره.» آه کشید و ادامه داد. «البته ریاضیدانها همه شون عجیب و غریین. احتمالا زندگی درست و حسابی نداره، منظورم زن و بچه س. راستی بهت گفتم دوباره ازدواج کردم؟»
نورمن گفت: «خبرش رو جایی خوندم.»
تد گفت: «همسرم گزارشگر تلویزیونه. زن خیلی خوبیه.» و پس از زدن لبخندی ادامه داد: «وقتی ازدواج کردیم این کوروت رو به من داد. یک کوروت مدل ۵۸ به عنوان هدیه عروسی. هیچ میدونستی تو دهه پنجاه برای این مدل ماشین از رنگ سرخ شبیه رنگ ماشینهای آتش نشانی استفاده میکردن؟ رنگ سرخ.» و در حالی که در اتاق قدم میزد به بت نگریست. «به نظرم این خیلی هیجان انگیزه. اصلأ خوابم نبرد.»
نورمن سرش را تکان داد. برایش جالب توجه بود که آنان چقدر با هم فرق داشتند. قد همیشه خوشبین بود؛ با شور و شوقی کودکانه. اما هری رفتاری سرد و انتقادآمیز، ذهنی خشک و بی احساس و چشمانی بی حرکت
داشت. بت چندان روشنفکر یا هوشمند نبود؛ اما از نظر جسمانی و عاطفی قوی بود. به همین دلیل هم، با وجود خستگی، فقط او خوابش برده بود.
تد گفت: «میدونی نورمن، در این فکر بودم که تو گفتی این مأموریت ترسناکه.»
نورمن گفت: «گمان می کردم ترسناک باشه.» تد گفت: «خوشحالم که بین افراد گروه، تو بودی که مرتکب اشتباه
شدی.»
– منم خوشحالم.
– راستش نمیدونم چرا آدمی مثل هری آدامز رو برای این گروه انتخاب کردی. نه اینکه اون شخص برجسته ای نیست، ولی….
نورمن دوست نداشت درباره هری حرف بزند. «تد، یادت هست وقتی تو زیردریایی بودیم تو گفتی فضا و زمان ابعادی از پدیده ای مشترکن؟»
– فضا-زمان، بله.
– راستش متوجه منظورت نشدم.
– چرا؟ این موضوع که خیلی روشنه.
– میتونی توضیح بدی؟
– البته.
نورمن گفت: «به انگلیسی؟»
– یعنی توضیح دادن بدون اصطلاحات ریاضی؟
– بله.
تد گفت: «بسیار خوب، سعی می کنم.» او اخم کرد، اما نورمن میدانست که وی از ته دل احساس شادی می کند؛ تد از سخنرانی کردن لذت می برد. لحظه ای مکث کرد و سپس گفت: «بسیار خوب، ببینیم از کجا باید شروع کنیم. آیا شنیدی که نیروی گرانش همون هندسه س؟»
– انحنای فضا و زمان؟
– راستش، نه.
– آه، نسبیت عام اینشتین چی؟
نورمن گفت: «متأسفم.»
تد گفت: «مهم نیست.» روی میز یک ظرف میوه بود. تد ظرف را خالی کرد و میوه ها را روی میز چید.
– بسیار خوب. این میز فضاست. فضای صاف و هموار.
نورمن گفت: «بسیار خوب.»
تد به چیدن میوه ها پرداخت. «این پرتقال خورشیده. اینا هم سیاره ها هستن که در حلقه هایی به دور خورشید می چرخن. پس روی این میز یک منظومه شمسی داریم.»
– بسیار خوب.
تد گفت: «خوبه. ببین خورشید.» به پرتقال وسط میز اشاره کرد «خیلی بزرگه و به همین علت نیروی گرانشی زیادی داره.»
– بله.
تد یک ساچمه به نورمن داد و گفت: «این یک سفینه س. من ازت میخوام اینو از منظومه شمسی عبور بدی، به طوری که از نزدیکی خورشید عبور کنه. متوجه شدی؟»
نورمن ساچمه را گرفت و آن را روی میز غلتاند، به طوری که از نزدیکی پرتقال رد شد. «متوجه شدم.»
– دیدی که ساچمه صاف روی میز هموار غلتید.
– بله
– اما، در واقعیت، اگه سفینه ای از نزدیکی خورشید بگذره چه اتفاقی می افته؟
– به سوی خورشید جذب میشه.
– بله. ما میگیم به اصطلاح داخل خورشید می افته. سفينه از مسیر مستقیم منحرف میشه و به خورشید اصابت می کنه. ولی سفینه تو به چنین سرنوشتی دچار نشد.
– نه.
تد گفت: «پس ما میدونیم که میز هموار درست نیست. فضای حقیقی امکان نداره مثل میز هموار باشه.»
– نمی تونه؟
تد گفت: «نه.»
او ظرف خالی را برداشت و پرتقال را ته آن گذاشت. «حالا ساچمه رو از البه ظرف به حرکت دربیار.»
نورمن به ساچمه ضربه زد. ساچمه چرخید و داخل ظرف پیچ خورد تا اینکه به پرتقال اصابت کرد. تد گفت: «بسیار خوب. سفينه به خورشید برخورد کرد؛ درست شبیه چیزی که تو واقعیت رخ میده.»
نورمن گفت: «اما اگه من محکم تر ضربه می زدم ساچمه از اون طرف ظرف میوه بیرون می افتاد.»
تد گفت: «درسته. مثل همون چیزی که در واقعیت اتفاق می افته. اگه سفینه ای سرعت کافی داشته باشه از میدان گرانشی خورشید فرار می کنه.»
– درسته.
تد گفت: «پس چیزی که ما نشون دادیم اینه که، در دنیای واقعی وقتی سفینه ای از کنار خورشید رد میشه به گونه ای عمل میکنه که انگار وارد منطقه ای منحنی از فضای گرداگرد خورشید شده. فضای دور خورشید مثل این ظرف انحنا داره.»
– بسیار خوب….
– و اگه این ساچمه سرعت مناسب داشته باشه از ظرف خارج نمیشه بلکه تا ابد دور ظرف میچرخه. یعنی همون کاری که سیاره ها می کنن. اونا برای همیشه در داخل ظرف ایجاد شده به وسیله خورشید می چرخن.
پرتقال را بر روی میز گذاشت. «باید مجسم کنی که میز از کائوچو ساخته شده و سیاره ها توی این کائوچو سوارخهایی ایجاد کردن. در واقع، فضا این جوریه. فضای حقیقی انحنا داره و میزان انحنا با مقدار نیروی گرانش تغییر می کنه.»
– بله….
تد گفت: «بنابراین، فضا به وسیله نیروی گرانش دارای انحنا شده.»
– بسیار خوب.
– و این یعنی اینکه میشه نیروی گرانشی رو در حکم انحنای فضا دونست. کره زمین نیروی گرانش داره، چون زمین فضای اطراف خودش رو دارای انحنا کرده.
– بسیار خوب
تد گفت: «ولی قضیه به این سادگی ها هم نیست.»
نورمن آه کشید و گفت: «حدس میزدم.»
هری به اتاق برگشت و چشمش به میوه های روی میز افتاد، اما چیزی نگفت.
تد گفت: «وقتی ساچمه رو در کف ظرف بغلتونی، متوجه میشی که نه تنها به طرف پایین پیچ میخوره، بلکه سریع تر هم حرکت می کنه.»
– بله.
– وقتی جسمی سریع تر حرکت کنه، زمان براش کندتر می گذره. اینشتین اینو در اوایل قرن ثابت کرد. مفهومش اینه که میشه انحنای فضارو به منزله انحنای زمان دونست. هرچه انحنای ظرف بیشتر باشه، زمان کندتر سپری میشه.
هری گفت: «خب… »
تد گفت: «به قول عوام، بذار یارو نفس تازه کنه.»
نورمن گفت: «آره، بذار یارو نفس تازه کنه.»
تد ظرف میوه را بالا گرفت و گفت: «اگر این قضیه رو با اصطلاحات ریاضی مطرح کنیم متوجه میشیم که ظرف قوسدار نه فضاست و نه زمان، بلکه ترکیبی از هردوست که فضا-زمان نام دارد. این ظرف فضا-زمانه و اجسام متحرک داخل اون در فضا-زمان حرکت می کنن. ما درباره حرکت چنین تجسمی نداریم؛ اما در اصل این جوریه.
– جدی؟
– البته. بیسبال رو در نظر بگیر.
هری گفت: «بازی مزخرفيه. از این جور بازیها بیزاریم.»
تد از نورمن پرسید: «از بازی بیسبال چیزی میدونی؟»
نورمن گفت: «بله میدونم.»
– بسیار خوب. تصور کن بازیکن توپ زن، توپ رو با ضربه ای نه چندان محکم به بازیکن توپگیر وسط زمین می رسونه. در حدود نیم ثانیه طول میکشه تا توپ به بازیکن توپ گیر برسه.
– خب.
– حالا در نظرت مجسم کن بازیکن توپ زن با ضربه ای محکم و بلند توپ رو برای بازیکن توپگیر وسط زمین بفرسته. این بار توپ به هوا میره و شش ثانیه طول میکشه تا بازیکن توپگیر اونو بگیره.
– فهمیدم.
– در نظر ما مسیر طی شده در این دو ضربه ضربه مستقیم و ضربه هوایی- فرق دارن، ولی هردو توپ در فضا-زمان دقیقا شبیه هم حرکت کردن.
نورمن گفت: «نه.»
تد گفت: «چرا. تازه خودت قادر به درک این موضوع هستی. فرض کن ازت بخوام توپ رو با ضربه ای هوایی به طرف توپگیر وسط پرتاب کنی، اما طوری که به جای شش ثانیه، نیم ثانیه طول بکشه.»
نورمن: «این ناممکنه.»
– چرا؟ فقط کافیه ضربه رو محکم تر بزنی.
– اگه محکم تر ضربه بزنم، توپ بالاتر میره و زمان بیشتری طول می کشه.
– عیب نداره، پس ضربه مستقیمی بزن که شش ثانیه بعد به توپگیر وسط برسه. .
– این کار هم ناممکنه.
تد گفت: «بسیار خوب. منظورت اینه که نمیتونی توپ رو به دلخواه خودت به حرکت دربیاری. در مورد مسیر توپ در فضا و زمان رابطه مشخصی وجود داره.»
– البته. ولی زمین نیروی گرانشی داره.
تد گفت: «بله و ما به توافق رسیدیم که گرانش، انحنای فضا-زمانه، مثل انحنای این ظرف میوه. هر توپ بیسبال، در روی زمین، در امتداد همین انحنای فضا-زمان حرکت می کنه، مانند این ساچمه که در امتداد این ظرف حرکت می کنه. نگاه کن.» و پرتقال را داخل ظرف گذاشت. «این زمینه.» دو انگشتش را در دو نقطه مقابل پرتقال گذاشت. «توپ زن و توپگیر اینجا هستن. حالا ساچمه رو از یک انگشت به انگشت دیگه بغلتان، اون وقته میبینی که باید انحنای ظرف میوه رو تحمل کنی. یا آروم ضربه میزنی و ساچمه نزدیک به پرتقال می چرخه، یا محکم ضربه میزنی و ساچمه از یک طرف بالا میره و دوباره به ته ظرف برمیگرده. تو نمیتونی این ساچمه رو به دلخواه خودت، و به هر صورتی که دوست داری، حرکت بدی چون، ساچمه مطابق با انحنای ظرف حرکت می کنه. توپ بیسبال هم دقیقا همین طور عمل میکنه؛ یعنی در فضا-زمان دارای انحنا حرکت می کنه.»
نورمن گفت: «تا اندازهای فهمیدم؛ این موضوع چه ربطی به سفر در زمان داره؟»
– خب، ما تصور می کنیم میدان گرانشی زمین قويه – طوری که وقتی سقوط می کنیم آسیب می بینیم اما در اصل این میدان خیلی ضعیفه و تقریبا نیست. پس فضا-زمان اطراف زمین چندان انحنایی نداره. فضا-زمان در اطراف خورشید به مراتب قویتره. در سایر نقاط عالم فضا-زمان خیلی انحنا داره، به طوری که ممکنه شخص احساس کنه سوار قطار هوایی پارکهای تفریحی شده. در اون نقاط احتمال هرگونه اختلال در زمان وجود داره. در واقع، اگه حفره ای سیاه رو در نظر بگیری….
تد ساکت شد.
– بله، تد؟ یک سیاهچاله؟
تد آهسته گفت: «آه خدای بزرگ… !»
هری عینکش را روی بینی خود جا به جا کرد و گفت: «تد، برای یک بار هم که شده ممکنه حق با تو باشه.»
هردو كاغذ برداشتند و به نوشتن پرداختند.
– امکان نداشت چاله شوارتزشيلد باشه.
– … نه، نه. باید قادر به چرخش باشه.
– … شدت زاویه ای ثابت میکنه که ….
– … و نمیشد به اون چیز شگفت انگیز نزدیک شد ….
– … نه، نیروهای موجی شکل ….
– … تکه تکه ات می کردند ….
– ولی اگه زیر سطح رویداد غوطه ور میشدی….
– کیا این امکان داره؟ اونا جرئت این کار رو داشتن؟
هردو ساکت شدن و در حالی که زیر لب با خود حرف می زدند. به انجام دادن محاسبات مشغول شدند.
نورمن پرسید: «سیاهچاله دیگه چیه؟» اما آن دو حواسشان به او نبود.
گوشیها به صدا در آمد. بارنز گفت: «توجه. فرمانده حرف میزنه. همه تون فورأ توی اتاق جلسه جمع بشین.»
نورمن گفت: «ما که توی اتاق جلسه بودیم.»
– در اتاق جلسه جمع بشین، فورا.
– هل، ما که تازه توی اتاق جلسه بودیم.
بارنز گفت: «پیام تمام شد.»صدای گوشی قطع شد.
جلسه
بارنز گفت: «داشتیم با دریا سالار اسپالدینگ از سر فرماندهی اقیانوس آرام در هونولولو حرف میزدم. گویا فهمیده که من برای طرحی که اون خبری ازش نداره عده ای غیر نظامی رو به اعماق اشباع شده آوردم. از این موضوع ناراحت بود. »
همه ساکت بودند و به او نگاه می کردند.
– تقاضا کرد همه غیرنظامی ها به سطح آب برگردونده بشن.
نورمن پیش خود گفت چه خوب. او از آنچه تا آن لحظه یافته بودند، مأیوس و دلسرد شده بود. فکر گذراندن هفتاد و دو ساعت دیگر در محیطی بسته و مرطوب برای تحقیق درباره وسیله نقلیه فضایی خالی آزارش میداد.
تد گفت: «خیال می کردم مستقیما از رئیس جمهور دستور می گیریم.» بارنز گفت: «همین طوره؛ اما مشکل طوفان وجود داره.»
هری گفت: «طوفان؟»
– بادهایی با سرعت پانزده گره دریایی و تلاطم آب در مسیر جنوب شرق. گویا تندباد اقیانوسی به سوی ما می آد و تا بیست و چهار ساعت به اینجا میرسه.
بت گفت: «یعنی اینجا طوفان میشه؟»
بارنز گفت: «نه اینجا. ما این پایین خیالمون راحته؛ اما در سطح آب اوضاع به هم می ریزه. شاید همه کشتیهای تدارکاتی مجبور بشن به بندرهای امن تونگا برن.»
– یعنی ما این پایین تنها میمونیم؟
– برای بیست و چهار تا چهل هشت ساعت بله، اما مسئله ای نیست ما کاملا مجهزيم- ولی اسپالدینگ از اینکه غیرنظامیها زیر آب باشن و کشتیهای تدارکاتی از منطقه دور بشن، احساس نگرانی می کنه. میخوام ببینم نظر خودتون چیه. میخواین اینجا بمونین و به کشفتون ادامه بدین یا دوست دارین اینجا رو ترک کنین؟
تد گفت: «معلومه که میمونیم.» بارنز گفت: «بت؟»
بت گفت: «من برای بررسی شکل زنده ناشناخته از حیات به اینجا اومدم. اما توی اون سفینه موجود زنده ای نیست. اون طور که تصور می کردم نیست امیدوار بودم موجود زنده ای پیدا کنیم. بهتره از اینجا بریم.»
بارنز گفت: «نورمن؟»
نورمن گفت: «بهتره حقیقت رو بپذیریم. ما اصلا برای محیط اشباع شده آموزش ندیدیم و اینجا احساس راحتی نمی کنیم. دست کم، من که ناراحتم. تازه، برای بررسی این سفینه به آدمهای دیگه ای نیاز هست. برای نیروی دریایی بهتره با یک گروه از مهندسای ناسا کار کنه. من با رفتن موافقم.»
– هری؟
هری گفت: «بهتره از این جهنم خلاص بشیم.»
بارنز گفت: «دلیل خاصی داری؟»
– میشه بهش گفت الهام.
تد گفت: «هری، باورم نمیشه که تو با رفتن موافق باشی، درست وقتی که نظری جدید و باور نکردنی درباره این سفینه….»
بارنز قاطعانه گفت: «حالا وقت این حرفها نیست. ترتیبی میدم که تا دوازده ساعت دیگه مارو از اینجا خارج کنن.»
تد گفت: «لعنت به این شانس.»
نورمن به بارنز نگاه می کرد. بارنز ناراحت نبود. پیش خود گفت اون هم دلش میخواد اینجارو ترک کنه. دنبال بهانه می گشت و ما هم بهانه رو به دستش دادیم.
بارنز گفت: «در این فاصله می تونیم یک یا دو بار دیگه به داخل سفينه بریم. دو ساعت استراحت کنیم و بعد برمی گردیم. حرف دیگه ای ندارم.»
– من چند کلمه برای گفتن دارم که….
– بسه، تد. رأی گیری انجام شد. کمی استراحت کنین.
همچنان که به سوی تختهایشان می رفتند، بارنز گفت: «بت، می خوام چیزی بهت بگم.»
– درباره چی؟
– وقتی به سفینه برگشتیم، هر دکمه ای که دم دستت بود فشار نده.
– من فقط چراغهارو روشن کردم هل
. – بله، ولی اون موقع که اینو نمیدونستی….
– … چرا میدونستم. روی دکمه نوشته شده بود: چراغهای اتاق. کاملا واضح بود.
در حالی که از آنجا دور می شدند صدای بت را شنیدند که گفت: «هل من سرباز نیروی دریایی نیستم که بتونی مدام بهش دستور بدی…» و سپس بارنز چیزی گفت و صداها ضعیف شد.
تد گفت: «لعنتی.» و با مشت به دیوار آهنی زد؛ صدای توخالی ورقه فلزی بلند شد. در سر راهشان به خوابگاه از استوانه «ج» گذشتند. تد گفت: باورم نمیشه که دلتون میخواد از اینجا برین. اونم در حال کشفی به این هیجان انگیزی. شما چطور دلتون میاد اینجارو ترک کنین؟ مخصوصا تو، هری. فقط با احتمالات ریاضی! نظریه حفره سیاه…»
هری گفت: «بهت میگم چرا. من میخوام برم، چون بارنز دلش میخواد بره.»
تد گفت: «بارنز دوست نداره بره. پس چرا رأی گیری کرد… »
– … میدونم چه کار کرد. اما بارنز دوست نداره افسرهای بالا دستش اونو به دلیل تصمیم گیری نادرست مورد سرزنش قرار بدن، یا تصور کنن اون جا زده. واسه همین تصمیم رو به عهده خودمون گذاشت. ولی دارم بهت می گم که بارنز دوست داره اینجا رو ترک کنه.
نورمن مات و مبهوت ماند: تصور رایجی که از ریاضیدانها میشد این بود که آنان آدمهایی خیالپرداز و حواس پرت و بی توجه بودند. اما هری زیرک بود؛ او همه چیز را زیر نظر داشت.
تد گفت: «بارنز برای چی میخواد بره؟»
هری پاسخ داد: «معلومه، برای اینکه ممکنه طوفان بشه.»
تد گفت: «طوفان که هنوز به اینجا نرسیده.»
هری گفت: «نه نرسیده، اما وقتی برسه معلوم نیست چقدر طول می کشه.»
بارنز گفت: «بیست و چهار تا چهل و هشت ساعت…»
هری گفت: «نه بارنز و نه هیچ کس دیگه ای نمیتونه پیش بینی کنه که طوفان چقدر طول می کشه. اگه پنج روز طول بکشه چی میشه؟»
– پنج روز هم میتونیم تحمل کنیم. برای این مدت هوا و مواد موردنیاز داریم. تو از چی نگرانی؟
هری گفت: «من نگران نیستم؛ اما به نظرم بارنز نگرانه.»
تد گفت: «باور کن هیچ اتفاقی نمی افته. من میگم اینجا بمونیم.» در همین لحظه صدای چکیدن آب به گوش رسید. به موکت زیرپایشان نگاه کردند. موکت تیره رنگ و خیس بود.
– رطوبت چیه؟ هری گفت: «به نظرم آب بود.»
تد گفت: «آب نمک؟» زانو زد و به نقطه مرطوب دست کشید. انگشتش را ليسيد و گفت: «شور نیست.»
صدایی از بالای سرشان گفت: «چون ادراره.»
با نگاه به بالا تینی فلچر را دیدند که روی سکویی، در میان شبکه ای از لوله ها نزدیک رأس قوسدار استوانه، ایستاده بود. «از همه چی خوب مراقبت میشه آقایون. فقط لوله فاضلاب که به دستگاه بازیافت آب میره کمی نشتی پیدا کرده.»
تد سرش را تکان داد و گفت: «لوله فاضلاب؟»
فلچر گفت: «سوراخش خیلی کوچیکه. مسئله ای نیست، قربان.» او با افشانه (اسپری) کف سفید رنگی را به یکی از لوله ها پاشید. کف جلز و ولز کرد و روی لوله سفت شد. «موقع پیدا شدن نشتی از افشانه استفاده می کنیم. حسابی جلوی نشتی رو میگیره.»
هری پرسید: «لوله ها خیلی نشت میکنن؟» – نشتی شدید نیست، دکتر آدامز. اما نگران نباشین. باور کنین.
تد گفت: «حالم به هم میخوره.»
هری به پشتش زد: «خب دیگه، این تورو نمی کشه. بریم کمی بخوابیم.»
– به نظرم حالم داره به هم میخوره.
آنان وارد خوابگاه شدند. تد بی درنگ به سوی دوشهای حمام رفت؛ صدای سرفه و تهوع بلند شد.
هری سرش را تکان داد و گفت: «بیچاره، تد.»
نورمن گفت: «راستی، این کار ما چه ارتباطی به سیاهچاله داره؟»
هری گفت: «سیاهچاله یعنی ستاره ای مرده و فشرده شده. در اصل، هر ستاره شبیه توپ پلاستیکی بزرگیه که بر اثر انفجارهای اتمی داخلش متورم شده. وقتی ستاره ای پیر میشه و سوخت اتمیش ته میکشه، توپ متلاشی و اندازه ش خیلی کوچک تر میشه. اگه به اندازه کافی متلاشی بشه، باتوجه به فشردگی و نیروی گرانش، به تلاشی ادامه میده و کوچک میشه تا اینکه بسیار فشرده و بسیار کوچک میشه و قطرش به چند کیلومتر میرسه. این میشه یک سیاهچاله. توی عالم چیزی به فشردگی سیاهچاله وجود نداره.»
– اینا سیاهن برای اینکه مردن؟
– نه. سیاهن چون هر نوری رو به دام می اندازن. سیاهچاله به دلیل نیروی گرانشی زیادشون، مثل جاروبرقی همه چی رو به سمت خودشون می کشن
– گازهای بین ستاره ای و گرد و غبار و حتی خود نور. اونا نور رو میمکن.
نورمن می گفت: «نور رو می مکن؟» درک این جمله برایش دشوار بود.
– بله.
– تو و تد برای چی هیجانزده شدین و شروع به محاسبه کردین؟
هری گفت: «آه، داستانش طولانیه و این فقط حدسه.» و، پس از خمیازه، ادامه داد: «شاید اصلا ارزشی نداشته باشه. بهتر نیست بعدا درباره ش حرف بزنیم؟»
نورمن گفت: «البته.»
هری بر روی تخت غلتید و خوابید. تد هنوز در حمام استفراغ می کرد. نورمن به استوانه «د» رفت تا سری به تینا بزند.
او به تینا گفت: «هری تورو دید؟ می خواست تورو ببینه.»
– بله، قربان. اطلاعاتی که میخواست گرفتم. چطور؟ نکنه شما هم میخواین وصیتنامه بنویسین؟
نورمن اخم کرد. .
– دکتر آدامز گفت که وصیتنامه ای نداره و میخواد یکی بنویسه. احساس می کرد خیلی ضروریه. به هرحال، من موضوع رو با اونهایی که بالای این درمیون گذاشتم و گفتن این کار امکان نداره. اگه متن وصیتنامه دستنویس باشه مشکل قانونی داره؛ با خطوط الکترونیکی هم نمیشه مخابره ش کرد.
– فهمیدم.
– متأسفم دکتر جانسون. به بقیه هم بگم؟
نورمن گفت: «نه، کاری به بقیه نداشته باش. به زودی به سطح آب برمی گردیم. بعد از اینکه برای آخرین بار نگاهی به سفينه انداختیم.»
شیشه بزرگ
این بار آنان در داخل سفينه به دو گروه تقسیم شدند. بارنز و تد و ادموندز در امتداد انبارها پیش رفتند تا در قسمتهای کشف نشده سفینه به کاوش بپردازند. نورمن و بت و هری در همان جایی که آن را کابین پرواز می نامیدند ماندند و مشغول جست وجو برای یافتن گزارشگر پرواز شدند.
تد، هنگام جدا شدن، گفت: «این بهترین کاریه که در همه عمرم انجام میدم.» سپس همراه بارنز رفت.
ادموندز به آنان نمایشگر ویدیویی کوچکی داد تا بتوانند پیشرفت گروه دیگر را در بخش جلویی سفينه تماشا کنند. صدایشان را هم می توانستند بشنوند: تد بی وقفه با بارنز حرف میزد و نظرهایش را درباره ویژگیهای داخل سفینه بیان می کرد. طرح انبارهای بزرگ غذا تد را به یاد بنای سنگی و باستانی میسنایی[2] در یونان انداخت، بویژه سربالایی لاین گیت در میسنا….
هری گفت: «تا حالا هیچ کس رو ندیدم که مثل تد حقایق نامربوط توی آستینش داشته باشه. میشه صدارو کم کنی؟»
نورمن خمیازه کشان صدا را کم کرد. او خسته بود. تختهای دی اچ-۸ مرطوب و پتوهای برقی سنگین و چسبان بود. خواب تقریبا امکان نداشت. در حال چرت زدن بود که بت پس از گفت و گویش با بارنز با عصبانیت وارد اتاق شده بود.
او هنوز عصبانی بود. «لعنت به بارنز . کدوم گوری رفته؟»
نورمن گفت: «مثل بقیه، داره نهایت تلاششو میکنه.»
بت چرخید و گفت: «میدونی نورمن، بعضی وقتها در روان شناسی و احساس همدردی شورش رو درمی آری. یارو احمقه. احمق تمام عیار.»
هری گفت: «فعلا بهتره دنبال گزارشگر پرواز بگردیم. الآن این خیلی مهمه.» هری رد کابلی را که از پشت آدمک نشسته در پشت دستگاه بیرون زده و به کف اتاق رسیده بود، دنبال می کرد. داشت تکه قاب مانند کف اتاق را بلند می کرد و دنبال سیمها می گشت.
بت گفت: «متاسفم، ولی بارنز با یک مرد این جوری حرف نمیزنه. مخصوصا با تد. تد داره میدون داری می کنه و نمیدونم چرا باید اجازه بدن برای خودش هرکاری بکنه.»
نورمن گفت: «چه ارتباطی به تد داره…»
– اون انگله، انگل. افکار دیگران رو میگیره و به اسم خودش جا میزنه. حتی وقتی ضرب المثلهای معروف رو میگه – واقعا شرم آوره.
نورمن گفت: «به نظرت تد افکار دیگران رو میگیره؟»
– ببین، وقتی در سطح آب بودیم من به تد گفتم که ما باید چند جمله برای زمان ورود به این سفينه آماده کنیم. بعد تد چند کلمه آماده کرد و خودش رو انداخت جلو دوربین
– خوبه….
– کجاش خوبه نورمن؟ توروخدا بگو این کجاش خوبه؟ این فکر من بود وتد، بدون اینکه حتی تشکر کنه، از اون استفاده کرد.
نورمن گفت: «درباره این موضوع حرفی بهتد زدی؟»
-نه، حرفی نزدم. مطمئنم اگر هم می گفتم چیزی یادش نمی اومد؛ حتما می گفت: «تو اینو گفتی بت؟ به نظرم چیزی شبیه این گفتی، بله….»
– هنور هم تصور می کنم باید با اون حرف بزنی.
– نورمن، تو به حرفم گوش نمیدی..
– اگه باهاش حرف میزدی، دست کم این قدر عصبانی نمیشدی.
بت سرش را جنباند و گفت: «توصیه روانپزشک ها. ببین، تد در این ماموریت هرکاری دلش بخواد می کنه. هرچی بخواد میگه. ولی وقتی من پیش از همه از در رد شدم، بارنز قشقرق به راه انداخت. چرا نباید جلوتر از بقیه باشم؟ چه اشکالی داره یک زن در تاریخ علم برای اولین بار پیشتاز باشه؟»
– بت….
– … من جرئت پیدا کردم، چراغهارو روشن کنم. میدونی بارنز چی گفت؟ گفت شاید با این کار یک مدار کوتاه رو روشن می کردم و همه رو به خطر می انداختم. گفت من نمیدونم چه کار دارم می کنم. گفت من دمدمی مزاجم. پناه بر خدا. دمدمی مزاج. نظامی احمق عصر حجر.
هری گفت: «صداشو بلند کن. ترجیح میدم صدای تد رو بشنوم.»
– يالا. بچه ها.
نورمن گفت: «بت، همه ما خیلی زیرفشاریم. این فشار روی افراد تأثير متفاوت میذاره.»
بت خیره به نورمن نگاه کرد و پرسید: «یعنی میگی حق با بارنز بود؟»
– من میگم همه ما زیر فشاریم. از جمله بارنز. از جمله خود تو.
– یا مسیح، شما مردها خوب هوای همدیگه رو دارین. میدونی چرا من هنوز استادیارم و استخدام رسمی نشدم؟
هری گفت: «به خاطر شخصیت دوست داشتنی و پرطاقتت؟»
– میتونم این جوری هم نباشم. بله میتونم.
هری گفت: «بت، می بینی این کابلها به کجا ختم شدن؟ رفتن به طرف اون دیواره. ببین کابلها از دیواره بالا رفتن و از اون طرف در بیرون اومدن.»
– انگار دوست دارین از شر من خلاص بشین.
– اگه خدا بخواد.
بت خندید و خشمش را فرو خورد. «خیلی خوب، اون طرف در رو نگاه میکنم.»
وقتی او رفت، هری گفت: «حسابی عصبانیه.»
نورمن پرسید: «داستان بن استون رو شنیدی؟»
– کدوم یکی رو؟
– بت کار پایان نامه خودشو توی آزمایشگاه استون انجام داد.
– جدی؟
بنیامین استون زیست-شیمیدان دانشگاه براون بود؛ مردی پرشور و جذاب که به عنوان محققی خوب شهرت داشت که از دانشجویان فارغ التحصیلش به عنوان دستیار آزمایشگاه استفاده می کند و نتایج آزمایش آنان را به نام خود به ثبت می رساند. البته بهره برداری از کار دیگران در میان قشر دانشگاهی امری بی سابقه نبود، اما استون کمی ظالمانه تر از همکارانش عمل می کرد.
– بت هم با اون زندگی می کرد.
– هاه هاه.
– در اوایل دهه هفتاد. گویا بت رشته ای آزمایشهای مهم در زمينه نیروزایی فعالیت خود به خود مژگانی سلولها انجام میده. سر این موضوع با هم دعواشون میشه و استون رابطه اش رو با اون قطع می کنه. بت هم آزمایشگاه رو ترک می کنه و استون پنج مقاله که همه ش کار بت بود، به چاپ میرسونه، بدون اینکه از بت اسمی ببره.
هری گفت: «عجب، پس برای همین وزنه برداری کار می کنه؟»
– خب احساس می کنه بهش ظلم شده و منم حق رو به اون میدم.
هری گفت: «آره، ولی میدونی کسی که خربزه می خوره باید پای لرزشم بشینه.»
بت برگشت و گفت: «یا مسيح. حرفت مثل حرف کسیه که میگه دختری که مورد تجاوز قرار گرفته، دیگه نمیتونه این کار رو ول کنه.»
هری، در حالی که تکه های کف سفینه را بلند می کرد و مسیر سیمها را پی می گرفت، گفت: «نه، ولی بعضی وقتا باید پرسید یک دختر ساعت سه نصف شب توی کوچه ای تاریک وسط محله بدنام شهر چه کار می کنه.»
– من عاشق اون بودم.
– اما باز محله بدنام شهره.
– من بیست و دو سالم بود.
– مگه الآن چند سالته؟
– از تو بزرگترم، هری.
هری سرش را تکان داد. «سیمها رو پیدا کردی، خانم هرکول؟»
– آره، پیدا کردم. وارد یک جور شبکه شیشه ای شدن.
نورمن به سوی در رفت و گفت: «بهتره نگاهی بندازیم.» و چشمش به گزارشگرهای پرواز افتاد؛ جعبه های فلزی و مستطیلی که شبیه گاوصندوق و به رنگ قرمز یا نارنجی روشن بود. اگر این….
نورمن متوجه مکعب شیشه ای شفافی شد که طول هر ضلعش در حدود سی سانتیمتر بود. داخل مکعب شبکه پیچیده ای از خطوط آبی و براق دیده می شد. بین خطوط براق نور آبیرنگی به تناوب چشمک می زد. روی مکعب دو فشار سنج و سه پیستون تعبیه شده بود و در سطح خارجی سمت چپ رشته ای مستطیل و نوار نقره ای مشاهده می شد. نورمن تا آن روز چیزی شبیه آن ندیده بود.
هری با نگاه به داخل مکعب گفت: «جاليه. حدس میزنم نوعی حافظه الکترونیکی-نوریه. ما اصلا چیزی شبیه این نداریم. به نوارهای نقره ای سطح بیرونی دست کشید. «رنگ نداره، نوعی پلاستیکه. شاید مستقیما با رایانه کار می کنه.»
– به وسیله کی؟ مطمئنا نه به وسیله ما.
– نه. شاید یک جور وسیله نمایش اطلاعات روی صفحه نمایشه.
– و این فشارسنجها؟
– مکعب پر از نوعی گاز تحت فشاره. شاید توی اون، عناصبر زیست شناختی هست و برای همین جمع و جور از آب در اومده. أما من شرط میبندم این شیشه بزرگ یک جور وسیله یادآوریه.
– یعنی گزارشگر پرواز؟
– بله، معادل همین دستگاه.
– چطور میتونیم ازش سر در بیاریم.
بت به کابین پرواز برگشت و گفت: «اینجارو ببینید.» و به فشار دادن دکمه ها پرداخت. «به بارنز چیزی نگین.»
– ما که نمیدونیم کدوم دکمه رو باید فشار بدیم. بت گفت: «مهم نیست. میز فرمان خودش آدم رو راهنمایی می کنه.»
– یعنی میز فرمان رد خلبان رو میگیره.
– تقریبا همین طوره.
پیش رویشان، قسمتی از میز فرمان روشن شد و روی یکی از صفحات نمایشگر حروفی به رنگ زرد در زمینه سیاه به نمایش درآمد.
RV – L.HOOQ DCOM1 U.S.S. STAR VOYAGER
فقط همین.
هری گفت: «حالا خبر بد رو می شنویم.»
نورمن گفت: «کدوم خبر بد؟» او اندیشید: چرا هری به جای آنکه با تد و بارنز برای کشف بقيه سفينه برود، آنجا مانده بود تا گزارشگر پرواز را پیدا کند؟ او چرا این قدر به گذشته این سفینه علاقه مند بود؟
هری گفت: «شاید بد نباشه.» – چرا خیال می کنی خبر بدی باشه؟
هری پاسخ داد: «چون اگه منطقی فکر کنی، به این نتیجه میرسی که توی این سفینه چیزی خیلی مهمی از قلم افتاده…»
در همین لحظه صفحه با دو ستون پر شد:
SHIP SYSTEMS
LIFE SYSTEMS DATA SYSTEMS QUARTERMASTER FLIGHT RECORDS CORE OPERATIONS DECK CONTROL INTEGRATION (DIRECT) LSS TEST 1.0 LSS TEST 2.0 LSS TEST 3.0 |
PROPULSION SYSTEMS
WASTE MANAG (19) STATUS OM2 (OUTER) STATUS OM3 (INNER) STATUS OM4 (FORE) STATUS DV7 (AFT) STATUS V (SUMMA) STATUS COMREC (2) LINE A9-11 LINE A12-BX STABILIX |
بت که دستش بر روی دکمه ها بود گفت: «کدوم یکی رو می خواین؟»
هری گفت: «گزارشهای پرواز .» و لبش را گاز گرفت.
2005 0117011493-121331154
FLIGHT DATA SUMMARIES RV-LHOOQ
FDS 01/01/43 – 12/31/45 FDS 01/01/46-12/31/48
FDS 01/01/49 – 12/31/51 FDS 01/01/52-12/31/53
FDS 01/01/54 – 12/31/54 FDS 01/01/55 – 06/31/55
FD5 07/01/55 – 12/31/55 FD5 01/01/56 – 01/31/56
FDS ©2/01/56-ENTRY EVENT
FDS ENTRY EVENT
FDS ENTRY EVENT SUMMARY
8&6 !!0z/010/0DD-000/XXX/X
F$5 XXX/X%^/XXX-X@X/X!X/X
نورمن پرسید: «از این چیزی سردرمی آری؟ »
هری، در حالی که به صفحه خیره شده بود، گفت: «همون طور که میبینی گزارشهای اولیه به فاصله سه سال درج شده. بعد فاصله بین گزارشها کم شده، یک سال، بعد شش ماه و آخرش یک ماه. بعدش گزارش واقعه ورود.»
بت گفت: «پس همزمان با نزدیک شدن سفینه به مرحله ورود، یا هرچی که هست، تهیه گزارشها دقیق تر انجام شده.»
هری گفت: «در این مورد فکر خوبی دارم. نمیتونم باور کنم
– بهتره شروع کنیم. چطوره با خلاصه واقعه ورود شروع کنیم.»
بت چند دکمه را فشار داد.
روی صفحه مجموعه ای از ستاره ها، و در حاشیه آنها، تعداد فراوانی شماره ظاهر شد. تصویر سه بعدی بود و وجود عمق را القا می کرد.
– تصویر هولوگرافی؟
– نه دقيقا، اما شبیه اونه.
– اونجا چند ستاره با اندازه های چند برابر ….
– شاید سیاره ن.
– کدوم سیاره؟
هری گفت: «نمیدونم. این کار از عهده تد برمیآد. شاید بتونه تصویر رو تشخیص بده. ادامه میدیم.»
به میز فرمان دست زد؛ تصویر تغییر کرد.
– ستاره های بیشتر.
– آره و اعداد بیشتر.
اعداد در حاشیه تصویر روشن و خاموش می شدند و به سرعت تغییر می کردند. «انگار ستاره ها ثابتن و اعداد عوض میشن.»
– نه، نگاه کن. ستاره ها هم حرکت میکنن.»
مشاهده کردند که ستاره ها از مرکز تصویر، که اکنون تیره و خالی بود، دور می شدند.
هری فکورانه گفت: «وسط تصویر ستاره نیست و همه چیز داره از مرکزدور میشه… »
ستاره های بیرونی خیلی سریعتر حرکت می کردند و در چشم بر هم زدنی به سمت بیرون می رفتند. مرکز سیاهرنگ تصویر در حال بزرگ شدن بود.
بت پرسید: «هری، چرا مرکز تصویر خالیه؟»
– به نظرم خالی نیست.
– من که چیزی نمی بینم.
– نه، ولی خالی نیست. باید صبر کنیم تا… ایناهاش!
ناگهان خوشه سفید و متراکمی از ستاره ها در مرکز صفحه نمایان گردید. خوشه کم کم بزرگ میشد. .
نورمن پیش خود گفت با تصویری عجیب و غریب روبه رو هستیم. هنوز حلقه ای سیاه و مشخص شامل ستاره هایی در داخل و بیرون وجود داشت که به سمت بیرون افزایش حجم پیدا می کرد. گویی ستاره ها از میان دونات[3] سیاه و عظیمی پرواز می کردند.
هری آهسته گفت: «خدای بزرگ! میدونین به چی دارین نگاه میکنین؟»
بت گفت: «نه، اون خوشه ستاره ها در وسط تصویر چیه؟»
– اون یک دنیای دیگه س.
– اون چیه.
– خب، شاید دنیای دیگه ای باشه. یا شاید منطقه متفاوتی از دنیای خودمون باشه. کسی نمی تونه با اطمینان نظر بده.
نورمن گفت: «اون دونات سیاه چیه؟»
هری گفت: «اون دونات نیست. یک سیاهچاله س. این تصویر نشون میده که این سفینه چطور از یک سیاهچاله عبور کرده و وارد دنیای دیگه ای شده – کسی صدا زد؟» هری چرخید و سرش را کج کرد. ساکت شدند، اماچیزی نگفتند.
– منظورت از جهان دیگه چیه.
– ش ش ش. سکوتی کوتاه. سپس صدایی ضعیف شنیده شد: «سلام م م م… »
نورمن گوشش را تیز کرد و گفت: «صدای کیه؟» صدا خیلی ضعیف بود؛ اما معلوم بود که صدای انسان است. صدا از جایی در داخل سفينه می آمد.
– یوو-هوو! کسی اونجا نیست؟ سلام.
بت گفت: «آه، صدای اوناست، توی صفحه نمایشگر .»
بت صدای نمایشگر کوچکی را که ادموندز بر جا گذاشته بود بلند کرد. روی صفحه تد و بارنز را دیدند که در اتاقی ایستاده بودند و فریاد می زدند: سلام مم م… سلام مم.»
– میتونیم با اونا حرف بزنیم؟
– آره. دکمه بغلی رو فشار بده.
نورمن گفت: «صداتون رو میشنویم.»
تد گفت: «چه فرصت بی نظیری!»
بارنز گفت: «بسیار خوب، گوش کنین.»
تد گفت: «شما اونجا دارین چه کار میکنین؟»
بارنز گفت: «گوش کنین.» سپس کنار رفت و وسیله ای رنگی در تصویر نمایشگر ظاهر شد. «حالا ما میدونیم کار این سفینه چیه.»
هری گفت: «خب ما هم می دونیم.»
بت و نورمن یکصدا گفتند: «ما میدونیم؟»
اما بارنز صدایشان را نشنید. «و به نظر میرسه سفینه در سفرهای خودش چیزی رو گیر آورده.»
– چیزی گیر آورده؟ خب اون چیه؟
بارنز گفت: «نمیدونم، ولی چیزی بیگانه است.»
- optoelectronics ↑
- Mycenaeans، آثار هنری مربوط به شهر میسنا در یونان باستان از ۱۴۰۰ تا ۱۱۰۰ پیش از میلاد م. ↑
- donut نوعی شیرینی. م. ↑
(این نوشته در تاریخ 14 دسامبر 2023 بروزرسانی شد.)