cover-shpere رمان کره مایکل کرایتون

رمان علمی تخیلی «کره» Sphere نوشته مایکل کرایتون _ بخش 3

رمان کره مایکل کرایتون

کره مایکل کرایتون

رمان علمی تخیلی

کره

نویسنده: مایکل کرایتون

 

ژرفا

رفتن به زیر آب

با طلوع آفتاب، زیردریایی چارون ۵ به سطح آب آمد. زیردریایی روی سکوی موقت قرار داشت و با رنگ زرد کمرنگش به وان بچگانهای می مانست که روی سطحی از بشکه های نفت قرار گرفته باشد.

یک قایق موتوری لاستیکی بزرگ زودیاک نورمن را به سوی زیردریایی برد و او از پله های عرشه بالا رفت و با هدایت کننده زیردریایی که ظاهرا بیش از هیجده سال نداشت و از پسر خودش، تیم، جوان تر بود.

هدایت کننده زیردریایی گفت: «آماده هستین قربان؟»

نورمن گفت: «البته.» او کاملا آماده بود.

زیردریایی از نزدیک به وان اسباب بازی مشابهت نداشت. بسیار عظیم و محکم بود. چشم نورمن به دریچه ای منحنی از جنس پلاستیک افتاد. پیچهای نگهدارنده دریچه به اندازه مشتهای او بود. نورمن از سر کنجکاوی به آنها دست کشید.

هدایت کننده زیردریایی به شوخی گفت: «قربان، میخواین تایر اش رو هم آزمایش کنین؟»

– نه، به شما اعتماد دارم.

– نردبان اینجاست قربان.

نورمن از پله های نردبان بالا رفت و وقتی به بالای زیردریایی رسید چشمش به سوراخ کوچک دریچه ای گرد افتاد. مکث کرد.

هدایت کننده گفت: «روی لبه بشینین، پاهاتون رو بندازین داخل و بعد برین پایین. شاید مجبور بشین شونه هاتون رو کمی جمع کنین و … بله، همین طور قربان.» نورمن به زحمت از دریچه تنگ پایین رفت و وارد اتاقک کوچکی شد که نمی توانست در آن بایستد. زیردریایی پر از دستگاه و صفحه شمارشگر بود. تد که پیش از او وارد زیردریایی شده بود، گوشهای قوز کرده بود و مانند بچه ای میخندید. «شگفت انگیز نیست؟»

نورمن به شور و شوق بی پیرایه تد رشک می برد. او احساس می کرد عضله هایش گرفته است و کمی هم مضطرب بود. بالای سرش، هدایت کننده، دریچه سنگین را محکم بست و پایین آمد تا زیردریایی را هدایت کند. «حالتون خوبه؟»

هر دو سرشان را تکان دادند.

هدایت کننده از روی شانه هایش نگاهی کرد و گفت: «متاسفم که جایی رو نمیتونین تماشا کنین. فقط پشتم رو خوب میتونین ببینین. خب، کارمون رو شروع می کنیم. موتسارت چطوره؟» دکمه را فشار داد و لبخندزنان گفت: «سیزده دقیقه طول میکشه تا به پایین برسیم؛ با موسیقی راحت تر میشه وقت رو گذروند. اگه موتسارت دوست ندارین، می تونیم نوار دیگه ای گوش کنیم.»

نور من گفت: «موتسارت خوبه.» تد گفت: «موتسارت[1] حرف نداره. اعجاب انگیزه.» – بسیار خوب، آقایان

زیردریایی سوت کشید. سر و صدای دستگاه رادیویی بلند شد. هدایت کننده به آرامی با گوشی حرف زد. غواصی با دستگاه تنفسی جلو دریچه ظاهر شد و دست تکان داد. هدایت کننده زیردریایی هم متقابلا دست تکان داد.

صدای شلپ شلپ آب آمد و همزمان با غرشی خفیف، زیردریایی به پایین رفت.

هدایت کننده توضیح داد: «میبینین که سکوی موقت هم میاد زیر آب. چون زیردریایی روی سطح آب ثابت نیست. مجبوریم اونو ببریم روی سکوی موقت. تقریبا در عمق سی متری از سکو جدا میشیم.»

از پشت دریچه غواص را می دیدند که ایستاده بود و اکنون آب تا کمرش بود. سپس آب دریچه را پوشاند. از دستگاه تنفسی غواص حباب آب بیرون زد.

هدایت کننده گفت: «رفتیم زیر آب.» شیرهای بالای سرش را تنظیم کرد و فش فش بلند هوا، فضای زیردریایی را پر کرد. صدای غلغل آب می آمد. از دریچه نور آبیرنگ قشنگی به درون می تابید.

تد گفت: «چقدر قشنگ.»

هدایت کننده گفت: «الآن سکوی موقت رها میشه.» با غرش موتورها، زیردریایی به سمت جلو حرکت کرد و غواص از آن دور شد. اکنون از دریچه چیزی دیده نمی شد مگر آب آبی و کدره هدایت کننده با گوشی چیزی گفت و سپس صدای نوار را بلند کرد.

او گفت: «آقایان، راحت بشینین. هر دقیقه بیست و چهار متر پایین میریم.»

نورمن غرش خفيف موتورها را می شنید، اما هیچ احساسی از جابه جایی و حرکت نداشت. فقط هوا تاریک و تاریک تر می شد.

تد گفت: «راستش در مورد این مکان بخت و اقبال واقعا با ما بوده. بیشتر جاهای اقیانوس آرام به قدری عمیقه که ما نمی تونیم شخصأ به عمق آب بریم.» سپس توضیح داد که اقیانوس آرام که نیمی از سطح زمین را اشغال کرده است عمق متوسط معادل سه کیلومتر دارد. «فقط بعضی از نقاط عمق کمتری دارن. یکی از این نقاط مستطیل تقریبأ کوچکیه که از جانب ساموا، نیوزلند، استراليا و گینه نو احاطه شده و این منطقه در واقع جلگه ایه در زیر آب، مثل جلگه های امریکن وست، با این تفاوت که عمق متوسطش ششصد متره. ما الآن داریم وارد همون جلگه میشیم.»

تد به تندی سخن می گفت. آیا او نگران بود؟ نورمن نمی دانست؛ صدای تپش قلب خود را می شنید. اکنون بیرون کاملا تاریک بود؛ از دستگاهها نوری سبزرنگ تابیده می شد. با فشار دست هدایت کننده زیردریایی، چراغهای سرخ داخل زیردریایی روشن شد.

فرو رفتن در عمق آب ادامه یافت. «صد و بیست متر.» زیردریایی چرخید و سپس به آرامی پیش رفت، «این رودخانه س.»

نورمن گفت: «کدوم رودخانه؟»

– قربان، ما در جریان متفاوتی از حرارت و میزان نمک قرار داریم؛ این تفاوت مثل رودخانه ای در داخل اقیانوس عمل می کنه. رسم اینه که اینجا موتورها رو خاموش می کنیم؛ زیردریایی تو رودخانه گیر می کنه و کمی همراه اون می ریم.

تد گفت: «آه، بله.» سپس دست به جیب برد و یک اسکناس ده دلاری به او داد.

نورمن با کنجکاوی تد را ورانداز کرد.

– از این رسم قدیمی چیزی نشنیدی؟ رسمه که شگون داره موقع رفتن به عمق آب پولی به هدایت کننده زیردریایی میدن.

نورمن گفت: «رسم خوبیه.» دست به جیب برد، یک اسکناس پنج دلاری پیدا کرد، اما پس از کمی اندیشیدن یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد.

– متشکرم آقایان. امیدوارم اون پایین اقامت خوبی داشته باشین. موتورها بار دیگر روشن شدند. فرو رفتن به عمق ادامه یافت. آب تیره رنگ بود.

هدایت کننده گفت: «تو عمق صد و پنجاه متری هستیم. نصف راه تموم شده.»

زیردریایی غژغژ صدا کرد و سپس صدای تق تق به گوش رسید. نورمن یکه خورده بود.

هدایت کننده گفت: «این صدای طبیعی تنظیم فشاره. مسئله ای نیست.)

نورمن گفت: «هاها.» با آستين عرق از پیشانی پاک کرد. به نظر می رسید که اکنون داخل زیردریایی خیلی کوچک تر شده بود و دیوارها با صورتش فاصله کمتری داشت.

تد گفت: «به نظرم اسم این قسمت از اقیانوس، حوزه لائو باشه، درسته؟»

– بله قربان، حوزه لائو.

– اینجا فلاتيه بين دو رشته کوه در زیر دریا، فیجی جنوبی یا رشته لائو در غرب و رشته تونگا در شرق.

– درسته، دکتر فیلدینگ.

نورمن به دستگاهها نگاه کرد. روی آنها را رطوبت پوشانده بود. هدایت کننده برای دیدن صفحه ها مجبور بود آنها را با دستمال پاک کنند. آیا زیردریایی نشتی داشت. پیش خود گفت: نه. فقط بخار کرده است. داخل زیردریایی سردتر میشد.

پیش خود گفت نگران نباشد.

هدایت کننده گفت: «دویست و چهل متر.»

اکنون بیرون کاملا تیره و تار بود.

تد گفت: «خیلی هیجان انگیزه. تا حالا به این جور جایی اومده بودی؟»

نورمن پاسخ داد: «نه.»

تل گفت: «من هم نیومده بودم، چه لذتی داره.»

مایکل کرابنون

نورمن دوست داشت تد ساکت شود.

تد گفت: «می دونی، وقتی وارد این سفینه بیگانه بشیم و برای اولین بار با موجود هوشمند دیگهای ارتباط برقرار کنیم، شاهد لحظه ای بسیار مهم در تاریخ همنوعان خود خواهیم بود. نمیدونم در اون لحظه چی باید گفت.»

– یعنی چی؟

– منظورم اینه که از چه واژه هایی باید استفاده کرد. در آستانه سفینه با دوربینهایی که دور آدم میچرخن.

– مگه اونجا دوربین هم هست؟

– آه، من مطمئنم که همه جور وسایل برای ثبت حوادث هست. مگه میشه نباشه. پس باید به فکر یک جمله باشیم، یک عبارت به یادماندنی۔ برای مثال «اکنون لحظه ای مهم در تاریخ بشر .»

نورمن با ترشرویی گفت: «لحظه مهم؟»

تد گفت: «حق با توست. قبول دارم که ناشیانه س. بهترن بگیم «نقطه عطفی در تاریخ بشر .»

نورمن سرش را جنباند.

– یا برای مثال «تقاطعی در تکامل نوع بشر .»

– مگه تکامل ممکنه تقاطع داشته باشه؟

تد گفت: «چرا ممکن نیست.»

– خب، تقاطع یعنی محل برخورد خیابانها. آیا تکامل خیابونه. من که خیال نمی کنم؛ به نظر من تکامل جهت نداره.

تد گفت: «خیلی ایراد می گیری.»

هدایت کننده گفت: «اون طور که صفحه مسافت پیما نشون میده، دویست و هفتاد متر پایین اومدیم.» از سرعت فرو رفتن در عمق آب کاست. به تناوب صدای جیرینگ جیرینگ امواج ارتعاشی به گوش می رسید.

تد عبارت دیگری را ادا کرد. «سرآغازی جدید در تکامل نوع بشر .»

– خوبه. به نظرت واقعا میشه؟

– چه میشه؟

– منظورم اینه که سرآغازی جدید در تکامل نوع انسان می شه؟

تد گفت: «چرا نشه.»

– اگر به داخل اون رفتیم، و به جای پیدا کردن چیزی با ارزش و تعیین کننده، با مشتی خرت و پرت زنگزده روبه رو شدیم چی؟

تد گفت: «به نکته خوبی اشاره کردی.»

هدایت کننده گفت: «دویست و هشتاد و پنج متر. چراغهای بیرون روشن است.»

پشت دریچه ذرات سفید دیده می شد. هدایت کننده توضیح داد که آنها مواد معلق در آب هستند.

– دارم می بینم. به کف اقیانوس رسیدم.

تد گفت: «آه، بذار ببینم.» هدایت کننده از سر همکاری کنار رفت تا آن دو بیرون را تماشا کنند.

چشم نورمن به جلگه ای هموار و بی روح به رنگ قهوه ای افتاد که تا پرتو روشنایی چراغها ادامه داشت. آن سوتر تیره و تار بود.

هدایت کننده گفت: «متأسفم، اینجا چیز زیادی برای دیدن نداره.»

تد، بی آنکه کمترین نشانی از سرخوردگی داشته باشد، گفت: «خیلی یکنواخت و بی روحه. جنب و جوش بیشتری انتظار داشتم.»

– خب، اینجا سرده. حرارت آب چهار درجه سانتیگراده.

تد گفت: «نزدیک به صفر درجه.»

– بله، قربان. اجازه بدین ببینیم میتونیم خونه جدیدتون رو پیدا کنیم.

موتورها غریدند. گل و لای در جلو دریچه به هم خورد. زیردریایی چرخید و جلو رفت. چند دقیقه فقط چشم اندازی به رنگ قهوه ای دیدند.

سپس چراغها نمایان شد. «رسیدیم.»

شمار فراوانی چراغ که در کنار هم محیطی مستطیلی شکل را در برگرفته بودند.

هدایت کننده گفت: «این حفاظه .»

زیردریایی بالا رفت و از روی حفاظ درخشان که هشتصد متر امتداد داشت به آرامی عبور کرد. از پشت دریچه غواصانی را دیدند که در کف اقیانوس سرگرم کار بر روی حفاظ بودند. غواصها به سوی زیردریایی در حال عبور دست تکان دادند. هدایت کننده شیپور کوچکی را به صدا درآورد.

– صدای اینو میشنون؟

– البته که میشنون. آب رسانای بسیار خوبیه.

تد گفت: «خدای بزرگ.»

درست مقابلشان، بال عظیم تیتانیوم از کف اقیانوس سربرآورده بود. نورمن از اندازه بزرگ آن حیرتزده شد؛ با چرخش زیردریایی به سمت چپ، در حدود یک دقیقه طول کشید تا از جلو بال بگذرند. بدنه فلزی بال به رنگ خاکستری کدر بود و بجز ذرات سفيد و کوچک ناشی از رشد آبزیان هیچ علامت دیگری بر رویش دیده نمی شد.

تد گفت: «اصلا زنگ نزده؟»

هدایت کننده گفت: «خیر قربان. همه به این موضوع اشاره کردن. میگن این به دلیل آلیاژ فلز پلاستیکه، ولی گمان نمی کنم کسی کاملا مطمئن باشه.»

وقتی از برابر بال گذشتند، زیردریایی بار دیگر چرخید. پیش رویشان چراغهای دیگری بود که در ردیفهای عمودی چیده شده بودند. نورمن متوجه استوانه ای از فولاد به رنگ زرد با دریچه هایی روشن شد کنارش گنبدی فلزی و کم ارتفاع قرار داشت.

هدایت کننده گفت: «سمت چپ، زیستگاه غواصهاس؛ دی اچ- ۷. خیلی شیک نیست. شما توی دی اچ-۸، میمونین که خیلی از اون بهتره، مطمئن باشین.»

به سمت راست پیچید و پس از لحظه ای تاریکی چشمشان به رشته ای چراغهای دیگر افتاد. جلوتر که رفتند، نورمن پنج استوانه متفاوت شمرد که برخی عمودی و برخی افقی بودند و به شکلی پیچیده با یکدیگر ارتباط داشتند.

هدایت کننده گفت: «رسیدیم. دی اچ-۸، خونه ای که از خونه تون دوره. صبر کنین تا به دی اچ -۸ بچسبم.»

صدای برخورد فلز با فلز به گوش رسید؛ زیردریایی تکان خورد و سپس موتورها خاموش شدند. سکوت. فشفش هوا. هدایت کننده به زحمت بالا رفت تا دریچه را باز کند، و ناگهان هوای سرد به داخل زیردریایی هجوم آورد.

او کنار ایستاد و گفت: «اتاق رابط بازه، آقایان.»

نومن سرش را بالا گرفت. چراغهای سرخرنگ می درخشید. از زیردریایی بالا رفت و به استوانه ای فلزی که در حدود دو و نیم متر قطر داشت رسید. در اطراف استوانه دستگیره دیده می شد؛ همچنین یک نیمکت فلزی باریک و لامپهای حرارتی که بالای سرشان بود و به نظر می رسید چندان مؤثر نیست.

تد هم بالا رفت و بر روی نیمکت مقابل نورمن نشست. به قدری نزدیک هم بودند که زانوهایشان به هم می خورد. زیر پایشان، هدایت کننده زیردریایی دریچه را بست. چرخش ضامن دریچه را دیدند. زیردریایی جیرینگ جیرینگ کنان عقب کشید و سپس، همزمان با غرش موتورها، از آنجا دور شد.

دیگر چیزی شنیده نمی شد. نورمن گفت: «حالا چی میشه؟»

تد گفت: «مارو در فشار هوا قرار میدن. در فشار هوای گاز نامتعارف. اینجا نمیتونیم هوارو تنفس کنیم.»

نورمن گفت: «چرا نمیتونیم؟» اکنون که او اینجا بود و به دیواره سرد و فلزی استوانه نگاه می کرد، افسوس خورد که چرا در طی نشست بیدار نمانده بود.

تد پاسخ داد: «چون هوای کره زمین مرگباره. درکش مشکله، ولی اکسیژن گاز خورنده ایه، این گاز همخانواده کلرین و فلورینه و اسید هیدروفلوریک خورنده ترین اسید شناخته شده س. همون خصوصیت اکسیژن که باعث قهوه ای شدن نصفه سیب یا زنگ زدن آهن میشه، موجب میشه، در صورت وجود مقادیر زیاد اون، به بدن انسان آسیب جدی برسه. اکسیژن زیر فشار، خیلی سمیه. به همین دلیل در اینجا میزان اکسیژن تنفسی رو کم میکنن. روی زمین هوا بیست و یک درصد اکسیژن داره. اما این پایین در هوای تنفسی ما فقط دو درصد اکسیژن وجود داره. ولی انسان هیچ وقت متوجه این…»

صدایی از بلندگو شنیده شد: «می خوایم شمارو تو فشار هوا قرار بدیم.» نورمن گفت: «شما کی هستین؟»

صدا گفت: «بارنز هستم.» اما به صدای بارنز شبیه نبود. خشن و مصنوعی می نمود.

تد گفت: «علتش میکروفنه.» و سپس خنديد. صدایش آشکارا طنین بیشتری داشت «گاز هلیومه، نورمن. مارو با هليوم تحت فشار قرار میدن.»

نورمن گفت: «صدات شبیه صدای دانلد داک[2] شده.» و او هم خندید. صدایش زیر و شبیه شخصیتهای کارتونی بود.

تد هم جیغ کشان گفت: «یه دهن آواز بخون، میکی[3].» نورمن شعری خواند: «ای تات کی تاو اپادی تت.[4]» هر دو پژواک صدایشان را می شنیدند و می خندیدند.

بارنز از بلندگو گفت: «بس کنین آقایون. کار جدیه.»

تد گفت: «بله، قربان.» اما صدایش به اندازهای زیر بود که نمی شد آن را تشخیص داد و آن دو بار دیگر خنده را سردادند. صدای زیرشان به جیغ دخترکانی میمانست که در استوانه ای فلزی طنین انداز میشد.

هلیوم باعث میشد صدایشان زیر و شبیه جیغ شود. اما اثرهای دیگری هم داشت.

بارنز گفت: «سردتون شد، بچه ها؟»

آن دو واقعا سردشان شده بود. نورمن، تد را دید که می لرزد و پاهایش به پاهای او می خورد. گویی باد می وزید؛ اما هیچ بادی در کار نبود. سبکی هلیوم باعث افزایش تبخیر و سردی هوا می شد.

تد چیزی گفت، اما نورمن دیگر صدای او را نمی شنید؛ صدایش چنان زیر شده بود که شنیده نمی شد. فقط نالهای ضعیف به گوشش رسید.

بارنز با رضایت خاطر گفت: «انگار دو تا موش داخل استوانه گیر کردن.»

تد به میکروفن رو کرد و جیغ کشان چیزی گفت.

بارنز گفت: «اگر می خواین حرف بزنین از میکروفن استفاده کنین. توی جعبه زیر نیمکت میکروفن هست.»

نورمن جعبه ای فلزی بیرون آورد و در آن را باز کرد. جعبه با صدایی زیر باز شد، مانند صدای کشیده شدن گچ بر روی تخته سیاه. هرگونه صدا در محفظه به صورت جيغ شنیده می شد. داخل جعبه دو بالشتک پلاستیکی سیاه بانوارهای گردن دیده می شد.

– اونارو از پشت گردنتون رد کنین. بالشتک رو بیخ گلوتون بذارین.

تد گفت: «بسیار خوب.» و از تعجب پلک زد. صدایش قدری خشن شده بود، اما به هر حال طبیعی به نظر می رسید.

نورمن گفت: «احتمالا اینها بسامد تارهای صوتی رو تغییر میده.»

بارنز گفت: «شما دو نفر را به توصیه ها توجه نمی کنین؟ بله بسامد تارهای صوتی رو تغییر میده. شما اینجا باید همیشه میکروفن داشته باشین. دست کم اگه میخواین دیگران متوجه صداتون بشن. هنوز سرده؟»

تد گفت: «بله.) – خب، تحمل کنین، چیزی به آخر کار نمونده.

سپس صدای سوت دیگری به گوش رسید و دری جانبی باز شد. بارنز آنجا ایستاده بود، با لباسهای سبکی که در دست داشت. او گفت، «به دی اچ-۸ خوش اومدین.»

دی اچ- ۸

بارنز گفت: «شما آخرین کسانی هستین که رسیدین. پیش از باز کردن در سفینه وقت داریم بازدید کوتاهی از دی اچ – ۸ بکنیم.»

تد پرسید: «یعنی همین الان برای باز کردن در سفینه آمادگی دارین؟ عالیه. چند دقیقه پیش درباره همین موضوع با تورمن حرف میزدم. باید برای چنین لحظه بزرگی، یعنی نخستین تماس ما با موجود زنده بیگانه، سخنرانی کوتاهی آماده کنیم.»

بارنز با تعجب به تد نگاه کرد و گفت: «برای این کار وقت داریم. فعلا زیستگاه رو به شما نشون میدم. از این طرف بیاین.»

او توضیح داد که زیستگاه دی اچ – ۸ شامل پنج استوانه بزرگ است که به ترتیب با حروف «الف» تا «ه» نامگذاری شده است. «استوانه الف، جایی که الآن داخلش هستیم، اتاق رابطه.» بارنز آنان را به اتاق مجاور راهنمایی کرد. لباسهایی از جنس پارچه های سنگین از دیوار آویخته بود و در کنارشان کلاههای ایمنی، از نوع کلاههایی که نورمن بر سر غواصها دیده بود، قرار داشت. کلاهها بسیار پیشرفته به نظر می رسیدند. نورمن با دست به یکی از آنها زد. از جنس پلاستیک و بی اندازه سبک بود.

چشمش به نام جانسون افتاد که بر روی یکی از کلاهها نقش بسته بود. نورمن پرسید: «اینها رو باید بپوشیم؟ » بارنز گفت: «بله.»

نورمن با کمی ترس پرسید: «بعد میریم بیرون؟»

– بالاخره میریم. فعلا نگران اون نباش. هنوز سردتونه؟

آن دو هنوز احساس سرما می کردند، بارنز از آنان خواست لباسهای تنگ و آبیرنگ غواصی را که از جنس پلی استر بودند بپوشند. تد اخم کرد و گفت: به نظر شما این لباسها کمی مضحک نیست؟»

بارنز گفت: «شاید مد روز نباشه، اما از کاهش حرارت بر اثر وجود هليوم جلوگیری می کنه.»

تد گفت: «رنگش جلوه ای نداره.»

بارنز گفت: «باید با رنگش بسازین.» کتهای سبک را به آن دو داد. نورمن احساس کرد در جیب کت چیز سنگینی هست، پس دست به جیب برد و یک بسته باتری بیرون آورد.

بارنز گفت: «کتها سیمکشی شدن و با برق گرم میشن. مثل پتو برقی که وقت خوابیدن مورد استفاده قرار میگیره. دنبالم بیاین.» .

به استوانه «ب» که شامل دستگاه های برق و نگهدارنده بود رفتند. استوانه، با آن همه لوله های رنگارنگ و اتصالات گوناگون، در نگاه اول به اتاق بزرگ نیروگاه بخار مشابهت داشت. بارنز گفت: «در اینجا حرارت و برق و هوای مورد نیاز خودمونو تولید می کنیم.» سپس با اشاره به دستگاهها گفت. «مولد برق آی سی مدار بسته ۲۴۰/ ۱۱۰ . باتریهای هیدروژن و اکسیژن. نمایشگرهای دستگاههای نگهدارنده، تجزیه کننده مایع که با باتریهای نقرهروی کار می کند. این هم ملوان یکم تینی فلچر.» نورمن زن درشت اندامی را دید که پشت به آنان و آچار به دست در میان لوله ها کار می کرد. زن چرخید؛ آلیس فلچر لبخند زد و دست روغنی خود را تکان داد.

تدسر تکان داد و گفت: «به نظر میرسه تو کارش ماهره.»

بارنز گفت: «بله. ولی تمام دستگاههای اصلی نگهدارنده بی فایده س. فلچر هم آخرین عضو زاید اینجاست. در واقع، کل زیستگاه به طور خودکارعمل می کنه.»

او علایم سنگینی را روی لباسها سنجاق کرد. «اینارو باز نکنین، هرچند فقط برای احتیاطه: هر وقت شرایط زیستی از حد معمول نزول کنه، زنگهای خطر به طور خودکار به صدا در میآد. البته چنین اتفاقی نمی افته. تو هر اتاق زیستگاه گیرنده هایی وجود داره. کم کم متوجه میشین که محیط خودش رو با حضور شما تنظیم می کنه. لامپهای روشنایی و چراغهای حرارتی و هواکشها با حضور شما خودبه خود روشن میشن. همه چیز خودکاره، نگران نباشین. هر دستگاه اصلی که میبینین اضافيه. میتونیم برق نداشته باشیم، می تونیم هوا نداشته باشیم و میتونیم اصلا آب نداشته باشیم، و در عین حال، صد و سی ساعت در زیر آب بمونیم.»

از نظر نورمن صد و سی ساعت مدت زمان چندان زیادی نبود. با خود حساب کرد: پنج روز پنج روز هم خیلی طولانی به نظر نمی رسید.

با ورود به استوانه بعدی چراغها روشن شدند. استوانه «ج» استراحتگاه افراد بود: تختها، دستشوییها، دوشهای حمام («آب گرم تا دلتان بخواهد»). بارنز چنان با افتخار قسمتهای مختلف را به آنان نشان میداد که گویی وارد هتلی شده بودند.

استراحتگاه ها با لایه های ضخیم عایقکاری شده بودند: دیوارهای تاشو و سقفها با اسفنج نرم پوشیده شده و آنجا را شبیه کاناپهای تو پر کرده بودند. اما با وجود رنگهای شاد و دقت لازم در تزئینات، نورمن باز احساس کرد در محیطی بسته و دلگیر قرار دارد. دریچه ها کوچک بودند و از آنها فقط سیاهی اقیانوس دیده می شد. و هر جا که عایقکاری تمام شده بود، نورمن با پیچهای بزرگ و روکش فلزی روبه رو می شد و همین به آنان یادآوری می کرد در چه محیطی هستند. نورمن احساس می کرد داخل قفس آهنی بزرگی قرار دارد و پیش خود گفت این احساس چندان دور از واقعیت نیست.

با گذر از راهروهای باریک وارد استوانه «د» شدند: آزمایشگاهی

کوچک با نیمکتها و میکروسکوپها در بالا و یک دستگاه کوچک الکترونیکی در پایین.

بارنز زن بسیار آرامی را معرفی کرد و گفت: «ایشان تینا چان هستن» همه با او دست دادند. نورمن پیش خود گفت تینا چان به شکلی غیرعادی آرام و خونسرد است، تا اینکه متوجه شد او از جمله آدمهایی است که تقریبا هیچ گاه پلک نمی زنند.

بارنز گفت: «هوای تینارو داشته باشین. اون تنها رابط ما با دنیای خارجه. اون گرداننده های رایانه ای و دستگاههای ردیاب رو هم اداره می کند. در واقع تمام دستگاههای الکترونیکی رو.»

نورمن تا آن روز صفحه نمایش هایی به این بزرگی ندیده بود. شبیه تلویزیونهای دهه پنجاه بودند.

بارنز توضیح داد که برخی تجهیزات، از جمله لامپهای تلویزیون در هوای دارای هلیوم خوب کار نمی کند. در روزهای آغازین به کارگیری زیستگاه های زیرآبی، به ناچار هر روز لامپها را عوض می کردند. اکنون لامپها با روکش عایقکاری شده بودند و علت بزرگی صفحه نمایش ها همین بود.

کنار چان زن دیگری به نام جین ادموندز ایستاده بود که بارنز او را به عنوان بایگان واحد معرفی کرد.

تد از او پرسید: «بایگان واحد یعنی چی؟»

جین ادموندز بالحنی رسمی پاسخ داد: «ملوان یکم از واحد پردازش اطلاعات، قربان.» جین ادموندز عینک داشت و صاف ایستاده بود. قیافه اش نورمن را به یاد کتابدارها می انداخت.

تد گفت: «پردازش اطلاعات…»

– قربان، وظیفه من نگهداری هر نوع ضبط رقمی[5] و اطلاعات دیداری و نوارهای ویدیوییه. همه جوانب این رویداد تاریخی ضبط میشه و من همه اطلاعات رو بایگانی می کنم.

نورمن با خود گفت بله، او کتابدار است. تد گفت: «آه، چقدر خوب. خوشحالم که اینو میشنوم. فیلم یا نوار؟» – نوار، قربان.

تد لبخندزنان گفت: «من با دوربین ویدیویی کار کردم. از دوازده میلیمتری استفاده می کنین یا هجده میلیمتری؟»

– قربان، ما از تصویری معادل دو هزار عنصر تصویر در هر نما استفاده می کنیم و هر عنصر تصویر سایه روشنی با مقیاس دوازده داره.

تد گفت: «آه .»

– این از شیوه های تجاری که شما با اونا آشنا هستین کمی بهتره، قربان.

تد گفت: «فهمیدم.» اما به آرامی به خود آمد و با ادموندز درباره نکات فنی به گفت وگو پرداخته

بارنز با ناراحتی گفت: «انگار تد به چگونگی ضبط این رویداد خیلی علاقه منده.»

نورمن گفت: «بله، این طور به نظر میرسه.» او نمیدانست دلیل ناراحتی بارنز چیست. آیا وی از بابت ضبط تصویری نگران بود؟ یا می پنداشت تد نمایش را به خود اختصاص می دهد؟ آیا تد چنین کاری را می کرد؟ آیا بارنز از اینکه این عملیات حالت غیرنظامی به خود بگیرد نگران

ادموندز در حال توضیح دادن بود: «نه، چراغهای بیرون از نوع ۱۵۰ وات کوارتزهالوژن هستن و ما معادل نیم میلیون آ.اس.آ[6] تصویربرداری می کنیم و این کافیه. مشکل اصلی باز تابنده س. دایم با این مشکل مواجهیم.»

نورمن گفت: «به نظر میرسه گروه پشتیبانی از زنها تشکیل شده.»

بارنز گفت: «بله. تمام مطالعات مربوط به عمق آب نشون میده که زنها در عملیاتهای زیر آب موفقترن. از نظر جسمی کوچکترن و هوا و مواد غذایی کمتری مصرف میکنن. در فعالیتهای گروهی و زندگی در محیطهای بسته بهتر عمل می کنن، و از نظر روحی قوی ترن و صبر و طاقتشون هم بیشتره. در واقع، نیروی دریایی مدتها پیش قبول کرد که تمام افراد و خدمه زیردریایی ها باید زن باشن.» خندید و ادامه داد: «اما تحقق این امر ناممکن به نظر می رسد.» نگاهی به ساعتش انداخت. «بهتره ادامه بدیم. تد؟ »

آنان به بازدیدشان ادامه دادند. آخرین استوانه، استوانه «ه» بزرگتر از بقیه بود. یک تالار استراحت بزرگ، چندین مجله و یک دستگاه تلویزیون و در طبقه پایین یک آشپزخانه و یک غذاخوری. ملوان رز لوی، آشپز زیستگاه، زنی سرخ چهره با لهجه جنوبی بود. هنگام ورود آنان، او که در زیر هواکشهای مکنده ایستاده بود. از نورمن پرسید چه دسرهایی را دوست دارد.

– دسر؟

– بله، دکتر جانسون. دوست دارم در صورت امکان دسر مورد علاقه افراد رو درست کنم. شما چطور دکتر فیلدینگ، دسر مورد علاقه شما چیه؟

تد گفت: «کلوچه لیمو. از کلوچه لیمو خیلی خوشم میاد.»

لوی لبخندزنان گفت: «میتونم درست کنم قربان.» سپس به نورمن رو کرد و گفت: «شما هنوز دسر مورد علاقه تون رو نگفتین دکتر جانسون.»”

– کلوچه رد توت فرنگی

– کاری نداره. با آخرین زیردریایی که به اینجا اومد، توت فرنگی های نیوزیلندی خوشمزه ای فرستادن. شاید دوست داشته باشین همین امشب. کلوچه توت فرنگی درست کنم؟

بارنز با خوشحالی گفت: «البته که دوست داریم.»

نورمن از دریچه بیرون را تماشا کرد. از دریچه های استوانه «د»کره می توانست حفاظ مستطیلی و درخشانی را که دور تا دور سفینه، به طول هشتصد متر در کف اقیانوس، کشیده شده بود، نگاه کند. غواصها که همچون کرم شبتاب می درخشیدند، در بالای نرده حرکت می کردند.

نورمن با خود گفت، من در عمق سیصد متری اقیانوس هستم، آن وقت درباره کلوچه ترد توت فرنگی حرف میزنم. اما وقتی بیشتر اندیشید آن را منطقی و معقول یافت. بهترین راه برای آنکه کسی در محیط جدید احساس راحتی کند، این بود که غذای محبوب و همیشگی خود را بخورد.

تد گفت: «من به توت فرنگی حساسیت دارم.»

لوى بدون مکث گفت: «کلوچه شما رو با توت خودرو درست می کنم.»

تد گفت: «با خامه هم زده؟»

– خب….

بارنز گفت: «اینجا تهیه همه چیز امکان نداره. یکی از چیزهایی که در فشار سی اتمسفر گاز مخلوط امکان نداره، خامه هم زده س. در این فشار خامه به هم نمیخوره. بریم.»

بت و هری در اتاق کوچک بالای غذاخوری منتظر بودند. هر دو لباس غواصی و کتهای حرارتی به تن داشتند. وقتی وارد اتاق شدند، هری سرش را تکان داد و گفت: «اینجا هم مثل اتاقهامون عایقکاری شده.» و با آرنج به دیوارها زد. «انگار در زهدان زندگی می کنیم.»

بت گفت: «دوست نداری به اونجا برگردی؟»

هری گفت: «نه. اونجا بودم. همون یک بار کافیه.»

تد پلی استر چسبناک را کشید و گفت: «عجب لباسهای بدیه.»

هری گفت: «شکمت رو خوب نشون میده.»

بارنز گفت: «بهتره کارمون رو شروع کنیم.»

هری گفت: «با چند تا دکمه براق شبيه الویس پریسلی[7] میشی.»

– الویس پریسلی که مرده.

هری گفت: «خب میتونی جاشو بگیری.»

نورمن نگاهی به دور و بر کرد و پرسید: «لوین کجاست؟»

بارنز بی درنگ گفت: «لوین موفق نشد بیاد. در زیردریایی یی که به اینجا می اومد دچار حالت هراس از مکانهای بسته[8] شد. خلاصه نتونست تو عملیات شرکت کنه.»

– پس در گروهمون زیست شناس دریایی نداریم؟

– بدون اونم میتونیم از پس کار بربیایم.

تد گفت: «از این لباس لعنتی حالم به هم میخوره. واقعا بدم میاد.»

– لباس به بت میآد.

– بله، بت هیکل ورزیده ای داره.

تد گفت: «اینجا مرطوب هم هست. همیشه این قدر مرطوبه؟»

نورمن متوجه شده بود که رطوبت مشکلی جدی است؛ به هر چیزی که دست می زدند کمی عرق کرده و مرطوب و سرد بود. بارنز درباره خطر ابتلا به بیماریهای عفونی و سرماخوردگی به آنان هشدار داده و بطریهای محلول پوستی و قطره های گوش در اختیارشان گذاشته بود.

هری گفت: «به نظرم شما گفتین فن آوری ساخت این زیستگاه خیلی پیشرفته س.»

بارنز گفت: «پیشرفته س. باور کنین اینجا، در مقایسه با زیستگاههای ده سال پیش، شیکه.»

هری گفت: «ده سال پیش ساخت زیستگاهها رو متوقف کردن، چون افراد داخل اونا می مردن.»

بارنز با اخم گفت: «اون فقط یک حادثه بود.»

هری گفت: «دو حادثه بود. جمعا چهار نفر کشته شدن.»

بارنز گفت: «وضعیت ویژه ای بود. هیچ ارتباطی هم به فن آوری یا کارکنان نیروی دریایی نداشت.»

هری گفت: «چه خوب. گفتین چه مدت باید اینجا بمونیم؟»

بارنز گفت: «حداکثر هفتاد و دو ساعت.»

– مطمئنید؟

بارنز گفت: «این مقررات نیروی دریاییه.»

نورمن با تعجب پرسید: «چرا؟»

بارنز سرش را تکان داد و گفت: «هیچ وقت، هیچ وقت دلیل قوانین نیروی دریایی رو نپرسین.»

میکروفن صدا کرد و تیناچان گفت: «فرمانده بارنز، از غواصها پیامی رسید. دارن اتاق رابط رو نصب می کنن. تا چند دقیقه دیگه در رو باز میکنن.»

بیدرنگ حال و هوای اتاق تغییر کرد؛ هیجان در فضای اتاق موج میزد. تد دستانش را به هم مالید و گفت: «البته، خودتون میدونین که ما حتی بدون باز کردن در اون سفینه هم موفق به کشف بزرگی شدیم که اهمیت خیلی زیادی داره.»

نورمن گفت: «چه کشفی؟»

تد با نگاه به بت گفت: «ما فرضیه رویداد منحصر به فرد رو باطل کردیم.»

بارنز گفت: «فرضیه رویداد منحصر به فرد؟»

بت گفت: «منظورش این واقعیته که فیزیکدانها و شیمیدانها به وجود حیات هوشمند فرازمینی ایمان دارن، در حالی که زیست شناسها چنین اعتقادی ندارن. خیلی از زیست شناسها بر این باورن که حیات هوشمند درپی مراحل ویژه بسیاری در زمین به وجود اومده و این امر به منزله رویدادی منحصر به فرد در عالم هستی بوده و امکان وقوع اون در جایی دیگه ناممکنه .»

بارنز گفت: «یعنی موجود هوشمند دیگه ای به وجود نمی آد؟»

بت گفت: «خب، تحقق این امر در روی زمین هم خیلی سخت بود. کره زمین چهار و نیم میلیارد سال قدمت داره و حیات تک سلولی سه میلیارد و نهصد میلیون سال پیش به وجود اومد – یعنی، از نظر زمین شناسی، بلافاصله پس از تشکیل زمین. اما حیات تا سه میلیارد سال به همون شکل تک سلولی باقی موند. سپس، در دوره کامبرین[9] ، در حدود ششصد میلیون سال پیش، انفجاری در شکلهای پیچیده حيات رخ داد. در مدت صد میلیون سال اقیانوس پر از ماهی شد. اون وقت خشکی به صورت مأوای جونورا در اومد. بعد نوبت به هوا رسید. اما کسی نمیدونه علت اون انفجار اولیه چی بود. از اونجا که اون انفجار تا سه میلیارد سال به وقوع نپیوست، این احتمال وجود داره که در سیاره ای دیگه هرگز رخ نده.

و حتی پس از دوره کامبرین مجموعه رویدادهایی که منجر به پیدایش انسان شد، چنان ویژه و چنان اتفاقیه که زیست شناسها اعتقاد دارن شاید انسان هیچ گاه به وجود نمی اومد. برای مثال، در نظر بگیرین که دایناسورها شصت و پنج میلیون سال پیش بر اثر برخورد یک ستاره دنباله دار یا هر عامل دیگه ای از بین نمی رفتن. اون وقت شاید خزندگان به صورت جانداران حاکم بر زمین باقی می موندن و پستاندارها هرگز فرصتی برای تسلط بر کره زمین به دست نمی آوردن. نه از پستاندارها خبری بود و نه از نخستیها[10]. بدون نخستیها میمون خلق نمی شد. بدون میمون هم انسان به وجود نمی اومد… توی روند تکامل عوامل اتفاقی فراوانی دخالت داشته. به همین دلیله که زیست شناسها اعتقاد دارن حیات هوشمند رویدادی منحصر به فرد در همه عالمه که فقط اینجا رخ داده.»

تد گفت: «ولی الآن میدونیم که اون رویدادی منحصر به فرد نیست، چون همین پایین با سفینهای خیلی بزرگ رو به روییم.»

بت گفت: «من شخصا خوشحال نیستم.»

نورمن گفت: «بله، از قیافه ت پیداس.»

بت گفت: «علتش رو توضیح میدم. من نگرانم و این دست خودم نیست. ده سال پیش بیل جکسون در استنفورد در روزهای آخر هفته چند نشست در زمینه حیات فرازمینی برگزار می کرد. این درست پس از زمانی بود که جایزه نوبل رو در رشته شیمی به خودش اختصاص داد. اون ما رو به دو گروه تقسیم کرد. یک گروه، با معیارهای علمی، به طراحی شکل موجود خارج زمینی مشغول شد. گروه دوم هم کوشید به شناسایی موجود و چگونگی ارتباط با اون بپردازد. جکسون، به عنوان دانشمندی سختکوش، بر کل طرح نظارت داشت و اجازه نمیداد کسی از زیر کار در بره. روزی طرحی کلی از موجودی پیشنهادی نشونش دادیم و اون، بالحنی خشن، پرسید:

بسیار خوب، مخرجش کجاست؟ این جمله در شکم انتقاد او بود. خب خیلی از جانوران در زمین مخرج ندارن. برای عمل دفع ساز و کارهایی وجود داره که اصلا به منفذی ویژه نیاز ندارن. جکسون تصور می کرد وجود مخرج الزامیه، ولی این طور نیست. و الآن…» شانه بالا انداخت و ادامه داد: کسی نمیدونه چه چیزی پیدا می کنیم.»

تد گفت: «به زودی میفهمیم.»

میکروفن صدا کرد. «فرمانده بارنز، غواصها اتاق رابط رو نصب کردن. الآن روبوت آماده ورود به سفينه س.»

تد گفت: «کدوم روبوت؟»

درِ سفينه

تد با عصبانیت گفت: «به نظرم این اصلا درست نیست. ما اینجا اومدیم تا خودمون وارد این سفینه بیگانه بشیم. به نظر من ما باید کاری رو که براش به اینجا اومدیم انجام بدیم – خودمون باید وارد سفینه بشیم.»

بارنز گفت: «به هیچ وجه نمی تونیم خودمون رو به خطر بندازیم.»

تد گفت: «شما باید سفينه رو مثل مکانی باستان شناختی بدونین. بزرگ تر از چیچن ایتزا، بزرگ تر از تروا، بزرگ تر از مقبرة توتان خامن در مصر باستان. بدون تردید مهم ترین مکان باستان شناختی در تاریخ بشره. واقعا تصمیم گرفتین اینجا رو یک روبوت باز کنه؟ احساستون درباره سرنوشت بشر کجا رفته؟»

بارنز گفت: «احساس صیانت ذات شما کجا رفته؟»

– من به شدت مخالفم، فرمانده بارنز.

بارنز گفت: «سر فرصت به این موضوع رسیدگی می کنیم.» و روبرگرداند و ادامه داد: «فعلا بهتره به کارمون ادامه بدیم. تینا، ویدیو رو روشن کن.»

تد غرولند می کرد؛ اما با روشن شدن دو صفحه بزرگ در برابرشان ساکت شد. در صفحه چپ ساختار فلزی و پیچیده رويوت به اضافه موتورها و چرخ دنده ها نمایان بود. روبوت در مقابل بدنه فلزی و منحنی سفینه قرار داده شده بود.

در بدنه خاکستری رنگ سفينه دری دیده می شد که شبیه در هواپیماهای مسافربری بود. صفحه دوم نمایی درشت تر از این در را نشان می داد که به وسیله دوربین ویدیویی نصب شده در روبوت گرفته و پخش می شد.

تد گفت: «تقریبا شبیه در هواپیماس»

نورمن به هری که لبخندی اسرار آمیز به لب داشت نگریست و سپس به بارنز رو کرد. بارنز متعجب به نظر نمی رسید. نورمن فهمید که بارنز از چگونگی در سفینه چیزهایی میداند.

تد گفت: «چنین تشابهی رو در طراحی در چه جور میتونیم توجیه کنیم؟ احتمال اتفاقی بودن این مشابهت خیلی کمه. ببینین، اندازه و شکل این در برای انسان کاملا مناسبه.»

هری گفت: «بله، همین طوره.»

تد گفت: «باور کردنی نیست. اصلا باور کردنی نیست.»

هری لبخند زد؛ اما چیزی نگفت.

بارنز گفت: «ببنیم چطور باز میشه.»

تصویربردار خودکار ویدیویی در اطراف بدنه سفینه به کاوش پرداخت و روی تصویری از قابی مستطیلی شکل در سمت چپ در متوقف شد.

– میتونین اون قاب رو باز کنین؟

– سعی می کنیم قربان.

چنگال روبوت، غژغژکنان، به سوی قاب دراز شد. اما حرکت چنگال ناشیانه بود؛ به بدنه فلزی کشیده شد و سطح آن را خراشید. قاب همچنان بسته ماند.

تد گفت: «خنده داره. انگار داریم حرکات بچه ای رو تماشا می کنیم.»

چنگال همچنان بر قاب خراش می انداخت.

تد گفت: «ما خودمون باید این کار رو بکنیم.»

بارنز گفت: «از مکنده استفاده کنین.» از روبوت بازویی دیگر، مجهز به مکنده لاستیکی، خارج شد.

تد با لحنی تحقیر آمیز گفت: «هه، شاگرد لوله کش.»

مکنده به قاب نزدیک شد و محکم به آن چسبید. سپس، قاب با صدایی باز شد.

– آخرش باز شد!

– چیزی نمی بینیم….

نمای داخلی قاب تیره و نامشخص بود. فقط برجستگی های فلزی و گردی دیده می شد که به رنگهای قرمز و زرد و آبی بودند. روی برآمدگیها علایم نامشخص سفید و سیاهی به چشم می خورد.

تد گفت: «نگاه کنین، قرمز و زرد و آبی. رنگهای اصلی. همین قدم بسیار مهمیه.»

نورمن پرسید: «چرا؟»

تد گفت: «چون نشون میده که بیگانه ها دستگاه حسی مشابه ما دارن – یعنی اطراف خودشونو مثل ما با چشم میبینن، با همون رنگها وهمون

طيف الكترومغناطیسی. این موضوع برای تماس با اونا خیلی مفیده. و اون علایم سفید و سیاه… که شاید نوعی نوشتار باشه! تصورش رو بکنین؟ نوشتار موجودات خارج زمینی!» مشتاقانه لبخند زد و ادامه داد: «الآن لحظه بسیار مهمیه. از اینکه اینجا هستم واقعا احساس افتخار میکنم.»

بارنز گفت: «تصویر رو تنظیم کنین.»

– بله قربان تصویر تیره و تارتر شد.

– نه، از زاوية مخالفة

– بله قربان، تنظیم می کنیم. تصویر صاف و واضح شد.

تد با نگاه به صفحه تلویزیونی گفت: «آه، آه.»

اکنون آنان متوجه شدند که آن سه برجستگی نامشخص در اصل سه دکمه رنگی است: زرد و قرمز و آبی. دکمه ها هر کدام دو سانتیمتر قطر و لبه هایی برجسته داشتند. کم کم علایم روی دکمه ها واضح و خوانا شد.

این علایم از چپ به راست چنین خوانده می شد: «اضطراری آماده»، اضطراری قفل» و «اضطراری باز».

نوشته ها به زبان انگلیسی بود. لحظه ای همه مات و مبهوت ساکت ماندند. سپس هری آدامز آهسته خندید.

سفينه

تد با نگاه به صفحه تلویزیونی گفت: «حروف به انگلیسیه، انگلیسی.»

هری گفت: «بله. البته که انگلیسیه.»

تد گفت: «موضوع چیه. شاید دارن سر به سرمون میذارن.»

هری گفت: «نه» او آرام و، به شکلی عجیب، بی اعتنا بود.

– چطور امکان داره این سفينه سيصدسال قدمت داشته باشه، ولی دستورها به انگلیسی امروزی باشه؟

هری گفت: «درباره ش فکر کن.»

تد خم به ابرو داد و گفت: «شاید این سفينه بیگانه خودشو طوری به ما نشون میده که ما احساس راحتی کنیم.»

هری گفت: «بیشتر فکر کن.»

تد، پس از سکوتی کوتاه گفت: «خب، اگه این سفینهای بیگانه باشه…»

هری حرفش را قطع کرد: «این سفینه بیگانه نیست.»

تد ساکت ماند، اما پس از چند لحظه گفت: «تو که این قدر مطمئنی پس چرا به ما نمی گی این چیه؟» .

هری گفت: «بسیار خوب، میگم. این سفینهای امریکاییه.»

– سفينه امریکایی؟ به طول هشتصد متر؟ ساخته شده با فن آوریی که چیزی از اون نمیدونیم؟ اونم سفینه ای که سیصد سال زیر خاک بستر اقیانوس مدفون مونده؟

هری گفت: «البته. از همون اول معلوم بود. این طور نیست فرمانده بارنز؟»

بارنز در تایید حرفهای او گفت: «احتمالش رو میدادیم. رئیس جمهور احتمالش رو میداد.»

– برای همین به روسها اطلاع ندادین؟

– دقيقاً .

تد کاملأ مایوس شد. مشتش را گره کرد؛ گویی می خواست کسی را بزند. به تک تک افراد نگریست. «از کجا فهمیدین؟»

هری گفت: «اولین سر نخ رو میشه از وضعیت خود سفينه به دست آورد. سفینه هیچ آسیبی ندیده. کاملا سالم و دست نخورده س. هر سفینه ای که توی آب سقوط کنه آسیب می بینه. حتی در سرعتهای کم، برای مثال، سیصد کیلومتر در ساعت سطح آب به سختی سیمانه. سفینه هر قدر که محکم باشه باز هم احتمال داره به دلیل برخورد با آب کمی آسیب ببینه. ولی سفینه کاملا سالمه.»

– مفهومش چیه؟

– مفهومش اینه که توی آب سقوط نکرده.

– من که نمی فهمم. این سفینه پرواز کرده و….

– پرواز نکرده. سفینه به اینجا رسیده.

– از کجا؟

هری توضیح داد: «از آینده. این نوعى سفينه زمینیه که در آینده ساخته شده، یعنی ساخته خواهد شد و در سفر به زمان گذشته، چند سال پیش از این اقیانوس سر درآورده.»

تد با ناراحتی گفت: «مردمان آینده چرا باید چنین کاری کنن؟» او از اینکه از سفینه خارج زمینی و لحظه بزرگ تاریخیش محروم شده بود، آشکارا احساس ناراحتی می کرد. روی صندلی افتاد و با بی حوصلگی به صفحات تلویزیونی نگاه کرد.

هری گفت: «من نمیدونم چرا چنین کاری کردن. ما در بین اونا نیستیم. شاید فقط حادثه ای باشه، بدون قصد قبلی.»

بارنز گفت: «ادامه بدین و بازش کنین.»

– داریم باز می کنیم، قربان.

دست روبوت به سوی دکمه باز رفت. چند بار فشار داد. صدای تق تق شنیده می شد؛ اما اتفاقی نیفتاد.

بارنز گفت: «مشکل چیه؟»

– قربان، قادر به تماس با دکمه نیستم. بازوی جلو رونده بزرگه و به داخل قاب نمیره.

– معرکه س.

– از میل استفاده کنم؟

– استفاده کن.

چنگال عقب آمد و میله ای نازک و سوزنی شکل به سوی دکمه جلو رفت. میل به دکمه نزدیک شد و به آن چسبید. فشار آورد، اما سر خورد.

– دوباره امتحان می کنیم قربان. میل بار دیگر به دکمه فشار وارد آورد و باز هم شر خورد.

– قربان، سطح دکمه خیلی لیزه.

– دوباره امتحان کن.

تد فکورانه گفت: «میدونین، این هنوز موقعیتی خیره کننده س و، از یک نظر، حتی مهمتر از تماس با موجودات فرازمینیه. من پیش از این مطمئن بودم که حیات فرازمینی در عالم وجود داره، ولی سفر در زمان! راستش به عنوان اخترشناس و فیزیکدان در این باره تردید داشتم. تا اونجا که میدونیم این کار ناممکنه و با قوانین فیزیک سازگار نیست. با وجود این، شاهدی داریم که نشون میده سفر در زمان امکانپذیره و همنوعان ما در آینده موفق به انجام دادن اون میشن!»

تد بار دیگر خوشحال بود و لبخند میزد. نورمن با خود گفت او با آن همه احساسات مهارنشدنی قابل تحسین است.

تد ادامه داد: «و حالا ما در آستانه نخستین تماس با همنوعان خود از آینده هستیم! تصورش رو بکنین! داریم خودمون رو در زمان آینده ملاقات می کنیم!»

میل چندین بار فشار داد؛ اما نتیجه ای حاصل نشد.

– قربان، نمی تونیم دکمه رو فشار بدیم

بارنز برخاست و گفت: «دارم میبینم. بسیار خوب، کار رو تعطیل کنین و برین کنار. تد، انگارداری به آرزوت میرسی. ناچاریم خودمون اونو باز کنیم. لباسهاتونو بپوشین.»

ورود به سفينه

نورمن در رختکن استوانه «الف» لباسش را پوشید. تینا و ادموندز کمکش کردند تا کلاه بر سر بگذارد و حلقه را دور گردنش محکم کند. سنگینی مخازن هوا را بر پشتش احساس کرد؛ بندها بر شانه اش فشار می آوردند. هوا را که بویی ناخوشایند داشت به ریه ها فرو داد. تق تق میکروفن کلاهش را شنیده

نخستین جمله ای که شنید این بود: «با عبارت در آستانه فرصتی عظیم برای نوع بشر، موافقين؟» نورمن خندید و خوشحال شد که با این خنده قدری از اضطرابش کاسته شد.

تد با دلخوری پرسید: «خنده دار بود؟»

چشم نورمن به مردی با لباس ویژه عمق آب افتاد که روی کلاه زردش نام فیلدینگ حک شده بود.

نورمن گفت: «نه. فقط نگرانم.»

بت گفت: «من هم نگرانم.»

بارنز گفت: «نگران نباشین. به من اعتماد کنین.»

هری گفت: «سه دروغ بزرگ توی دی اچ – ۸ کدامها هستن؟» و همه خندیدند.

در حالی که کلاههایشان به هم می خورد وارد اتاق رابط کوچک شدند، با گردش چرخ، دریچه دیوار بسته شد. بارنز گفت: «بسیار خوب بچه ها، راحت نفس بکشین.» دریچه پایینی را باز کرد و آب تیره پدیدار شد. آب وارد اتاق نشد. بارنز گفت: «زیستگاه در حالت فشار مثبته. سطح آب بالا نمیاد.

حالا کاری رو که میکنم انجام بدین. لازم نیست لباستونو پاره کنین.» زیر سنگینی مخازن هوا به دریچه نزدیک شد، میله های کناری را گرفت و خیلی آرام در آب فرو رفت.

افراد گروه، یکی یکی به کف اقیانوس پریدند. وقتی آب دارای دمایی نزدیک به صفر درجه با لباس نورمن تماس پیدا کرد، نفس او برای لحظه ای بند آمد: همزمان با روشن شدن گرم کن های برقی لباسش، وزوز هواکش کوچک آن را شنید. پاهایش به گل و لای کف اقیانوس خورد. در تاریکی به اطراف نگریست. او زیر زیستگاه ایستاده بود. درست پیش رویش، در فاصله صد متری از او، حفاظ مستطیلی و درخشان پیدا بود. بارنز، در حالی که سنگینی خود را به جریان آب داده بود، مانند کسی که در ماه حرکت می کند، جلو میرفت.

– این شگفت انگیز نیست؟

هری گفت: «آروم باش، تد.»

بت گفت: «واقعا تعجب آوره که شمار موجود زنده توی این عمق این قدر كمه. متوجه شدین؟ نه از بادافشان دریایی خبری هست، نه از حلزون، نه از اسفنج و نه حتی یک ماهی. چیزی نیست مگر کف قهوه ای دریا. اینجا یکی از خلوت ترین نقاط اقیانوس آرامه.»

نوری از پشت به نورمن تابیده شد؛ او سایه خود را جلو پایش دید. به عقب نگاه کرد و ادموندز را دید که دوربین و چراغی را داخل محفظه ضد آب بزرگی گذاشته است و پشت سرش می آید.

– فیلمبرداری می کنیم؟

– بله، قربان.

بت خنده کنان گفت: «مواظب باش نیفتی نورمن.»

– مواظبم به حفاظ نزدیک تر شدند. نورمن با دیدن غواصانی که در آنجا مشغول کار بودند، احساس آرامش کرد. در سمت راست، بال بزرگ از میان توده مرجانی بیرون زده بود. تیغه ای تیره و بسیار عظیم که به سوی سطح آب بالا رفته بود و آنان را کوچک جلوه می داد.

بارنز پیشاپیش بقیه از مقابل بال گذشت و وارد تونلی شد که در تودة مرجانی ایجاد کرده بودند. این تونل باریک هیجده متر طول داشت و با چراغهایی در امتدادش روشن شده بود. در یک ستون حرکت می کردند. نورمن پیش خود گفت گویی وارد معدن شده اند.

– غواصها توده های مرجانی اینجارو قطع می کردن؟

– بله. نورمن اتاقکی با دیواره فلز موجدار دید که با مخازن فشار احاطه شده

بارنز گفت: «اونجا اتاق رابطه. رسیدیم. همه حالشون خوبه؟»

هری گفت: «فعلا همه حالشون خوبه.»

وارد اتاق رابط شدند و بارنز در را بست. فشفش هوا بلند شد. نورمن پایین رفتن آب را تماشا می کرد. ابتدا از شیشه کلاه پایین رفت. سپس به کمر، زانوها و به کف اتاقک رسید. فشفش هوا قطع شد و آنان از در دیگری گذشتند و آن را پشت سرشان بستند.

نورمن به بدنه فلزی سفینه رو کرد. روبوت کنار رفته بود. نورمن احساس کرد در کنار هواپیمای مسافربری بزرگی ایستاده است – بدنه فلزی و منحنی با دری متناسب و اندازه. بدنه ای که رنگ خاکستری به آن حالتی شوم و تهدیدآمیز میداد. نورمن نگران بود و می کوشید به روی خود نیاورد. با گوش دادن به صدای نفس بقیه گروه احساس کرد آنان هم نگران اند.

بارنز گفت: «همه رسیدن؟»

ادموندز گفت: «صبر کنین دوربین رو آماده کنم، قربان.»

– بسیار خوب. صبر می کنیم.

کنار در صف کشیدند، اما هنوز کلاه بر سر داشتند. نورمن پیش خود گفت تصویر چندان خوبی از کار در نمی آید.

ادموندز گفت: «دوربین کار می کنه.»

تد: «دوست دارم چند کلمه ای حرف بزنم.»

هری: «آه، تد. نمیتونی آروم بمونی؟»

تد: «به نظرم مهمه.»

هری: «حرفت رو بزن.»

تد: «سلام. تد فیلدینگ هستم. جلو در سفينه ناشناخته ای که…»

بارنز: «صبر کن، تد. جمله جلو در سفينه ناشناخته، شبیه این عبارته که آدم بگه، جلو مقبره سرباز گمنام هستم.»

تد: «از این جمله خوشت نمیاد؟»

بارنز: «خب، به نظرم باعث سوء تفاهم میشه.»

تد: «خیال می کردم خوشتون میاد.»

بت: «می شه به کارمون برسییم. لطفا »

تد: «مسئله ای نیست.»

هری: «چیه، چرا لب و لوچهت آویزون شد؟»

تد: «مسئله ای نیست. بدون گزارش به کار ادامه میدیم.»

هری: «حالا خوب شد. بهتره در رو باز کنیم.»

تد: «به نظرم همه تون میدونین که من چه احساسی دارم. گمان می کنم باید برای نسلهای آینده چند جمله ای ادا کنیم.»

هری: «خیلی خوب، هرچی دلت میخواد زر بزن.»

تد: «گوش کن لعنتی، دیگر تحمل فخرفروشی تو رو ندارم و حالم از هرچی…»

بارنز: «لطفا دوربین رو خاموش کن.»

ادموندز: «دوربین خاموشه، قربان.»

بارنز: «بذار همه آروم بشن.»

هری: «به نظر من همه این تشریفات بیهوده س.»

تد: «بیهوده نیست؛ خیلی هم مفیده.»

بارنز: «بسیار خوب، خودم گزارش می کنم. دوربین رو روشن کن.»

ادموندز: «دوربین کار می کنه.»

بارنز: «من فرمانده بارنز هستم، تا چند لحظه دیگه دریچه روباز می کنیم. در این لحظه تاریخی تد فیلدینگ، نورمن جانسون، بت هلپرن و هری آدامز در کنار من هستن.»

هری: «چرا منو آخر همه معرفی کردی؟»

بارنز: «من از چپ به راست معرفی کردم، هری.»

هری: «خنده دار نیست که تنها سیاه پوست گروه آخر از همه معرفی میشه؟»

بارنز: «هری، از چپ به راست گفتم. همون طور که اینجا وایسادیم.»

هری: «اونم بعد از تنها زن گروه. من استاد دانشگاهم، اما بت فقط استادیاره.»

بت: «هری…»

تد: «می دونی، هل، شاید بهتر باشه با سمتهای کامل و مشاغل سازمانی خودمون معرفی بشیم…»

هری: «چرا به ترتیب حروف الفبایی نباشه…»

بارنز: «… بس کنین! بگذریم. اصلا فیلمبرداری نمی کنیم!»

ادموندز: «دوربین خاموشه، قربان.»

بارنز: «پناه بر خدا .»

او به گروه پشت کرد و سرش را تکان داد. صفحه فلزی را بالا برد، دو دکمه بیرون آمد که یکی را فشار داد. چراغی زردرنگ با علامت «آماده» روشن و خاموش شد.

بارنز گفت: «از هوای داخل نفس بکشین.»

اعضای گروه هنوز از هوای مخازن نفس می کشیدند، زیرا احتمال داشت گازهای داخل سفينه سمی باشد.

– همه حاضرین؟

– حاضریم. بارنز دکمه «باز» را فشار داد.

علامتی روشن شد: هوای تنظیم شده. سپس در، مانند در هواپیمای همراه با ایجاد صدایی گنگ باز شد. نورمن لحظه ای چیزی ندید، مگر تاریکی آن سوی در. با احتیاط جلو رفتند و زیر نور چراغهایشان با تیرهای فلزی و مجموعه ای از لوله های فلزی روبه رو شدند.

– بت، هوارو آزمایش کن.

بت پیستون روی دستگاه هدایت گاز کوچکی را که در دستش بود کشید. صفحه نشان دهنده ارقام آن روشن شد.

– هلیوم، اکسیژن، کمی دی اکسید کربن و بخار آب. با نسبتهای متناسب. هوا زیر فشاره.

– سفینه هوای خودش رو تنظیم کرده؟

– این طور به نظر می رسه.

– بسیار خوب. یک نفر برای یک بار کار تنظیم هوارو انجام داده.

بارنز کلاهش را درآورد و نفس کشید. بد نیست. کمی بوی ماندگی و بد میده، ولی خوبه.»

چند بار نفس عمیق کشید و سرش را تکان داد. بقیه هم کلاهشان را در آوردند و آنها را روی کف اتاقک گذاشتند.

– این جوری بهتره.

– میتونیم وارد بشیم؟

– البته که می تونیم.

کمی مکث کردند، سپس بت جلو افتاد و گفت: «خانمها مقدمن.»

بقیه پشت سرش وارد سفینه شدند. نورمن چرخید و به کلاههای زردرنگشان در کف اتاقک نگریست. ادموندز، در حالی که دوربین را به چشمش نزدیک می کرد، گفت: «بفرمایین، دکتر جانسون.»

نورمن چرخید و وارد سفینه شد.

  1. ۱,Wolfgang Amadeus Mozart ( ۱۷۹۱

     

    ۱۷۵۶ )، ولفگانگ آمادئوس موتسارت آهنگساز مشهور اتریشی. م

  2. Donald Duck، یکی از شخصیتهای کارتونی به شکل اردک در آثار والت دیزنی. م.
  3. Mickey، یکی از شخصیتهای کارتونی به شکل موش در آثار والت دیزنی. م.
  4. ..I taut I taw a puddy tat : فتر تردم یه گبه ملوس تيتم.فکر کردم یک گربه ملوس دیدم)
  5. digital recording
  6. .ASA واحد مربوط به حساسیت فیلمهای عکاسی بر اساس استاندارد آمریکا. م.
  7. 1.Elvis Presley ( ۱۹۷۷ – ۱۹۳۵ )، خواننده و بازیگر مشهور دهه ۵۰ میلادی امریکا
  8. claustrophobia
  9. 1.Cambrian، دوره اول عصر پالئوزوئیک که مشخصه آن دریاهای گرم و بیابانهای خشک بوده است. م.
  10. primate
بازگشت به صفحه اصلی

(این نوشته در تاریخ 14 دسامبر 2023 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *