رمان علمی تخیلی
کره
نویسنده: مایکل کرایتون
قدرت
سایه
بت بر روی تختش در آزمایشگاه نشست و به ورقه ای که نورمن به او داده بود نگاه کرد و گفت: «آه، خدای من.» موی ضخیم و مشکی خود را از صورتش کنار زد و پرسید: «چطور ممکنه؟»
نورمن گفت: «همه چیز جور در میاد. خوب فکر کن. پیامهاکی شروع شد؟ وقتی هری از کره بیرون اومد. اولین بار چه زمانی بود که ماهی مرکب و بقیه جونورا ظاهر شدن؟ وقتی هری از کره اومد بیرون.»
– درسته، ولی….
– … اولش ماهیهای مرکب کوچولو بودن، ولی بعد وقتی شروع به خوردن اونا کردیم یکباره سروکله میگوها هم پیدا شد. درست وقت خوردن شام. چرا؟ چون هری ماهی مرکب دوست نداره….
بت چیزی نمی گفت، فقط گوش میداد.
– و چه کسی در کودکی از ماهی مرکب غول پیکر فیلم بیست هزار فرسنگ زیر دریا ترسیده بود؟
بت گفت: «هری بود. یادمه خودش اینو گفت.»
نورمن با شتاب ادامه داد: «جری کی تو تصویر ظاهر میشه؟ وقتی هری حاضره. در غیر این صورت از جری هم خبری نیست. جری کی جواب حرفهای ما رو میده؟ وقتی هری تو اتاقه و حرفهامونو میشنوه. و چرا جری نمیتونه فکرمون رو بخونه؟ چون هری نمی تونه فکرمون رو بخونه. یادته بارنز همه اش از اسم اون می پرسید و هری از پرسیدن اسمش خودداری می کرد؟ میدونی چرا؟ چون میترسید روی صفحه به جای جری، واژه هری ثبت بشه.»
– و اون خدمه….
– درسته. خدمه سیاهپوست. وقتی هری خواب می بینه نجات پیدا کردیم چه کسی ظاهر میشه؟ یک نفر خدمه سیاهپوست می آمد تا نجاتمون بده.
بت با چهره ای گرفته می اندیشید. «ماهی مرکب چطور؟»
– خب، وسط حمله بود که به سرهری ضربه خورد و بیهوش شد. فورا ماهی مرکب ناپدید شد و فقط وقتی دوباره برگشت که هری بیدار شد و بهت گفت به جای تو سر میز فرمان می مونه.
بت گفت: «خدای من.»
نورمن گفت: «بله. قضیه کاملا روشنه.»
بت چند لحظه در سکوت به برگه خیره شد. «ولی این کار رو چطور انجام میده؟»
نورمن که در این باره اندیشیده بود گفت: «شک دارم خودش این کار رو بکنه. دست کم آگاهانه نیست. میشه فرض کنیم که هری، وقتی داخل کره بوده، اتفاقی براش افتاده وقتی داخل کره بود نوعی قدرت کسب کرده.»
– چه جور قدرتی؟
– قدرتی که فقط با فکر کردن بشه کارهارو انجام داد. قدرتی که افکارش رو به واقعیت تبدیل کنه.
بت با چهره ای گرفته گفت: «به افکارش صورت حقیقی میده…»
نورمن گفت: «این خیلی عجیب نیست. خوب فکر کن: اگه یک مجسمه ساز بودی، اول یک چیزی به ذهنت میرسید، بعد روی سنگ یا چوب کنده کاری می کردی و به اون فکرت صورت حقیقی میدادی. اول افکار ظاهر میشن و بعد نوبت اجرای کار می رسه، به همراه تلاشی مضاعف، برای اینکه واقعیتی خلق بشه که بیانگر افکار پیشین انسانه. ماهیت اعمال ما در جهان به این صورته. چیزی رو در ذهن می پرورونیم و بعد سعی می کنیم اون چیز به واقعیت پیونده. بعضی وقتها كارمون ناخودآگاهانه س مثل کسی که موقع ناهار به طور سرزده به خونه ش میره و زنشو با مرد دیگه ای میبینه. این آدم از پیش برنامه ریزی نکرده. این عمل به طور خود به خود اتفاق افتاده.»
بت گفت: «یا زنی که شوهرش رو با زن دیگه ای گیر می اندازه.»
– بله، البته. نکته اینه که ما میتونیم همیشه، بدون اینکه درباره کارها فکر چندانی بکنیم، موجب روی دادن اون اعمال بشیم. وقتی باهات حرف میزنم به تک تک کلمات توجه نمی کنم. فقط تصمیم می گیرم چیزی بگم و بعد واژه ها خود به خود ادا میشن.
– بله….
– پس ما میتونیم، بدون هیچ زحمتی، مخلوقات پیچیده ای مثل جملات رو به وجود بیاریم. ولی نمیتونیم، بدون زحمت، مخلوقات پیچیده دیگه ای مثل مجسمه ها رو درست کنیم. معتقدیم که با وجود داشتن فکر ناچاریم کاری کنیم.
بت گفت: «و این کار رو میکنیم.»
– خب هری این کار رو نمیکنه. هری یک قدم جلوتر رفته. اون دیگه مجبور نیست مجسمه کنده کاری کنه. همین که فکر می کنه، پدیدهها خودشون واقعیت پیدا میکنن. هری چیزها رو به نمایش در می آره.
– هری ماهی مرکب ترسناکی توی ذهنش تجسم می کنه و بعد یک ماهی مرکب ترسناک بیرون پنجره ظاهر میشه؟
– دقيقة. و وقتی هشیاری شو از دست میده، ماهی مرکب ناپدید میشه.
– و این قدرت رو از کره کسب کرده؟
– بله.
بت خم به ابرو داد و پرسید: «چرا این کار رو میکنه؟ میخواد ما رو بکشه؟»
نورمن سرش را تکان داد و گفت: «نه. به نظرم خود هری هم نمیدونه.»
– منظورت چیه؟
نورمن گفت: «خب، ما در مورد کره و تمدنی که اونو فرستاده نظرهای مختلفی داشتیم. تد می گفت این یک نشان پیروزی یا پیامه – اون کره رو به صورت هدیه میدید. هری معتقد بود که داخلش چیزی هست اونو به چشم ظرف میدید. ولی من حدس میزنم اون یک جور مین باشه.»
– منظورت وسیله انفجاریه؟
– نه دقيقا، منظورم نوعی وسیله دفاعی یا آزمایشه. میشه احتمال داد که تمدنی بیگانه این چیزها رو اطراف کهکشان ما پخش کرده و هر موجود هوشمندی که اونا رو به چنگ بیاره میتونه از قدرت کره برخودار بشه. این قدرت که هر چی به ذهنش میرسه توی عالم واقعیت تحقق پیدا کنه. اگه افکار مثبت داشته باشی، برای شام میگوی خوشمزه گیرت میاد. اگه افکار منفی داشته باشی غولهایی به سراغت می آن تا بگشنت. فرایندی مشابه که فقط مضمونش فرق میکنه.
– یعنی همون طور که اگه کسی پا روی مین زمینی بذاره منفجر میشه، این کره هم افرادی رو که افکار منفی دارن از بین میبره؟
نورمن گفت: «یا اگه کسی نتونه در عالم هشیاری خودشو مهار کنه. چون اگه شخص در عالم هشیاری خودشو مهار کنه، کره هیچ تأثیر خاصی روی اون نمیذاره. اما اگه به خودش مسلط نباشه کره از دستش خلاص میشه.»
بت گفت: «آخه چطور میشه فکر منفی رو مهار کرد؟» او ناگهان نگران شد. «چطور میشه به یک نفر گفت، به یک ماهی مرکب غول پیکر فکر نکن؟ به هر کس که چنین دستوری بدیم، در تلاش برای اینکه فکرشو نکنه، خود به خود به ماهی مرکب فکر می کنه.»
نورمن گفت: «میشه بر افکار مسلط شد.»
– شاید یک مرتاض یا همچین کسی بتونه.
نورمن گفت: «همه میتونن. آدم میتونه افکار ناخوشایند رو بذاره کنار. آدمها چه جوری سیگار رو ترک میکنن؟ ما چه جوری نظرمون رو درباره هر چیزی عوض می کنیم؟ به وسيله مهار کردن افکارمون.»
– من هنوز متوجه نشدم که چرا هری این کار رو میکنه.
نورمن گفت: «یادته گفتی شاید کره با ما ناجوانمردانه بجنگه؟ همون طور که ویروس ایدز ناجوانمردانه به دستگاه ایمنی بدن ما حمله میکنه؟ ایدز در سطحی به ما حمله میکنه که ما آمادگیشو نداریم. از یک نظر، کره هم به همین صورت عمل میکنه، چون ما معتقدیم میتونیم هر چی دلمون میخواد فکر کنیم، بدون اینکه عواقب این کار متوجه ما باشه. در این زمینه ضرب المثل هایی داریم که بر این نکته تأکید می کنن، مثل، (سنگ و چوب دستی میتونه استخوانهامو بشکنه، ولی اسم اونا آسیبی به من نمیرسونه.) ولی الآن ناگهان یک اسم مثل یک چوبدستی واقعیت پیدا میکنه و به همون صورت آسیب میرسونه. افکارمون به نمایش در می آن چه چیز جالب توجهی- ولی همه افکارمون، چه خوب چه بد، به نمایش در می آن. ما آمادگی مهار افکارمون رو نداریم. قبلا هیچ وقت نیازی به این کار نداشتیم.»
بت گفت: «وقتی بچه بودم دل خوشی از مادرم نداشتم، و وقتی سرطان گرفت واقعا احساس گناه میکردم…»
نورمن گفت: «بله. بچه ها این طوری فکر می کنن. همه بچه ها تصور میکنن افکارشون قدرت داره. ولی ما با صبر و حوصله به اونا یاد میدیم که این تصور درست نیست. البته در این زمینه اعتقاد دیگه ای هم وجود داشته. انجیل میگه، آرزوی زن همسایه تان را نکنید، بعد ما تعبیر می کنیم که عمل زنا حرامه. ولی منظور اصل انجیل این نیست. منظور انجیل اینه که اندیشیدن به زنا مثل خود این عمل حرامه.»
– و هری؟
– از روان شناسی یونگ[1] چیزی شنیدی؟
بت گفت: «تا حالا با این جور چیزها سروکار نداشتم.»
نورمن گفت: «خب، الآن سر و کار داری.» او توضیح داد: «در اوایل این قرن یونگ راهش رو از فروید[2] جدا کرد و روان شناسی خودش رو پایه گذاشت. یونگ بر این باور بود که روان انسان ساختاری نهفته داره و در اون اسطوره ها و نمونه های آرمانی ما جای گرفته. به نظر اون، شخصیت هر کس نیمه تاریکی داره که از اون با عنوان «سایه» یاد کرد. سایه شامل همه جنبه های شناخته نشده شخصیت میشد بخشهای زشت و آزارگو و شبیه آن. یونگ اعتقاد داشت که مردم باید با نیمه سایه خود آشنا بشن. ولی تعداد خیلی کمی این کار رو میکنن. ما همه ترجیح میدیم که خیال کنیم آدمهای خوبی هستیم و هرگز میلی به کشتن و ناقص کردن و تجاوز و غارت نداریم.»
– بله….
– به اعتقاد یونگ اگه کسی با نیمه سایه خودش آشنا نشه، این نیمه بر اون مسلط میشه.
– یعنی ما با نیمه سایه هری مواجه شدیم؟
– از یک نظر، بله. هری نیاز داره به اینکه خودش رو به عنوان یک مرد سیاهپوست همه چیزدان و از خود راضی معرفی کنه.
– قطعا همین طوره.
– پس اگه اون از اینجا موندن میترسه کی نمیترسه بنابراین، اون نمی تونه ترسهای خودش رو بپذیره. ولی اون، به هر حال، می ترسه، چه قبول داشته باشه، چه قبول نداشته باشد. به این صورته که نیمه سایه اون ترسهاش رو موجه جلوه میده و چیزهایی رو به وجود می آره که ترسهاش رو واقعی نشون بده.
– یعنی ماهی مرکب به وجود می آد تا ترسهای هری رو موجه جلوه بده؟
– بله، تقریبا همین طوره.
بت گفت: «نمیدونم.» تکیه داد و سرش را بالا گرفت و نور بر گونه های برآمده اش افتاد. او، تا حدی، شبیه مانکنها بود، ظریف و زیبا و قوی. «نورمن، من جانورشناسم. دوست دارم چیزها رو تو دستم بگیرم و ببینم که واقعين. همه این فرضیه های مربوط به نمایش چیزها، اینا فقط… اینا خیلی… روان شناختیه.»
نورمن گفت: «دنیای ذهن هم واقعيه و مثل دنیای واقعی بیرونی از رشته ای قوانین پیروی می کنه.»
بت شانه بالا انداخت: «بله، مطمئنم که درست میگی، ولی منو خیلی متقاعد نمی کنه.»
نورمن گفت: «خودت اتفاقاتی رو که از لحظه ورودمون به اینجا روی داده میدونی. فرضیه دیگه ای بگو که این حوادث رو توجیه کنه.»
بت اذعان کرد: «من نمیتونم. همه این مدتی که حرف میزدی سعی کردم، ولی نتونستم.» ورقه را در دستش تا کرد و مدتی به آن نگریست.«میدونی نورمن، به نظرم تو رشته ای نتیجه گیری های عالی کردی. واقعا عالی. حالا تو رو به چشم دیگه ای نگاه می کنم.»
لبخند شادی بر لبان نورمن نشست. او در بیشتر مدتی که در زیستگاه بود احساس می کرد چرخ پنجم و عضو اضافی گروه است. اما اکنون کسی از کمک و همکاری وی قدردانی می کرد و او از این بابت بی اندازه مشعوف بود. «متشکرم، بت.»
بت با چشمانی درشت و درخشان و سرشار از مهربانی به او نگریست. «تو مرد خیلی جذابی هستی، نورمن. راستش قبلا متوجه این موضوع نشده بودم.» او، ناخودآگاه، دست بر روی سینه اش گذاشت و فشار داد. ناگهان ایستاد و خود را به آغوش نورمن انداخت. سپس گفت: «ما مجبوریم با همدیگه باشیم. مجبوریم با هم باشیم، من و تو .»
– بله، همین طوره.
– چون اگه حرفت درست باشه، هری مرد بسیار خطرناکیه.
– درسته.
– همین که راه میره و کاملا هشیاره خیلی خطرناکه.
– درسته.
– باید با اون چه کار کنیم؟
هری که از پله ها بالا می آمد گفت: «آهای، دوستان، مهمونی خصوصی گرفتین؟ یا کسی هم میتونه شرکت کنه؟»
نورمن گفت: «البته که می تونه. بیا بالا.» و از بت فاصله گرفت.
هری گفت: «مزاحمتون شدم؟»
– نه، نه.
– دوست ندارم تو زندگی جنسی دیگران دخالت کنم.
بت گفت: «آه، هری.» از نورمن دور شد و سر میز آزمایشگاه نشست.
– خب، به نظر میرسه شما دو تا به یک شکلی سرحال اومدین.
نورمن گفت: «سر حال اومدیم؟»
– آره، مخصوصا بت. به نظرم اون داره روز به روز خوشگل تر میشه.
نورمن لبخندزنان گفت: «منم متوجه این موضوع شدم.»
هری گفت: «می دونستم متوجه شدی. یک زن عاشق. خوش به حالت.» سپس به بت رو کرد. «چرا این جوری نگاهم میکنی؟»
بت گفت: «من نگاه نمی کنم.»
– تو هم نگاه می کنی.
– هری، من نگاهت نمی کنم.
– من دیگه اینو میفهمم که کی نگاهم میکنه.
نورمن گفت: «هری…»
– فقط میخوام بدونم چرا شما دو نفر این جوری نگاهم می کنین. یک جور نگاه می کنین که انگار من جنایتکاری، چیزی هستم
– خیالبافی نکن هری؟
– همدیگه رو بغل میکنین و در گوشی پچ پچ میکنین….
– ما در گوشی پچ پچ نمی کردیم.
هری گفت: «چرا پچ پچ می کردین.» و نگاهی به اطراف کرد و افزود. «بله دوتا سفید پوست ویک سیاهپوست، مگه نه؟»
– آه، هری….
– میدونی، من احمق نیستم. بین شما چیزی میگذره. میتونم بفهمم.
نورمن گفت: «هری، چیزی بین ما وجود نداره.»
در همین هنگام از میز فرمان مخابرات در پایین پله ها صدای بوق ممتد و خفیف به گوش رسید. به هم نگاه کردند و پایین رفتند.
روی صفحه میز فرمان، مجموعه ای از حروف به آرامی به نمایش در می آمد.
CQX | YDX | MOP | L KI |
نورمن پرسید: «جریه؟»
هری گفت: «خیال نمی کنم. گمان نمی کنم اون به رمز برگرده.»
– یعنی اینا رمزه؟
– به طور قطع اینا رمز هستن.
بت گفت: «چرا این قدر آهسته؟» حرف جدید پس از چند ثانیه و با حالتی پیوسته و موزون افزوده میشد.
هری گفت: «نمی دونم.»
– از کجا می آد؟
هری چهره درهم کشید و گفت: «نمیدونم، ولی سرعت انتقال جالب ترین مشخصه س. این کندی جالبه.»
نورمن و بت منتظر ماندند تا او به موضوع پی ببرد. نورمن اندیشید: بدون هری چطور می توانیم گلیم خود را از آب بیرون بکشیم؟ ما به او نیاز داریم. او باهوش ترین، و در عین حال، خطرناک ترین شخص حاضر در زیستگاه است. اما به او نیاز داریم.
CQX | YDX | MOP | LKI | XXC | VRW | TGK | PIU | YQA |
هری گفت: «جالبه. حروف به فاصله پنج ثانیه ظاهر میشن. پس میتونیم با اطمینان بگیم که از کجا میآد. ویسکانسین.»
نورمن مات و مبهوت مانده بود. «ویسکانسین؟»
– آره، این پیامی از طرف نیروی دریاییه. احتمال داره برای ما مخابره شده باشه. یا شاید این طور نباشه، ولی از ویسکانسین میآد.
– از کجا میدونی؟
هری گفت: «این نوع پیام فقط امکان داره از اونجا مخابره بشه. از ئی.ال.اف[3] چیزی شنیدی؟ نشنیدی؟ پس گوش کن. آدم میتوه امواج رادیویی رو در هوا بفرسته، و همون طور که میدونی، این امواج خیلی خوب منتشر میشن. ولی این امواج رو نمیشه در آب منتشر کرد. آب رسانای خوبی نیست و برای فرستادن موج حتی تا فاصله ای خیلی کم به پیام بی اندازه پرقدرتی نیاز داریم.»
– بله….
– ولی قابلیت نفوذ یکی از وظیفه های طول موجه. یک موج رادیویی معمولی موج کوتاهه – طول موج کوتاه. طول امواج بسیار کوچکه و در هر دو سه سانتیمتر میلیونها موج کوچک وجود داره. اما میشه امواج با بسامد بینهایت کوتاه درست کرد که طولانی هستن هر تک موج شاید شش متر طول داشته باشه. و این مواج، به محض تشکیل شدن، بدون هیچ مشکلی، فاصله بسیار زیادی، مثلا هزاران کیلومتر رو، در داخل آب طی می کنن. تنها مشکل اینه که چون امواج طولانین، آهسته هم هستن. به همین دلیله که حروف پنج ثانیه به پنج ثانیه ظاهر میشن. نیروی دریایی نیاز داشت که با زیردریایی های خودش ارتباط برقرار کنه و برای همین یک آنتن بزرگ ئی.ال.اف برای ارسال این امواج توی ویسکانسین ساخته شد. الآن داریم همین امواج رو می گیریم.
– و رمز؟
– باید نوعی رمز خلاصه نویسی باشه – دسته های سه حرفی که معرف بخش بلندی پیامی از پیش تعیین شده س. برای همین، ارسال پیام خیلی طول نمی کشه. چون اگه قرار باشه تمام متن یک پیام مخابره بشه، این کار ساعتها وقت میبره.
cQx VDX MOP LKI XXC VRW TGK PIU YQA IYT EEG
FVC ZNB TMK EXE MMN OPW GEW
نمایش حروف متوقف شد.
هری گفت: «خودشه.»
بت گفت: «چطور میتونیم ترجمه اش کنیم؟»
هری گفت: «با این فرض که پیام رو نیروی دریایی مخابره کرده، اصلا نمیتونیم اونو رمزگشایی کنیم.»
بت گفت: «شاید جایی دفترچه رمز وجود داشته باشه.»
هری گفت: «صبر کنین.» تصویر تغییر کرد و حروف به ترتیب ترجمه شدند.
۲۳۰۴۰ ساعت ۰۷-۷ سرفرماندهی اقیانوس آرام به بارنز از دیپ استار-۸
هری گفت: «این پیامی برای بارنزه.» به ترجمه حروف دیگر نگاه کردند.
کشتیهای حمایتی سطح آب ناندی و ویپانی به محل می آیند. زمان تقریبی ورود 00 : 16 ساعت ۰۸-۷ راه اندازی دستگاه خودکار عمق آب آرزوی توفیق اسپالدینگ تمام.
بت گفت: «مفهومش همونیه که متوجه شدم؟»
هری گفت: «آره. کشتیها دارن می آن.»
بت دستانش را به هم زد و گفت: «جانمی جان!»
– انگار طوفان داره تموم میشه. کشتیهای سطح آب رو فرستادن و در حدود شانزده ساعت دیگه به اینجا میرسن.
– و دستگاه خودکار؟
پاسخ بی درنگ رسید. تمام صفحات نمایشگر زیستگاه چشمک زدند. سمت راست بالای هر صفحه مربعی کوچک با اعداد 16:20:00 ظاهر شد. اعداد به طور معکوس به شمارش افتادند.
– داره به طور خودکار شمارش معکوس می کنه.
بت گفت: «یعنی برای ترک زیستگاه باید به یک جور شمارش معکوس توجه کنیم؟»
نورمن اعداد را نگاه می کرد. آنها، مثل اعداد زیردریایی، به طور معکوس شمرده می شدند. او سپس پرسید: «زیردریایی چی میشه؟»
هری گفت: «کی به فکر زیردریاییه؟»
بت گفت: «به نظرم نباید از اون غافل بشیم.» سپس نگاهی به ساعتش انداخت و افزود: «تا زمان زدن دكمه تأخیر چهار ساعت دیگه وقت داریم.»
– فرصت زیادیه.
– بله.
نورمن در ذهن خود حساب می کرد که آیا می توانند شانزده ساعت دیگر دوام بیاورند یا نه.
هری گفت: «خب، این خبر بزرگیه! چرا شما دو تا پکر و افسرده این؟»
نورمن گفت: «داشتم فکر می کردم موفق میشیم یا نه.»
هری گفت: «چرا موفق نشيم؟»
بت گفت: «ممکنه جری دست به کار بشه.» نورمن از دست او حسابی عصبانی شد. آیا او نمی دانست که با گفتن این حرف هری را به فکر وا میداشت؟
بت گفت: «اگه حمله دیگه ای به زیستگاه بشه، کارمون تمومه.»
نورمن پیش خود گفت، خفه شو بت. داری بهش تلقین می کنی.
هری گفت: «حمله ای به زیستگاه؟»
نورمن با شتاب گفت: «هری، به نظرم باید من و تو دوباره با جری حرف بزنیم.»
– راستی؟ چطور؟
– میخوام ببینم میتونم قانعش کنم یا نه.
هری گفت: «نمیدونم از پس این کار بر می آی یا نه، ولی با دلیل و منطق حرف بزن.»
نورمن با نگاهی به بت گفت: «به هر حال بهتره امتحان کنیم. به زحمتش می ارزه.»
نورمن می دانست که در واقع او با جری سخن نمی گوید. او با بخشی از هری حرف میزد. بخش غیرهشیار، بخش سایه. او چگونه باید عمل می کرد؟ از چه شیوه ای باید سود می جست؟
در برابر صفحه نمایشگر نشست و اندیشید، به راستی من از هری چه میدانم؟ هری ای که در فیلادلفیا در دوران کودکی پسرکی لاغر و منزوی و خجالتی بود و همین گونه رشد کرد، یک نابغه ریاضی که دوستان و خانواده اش استعدادهای او را دست کم گرفته بودند. روزی هری گفته بود که وقتی او به رياضيات علاقه مند شد، بقیه همسن و سال هایش خود را با بازیهای کودکانه سرگرم می کردند. حتی اکنون او از همه بازیها و ورزشها نفرت داشت. او در دوران جوانی خوار و خفیف شمرده شده بود و نورمن پیش خود گفت، حتی سر انجام وقتی به خاطر استعدادهایش تحسین شد، دیگر خیلی دیر شده بود. او دیگر آسیب دیده بود. دیگر نمی شد با خودخواهی و رفتار خودپسندانه او مقابله کرد.
من اینجا هستم. نترسيد.
– جری
بله نورمن.
– من درخواستی دارم.
درخواستت چیست؟
-جری، خیلی از موجودات ما رفتن و زیستگاه ما ضعیف شده.
من این را می دانم. درخواستت را مطرح کن
– امکان دارد دست از نمایش چیزها برداری؟
نه
– برای چه؟
نمی خواهم دست بردارم.
نورمن اندیشید، دست کم بحث را آغاز کردیم. نباید وقت را تلف می کرد. «جری، میدونم مدت زیادی در انزوا به سر بردی و چندین قرن احساس تنهایی کردی. احساس می کردی کسی توجهی به تو نمیکنه. احساس میکردی کسی نمیخواد باهات بازی کنه یا در احساساتت شریک بشه.»
بله این درسته.
– و الآن سرانجام می تونی چیزها رو به نمایش در بیاری و از این کار لذت ببری. دوست داری کاری رو که قادر به انجام دادنش هستی به ما نشون بدی و ما رو تحت تأثیر قرار بدی.
این درسته
– برای اینکه به حرفهات گوش کنیم.
بله. من این را دوست دارم
– و این کارسازه. ما به حرفهات گوش میدیم.
بله. این را می دانم
– اما جرى، این نمایشها به ما آسیب میرسونه.
برای من مهم نیست.
– ما رو شگفت زده هم میکنن.
خوشحالم
– جری، ما حیرت زده شدیم، چون تو فقط داری با ما بازی می کنی.
من بازی دوست ندارم. من بازی نمی کنم.
– بله. این برای تو نوعی بازیه، جری. یک جور ورزشه.
نه، این طور نیست.
نورمن گفت: «چرا، همین طوره. این یک ورزش احمقانه س .»
هری که کنار نورمن ایستاده بود گفت: «می خوای این جوری باهاش مخالفت کنی؟ شاید عصبانی بشه. گمان نمیکنم جری از مخالفت خوشش بیاد.»
نورمن اندیشید، مطمئنم که خوشت نمی آید. اما او گفت: «خب، من ناچارم حقيقت رفتار جری رو به خودش بگم. اون اصلا کار جالب توجهی نمی کنه.»
آه! جالب توجه نیست؟
– نه. تو لوس و بهانه گیر شدی، جری.
جرئت می کنی با من به این صورت حرف بزنی؟
– بله. چون رفتارت احمقانه س.
هری گفت: «یا عیسی مسیح. باهاش خونسرد باش.»
من به راحتی می توانم کاری کنم که از زدن حرفهایت پشیمان شوی، نورمن.
نورمن متوجه شد که اکنون دستور زبان و واژگان جری کامل و بی نقص است. دیگر از آن ساده لوحی و حالت بیگانه بودن اثری نبود. اما نورمن، با ادامه گفت و گو، احساس قدرت و اعتماد به نفس بیشتری می کرد. اکنون میدانست با چه کسی حرف می زند. طرف صحبت او موجودی بیگانه نبود. در این زمینه فرض و گمان ناشناخته ای وجود نداشت. او با بخش کودکانه انسانی دیگر سخن می گفت.
قدرتم بیشتر از آن است که بتوانی تصور کنی.
نورمن گفت: «میدونم قدرت داری، جری. ولی من ککم نمی گزه.»
هری ناگهان خشمگین شد و گفت: «نورمن. تو رو به خدا مواظب باش. نکنه میخوای همه ما رو به کشتن بدی.»
حرف هری را گوش کن. او عاقل است.
نورمن گفت: «نه، جری. هری عاقل نیست. او فقط ترسیده.»
هری نترسيده است. به هیچ وجه نترسيده است.
نورمن تصمیم گرفت از این موضوع صرف نظر کند. «من دارم با تو حرف میزنم، جری، فقط با تو. تو کسی هستی که بازی می کنی.»
بازیها احمقانه هستند.
– بله، همین طوره جری. بازی در شأن تو نیست.
بازیها مورد علاقه هیچ شخص هوشمندی نیست.
– پس دست بردار جری. از سرگرمی نمایش چیزها دست بردار.
می توانم هرگاه که بخواهم دست بردارم.
– شک دارم بتونی این کار رو بکنی، جری.
بله. من می توانم
– پس ثابت کن. از سرگرمی نمایش چیزها دست بردار .
وقفه ای طولانی برقرار شد. آنان منتظر پاسخ جری ماندند.
نورمن حیله های تو کودکانه و خسته کننده است. من دیگر علاقه ای به حرف زدن با تو ندارم. من دقیقا آن طور که دلم بخواد عمل می کنم و هر چیزی را که دوست داشته باشم نمایشمی دهم.
-زیستگاه ما طاقت نمایشهای بیشتر رو نداره، جری.
برای من مهم نیست.
– اگه باز به زیستگاه ما آسیب برسونی، هری می میره.
هری گفت: «من و بقیه.»
برای من مهم نیست نورمن.
– چرا ما رو می کشی، جری؟
شما نباید اینجا باشید، چون به اینجا تعلق ندارید. شما موجودات خودخواهی هستید که به زور به همه جای دنیا می روید و خطر بزرگ و احمقانه ای را به جان خریده اید و اکنون باید تاوانش را بپردازید. شما موجودات بی اعتنا و بی احساسی هستید که یکدیگر را دوست ندارید.
– این درست نیست، جری.
دوباره با من مخالفت نکن. نورمن.
– متاسفم، ولی شخص بی احساس و بی اعتنا خودتی، جری. اهمیتی نمیدی اگه به ما آسیب برسونی. به گرفتاری ما اهمیتی نمیدی. این تویی که بی اعتنایی، جری. نه ما. خود تو بی اعتنایی.
كافيه
هری گفت: «دیگه نمیخواهد باهات حرف بزنه. واقعا عصبانی شده، نورمن.»
سپس جمله ای در صفحه نمایان شد:
همه تان را می کشیم.
نورمن عرق کرد. قطرات عرق نشسته بر پیشانیش را پاک کرد و نگاهش را از جمله روی صفحه برگرفت.
بت گفت: «خيال نمی کنم بتونی با اون حرف بزنی. نمیتونی قانعش کنی.»
هری گفت: «نباید عصبانیش می کردی.» لحن او اندکی ملتمسانه بود. چرا این جوری عصبانیش کردی، نورمن.»
– مجبور بودم حقیقت رو بهش بگم.
– ولی حسابی تحقیرش کردی و الآن او عصبانيه.
بت گفت: «مهم نیست عصبانی باشه یا نباشه. هری قبلا هم که عصبانی نبود به ما حمله کرد.»
نورمن رو به او گفت: «منظورت جریه. جری به ما حمله کرد.»
– بله، درسته، جری.
هری گفت: «بت، این واقعا اشتباه بزرگیه.»
– حق با توست هری. متأسفم.
هری به گونه ای عجیب به بت نگاه می کرد. نورمن اندیشید، هری بسیار باهوش است و به راحتی از این موضوع نمی گذرد.
هری گفت: «نمیدونم چطور مرتکب این اشتباه شدی.»
– من میدونم. لغزش زبانی بود. اشتباه احمقانه ای بود.
– واقعا؟
بت گفت: «متأسفم. واقعا متاسفم.»
هری گفت: «بیخیال. مهم نیست.» ناگهان رفتارش عادی و لحنش کاملا طبیعی شد.
نورمن اندیشید: آه – آه
هری خمیازه کشید و به اندامش کش و قوسی داد: «می دونین، ناگهان احساس خستگی کردم. بهتره برم بخوابم.»
و به خوابگاه رفت.
ساعت 16:00
بت گفت: «باید کاری انجام بدیم. نمیتونیم با حرف زدن مشکل رو حل کنیم.»
نورمن گفت: «حق با توست. نمیتونیم.»
بت به صفحه کوبید. جمله آخر هنوز می درخشید: همه تان را می کشم.
– به نظرت اینو جدی گفته؟
– بله.
بت ایستاد و با مشتهای گره کرده گفت: «یا اون زنده می مونه یا ما.»
– بله. نظر من هم همینه. بی آنکه چیزی بگویند مفاهیم ضمنی این جمله بینشان رد و بدل شد.
بت گفت: «این کار نمایش چیزها. به نظرت برای جلوگیری از اتفاق افتادن اونا باید کاملا بیهوش بشه؟»
– بله.
بت گفت: «یا مرده.»
نورمن گفت: «بله.» این موضوع به ذهن او هم خطور کرده بود. خیلی بعید به نظر می رسید، چنین تحول رویدادها در زندگی اش، اینکه اکنون او در عمق سیصدمتری آب باشد و نقشه قتل انسانی دیگر را بکشد، با وجود این، وی داشت چنین می کرد.
بت گفت: «از کشتن او متنفرم.»
– منم همین طور.
– منظورم اینه که حتی نمیدونم از کجا شروع کنم.
نورمن گفت: «شاید مجبور نباشیم بکشیمش.»
بت گفت: «شاید مجبور نباشیم بکشیمش، تا وقتی که دست به کار بشه.» سپس سرش را تکان داد و افزود: «آه، نورمن، داریم سر کی کلاه میذاریم؟ این زیستگاه با یک حمله دیگه نابود میشه. باید اونو بکشیم. نمیخوام با یک حمله دیگه روبه رو بشم.»
نورمن گفت: «منم نمیخوام.»
– از یکی از اون نیزه پرتاب کن های انفجاری استفاده کنیم و حادثه ای ناخوشایند به وجود بیاریم. بعد منتظر میشیم تا وقت بالا رفتن برسه و نیروی دریایی بیاد و ما رو از اینجا ببره.
– نمی خوام این کار رو بکنم.
بت گفت: «منم نمیخوام. ولی چاره دیگه ای نداریم.»
نورمن گفت: «مجبور نیستیم اونو بکشیم. فقط باید بیهوشش کنیم.» به سراغ جعبه کمکهای اولیه رفت و به وارسی داروها پرداخت.
بت پرسید: «به نظرت اونجا چیزی پیدا میشه؟»
– شاید. یک بیهوش کننده، نمیدونم.
– اثر می کنه؟
– به نظرم هر چیزی که باعث بیهوشی بشه اثر می کنه.
بت گفت: «امیدوارم حق با تو باشه، چون اگه شروع به خیالبافی کنه و غولهای رؤیاهاشو به نمایش در بیاره، وضعمون از این هم بدتر میشه.»
نورمن گفت: «نه. داروی بیهوشی یک جور حالت بی حسی بدون رؤيا ایجاد می کنه.» و در حالی که به برچسب شیشه های دارو نگاه می کرد افزود: میدونی اینا چی هستن؟»
بت گفت: «نه، ولی همه شون تو رایانه هستن.» او سر میز فرمان نشست. «اسمها رو بخون تا من برات پیداشون کنم.»
– دی فنیل پارالن.
بت چند دکمه را فشار داد و به متن فشرده ای در صفحه نمایشگر خیره شد: «این… آه… به نظر میرسه… برای سوختگیه.»
– افدرین هیدرو کلراید.
تصویری دیگر. «این دارو … حدس میزنم برای حالت تهوعه.»
– والدومت.
– برای زخمه.
– سینتاگ.
– مشابه تریاک مصنوعيه. تأثیرش خیلی کوتاهه.
نورمن پرسید: «باعث بیهوشی میشه؟»
– نه. تو دستورش ننوشته. اثرش فقط برای چند دقیقه س.
– تارازین.
– آرامبخش. باعث خوابالودگی میشه.
نورمن گفت: «خوبه.» و شیشه را گوشه ای گذاشت.
– ممکنه باعث ایجاد افکار عجیب و غریب بشه.
نورمن گفت: «نه.» و شیشه را سرجایش گذاشت. آنان نیازی به افکار عجیب و غریب نداشتند. «ریوردان؟»
– ضد حساسیت. برای گزیدگیها.
– أكسالامین؟
– آنتی بیوتیکه.
– کلرامفنيكول؟
– اینم آنتی بیوتیکه.
نورمن گفت: «لعنتی.» شیشه های دارو تمام شد.«پاراسلوترین.»
– خواب آوره…
– چیه؟
– باعث خواب میشه.
– یعنی قرص خوابه؟
– نه، این دارو… اینجا نوشته میشه اونو همراه پاراسین تری کلراید به عنوان داروی بیهوش کننده مصرف کرد.
نورمن گفت: «پاراسین تری کلراید…بله. اینجا هست.» .
بت از روی متن صفحه نمایشگر می خواند: «بیست سی سی پاراسلوترین به اضافه شش سیسی پاراسین با تزریق عضلانی که باعث خواب عمیق مناسب برای جراحیهای اضطراری میشه… عوارض جانبی قلبی نداره…بیمار به سختی میتونه از خواب بیدار بشه… فعالیت پلک زدن متوقف میشه…»
– چقدر طول میکشه؟
– سه تا شش ساعت.
– چقدر طول میکشه تا تأثیر کنه؟
بت ابرو در هم کشید: «اینجا ننوشته. پس از تأثیر کامل بیهوش کننده، میتوان حتی به جراحیهای عمده اقدام کرد…ولی ننوشته چقدر طول میکشه تا تأثیر کنه.»
نورمن گفت: «لعنتی.»
بت گفت: «احتمالأ تأثیرش سريعه.»
نورمن گفت: «اگه این طور نباشه چی؟ اگه بیست دقیقه طول بکشه چی؟ می تونی باهاش بجنگی؟ میتونی از خودت دفاع کنی؟»
بت سرش را جنباند و گفت: «اینجا اصلأ قدرت مبارزه ندارم.»
سرانجام با مخلوط پاراسلوترین و پاراسین و دلسینا و سینتاگ و تریاک به توافق رسیدند. نورمن سرنگی بزرگ را پر از مایعات شفاف کرد. سرنگ چنان بزرگ بود که گویی ویژه اسبان است.
بت گفت: «به نظرت ممکنه اونو بکشه؟»
– نمیدونم. چاره دیگه ای داریم؟
بت گفت: «نه، مجبوریم این کار رو بکنیم. تا حالا آمپول زدی؟»
نورمن سرش را تکان داد و گفت: «تو؟»
– فقط به جونورای آزمایشگاهی
– به کجاش بزنم؟
بت گفت: «به شونه ش بزن. وقتی خوابه.»
نورمن سرنگ را در برابر نور گرفت و چند قطره را بیرون ریخت و گفت: بسیار خوب.»
بت گفت: «بهتره باهات بیام و نذارم تکون بخوره.»
نورمن گفت: «نه، اگه بیدار بشه و هر دو نفرمون رو ببینه که به طرفش میریم شک می کنه. یادت باشه که تو اصلا توی خوابگاه نمیخوابی.»
– ولی اگه خشونت نشون بده چی؟
– به نظرم میتونم از پس این کار بربیام.
– باشه، نورمن. هر چی تو بگی.
چراغهای راهرو در استوانه «ج» به گونه ای غیرعادی روشن بودند. نورمن صدای پای خود را بر روی موکت و همچنین وزوز هواکشها و بخاریها را می شنید و سنگینی سرنگ پنهان شده در دستش را احساس می کرد. او به در خوابگاه رسید.
دو خدمه زن عضو نیروی دریایی پشت در ایستاده بودند. وقتی نزدیک شد آن دو به حالت خبردار در آمدند.
– دکتر جانسون، قربان!
نورمن مکث کرد. آن دو زن سیاهپوست، خوش سیما و عضلانی بودند. نورمن لبخند زنان گفت: «راحت باش.»
اما آنان به همان حالت آماده باش ماندند. «متأسفیم قربان! ما تابع دستوریم، قربان!»
نورمن گفت: «می بینم. خب، پس به کارتون ادامه بدین.» و به راه افتاد تا وارد خوابگاه شود.
– معذرت میخواهیم دکتر جانسون!
آن دو راه او را بستند.
نورمن با لحنی که می کوشید کاملا عادی جلوه کند پرسید: «چی شده؟»
– ورود به این مکان برای همه افراد ممنوعه، قربان!
– ولی من میخوام بخوابم.
– خیلی متأسفیم، دکتر جانسون! کسی نباید مزاحم خواب دکتر آدامز بشه، قربان!
– من مزاحم خواب دکتر آدامز نمیشم.
– متأسفم دکتر جانسون. قربان، میشه ببینیم توی دستهاتون چیه؟
– توی دستهای من؟
– بله، توی دستتون چیزی هست، قربان!
نحوه سخن گفتن تحکم آمیز و تند آنان در پایان هر جمله شان کلمه «قربان!» ذکر می شد، اعصاب نورمن را خرد کرد. بار دیگر به آنان نگریست. يونيفورمهای آهار زده، ماهیچه های پرزورشان را پوشانده بود. نورمن تصور نمی کرد بتواند به زور از در خوابگاه رد شود. پشت در چشمش به هری افتاد که به پشت دراز کشیده بود و خروپف می کرد. بهترین وقت برای تزریق آمپول بود.
– دکتر جانسون، میشه ببینیم توی دستتون چیه، قربان؟
– نه، نمیتونین.
– بسیار خوب، قربان!
نورمن چرخید و به استوانه «د» برگشت.
بت با سر به نمایشگر اشاره کرد و گفت: «من دیدم :»
نورمن به نمایشگر نگریست و به آن دو زن در راهرو خیره شد. سپس به نمایشگر مجاور که کره را نشان می داد رو کرد.
او گفت: «کره تغییر کرده!»
پیدا بود که شیارهای پیچ در پیچ تغییر کرده و طرح آنها پیچیده تر و جهتشان عوض شده بود. نورمن یقین داشت که کره تغییر کرده است.
بت گفت: «به نظرم حق با توست.»
– کی این اتفاق افتاد؟
بت گفت: «میتونیم نوارهای ویدیویی رو مرور کنیم. فعلا بهتره به حساب اون دو تا برسیم.»
نورمن پرسید: «چه جوری؟»
بت بار دیگر مشتهایش را گره کرد و گفت: «ساده س. توی استوانه (ب) پنج تا نیزه انفجاری داریم. من میرم اونجا و دو تا از نیزه ها رو برمیدارم و کلک اون دوتا نگهبان رو می کنم. تو هم میری داخل خوابگاه و آمپول رو به هری تزریق می کنی.»
اگر این قدر زیبا به نظر نمی رسید، تصمیم گیری همراه با خونسردیش وحشتناک می نمود. اکنون حالت چهره اش ظریف شده بود. به نظر می رسید دقیقه به دقیقه جذاب تر می شود.
نورمن پرسید: «نیزه پرتاب کن ها توی استوانه (ب)؟»
بت گفت: «بله. به تصویر ویدیویی نگاه کن.» دکمه ای را فشار داد. «لعنتی.»
در استوانه «ب» اثری از نیزه پرتاب کنها نبود.
نورمن گفت: «به نظرم اون حرومزاده داره حسابی از خودش مراقبت می کنه. همون هری خوب و قدیمی.»
بت فکورانه نگاهش کرد و پرسید: «نورمن، حالت خوبه؟»
– آره، چطور؟
– توی جعبه کمکهای اولیه یک آینه هست. برو با اون خودتو نگاه کن.
نورمن در جعبه سفید رنگ را باز کرد و به چهره خود در آینه نگریست. از آنچه دید متحیر ماند. او انتظار نداشت خوش سیما به نظر برسد؛ به خطوط عمیق صورتش و همچنین به ته ریش خاکستری رنگش، وقتی در تعطیلات پایان هفته آن را نمی تراشید، عادت کرده بود.
اما اکنون در مقابلش صورتی استخوانی با ریش زبر و مشکی رنگ میدید. زیر چشمانش سرخ و درخشانش حلقه هایی تیره دیده می شد. موهایش چرب و لخت و بر روی پیشانیش ریخته بود. به مردان خطرناک مشابهت داشت.
او گفت: «شبیه دکتر جکیل[4] شدم. یا شاید آقای هاید.»
– آره، همین طوره.
نورمن به بت گفت: «تو داری خوشگل تر میشی. ولی من به جری بدبینم. برای همین قیافهم داره بدتر میشه.»
– به نظرت هری داره این کار رو میکنه؟
نورمن پاسخ داد: «به گمانم کار خودشه.» و در دل افزود: امیدوارم این طور باشه.
– احساس می کنی عوض شدی، نورمن؟
– نه، اصلا احساس تغییر نمی کنم. فقط قيافهم این جوری شده.
– بله. کمی ترسناک به نظر میرسی
– مطمئنم همین طوره.
– واقعا احساس می کنی حالت خوبه؟
– بت….
بت گفت: «خیلی خوب.» چرخید و پس از نگاه به نمایشگرها گفت: آخرین پیشنهادم رو مطرح میکنم. میریم به استوانه «الف»، لباسهامونو می پوشیم، وارد استوانه (ب) میشیم و اکسیژن بقیه زیستگاه رو کم می کنیم. با این کار هری بیهوش میشه. نگهبانهاش ناپدید میشن و میتونیم بریم و آمپول رو تزریق کنیم. نظرت چیه؟»
– به امتحانش می ارزه.
نورمن سرنگ را بر روی میز گذاشت و به همراه بت به سوی استوانه «الف» شتافت.
در استوانه «ج» از برابر دو نگهبان رد شدند. که آنان بار دیگر به حالت خبردار در آمدند.
– دکتر هلپرن، قربان!
– دکتر جانسون، قربان!
بت گفت: «راحت باش.»
– بله، قربان! ممکنه بپرسیم کجا دارین میرین، قربان!
بت گفت: «برای بازدید روزانه میریم.» لحظه ای سکوت برقرار شد.
– بسیار خوب، قربان!
به آنان اجازه داده شد تا عبور کنند. به استوانه «ب»، با آن همه لوله و تجهیزاتش وارد شدند. نورمن با نگرانی به اطراف نگریست؛ او دوست نداشت با دستگاه های حیاتی کلنجار برود، اما فکر دیگری به ذهنش نمی رسید.
در استوانه «الف» سه لباس به جا مانده بود. نورمن لباس خود را برداشت و پرسید: «می دونی چه کار داری می کنی؟»
بت گفت: «بله، به من اعتماد کن.»
بت لباس را به تن کرد و زیپ آن را بالا کشید. در همین لحظه زنگهای خطر در تمام زیستگاه به صدا در آمد و چراغهای قرمز بار دیگر روشن و خاموش شد. نورمن می دانست که این صدای زنگ خطر ردیابهای محیطی است.
حمله ای دیگر آغاز می شد.
ساعت ۱۵۲۰
آن دو سراسیمه از راهرو جانبی گذشتند و از استوانه «ب» مستقیما وارد استوانه «د» شدند. نورمن سر راه دید که خدمه ها رفته بودند. در استوانه «د»، زنگهای خطر دنگ دنگ صدا می کردند و نمایشگرهای ردیاب محیطی به رنگ سرخ می درخشیدند. نورمن به نمایشگرها ویدیویی نگریست.
من دارم می آیم.
بت با عجله به نمایشگرها نگاهی انداخت.
– حرارتیهای داخل فعال شدن. داره میاد.
احساس کردند زیستگاه لرزید. نورمن چرخید و از دریچه به بیرون نگاه کرد. ماهی مرکب سبز رنگ بیرون بود و داشت بازوهای عظیم و مکنده اش را به دور زیستگاه می پیچید. یکی از بازوها به دریچه برخورد کرد و مکنده ها به حالتی زشت از پشت شیشه نمایان شد.
من اینجا هستم.
بت فریاد زد: «هری!«
بازوهای ماهی مرکب زیستگاه را در بر گرفت و لحظه ای همه چیز تکان خورد. غژغژ آهسته و ترسناک فلز شنیده می شد.
هری با شتاب وارد اتاق شد.
– چی شده؟
بت داد کشید: «خودت میدونی چی شده، هری!»
– نه، نه، چی شده؟
– ماهی مرکبه، هری!
هری ناله کنان گفت: «آه خدای من، نه.»
زیستگاه به شدت به لرزه در آمد. چراغهای اتاق چشمک زدند و خاموش شدند. اکنون فقط چراغهای سرخرنگ اضطراری روشن بود.
نورمن به هری رو کرد و گفت: «بس کن، هری.»
هری با لحنی غم انگیز داد کشید: «درباره چی حرف میزنی؟»
– خودت میدونی منظورم چیه، هری.
– من نمیدونم!
– چرا، میدونی هری. زیر سر خودته، هری. تو داری این کار رو میکنی.
– نه، تو اشتباه می کنی. من این کار رو نمی کنم. قسم میخورم که من این کار رو نمیکنم!
نورمن گفت: «چرا، هری. و اگه از این کارت دست برنداری، همه مون کشته میشیم.»
زیستگاه بار دیگر لرزید. یکی از بخاری های سقفی ترکید و تکه های شیشه داغ و سیم پایین ریخت.
– بجنب، هری….
– نه، نه!
– وقت زیادی نداریم. خودت میدونی که داری این کار رو میکنی.
بت گفت: «زیستگاه بیشتر از این تحمل نداره، نورمن.»
– این امکان نداره کار من باشه.
– چرا، هری. باهاش مقابله کن. الآن باهاش مقابله کن.
نورمن، در حالی که سخن می گفت، به دنبال سرنگ می گشت. آن را جایی در همین اتاق گذاشته بود، اما ورقه های کاغذ روی میزها پخش و پلا شده و نمایشگرها روی کف اتاق افتاده و همه چیز به هم ریخته بود.
زیستگاه بار دیگر به حرکت درآمد و انفجاری مهیب در استوانه ای دیگر رخ داد. زنگهای خطر جدید با صدای بلندتر به صدا در آمد و ارتعاشی متلاطم به گوش رسید. نورمن خیلی زود متوجه آن شد – آب، با فشار زیاد به داخل زیستگاه فوران کرد.
بت، با نگاه به میز فرمان، فریاد کشید: «آب وارد استوانه (ج) شده!» سراسیمه طول راهرو را پیمود. نورمن صدای دنگ دنگ درهای راهرو را که بت می بست شنید. بخاری که بوی دریا میداد اتاق را انباشت.
نورمن هری را به سمت دیوار هل داد و گفت: هری، باهاش مقابله کن و دست بردار !»
هری ناله کنان گفت: «این ممکن نیست کار من باشه.»
باز ضربه ای محکم که آنان را میخکوب کرد.
هری فریاد کشید: «این امکان نداره کار من باشه! اصلا ربطی به من نداره.»
و سپس هری جیغ کشید و بدنش پیچ و تاب خورد و چشم نورمن به بت افتاد که سرنگ را از شانه هری بیرون کشید، در حالی که از نوک سوزن خون می چکید.
هری، در حالی که چشمانش کم کم تار و بی حالت میشد، فریاد کشید: چه کار دارین می کنین.» با ضربه بعدی تلوتلو خورد و بر اثر گیجی روی زانو خم شد. آرام گفت: «نه، نه…»
او از حال رفت و با صورت به زمین افتاد. ناگهان صدای غژغژ فلز قطع شد. زنگهای خطر از کار افتاد. همه چیز، به شکلی تهدیدآمیز، ساکت شد، مگر غل غل آرام آب از نقطه ای در داخل زیستگاه.
بت با شتاب به خود آمد و نمایشگرها را یکی یکی بررسی کرد.
– ردیابهای داخلی قطعه، ردیابهای محیطی قطعه. همه چیز قطع شده.
بسیار خوب دیگه چیزی برای بررسی کردن وجود نداره!
نورمن به سوی دریچه رفت. از ماهی مرکب اثری نبود. کف اقیانوس ساکت و آرام بود.
بت فریاد کشید: «گزارش آسيب! برق اصلی قطع! استوانه ده، خراب! استوانه (ج) خراب! استوانه (ب)…»
نورمن چرخید و به او نگاه کرد. اگر استوانه «ب» خراب شده بود، دستگاههای حیاتی از کار می افتادند و آنان به طور قطع کشته می شدند. بت سرانجام گفت: «استوانه (ب) سالمه.» اندامش شل شده. «اوضاع خوبه، نورمن.»
نورمن ناگهان در تمام بدنش احساس درد و خستگی مفرط کرد و روی موکت افتاد.
تمام شده بود. بحران به پایان رسیده بود. به هر حال آنان سالم مانده بودند. نورمن احساس آرامش می کرد.
تمام شده بود.
ساعت ۱۲۳۰
خونریزی بینی شکسته هری قطع شده بود و اکنون به نظر می رسید منظم تر و راحت تر نفس می کشید. نورمن کیسه یخ را برداشت و نگاهی به صورت متورم هری انداخت و میزان ورود قطره های سرم به بازوی او را تنظیم کرد. بت، پس از چند تلاش بیهوده، موفق شده بود سوزن سرم را در رگ دست هری فرو برد. آنان به وسیله سرم محلول بیهوش کننده ای را به هری تزریق می کردند. از دهان هری بوی ترشیدگی، شبیه بوی فلز قلع می آمد؛ اما، در مجموع، حالش خوب بود. او بیهوش بود.
دستگاه رادیویی خش خش کرد. بت گفت: «رسیدم به زیردریایی. دارم میرم تو .»
نورمن از پشت دریچه به دی اچ- ۷ نگریست و بت را دید که به سوی گنبد کنار زیردریایی بالا می رفت. او قرار بود دکمه تأخیر را برای آخرین باری که چنین سفری به آن نیاز داشت فشار دهد. نورمن به کنار هری برگشت.
درباره اثرهای جنبی در خواب نگه داشتن کسی به مدت دوازده ساعت در رایانه اطلاعاتی ثبت نشده بود؛ اما آنان چاره دیگری نداشتند. خواه هری زنده می ماند یا کشته میشد.
نورمن اندیشید، مانند بقية ما. به ساعتهای نمایشگر نگریست. آنها ساعت ۱۲۳۰ را نشان می دادند و شمارش معکوس ادامه داشت. پتویی روی هری انداخت و به سراغ میز فرمان رفت.
کره، با آن طرح تغییر یافته شیارهایش، هنوز آنجا بود. نورمن، در جریان این رخدادهای هیجان انگیز، تقریبا شیفتگی اولیه خود را به کره، اینکه از کجا آمده بود و چه مفهومی داشت، از دست داده بود. هر چند اکنون آنان مفهومش را می دانستند. بت چه نامی بر آن نهاده بود؟ یک آنزیم ذهنی. آنزیم چیزی است که واکنشهای شیمیایی را ممکن می سازد، بی آنکه خود عملا در آنها شرکت کند. بدن ما نیاز به انجام دادن فعل و انفعالات شیمیایی دارد؛ اما حرارت بدن ما بیش از آن پایین است که انجام گرفتن روان اغلب این واکنشها ممکن شود. از این رو، آنزیمهایی داریم که واکنش را امکانپذیر می کنند و به آن سرعت می بخشند. آنزیمها همه واکنشها را ممکن می سازند. و بت کره را آنزیمی ذهنی خوانده بود.
نورمن اندیشید، خیلی باهوش. زن باهوش. تابع امیال آنی بودن او . چیزی که بعد معلوم شد به آن نیاز داشتند. بت، با آنکه هری را بیهوش کرده بود، همچنان زیبا به نظر می رسید؛ اما نورمن از اینکه دریافت چهره اش به حالت اول برگشته است خیالش راحت شد. در حالی که در نمایشگر به کره مینگریست تصویر آشنای خود را در صفحه مشاهده کرد.
آن کره.
نورمن از خود می پرسید، حال که هری بیهوش است آیا امکان دارد آنان به راستی دریابند چه اتفاقی افتاده بود و آن رویداد چه ماهیتی داشت؟ به یاد چراغهای همچون کرم شبتاب افتاد. هری چه گفته بود؟ از کف حرف زده بود. کف. نورمن صدای ممتد بوق شنید و از دریچه به بیرون خیره شد.
زیردریایی تکان می خورد. زیردریایی کوچک و زرد رنگ، رها شده از لنگرهایش، در کف اقيانوس سر می خورد و چراغهایش برکف آن نور می انداخت. نورمن دکمه میکروفن را فشار داد و گفت: «بت؟ بت!»
– من اینجام، نورمن.
– چه کار می کنی؟
– چیزی نیست، نورمن.
– داخل زیردریایی چه کار داری می کنی، بت.
– فقط یک اقدام احتياطية، نورمن.
– داری از اینجا میری؟
صدای خنده بت شنیده شد. خنده ای از سر آسودگی و شادی. «نه، نورمن. گفتم که چیزی نیست.»
– به من بگو چه کار داری می کنی.
– این یک رازه.
نورمن گفت: «یالا، بت.» و اندیشید، فقط همین را کم داشتم که بت عقلش را از دست بدهد. بار دیگر به تابع امیال آنی بودن او که همین چند لحظه پیش آن را ستوده بود، فکر کرد. دیگر آن را نمی ستود. «بت؟»
بت گفت: «بعدا باهات حرف میزنم.»
زیردریایی به پهلو چرخید و چشم نورمن به جعبه هایی قرمز در میان بازوهای آن افتاد. نمی توانست حروف روی آنها را بخواند، اما جعبه ها به شکلی مبهم آشنا به نظر می رسیدند. زیردریایی از روی بال سفینه گذشت و بر کف اقیانوس آرام گرفت. یکی از جعبه ها رها شد و آرام بر روی کف گل آلود افتاد. زیردریایی بار دیگر بلند شد، رسوبات كف را به هم زد و صد متر جلوتر رفت. سپس دوباره از حرکت باز ایستاد و جعبه ای دیگر رها شد. این کار در امتداد طول سفینه ادامه یافت.
– بت؟
پاسخی نشنید. نورمن به جعبه ها خیره شد. روی آنها حروفی دیده می شد؛ اما او از این فاصله نمی توانست آنها را بخواند.
اکنون زیردریایی چرخیده بود و مستقیما به سوی دی اچ-۸ می آمد. چراغها به نور من نور می تاباند. با نزدیک تر شدن آن زنگهای خطر ردیابها به صدا در آمد و چراغهای قرمز شروع به چشمک زدن کرد. نورمن از این زنگهای خطر نفرت داشت، از این رو به سراغ میز فرمان رفت و به دنبال دکمه ها گشت. چطور میشد آنها را خاموش کرد؟ به هری نگریست؛ اما هری بیهوش بود.
-بت؟ اونجایی؟ تو اون زنگهای خطر لعنتی رو به کار انداختی؟
– اف ۸ رو فشار بده.
اف ۸ لعنتی دیگر چه بود؟ به دور و بر نگاهی انداخت و سرانجام ردیفی از دکمه ها به ترتیب از اف ۱ تا اف ۸ دید. دکمه اف ۸ را فشار داد و زنگهای خطر خاموش شد. اکنون زیردریایی بسیار نزدیک بود و چراغهایش به شیشه دریچه ها روشنایی می افکند. بت به راحتی دیده می شد و چراغ دستگاهها صورتش را روشن می کرد. سپس زیردریایی پایین رفت و از دیدرس نورمن خارج شد.
نورمن کنار دریچه رفت و نگاهی به بیرون انداخت. دیپ استار ۳ روی کف اقیانوس بود و جعبه های دیگری از بازوهایش رها می شد. نورمن اکنون می توانست حروف روی جعبه ها را بخواند:
احتياط، سیگار کشیدن ممنوع، استفاده از دستگاههای الکترونیکی ممنوع، مواد منفجره الكترون ولت.
– بت، داری چه غلطی میکنی؟
– بعدا، می گم، نورمن.
نورمن صدای بت را با دقت گوش کرد. او سالم به نظر می رسید. آیا او عقلش را از دست داده بود؟ نورمن با خود گفت، نه. او عقلش را از دست نداده است. سالم به نظر می رسد. مطمئنم که سالم است.
اما نورمن مطمئن نبود.
زیردریایی بار دیگر به حرکت درآمد و روشنایی چراغهایش در پس توده رسوباتی که به وسیله پروانه های زیردریایی معلق شده بود محو گردید. ذرات معلق به دریچه رسیدند و جلو دید نورمن را گرفتند.
– بت؟
– همه چیز خوبه، نورمن. زود برمی گردم.
وقتی ذرات معلق بار دیگر بر روی کف اقیانوس فرونشست، نورمن زیردریایی را دید که به سوی دی اچ-۷ برمی گشت. پس از چند لحظه در زیر گنبد جای گرفت. آن گاه بت را دید که بیرون آمد و لنگر عقبی و جلویی زیردریایی را انداخت.
ساعت ۱۱۰۰
بت گفت: «خیلی ساده س.»
نورمن، با اشاره به صفحه نمایشگر، گفت: «مواد منفجره؟ اینجا نوشته ماده منفجر الكترون ولت در وزنهای برابر، قوی ترین ماده منفجره شناخته شده. اونارو برای چی دور زیستگاه کار گذاشتی؟»
بت گفت: «خونسرد باش، نورمن.» و بر روی شانه او دست گذاشت. حرکت او ملایم و اطمینان بخش بود. نورمن در کنار او احساس آرامش کرد.
– اول باید درباره این موضوع با هم حرف میزدیم.
– نورمن، من چاره دیگه ای نمی بینم. هیچ راه حل دیگه ای وجود نداره.
– ولی هری بیهوشه.
– شاید به هوش بیاد.
– به هوش نمیاد، بت.
بت گفت: «من چاره دیگه ای نمی بینم. الآن اگه چیزی از داخل کره بیرون بیاد، میتونیم کل سفینه رو منفجر کنیم. در امتدادش مواد منفجره گذاشتم.»
– دور زیستگاه برای چی؟
– برای دفاع
– این چه جور دفاعیه؟
– به من اعتمادکن، یک جور دفاعه.
– بت، قرار دادن اون مواد در نزدیکی خودمون کار خطرناکیه.
بت گفت: «سیمکشی نکردم، نورمن. راستش دور سفینه هم سیمکشی نشده. مجبورم برم بیرون و با دست این کار رو بکنم.» و پس از نگاه به صفحات نمایشگر ادامه داد: «دیدم بهتره اول کمی صبر کنم، شاید چرتی بزنم. خسته ای؟»
نورمن پاسخ داد: «نه.»
– خیلی وقته نخوابیدی، نورمن.
– خسته نیستم.
بت با دقت او را ورانداز کرد. «اگه نگران هری هستی، باید بگم حواسم به اون هست.»
– من خسته نیستم، بت.
بت گفت: «بسیار خوب. هر جور دلت میخواد.» سپس موی پر پشتش را از جلو صورت کنار زد و ادامه داد: «من خسته م. میخوام چند ساعت بخوابم.» از پله ها بالا رفت و هنوز نرسیده به آزمایشگاه نگاهی به پایین انداخت و از او پرسید: «می خوای بیایی پیشم؟»
نورمن پرسید: «چی؟»
بت زیرکانه لبخند زد و گفت: «صدامو شنیدی نورمن.»
– شاید بعد اومدم، بت.
– بسیار خوب. مطمئنم.
بت از پله ها بالا رفت، در حالی که اندامش در آن لباس تنگ به طرزی احساس برانگیز پیچ و تاب می خورد. نورمن باید می پذیرفت که این لباس به او می آمد. او زنی جذاب بود.
آن سوی اتاق خروپف موزون هری شنیده می شد. نورمن کیسه یخ روی صورت هری را وارسی کرد و به بت اندیشید. صدای پایش را در آزمایشگاه طبقه بالا میشنیده
– آهای، نورم؟
نورمن گفت: «بله…» و پای پله ها رفت و به بالا نگاه کرد.
– اون پایین از اینا هست؟ یه دونه تمیزش؟
چیزی آبیرنگ روی دستان نورمن افتاد. لباس غواصی بت بود.
– بله. به نظرم توی انبار استوانه «ب» هست.
– ممکنه یک دست برام بیاری، نورمن؟
نورمن گفت: «خیلی خوب»
نورمن، در حال رفتن به استوانه «ب» به دلیلی مبهم احساس نگرانی کرد. موضوع از چه قرار بود؟ او اندیشید، البته که میداند موضوع از چه قرار است؛ اما چرا اکنون؟ بت رفتاری سخت مجذوب کننده در پیش گرفته و نورمن دچار بدگمانی شده بود. بت در برخورد با مردان نیرومند و جدی و صریح و تند مزاج بود. او هرگز رفتاری اغواگرانه و فریبنده در پیش نمی گرفت.
نورمن، در حالی که در قفسه استوانه «ب» به دنبال لباس غواصی می گشت، اندیشید که بت اکنون رفتاری مجذوب کننده دارد. با لباس غواصی به استوانه «د» برگشت و از نردبان بالا رفت. از بالا نوری آبیرنگ و عجیب می تابید.
– بت؟
– من اینجام، نورمن.
نورمن بالا رفت و بت را دید که با پوشش اندک و به پشت در زیر چند لامپ خورشیدی فرابنفش آویخته از دیوار دراز کشیده است. او دو فنجان کاغذي مات روی چشمانش گذاشته بود.
– لباس رو آوردی؟ نورمن گفت:
«بله.»
– خیلی ممنون. بذار کنار میز.
نورمن گفت: «باشه.» و لباس را روی صندلیش انداخت.
بت به حالت اول برگشت و آهی کشید و گفت: «فکر کردم بهتره کمی ویتامین دی کسب کنم، نورم.»
– بله…. – شاید بد نباشه تو هم این کار رو بکنی.
نورمن گفت: «آره، شاید.» اما نورمن در این فکر بود که به یاد نداشت در این آزمایشگاه یک ردیف لامپ خورشیدی دیده باشد. در واقع، او يقين داشت که حتی یک لامپ هم وجود نداشت. او مدتی مدید در این اتاق به سر برده بود؛ شاید به یادش می آمد. با شتاب از پله ها پایین آمد.
در واقع پلکان هم جدید بود. فلزی با روکش سیاهرنگ. پیشتر این چنین نبود. این پلکانی جدید بود.
– نورم؟
– الآن میآم، بت.
نورمن به سراغ میز فرمان رفت و چند دکمه را فشار داد. پیشتر پرونده ای در زمینه شاخصهای زیستگاه یا چیزی نظیر آن دیده بود. سرانجام آن را پیدا کرد:
زیستگاه عمق آب -۸ شاخصهای طراحی ام.آی.پی.پی.آر[5]
الف 5.024 استوانه الف
ب 5.024 استوانه ب
ج 5.024 استوانه ج
د 5.024 استوانه د
ه 5.024 ه استوانه ه
یکی را انتخاب کنید
نورمن استوانه «د» را انتخاب کرد و تصویر دیگری ظاهر شد. نقشه های طراحی را برگزید. صفحه به صفحه نقشه های ساختمانی به نمایش درآمد. با فشار دادن دکمه ها آنها را رد کرد، تا اینکه به طرحهای دقیق آزمایشگاه زیست شناسی در بالای استوانه «د» رسید.
در نقشه ها ردیفی از لامپ خورشیدی بزرگ به وضوح دیده می شد که تا نزدیکی دیوار کشیده شده بود. این لامپها همیشه در آنجا قرار داشت؛ نورمن تا آن لحظه متوجه آنها نشده بود. جزئیات متعدد دیگری هم بود که او توجهی به آنها نکرده بود مانند دریچه فرار اضطراری در سقف منحنی آزمایشگاه. و این واقعیت که یک تخت تاشوی دیگر در نزدیکی ورودی کف قرار داشت. و راه پله ای با روکش سیاهرنگ.
نورمن پیش خود گفت، تو ترسیده ای و این ربطی به لامپهای خورشیدی و نقشه های ساختمانی زیستگاه ندارد. حتی به جنسیت هم ارتباط ندارد. تو دچار وحشت شدی، زیرا بت تنها کسی است که با تو مانده و او هم رفتاری غیرعادی دارد.
در گوشه صفحه ساعت کوچکی را دید که در حال شمارش معکوس بود و ثانیه ها با کندی آزاردهنده ای به همراه صدای تیک تیک شمارش میشدند. نورمن اندیشید، دوازده ساعت دیگر. فقط دوازده ساعت مانده و پس از آن همه چیز رو به راه می شود.
نورمن گرسنه بود؛ اما می دانست که غذایی وجود ندارد. خسته بود؛ اما جایی برای خوابیدن وجود نداشت. استوانه های «ه» و «ج» پر از آب بودند و او دوست نداشت نزد بت برود. روی کف استوانه «د»، کنار کاناپه ای که هری بر روی آن خوابیده بود، دراز کشید. کف اتاق سرد و مرطوب بود. تا مدتی طولانی خوابش نبرد.
ساعت ۰۹۰۰
ضربه ای هولناک و لرزش کف اتاق، ناگهان نورمن را از خواب پراند. غلتید و ایستاد و بی درنگ خواب از سرش پرید. بت را دید که کنار نمایشگرها ایستاده بود. داد زد «چیه؟ چیه؟»
بت پرسید: «چی چیه؟»
او آرام به نظر می رسید. رو به نورمن لبخند زد. نورمن نگاهی به اطراف انداخت. زنگهای خطر خاموش بود؛ چراغها روشن و خاموش نمی شد.
نورمن گفت: «نمیدونم، به نظرم رسید – نمیدونم…» و ساکت شد.
بت گفت: «تصور کردی دوباره حمله شده؟»
نورمن سرش را تکان داد.
بت پرسید: «چرا این طور فکر کردی، نورمن.»
بار دیگر بت نگاه عجیب و غریبش را متوجه او کرد. نگاهش مستقیم و بسیار سرد بود. کوچکترین نشانه ای از اغواگری در آن وجود نداشت. هر چه بود، نگاهش همان نگاه مشکوک همیشگیش بود: تو مردی و مایه دردسر.
– هری هنوز بیهوشه، مگه نه؟ پس چرا خیال کردی به ما حمله شده؟
– نمیدونم. به نظرم خواب می دیدم.
بت شانه بالا انداخت و گفت: «شاید لرزشی رو که موقع راه رفتن من ایجاد شده حس کردی. به هر حال خوشحالم که تصمیم گرفتی بخوابی.»
همان نگاه دقیق و کنجکاوانه. گویا در نورمن چیز عجیبی می دید.
– کمبود خواب داری، نورمن.
– همه مون کمبود خواب داریم.
– مخصوصا تو.
نورمن گفت: «شاید حق با تو باشه.» باید تصدیق می کرد که اکنون، پس از چند ساعت خواب، حالش بهتر بود. لبخند زد و پرسید: «همه شیرینی و قهوه رو خوردی؟»
– ما اینجا قهوه و شیرینی نداریم، نورمن.
– میدونم.
بت با لحنی جدی پرسید: «پس چرا پرسیدی؟»
– شوخی کردم، بت.
– آه.
– فقط شوخی بود. میدونی، یک فکر بامزه در این شرایط.
بت گفت: «فهمیدم.» او با صفحات نمایشگر کار می کرد. «راستی از بالون چیزی سر در آوردی؟»
– بالون؟
– بالون سطح آب. یادته درباره ش حرف زدیم؟
نورمن سرش را جنباند. او چیزی به خاطر نمی آورد.
– پیش از اینکه برم به سراغ زیردریایی، درباره رمزهای هدایت فرستادن بالون به سطح پرسیدم و تو گفتی با مراجعه به رایانه طرز استفاده از اونو پیدا میکنی.
– من گفتم؟
– بله نورمن. خودت گفتی.
نورمن رخدادهای گذشته را مرور کرد. به خاطر آورد که چطور او و بت بدن سست و بی اندازه سنگین هری را از روی کف اتاق بلند کرده و بر روی کاناپه گذاشته بودند، و اینکه، چگونه خونریزی بینی او را بند آورده بودند، ضمن اینکه بت سوزن سرم را به رگ هری فرو برده بود، چیزی که از کار کردن با حیوانات آزمایشگاهی آموخته بود. در واقع، او هنگام انجام دادن این کار حرف بامزه ای هم به زبان آورده بود. او گفته بود امیدوار است هری جان سخت تر از حیوانات آزمایشگاهی باشد، زیرا آنها معمولا تلف می شدند. آن گاه بت داوطلب رفتن به زیردریایی شده و نورمن گفته بود در کنار هری می ماند. نورمن اینها را به خاطر می آورد. اما چیزی درباره بالون به یاد نداشت.
بت گفت: «من مطمئنم، چون طبق اطلاعات موجود قرار بود وضعیت خودمون رو اعلام کنیم و برای این کار باید یک بالون رادیویی به سطح آب میفرستادیم. حدس زدیم با فروکش کردن طوفان میتونیم بالون رو، بدون اینکه سیمش قطع بشه، به سطح آب بفرستیم، بعد نمیدونستیم چطور باید بالون رو آزاد کنیم. تو گفتی دنبال دستورهای هدایت بالون میگردی.»
نورمن گفت: «راستش یادم نمی آد. متأسفم.» بت گفت: «نورمن، توی این چند ساعت آخر باید با همدیگه کار کنیم.»
– موافقم، بت. کاملا موافقم.
بت پرسید: «الآن چه احساسی داری؟»
– خوبم. در واقع کاملا خوبم.
بت گفت: «خوبه. تحمل کن نورمن. فقط چند ساعت دیگه باقی مونده.»
بت، نورمن را با محبت در آغوش گرفت، اما وقتی رهایش کرد، نورمن در چشمانش همان نگاه سرد و کنجکاوانه را دید.
یک ساعت بعد فهمیدند که چطور می توانند بالون را رها کنند. همزمان با باز شدن سیم از قرقره بیرون، صدای خفیف غژغژ فلز به گوش رسید. بالون باد کرده همچون گلوله ای به سطح آب شلیک شد. سپس وقفه ای طولانی پیش آمد.
نورمن پرسید: «چی شده؟»
بت پاسخ داد: «ما در عمق سیصد متری هستیم. مدتی طول میکشه تا بالون به سطح آب برسه.»
سپس تصویر تغییر کرد و اطلاعات مربوط به اوضاع سطح آب ظاهر شد. سرعت باد تا پانزده گره دریایی کاهش یافته بود. ارتفاع امواج به صدوهشتاد سانتیمتر می رسید. فشار سنج عدد 9/20 را نشان می داد. هوا آفتابی بود.
بت گفت: «خبرهای خوبیه. سطح آب آرومه.»
نورمن، خیره به صفحه نمایشگر، به هوای آفتابی می اندیشید. او، تا آن روز، دلش برای آفتاب تنگ نشده و هیچ گاه توجهی به آن نکرده بود. اکنون فکر تماشای آفتاب در نظرش لذتی وصف ناپذیر می نمود. نمی توانست لذتی بالاتر از دیدن خورشید و ابرها و آسمان آبی را تجسم کند.
– داری، به چه فکر می کنی؟
– در این فکرم که دیگه طاقت اینجا موندن رو ندارم.
بت گفت: منم همین طور. ولی دیگه چیزی نمونده.
بوم! بوم! بوم! بوم!
نورمن سرگرم بررسی حال هری بود که صدا را شنيد. «صدای چیه، بت؟»
بوم! بوم! بوم! بوم!
بت با نگاه به میز فرمان گفت: «چیزی نیست. میخوام ببینم چطور میشه از پسش براومد.»
بوم! بوم! بوم! بوم!
– میخوای چه کار کنی؟
– ردیاب تقطیع جانبی. ردیاب روزنه مصنوعی. نمیدونم چرا بهش میگن «روزنه مصنوعی» می دونی دلیلش چیه؟
بوم! بوم! بوم! بوم!
۴۳۲
نورمن گفت: «نه، نمیدونم. خواهش می کنم خاموش کن. صدا اعصابمو خرد می کنه.»
– روش علامت ر.ر.م دیده میشه که به مفهوم ردیاب روزنه مصنوعيه، ولی ممکنه به مفهوم تقطيع جانبی هم باشه. خیلی گیج کننده س.
– بت، خاموشش کن!
بوم! بوم! بوم! بوم!
بت گفت: «باشه، البته.»
نورمن گفت: «چرا میخوای به نحوه کارکردنش پی ببری؟» او عصبانی بود؛ گویی بت به عمد او را با این صدا ناراحت می کرد.
بت گفت: «فقط برای احتیاط.»
– احتیاط برای چه؟ خودت گفتی هری بیهوشه. پس حمله دیگه ای در کار نیست.
بت گفت: «خونسرد باش، نورمن. میخوام آماده باشیم، همین.»
ساعت ۰۷۲۰
نورمن نتوانست بت را از انجام دادن آن کار باز دارد. او اصرار داشت که بیرون برود و مواد منفجره اطراف سفينه را سیمکشی کند. هیچ چیز نمی توانست این فکر را از ذهن بت دور سازد.
نورمن تکرار کرد: «آخه برای چی، بت؟»
بت پاسخ داد: «چون احساس می کنم بهتره این کار رو بکنم.»
– ولی دلیلی برای این کار وجود نداره.
بت گفت: «اگه این کار رو بکنم خیالم راحت میشه.» سرانجام نورمن تسلیم شد.
نورمن اکنون بت را به شکل شبحی کوچک می دید که نوری از کلاهش می درخشید و داشت به تک تک جعبه های مواد منفجره سر می زد. او، پس از باز کردن هر جعبه، مخروطهای زردرنگ و بزرگی را بیرون می آورد که بیشتر به مخروطهای مورد استفاده در کامیونهای سیار تعمیر شبیه بود. این مخروطها به یکدیگر اتصال یافت و پس از پایان سیمکشی، چراغ قرمز و کوچکی در نوک هر مخروط روشن شد.
نورمن چراغهای کوچک و سرخرنگ را در امتداد سفینه می دید. با دیدن آنها احساس ناآرامی می کرد.
هنگام خروج بت، نورمن به او گفته بود: «ولی مواد منفجره نزدیک زیستگاه رو سیمکشی نمی کنی.»
– نه، نورمن. این کار رو نمی کنم.
– قول بده.
– گفتم که این کار رو نمی کنم. اگه این کار ناراحتت میکنه، اونو انجام نمیدم.
– این کار ناراحتم میکنه.
– خیلی خوب، خیلی خوب.
اکنون چراغهای سرخرنگ در امتداد طول سفینه میدرخشیدند و از جانب بال برآمده از مرجانهای کف اقیانوس نوری ضعیف دیده می شد. بت به سمت شمال پیش رفت تا بقیه جعبه ها را سیمکشی کند.
نورمن به هری نگریست که در همان حالت بیهوشی بلند بلند خروپف می کرد. در استوانه «د» قدم زد و سپس به سراغ صفحه های نمایشگر رفت. صفحه چشمک میزد.
من دارم می آیم.
نورمن پیش خود گفت، آه خدایا. لحظه ای بعد با خود گفت چطور ممکن است؟ این امکان ندارد. هری هنوز بیهوش است. چگونه چنین چیزی روی میدهد؟
من دارم به خاطر شما می آیم.
– بت!
صدای خفیف بت از میکروفن شنیده شد: «بله، نورمن.»
– از اونجا دور شو.
روی صفحه نمایشگر این جمله ظاهر شد: نترسيد
بت پرسید: «چی شده، نورمن؟»
– روی صفحه جمله هایی ظاهر میشه.
– برو سراغ هری. شاید داره به هوش میاد.
– نه، بیهوشه. زود برگرد، بت.
اکنون دارم می آیم.
بت گفت: «بسیار خوب، نورمن. دارم برمی گردم.»
– زود باش، بت.
اما نیازی به گفتن این جمله نبود؛ نورمن می توانست روشنایی کلاه او را که در کف اقیانوس بالا و پایین می پرید مشاهده کند. بت دست کم صد متر با زیستگاه فاصله داشت. نورمن صدای نفس نفس زدن بت را می شنید.
– چیزی می بینی، نورمن؟
نورمن گفت: «نه، چیزی نمی بینم.» او در حال تماشای خط افق بود، سمتی که همیشه ماهی مرکب از آنجا ظاهر می شد. همیشه ابتدا نوری سبز رنگ در افق به چشم می رسید. اما او اکنون هیچ نور سبزرنگی نمی دید.
بت نفس نفس میزد.
– چیزی احساس می کنم، نورمن. احساس می کنم آب… موج… قوی….
این جمله در صفحه نمایشگر درخشید: تو را می کشم.
بت گفت: « چیزی نمی بینی؟»
نورمن گفت: «نه، اصلا چیزی نمی بینم.» او بت را می دید که در کف گل الود اقیانوس یکه و تنهاست. همه حواسش را متوجه روشنایی او کرده بود.
– میتونم احساسش کنم، نورمن. اون نزدیکه. یا عیسی مسیح، زنگهای خطر چی؟
– هیچ کدوم روشن نشدن، بت.
بت گفت: «یا مسیح.» همچنان که می دوید، هن و هن می کرد. بت وضعیت جسمانی خوبی داشت؛ اما نمی توانست در چنین محیطی به خوبی عمل کند. نورمن اندیشید، او مدت زیادی نمی تواند دوام بیاورد. بت را میدید که آهسته تر حرکت می کرد و چراغ کلاهش آرام تر بالا و پایین می پرید.
– نورمن؟
– بله، بت. من اینجام.
– نورمن، شک دارم بتونم موفق بشم.
– بت، تو موفق میشی. هول نشو.
– اون اینجاس. میتونم احساسش کنم.
– چیزی نمی بینم، بت.
نورمن صدای تق تق سریع و بلندی شنید. ابتدا پنداشت پارازیت امواج رادیویی است؛ اما سپس متوجه شد صدای دندانهای بت است که بر اثر لرزش او به هم می خورند. وی، با این فعالیت شدید بدنی، باید کاملا گرم می شد؛ اما در عوض سردش شده بود. نورمن دلیل آن رانمیفهمید.
– … سرده، نورمن.
– هول نشو، بت.
بت، بی آنکه خود بخواهد، کند حرکت می کرد. او به محوطه روشن زیستگاه وارد شده بود و بیش از ده متر با دریچه فاصله نداشت، اما نورمن دست و پایش را دید که به آرامی و سنگینی حرکت می کرد.
و اکنون نورمن متوجه چیزی شد که در پشت سر بت و، در تاریکی آن سوی روشنایی چراغها، گل و لای کف اقیانوس را به هم میزد. به طوفانی پیچنده می مانست که ابری از رسوبات را پیچ و تاب می داد. او نمی توانست داخل ابر را ببیند؛ اما قدرت درون آن را درک می کرد.
– نزدیکه… نورم…
بت سکندری خورد و افتاد. ابر پیچیده به او نزدیک شد.
اکنون تو را می کشم.
بت برخاست، به عقب نگاه کرد و ابری توفنده را دید که به سویش می آمد. چیزی نورمن را دچار وحشت عمیق کرد، وحشتی از دوران کودکی، چیزی در حد کابوسها.
– نورمن ن ن ن….
نورمن دوید، واقعا نمی دانست، چه کار میخواهد بکند؛ اما آنچه دیده بود او را به حرکت واداشت، با این اندیشه که باید کاری می کرد و دست به کار می شد، این بود که از استوانه «ب» به استوانه «الف» رفت و نگاهی به لباس غواصی خود انداخت. اما فرصتی نبود و آب تاریک از دریچه باز فوران می کرد و او دستکش بت را در زیر سطح آب دید که درست در زیر دریچه به این سو و آن سو تکان می خورد، و او تنها عضو باقی مانده گروه بود و نورمن، بی آنکه بیندیشد، به داخل آب تاریک پرید و پایین رفت.
چیزی نمانده بود از شدت سرما جیغ بکشد؛ ریه هایش به شدت منقبض و تمام بدنش بلافاصله کرخت شد و برای لحظه ای کوتاه، و تلخ، احساس کرد فلج شده است. آب او را همچون موجی بزرگ بلند کرد و به سویی انداخت؛ قدرت مقابله با آن را نداشت. سرش به بدنه زیرین زیستگاه برخورد کرد. اصلا چیزی را نمی دید.
به بت رسید و کورکورانه دستانش را به هر سو دراز کرد. ریه هایش میسوخت. آب او را می چرخاند و معلقش می کرد.
دست نورمن به بت خورد؛ اما گمش کرد. آب همچنان او را می چرخاند.
بت را گرفت. چیزی را چنگ زده بود. یک دست. احساسش گنگ و مبهم بود و همچنین کندتر و ناشیانه تر. آن را کشید. حلقه ای از نور در بالای سرش دید: دریچه. پاهایش را تکان داد، اما به نظر نمی رسید که از جایش تکان خورده باشد. حلقه نور نزدیک تر نشد.
در حالی که بت را همچون جسدی به بالا می کشید، بار دیگر پاهایش را حرکت داد. شاید او مرده بود. ریه هایش میسوخت. بدترین دردی که تا آن روز در درون خود احساس کرده بود. با درد و آب خشمگین و پیچان مقابله کرد و همچنان به پا زدن ادامه داد. تنها فکری که در ذهن داشت این بود که به سوی روشنایی پا بزند و به آن نزدیک تر شود و به روشنایی برسد، روشنایی، روشنایی….
روشنایی.
تصاویر گیج کننده بودند. بدن بت که به فلز داخل اتاق رابط برخورد کرد. خونی که از زانوی خودش روی فلز دریچه می ریخت و قطره های خون به اطراف میپاشید. دستان لرزان بت که به سوی کلاهش رفت و آن را چرخاند و کوشید بازش کند. دستهایی که می لرزید. آب دریچه که بالا میزد و فروکش می کرد. روشنایی هایی که چشمانش را آزار می داد. دردی شدید در نقطه نامشخص از بدن. نوک تیز و زنگ زده فلز در نزدیکی صورتش. فلز سرد. هوای سرد. روشنایی ها در نظرش ضعیف می شد. محو شد. تاریکی.
احساس گرما خوشایند بود. نورمن صدای فشفش بلندی شنید. به بالا نگاه کرد و بت را دید که بدون لباس غواصی بالای سرش ایستاده بود و بخاری برقی بزرگ را تنظیم می کرد. او هنوز می لرزید؛ اما تا چند لحظه دیگر بخاری روشن میشد. نورمن چشمانش را بست. اندیشید، ما موفق شدیم. ما هنوز با هم هستیم. هنوز حالمان خوب است. موفق شدیم.
نورمن احساس آرامش کرد.
بدنش مورمور می شد. اندیشید، سرما دارد از بدنش خارج می شود. احساس مورمور شدن خوشایند نبود. صدای فشفش هم خوشایند نبود، صدایی متناوب و سوت مانند.
در حالی که بر روی زمین دراز کشیده بود، چیزی به آرامی به زیر چانه اش خزید. چشمانش را گشود و لوله ای سفید و براق دید. سپس با دقت نگاه کرد و چشمانی ریز و زبانی متحرک دید. آنچه میدید یک مار بود.
یک مار آبی.
از شدت وحشت بدنش خشک شد. فقط چشمانش را چرخاند و نگاهی به اندامش انداخت. تمام بدنش پوشیده از مارهای سفید رنگ بود.
احساس مور مور شدن ناشی از مارهایی بود که دور مچ پاهایش میپیچیدند و بین پاها و روی سینه اش را می خوردند. حرکت لغزشی و آرامی را بر روی پیشانیش احساس کرد. چشمانش را بست و با ترس حرکت بدن مار را احساس کرد.مار از روی صورت به بینی لغزید و از روی لبها گذشت و سپس دور شد.
نورمن که به فشفش آنها گوش میداد، به یاد سخنان بت افتاد که درباره سمی بودن آنها گفته بود. پیش خود گفت، بت، بت کجاست؟
از جایش تکان نخورد. پیچ و تاب مارها را به دور گردن و روی شانه و بین انگشتان دستانش احساس می کرد. نمی خواست چشمانش را باز کند. ناگهان حالت تهوع به او دست داد.
اندیشید، خدای من. حالم دارد به هم می خورد.
لغزش مارها را در زیر بغل و روی کشاله رانش حس می کرد. عرق سردی بر بدنش نشست. با حالت تهوع خود مقابله کرد.
پیش خود گفت، بت. نمی خواست حرف بزند. بت…
به صدای فشفش گوش سپرد و وقتی که دیگر تحملش را از دست داد چشمانش را باز کرد و توده ای از گوشت سفید و لغزان و سرهایی کوچک و زبانهایی متحرک و چنگال مانند دید. بار دیگر چشمانش را بست.
احساس کرد یک مار از روی پاچه لباس یکسره اش بالا می آید و به سمت پوست برهنه اش در حرکت است.
– تکون نخور، نورمن.
صدای بت بود. نگرانی از صدایش پیدا بود. نورمن نگاهی به بالا انداخت؛ اما فقط سایه او را دید.
صدای بت را شنید که گفت: «آه خدا جان، ساعت چنده؟» نورمن اندیشید، گور پدر زمان، دانستن وقت چه دردی را دوا می کند؟ این پرسش در نظرش منطقی نبود. بت گفت: «من باید وقت رو بدونم.» نورمن صدای پای بت را در کف اتاق شنید. «الآن ساعت…»
بت از او دور شد و تنهایش گذاشت؟
اندام مرطوب و لغزان مارها از روی گوشها و زیرچانه و بینی نورمن می گذشت.
سپس صدای پای بت را شنید که دریچه را همراه با صدای دنگ فلزی باز کرد. چشمانش را گشود و او را دید که رویش خم شده بود و مارها را دسته دسته برمی داشت و از دریچه به داخل آب پرتاب می کرد. مارها به دور مچ دستانش حلقه میزدند؛ اما بت دستانش را تکان می داد و آنها را می انداخت. بعضی از مارها به آب نمی افتادند و روی کف اتاق چنبر میزدند. اما اکنون بیشتر مارها از روی بدن نورمن برداشته شده بودند.
یک مار دیگه بر روی پایش لغزید و به سوی کشاله ران خیزید. نورمن احساس کرد مار به آرامی به عقب میرود- بت دم مار را می کشید!
– يا عیسی مسیح، مواظب باش….
مار از نورمن دور شده بود و روی شانه بت می چرخید.
بت گفت: «می تونی بلندشی، نورمن.» نورمن برخاست و بی درنگ استفراغ کرد.
ساعت ۰۷۰۰
نورمن سردردی سخت و جانکاه داشت. به همین دلیل روشنایی چراغهای زیستگاه بسیار شدید و آزاردهنده به نظر می رسید. او احساس سرما می کرد. بت او را در میان چند پتو پیچیده و به نزدیکی بخاریهای بزرگ استوانه «د» منتقل کرده بود؛ به قدری نزدیک که صدای المنتهای برقی در گوشش میپیچید، ولی باز احساس سرما می کرد. اکنون نورمن به بت چشم دوخته بود که داشت زانوی آسیب دیده او را باندپیچی می کرد.
نورمن پرسید: «چطوره؟»
بت گفت: «تعریفی نداره. درست زیر استخوونه. ولی چیزی نیست. فقط چند ساعت دیگه مونده.»
– بله، من…آخ!
بت گفت: «متأسفم. تقریبا تموم شد.» او مشغول بررسی دستورهای کمکهای اولیه از رایانه بود. نورمن، برای آنکه درد را فراموش کند، به خواندن جملات تصویر پرداخت.
مشکلات جزئی پزشکی (غير کشنده)
113-7 شوک روحی
115-7 کم خوابی
118-7 لرزش به دليل وجود هليوم
119-7 التهاب گوش
121-7 آلودگی های سمی
143-7 درد رطوبت مفصلی
یکی را انتخاب کنيد:
نورمن گفت: «این همون چیزیه که بهش احتیاج دارم؛ کمی خواب. یا بهتر از اون، یک جور زیاد خوابی جدی.»
– بله، همه ما بهش احتیاج داریم.
چیزی به ذهن نورمن خطور کرد. «بت، یادته وقتى مارهارو از روی من برمیداشتی؟ چرا هی میپرسیدی ساعت چنده؟»
بت پاسخ داد: «مارهای آبی دارای چرخه فعالیت هستن. خیلی از مارهای سمی بر حسب اینکه شبه یا روز در چرخه های بیست ساعته به طور متناوب تهاجمی یا بی آزارن. در طول روز، وقتی اونا رام هستن میشه باهاشون هر کاری کرد، بدون اینکه نیش بزنن. مثلا توی هند هرگز دیده نشده که سمی ترین مار کبرای راه راه در طول روز نیش بزنه، حتی وقتی بچه ها با اونا بازی می کنن. ولی شبها خیلی خطرناکن. این بود که میخواستم ببینم مارهای آبی تو چه چرخه ای هستن تا اینکه فهمیدم اون موقع، زمان رام بودن اونا بود.»
– از کجا فهمیدی؟
بت گفت: «از اونجایی که تو هنوز زنده بودی.» سپس با آگاهی از این موضوع با دست خالی آنها را از روی نورمن کنار زده بود، بی آنکه مارها نیشش بزنند.
– با اون همه مار توی دستت شبیه مدرسا شده بودی.
– اون دیگه کیه، ستاره موسیقی؟
– نه، شخصیتی افسانه ایه.
بت با نگاهی تردیدآمیز پرسید: «همون که بچه هاشو کشت؟» او همیشه در مورد اهانتهای پنهانی حساس و هشیار بود.
نورمن گفت: «نه، اون یکی دیگه س. اون مده آ بود. مدوسا زن افسانه ای بود با سری پر از مار که هر وقت مردها بهش نگاه می کردند، تبدیل به سنگ میشدند. پرسيوس سپر براقش را به سوی او گرفت و آن زن با دیدن تصویر خود تبدیل به سنگ شد.»
– متأسفم، نورمن. از این چیزها سر در نمی آرم
نورمن اندیشید، جالب توجه است که روزی هر شخص فرهیخته غربی این شخصیتهای افسانه ای و داستانهای مربوط به آنها را به طور دقیق میداند؛ به همان دقت که از حال و روز بستگان و دوستانش خبر دارد. در گذشته، اسطوره ها بیان کننده دانش عمومی بشر بودند و به عنوان نوعی نقشه خودآگاهی آدمی عمل می کردند.
اما امروز تحصیلکرده ای مانند بت درباره اسطوره ها هیچ چیز نمی دانست. گویی بشر به این نتیجه رسیده بود که نقشه خودآگاهی انسان تغییر کرده است. اما آیا به راستی تغییر کرده بود؟ نورمن لرزید.
– هنوز سردته، نورمن؟
– آره. ولی بدترین چیز سردردمه.
بت گفت: «احتمالا آب بدنتو از دست دادی. بذار ببینم میتونم چیزی برای نوشیدن پیدا کنم.» و به سراغ جعبه کمکهای اولیه نصب شده به دیوار رفت.
او گفت: «می دونی چه اشتباه بزرگی کردی؟ منظورم پریدن توی آب بدون لباسه. آب با یخ زدن فقط چند درجه فاصله داره. کار شجاعانه ای بود. احمقانه بود، ولی شجاعت هم می خواست.» لبخند زد و ادامه داد: «تو جون منو نجات دادی، نورمن.»
نورمن گفت: «فکر نکردم، فقط عمل کردم.» سپس برایش تعریف کرد که وقتی او را بیرون از زیستگاه و ابر چرخان رسوبات را که به او نزدیک میشد دید دچار هراسی قدیمی و کودکانه شد؛ ترسی که در اعماق ذهنش جا خوش کرده بود.
او گفت: «میدونی یاد چی افتادم؟ یاد طوفان فیلم جادوگر شهر زمرد افتادم. وقتی بچه بودم اون طوفان پیچیده واقعا منو ترسوند. دوست نداشتم دوباره اونو ببینم.»
آن گاه اندیشید، شاید اینها اسطوره های جدید ما هستند. دوروتی و توتو و ویکدویچ، کاپیتان نمو و ماهی مرکب غول پیکر ….
بت گفت: «خب، دلیلش هر چی باشه، تو جون منو نجات دادی. متشکرم.»
نورمن گفت: «هر وقت بتونم کمکت می کنم. فقط دیگه از این کارها نکن.»
– نه، دیگه بیرون نمیرم.
بت رفت و با یک فنجان کاغذی برگشت. نوشیدنی داخل آن شیرین و شربت مانند بود.
– این دیگه چیه؟
– محلول با غلظتهای مساوی. سر بکش.
بار دیگر جرعه ای از آن نوشید؛ اما محلول به گونه ای ناخوشایند شیرین بود. روی صفحه نمایشگر میز فرمان در آن سوی اتاق هنوز این جمله دیده میشد: اکنون تو را می کشم. به هری نگاه کرد که هنوز بیهوش بود و قطره های محلول سرم وارد رگ بازویش می شد.
هری در تمام این مدت بیهوش بود.
نورمن به دلایل این وضعیت نیندیشیده بود. اکنون وقت آن رسیده بود که در این باره تأمل کند. دوست نداشت این کار را بکند، اما ناچار بود. او گفت: «بت، به نظرت چرا همه این اتفاقها می افته؟»
– همه کدوم اتفاقها؟
– کلمه هایی که بر روی صفحه نمایشگر ظاهر میشه. و دیگر تظاهرات حمله به ما.
بت با نگاهی سرد و خنثی گفت: «نظر خودت چیه، نورمن؟»
– به نظر من کار هری نیست.
– نه، کار اون نیست.
نورمن گفت: «پس چرا شاهد این حوادث هستیم؟» سپس برخاست و پتوهای روی هری را مرتب کرد. زانوی باند پیچی شده اش را خم کرد؛ درد می کرد؛ اما نه چندان زیاد. نورمن کنار دریچه رفت و به تماشای بیرون پرداخت. از دور، رشته چراغهای سرخرنگ مربوط به مواد منفجره ای که بت کار گذاشته بود دیده می شد. هرگز نفهمیده بود که بت چرا دست به این کار زده است. او، به شکلی بسیار عجیب، اقدام به این کار کرده بود. نورمن به پایین زیستگاه چشم دوخت.
آنجا، درست زیر دریچه، چراغهای سرخرنگ می درخشیدند. بت اطراف زیستگاه مواد منفجره کار گذاشته بود.
– بت، تو چه کار کردی؟
– چه کار کردم؟
– اطراف دی اچ-۸ رو مواد منفجره کار گذاشتی.
بت گفت: «بله نورمن.» او ایستاده بود و بسیار خونسرد و آرام به نورمن نگاه می کرد.
– بت، تو قول دادی که این کار رو نکنی.
– میدونم. من مجبور بودم.
– چطور سیمکشی شدن؟ دکمه شون کجاست، بت؟
– دکمه ای در کار نیست. اونا با ردیابهای لرزشی خودکار کار می کنن.
– یعنی به طور خودکار منفجر میشن؟ – بله، نورمن.
– بت، این کار دیوونگیه. یک نفر هنوز داره این نمایشها رو ترتیب میده. کی داره این کار رو می کنه، بت؟
لبخندی کمرنگ بر لبان بت نقش بست؛ گویی نورمن مایه سرگرمیش شده بود. «یعنی واقعا نمیدونی؟»
نورمن خوب می دانست. پیش خود گفت، چرا میدانم. او می دانست و همین لرزه بر اندامش انداخت. «بت، این نمایشها کار توست.»
بت همچنان با آرامش گفت: «نه نورمن. این کار من نیست. کار خودته.»
- Carl Gustav Jung، روان شناس سویسی (۱۸۷۵-۱۹۶۵).م. ↑
- Sigmond Freud (۱۸۵۶- ۱۹۳۹)، روانشناس اتریشی و بنیانگذار روانکاوی.م. ↑
- extremely low-frequency ↑
- Dr . Jekyll and Mr . Hyde
: انسانی با دو شخصیت خوب (جکیل و بد (هاید) در داستانی به همین نام.م. ↑
- MIPPR ↑
(این نوشته در تاریخ 14 دسامبر 2023 بروزرسانی شد.)