کتاب داستان کودکانه
کدوی قل قل زن
«از افسانه های کهن ایرانی»
نقاش: هادی ابراهیم زاده
تاريخ انتشار کتاب: ۱۳۶۵
به نام خدا
بچه های عزیز:
داستانی را که میخوانید از افسانه های کهن ملی است، که در میان اقوام مختلف ایران به اشکال گوناگون رواج دارد، و برای نخستین بار، «صُبحی» داستانسرای مشهور کودکان آن را نقل نموده است.
انتشارات سپیده
***
کدوی قل قل زن
در روزگاران قدیم، پیرزنی بود، سه تا دختر داشت، آنها هر سه ازدواج کرده، به خانه شوهر رفته بودند، روزی پیرزن از کار دوك ریسی خسته شده بود و از تنهایی نیز حوصله اش سر رفته بود، تصمیم گرفت، به خانه دختر کوچکش که بتازگی عروسی کرده بود، برود و چند روزی را در خانه دخترش بماند.
پیرزن بوسیله یکی از همسایگانش به دختر خود پیغام فرستاد:
«من عصر جمعه به منزلتان می آیم، غذایی که باب دندان من باشد، بپز به شوهرت هم بگو، که لباس دامادی خود را بپوشد تا قامت برازنده او را در لباس دامادی ببینم.»
عصر جمعه، پیرزن لباس های تازه خود را از صندوق چوبی بیرون آورد و پوشید، چادر چاقچورش را درست کرد، عصایش را بدست گرفت، و به سوی خانه تازه داماد راه افتاد.
آنها در خارج از شهر، بالای تپه ای منزل داشتند.
همین که از دروازه شهر پا به بیرون گذاشت، چشمتان روز بد نبیند يك گرگ گرسنه، در جلویش ظاهر شد. کنار او، شروع به رفتن کرد. پیرزن از دیدن ناگهانی گرگ، دچار هول و هراس شد، و با دستپاچگی سلام کرد، گرگ گفت:
– کجا میروی پیر زن؟
گفت:
– خانه دخترم میروم، چلو پلو بخورم، مرغ فسنجون بخورم، خورشت قیمه بخورم. چند روزی بمانم چاق بشم، چله بشم.
گرگ گفت:
– بی خودی زحمت می کشی، تو وقت این کارها را نداری، من تو را باید همین حالا بخورم؟
پیر زن جواب داد:
– ای آقا گرگ، من پیرزن رنجورم، يك پوست استخوانم، مرا که بخوری، تو سیر نمیشی، اگر اجازه بدهی، من به خانه دخترم بروم، و چند روزی آنجا بمانم چاق میشم، چله میشم، آنوقت تو مرا بخور.
گرگ گفت:
– حرف حسابی میزنی، بسیار خوب، برو، ولی بدان که من از اینجا تکان نمی خورم، و همین جا میمانم تا تو برگردی.
پیرزن، وقتی گرگه را گول زد، راه افتاد، ولی هنوز چند قدم بیشتر نرفته بود، که يك پلنگ درنده جلوش را گرفت و گفت:
– کجا می روی پیر زن؟
گفت:
– خانه دخترم میروم، چلو پلو بخورم، مرغ فسنجون بخورم، خورشت قیمه بخورم چند روزی بمانم چاق پشم، چله بشم.
پلنگ گفت:
– من گرسنه ام، چند روزی است، چیزی نخورده ام، باید تو را بخورم.
پیرزن گفت:
– ای آقا پلنگ، من پیرزن رنجورم، يك پوست و استخوانم، مرا که بخوری سیر نمیشی، اگر اجازه بدهی، من به خانه دخترم بروم و چند روزی آنجا بمانم چاق میشم، چله میشم، آنوقت تو مرا بخور!
پلنگ گفت:
– حرف حسابی میزنی، بسیار خوب، برو، ولی بدان که من همین جا می مانم و منتظر تو میشم، تا تو برگردی.
پیرزن، سر پلنگه را «شیره» مالید و مثل گرگه او را هم گول زد، و به سوی خانه دامادش راه افتاد.
او نزدیکی خانه دامادش با شیری روبرو شد، شیر غوش کرد، پیرزن هراسان در جایش ماند.
شیر گفت:
-به کجا میروی پیرزن؟
گفت:
– خانه دخترم میروم، مرغ فسنجون بخورم، خورشت قیمه بخورم، چند روزی بمانم چاق بشم، چله بشم، سرحال بیام.
شیر گفت:
– نه، من باید تو را بخورم، چون گرسنه ام.
پیرزن جواب داد:
– آقا شیره، خودمانیم، من پیرزن رنجورم، يك پوست و استخوانم، تو که گوشت لذیذ گوزن و گاو را میخوری، با خوردن من که تو سیر نمی شوی بگذار، من به خانه دخترم بروم، چند روزی آنجا بمانم. خوب بخورم و بخوابم، تا چاق بشم، چله بشم، آنوقت مرا بخور!
پیرزن، با این حرفها شیره را هم گول زد و براه افتاد، تا به خانه داماد رسید. همین که در را زد، دختر و دامادش در را به رویش باز کردند، حلقه گل بر گردنش انداختند، سر و صورتش را بوسه زدند و خوش آمد گفتند، و با احترام بردند به اطاق، برایش توی لاله ها شمع روشن کردند، رویش عطر و گلاب پاشیدند، سر شام هم بالای سفره نشاندند، پلوخورشت، قیمه و فسنجون توی سفره چیدند، میوه رنگارنگ برایش آوردند.
پیرزن شروع کرد به خوردن غذاهای لذيذ، که دست پخت دخترش بود، بعد هم، موقع خواب که شد، رختخواب پر قو برایش پهن کردند، پیرزن رفت توی رختخواب، خواب راحتی کرد، چند روزی نزد دخترش ماند، خستگی اش از بین رفت، وقتی خواست به خانه خودش برگردد. به دخترش گفت:
– برو يك كدوی بزرگ حلوایی برای من بیاور.
دختر، رفت، يك كدوی بزرگ برایش آورد.
پیرزن گفت:
– توی کدو را خالی کن، و من موقعی که رفتم توی کدو، درش را از تو می بندم و تو قل اش بده تا راه بیفتد!
دختر گفت:
– مادر، برای چی این کار را می کنی؟
پیرزن، داستان گرگ، پلنگ، و شیر را برای دخترش تعریف کرد، و گفت که چگونه آنها را گول زده و خود را به اینجا رسانده است. چنانچه موقع مراجعت نتواند خود را از چنگ آنها نجات دهد، دچار دردسر خواهد شد. سپس بداخل کدو حلوایی رفت و به دختر و دامادش اشاره کرد که او را از خانه بیرون ببرند و قلش بدهند.
دختر و دامادش، کدو را در حالی که پیرزن درونش بود، به جلو خانه خود آوردند و در سرازیری جاده قلش دادند.
کدو، قل قل زنان، در سراشیبی جاده غلتید و براه افتاد، همین که به نزدیکی شیر رسید. و شير دید که کدو دارد قل میخورد، به جلو رفت و گفت:
– کدوی قلقله زن، من در اینجا منتظر پیرزنم، تو او را ندیدی؟
کدو گفت:
– والا ندیدم بلا ندیدم، به سنگ تق – توق ندیدم، به جوز لق – لوق[1] ندیدم، هولم بده، قلم بده، بگذار بغلتم و برم.
شیر گفت:
– حالا که ندیدی هولت میدم، قلت میدم، هولش داد و قلش داد، تا رسید نزديك پلنگ.
پلنگ همین که کدو را دید، پیش آمد و گفت:
-کدوی قلقله زن، من در اینجا منتظر پیرزنم. تو او را ندیدی؟
کدو گفت:
– والا ندیدم، بلا ندیدم، به سنگ تق – توق ندیدم، به جوز لق – لوق ندیدم، هولم بده، قلم بده، بگذار بغلتم و برم.
پلنگ گفت:
– حالا که ندیدی هولت میدم، قلت میدم، هولش داد و قلش داد تا رسید نزديك گرگه.
گرگ تا او را دید، جلو آمد و پرسید:
– کدوی قلقله زن، من در اینجا منتظر پیرزنم، تو او را ندیدی؟
– والا ندیدم، بلا ندیدم، به سنگ تق – توق ندیدم، به جوز لق – لوق ندیدم قلم بده، هولم بده، بگذار بغلتم و برم.
گرگ بدجنس صدای پیرزن را از درون کد و شناخت و گفت:
– تو دروغ می گویی! تو همان پیرزنی هستی که به من قول داده بودی از خانه دخترت، يک راست نزد ما بیایی، حالا رفته ای توی کدو ، من تو را بیرون می کشم و میخورم، حتما این چند روزه چاق و چله هم شده ای؟
آنگاه، از پائین کدو، آن را سوراخ کرد، و سرش را برد توی آن. پیرزن که قبلاً فکر این کار را کرده بود، در کدو را برداشت و پرید بیرون! وقتی گرگه از این سر رفت توی کدو، دید درون کدو خالی است، تا آمد بخود بجنبد و از توی کدو در بیاید، پیرزن پا به فرار گذاشت، دوید، دوید تا رسید به خانه اش. داستان ما سرآمد، ولی کلاغه بخونه اش نیامد.
- (1) – اصطلاحی که از زبان پیرزن بیان شده، مفهوم خاصی ندارد، و جوز، به تنهایی به گردو گفته می شود. ↑
(این نوشته در تاریخ 3 ژانویه 2024 بروزرسانی شد.)