کتاب قصه کودکانه: 102 سگ خالدار / با حیوانات مهربان باشیم 1

کتاب قصه کودکانه: 102 سگ خالدار / با حیوانات مهربان باشیم

کتاب قصه کودکانه

102 سگ خالدار

ـ ترجمه و بازنویسی: عزت اله سنایی راد

به نام خدا

در شهر لندن زن ثروتمندی به نام کروئلا زندگی می‌کرد. او عادت داشت لباس‌های خود را از پوست حیوانات درست کند. یک روز تصمیم گرفت کت خالداری از پوست سگ برای خود بدوزد؛ بنابراین با زیرکی صد و یک سگ خالدار را دزدید، ولی خوشبختانه نتوانست نقشه شوم خود را عملی کند و سرانجام به دست پلیس دستگیر و چون بیماری روحی داشت در بخش روانی بیمارستان زندانی شد.

در شهر لندن زن ثروتمندی به نام کروئلا زندگی می‌کرد

سه سال طول کشید تا دکتر روانشناس او را درمان کرد حالا کروئلا زن مهربانی شده بود و حیوانات را دوست داشت؛ اما دکتر روانشناس می‌دانست فقط یک اتفاق می‌تواند کروئلا را به عادت سابق خود برگرداند. زمانی که زنگ ساعت بیگ بن به صدا درآید و کروئلا سگ خالداری را در همان زمان ببیند.

هنگامی‌که کروئلا از بیمارستان زندان مرخص شد قاضی به او گفت: «اگر دوباره کارهای زشت خود را تکرار کند همه اموالش را به نفع مرکز نگهداری حیوانات مصادره خواهد کرد.» همچنین قاضی خانمی به نام کلاسیمون را مأمور کرد تا مراقب کارهای کروئلا باشد. کلاسیمون پنج سگ خالدار داشت که یکی از آن‌ها قبلاً از دست کروئلا فرار کرده بود. او خیلی نگران توله‌هایش بود.

سگ های خالدار

هنگامی‌که کروئلا از زندان آزاد شد و به خانه برگشت به پیشخدمت خود دستور داد همه لباس‌های قبلی او را جمع کند و در اتاقی بگذارد. اخلاق کروئلا خیلی تغییر کرده بود. وقتی روزی شنید یکی از مراکز نگهداری سگ‌ها تعطیل شده است، تصمیم گرفت چند سگ را به خانه بیاورد و از آن‌ها مراقبت کند.

شخصی به نام کوین که مسئول این مرکز بود از تصمیم کروئلا خیلی خوشحال شد

شخصی به نام کوین که مسئول این مرکز بود از تصمیم کروئلا خیلی خوشحال شد. او چند سگ و یک طوطی داشت که باهم زندگی می‌کردند و طوطی، رفتار سگ‌ها را یاد گرفته بود و دیگر پرواز نمی‌کرد.

خانم کلاسیمون بعد از حمام کردن، موهای سگ ها را آرایش می‌کرد

کلاسیمون رفتار کروئلا را زیر نظر داشت. او برای هر سگ کاناپه راحتی تهیه کرده بود، غذاهای خوب به آن‌ها می‌داد و بعد از حمام کردن، موهای آن‌ها را آرایش می‌کرد.

کلاسیمون عاشق سگ‌های خالدارش بود و تحمل دوری‌شان را نداشت؛ بنابراین اغلب اوقات آن‌ها را به دفتر کارش می‌برد. بعضی وقت‌ها کروئلا برای دیدن کلاسیمون به دفتر کار او می‌آمد، ولی چون کلاسیمون به او اعتماد نداشت سگ‌ها را در اتاق زیر پله مخفی می‌کرد. یک روز کروئلا بی‌خبر به دفتر کار کلاسیمون رفت و توله‌ها را دید، هنگامی‌که داشت آن‌ها را نوازش می‌کرد زنگ ساعت بیگ بن به صدا درآمد و اتفاق عجیبی افتاد.

کلاسیمون عاشق سگ‌های خالدارش بود و تحمل دوری‌شان را نداشت

موهای کروئلا به‌سرعت رشد کرده و بلند شدند. ناگهان او به‌طرف خیابان دوید و فریاد زد: «دوباره مثل اولم شدم.»

وقتی کروئلا به خانه رسید مستقیم به اتاق لباس‌هایش رفت و درحالی‌که نفس‌نفس می‌زد یکی از لباس‌های پوستی‌اش را پوشید. در این لحظه کت پوستی خالدار را به یاد آورد و تصمیم گرفت برای آن کلاه هم بدوزد بنابراین به صد و دو سگ خالدار نیاز داشت. او برای اجرای نقشه شوم خود مجبور بود کوین را برای مدتی از آنجا دور کند. پس مجبور شد اول برای او نقشه‌ای بکشد. صبح روز بعد فرد ناشناسی به کوین تلفن زد و خبر داد چند سگ در خیابان رها شده‌اند. وقتی کوین به محل موردنظر رسید با تعجب دید که همه‌ی سگ‌ها خالدار هستند.

کروئلا نقشه کشید یک‌شب تعدادی از دوستانش را دعوت کند

در همین موقع پلیس هم رسید. پلیس نامه‌ای در دست داشت که در آن نوشته‌شده بود کوین این سگ‌ها را دزدیده تا نشان دهد کروئلا این کار را کرده تا با این روش تمام ثروت کروئلا به نفع مرکز نگهداری سگ‌ها مصادره شود. پلیس سگ‌ها را در آنجا دید و نامه را باور کرد. سپس کوین و حیواناتش را به زندان فرستاد. همه‌چیز طبق نقشه‌ی کروئلا پیش می‌رفت و فقط سه توله‌سگ خالدار باقی‌مانده بودند که به کلاسیمون تعلق داشتند. پس کروئلا نقشه کشید یک‌شب تعدادی از دوستانش را دعوت کند و کلاسیمون هم جزء آن‌ها بود. بعضی از میهمان‌ها مانند کلاسیمون با سگ‌هایشان آمده بودند. وقتی میهمانی شروع شد کروئلا به پیشخدمت خود دستور داد تا به خانه کلاسیمون برود و توله‌سگ‌های او را بدزدد.

هنگامی‌که همه مشغول خوردن غذا بودند یکی از سگ‌ها به‌طرف اتاق لباس‌ها رفت

هنگامی‌که همه مشغول خوردن غذا بودند یکی از سگ‌ها به‌طرف اتاق لباس‌ها رفت و سگ کلاسیمون هم به دنبالش رفت، کلاسیمون برای پیدا کردن سگش اتاق‌ها را گشت، وقتی به اتاق لباس‌ها رسید و طرح کت پوستی خالدار را دید، از ترس نفسش بند آمد، در همین لحظه صدای وحشتناکی از پشت سرش شنید که می‌گفت: «تعجب کردی!» این صدای کروئلا بود، بعد پوزخندی زد و در را از پشت قفل کرد. خوشبختانه سگ کلاسیمون فرار کرده و به خانه رفت.

سگ کوین هم که داخل زندان بود خبر را شنید و با پارس کردن موضوع را به صاحب خود اطلاع داد

وقتی به نزدیکی خانه رسید، وانتی در آنجا پارک شده بود که صدای توله‌هایش از داخل آن به گوش می‌رسید، به درون آن پرید و هنگامی‌که وانت به راه افتاد شروع کرد به پاس کردن، بدین ترتیب همه‌ی سگ‌های شهر لندن صدای او را شنیدند و با پاس کردن یکدیگر را خبر کردند سگ کوین هم که داخل زندان بود خبر را شنید و با پارس کردن موضوع را به صاحب خود اطلاع داد. کوین به طوطی‌اش فهماند که از لای میله‌ها بیرون برود و کلید را از کمر نگهبان بردارد و به او برساند. سپس کوین و حیواناتش از زندان فرار کردند و به کمک توله‌سگ‌ها رفتند.

در همین زمان کلاسیمون با کمک دیگران از اتاق خارج شد و خودش را به‌سرعت به خانه رساند. کوین هم‌زمان با او به آنجا رسید ولی متأسفانه خانه خالی بود؛ اما سگ کوین بو کشید و تکه کاغذی پیدا کرد. این کاغذ، بلیت قطاری بود که ساعت ۱۰ به مقصد پاریس حرکت می‌کرد و از جیب پیشخدمت کروئلا افتاده بود.

پوست این توله خال نداشت و چون خیلی کوچک بود شبیه موش به نظر می‌رسید

کلاسیمون همراه با کوین و حیواناتش به ایستگاه قطار رفتند. در ایستگاه، هنگامی‌که کروئلا داشت توله‌سگ‌ها را می‌دید با تعجب یکی از توله‌ها را برداشت. پوست این توله خال نداشت و چون خیلی کوچک بود شبیه موش به نظر می‌رسید. کروئلا او را کنار گذاشت ولی توله می‌خواست با بقیه باشد؛ بنابراین پشت سر او روی پله قطار پرید. در این لحظه کلاسیمون و کوین به آنجا رسیدند و آن‌ها را دیدند.

توله سگ های خالدار

طوطی کوین که تا آن موقع پرواز نکرده بود با دیدن این صحنه به دنبال توله‌سگ پرید و به او کمک کرد تا داخل قطار شود. وقتی قطار به پاریس رسید، کروئلا و پیشخدمتش توله‌سگ‌ها را در وانتی ریختند و به کارگاهی بردند.

طوطی و توله‌سگ بدون خال آن‌ها را تعقیب کردند و کنار دیوار کارگاه مشغول کندن سوراخی برای نجات توله‌ها شدند. کلاسیمون و کوین هم رسیدند و به توله‌ها کمک کردند. در کنار این کارگاه یک شیرینی‌پزی قرار داشت، توله‌سگ‌ها به آنجا فرار کردند، کروئلا که از فرار آن‌ها خیلی عصبانی شده بود به دنبال آن‌ها رفت و سعی نمود توله‌ها را بگیرد ولی نتوانست و سرانجام داخل یک کیک بزرگ افتاد. در این هنگام پلیس رسید و او را دستگیر کرد.

کروئلا که از فرار آن‌ها خیلی عصبانی شده بود به دنبال آن‌ها رفت و سعی نمود توله‌ها را بگیرد ولی نتوانست

چند روز بعد قاضی همه‌ی ثروت کروئلا را به نفع مرکز نگهداری سگ‌ها مصادره کرد و آن‌ها جشن بزرگی برپا کردند دراین‌بین یک توله‌سگ از همه خوشحال‌تر بود؛ چون بالاخره خال‌هایش ظاهر شدند.

یک توله‌سگ از همه خوشحال‌تر بود چون بالاخره خال‌هایش ظاهر شدند

the-end-98-epubfa.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *