کتاب قصه کودکانه آموزنده
پری چه کسی را با خود برد؟
تصویرگر: سپیده متوسل الحق
به نام خدای مهربان
هرکسی داشت راه خودش را میرفت. ولی پریِ زیبای جنگل نمیخواست تنها برود.
بر سر راه ایستاد.
فیلی خاکستری از دور میآمد.
پری زیبا خود را به شکل فیلی به رنگ مهتاب درآورد و بر سر راه ایستاد.
تا فیل رسید، پری پرسید:
– من را با خود میبری؟
فیل گفت:
– اگر بارهایم را میآوری، میبَرم.
پری پرسید:
– اگر نیاورم، من را نمیبری؟
فیل پاسخ داد:
– نه!
فیل رفت.
پری باز منتظر ماند تا زرافهی زرد از راه رسید.
پری خود را به رنگ زرافهای چون آفتاب درآورد و بر سر راه ایستاد.
تا زرافه رسید، پرسید:
– من را با خودت میبری؟
زرافه گفت:
– پاهای من لاغر و بیجان است. وقتی خسته شدم و پاهایم زخمی شد، زخمهایم را میبندی؟
پری پرسید:
– اگر نبندم، من را نمیبری؟
زرافه گفت:
– نه
او هم رفت.
پری خسته شده بود. کنار جاده نشست. یک موش، یک گرگ و یک خرس گذشتند. ولی پری خود را به آنها نشان نداد. فکر کرد بهتر است تنها برود.
گوزنی از دور میآمد. پوست مخملیاش به رنگ آفتاب بود و برق شاخهایش به الماس ستارهها میمانْد.
پری به خود گفت: «یکبار دیگر بختت را امتحان کن»
او خود را بهصورت آهویی درآورد که چشمانی پر از رازهای زندگی داشت.
گوزن به او رسید و ایستاد.
پری پرسید:
– من را با خود میبری؟
گوزن با لحنی مهرآلود گفت:
– تو را با خود میبرم. اگر باری داری بر دوش من بگذار و اگر خستهای به من تکیه کن. اگر قصه گفتن را دوست داری، برایم بگو.
پری لبخند زد و در دل با خود گفت: «این گوزن نمیداند که با این حرف دیگر هیچ باری برای من سنگین نیست و هیچ راهی دور و خستهکننده نیست و همهی قصهها دوستداشتنیاند.»
با او همراه شد. بارها را به دوش کشید و چون پای گوزن، خسته و زخمی شد، زخمش را بست. گذاشت به او تکیه کند و چنان قصههایی گفت که هیچ فیل و زرافهای آنها را در خواب هم نمیدید.