کتاب قصه کودکانه قدیمی
فیروزه پنجه گلی
گربهی شیطون و بلا
با حیوانات مهربان باشیم
– تنظیم از: شمسی زمانی
– چاپ: ششم بهمنماه ۱۳۴۵
یکی بود یکی نبود
زیر آسمان کبود
یک پیشی سفید
اسمش فیروزه بود
این فیروزه پنجه گلی
که بود سفید و تپلی
خیلی قشنگ بود و ملوس
ناز میکرد مثل عروس
فیروزه توی یک خانهی تمیز و قشنگ زندگی میکرد و پیش همهی اهل خانه خیلی عزیز بود. چون ناخنهای قرمز و بینی صورتی خوشرنگی داشت. بچهها او را «فیروزهی پنجه گُلی» میگفتند.
خانم خانه و بچهها، همه او را دوست میداشتند و بیشتر اوقات به او خوراکیهای خوب میدادند و هرروز صبح در کاسهی آبیرنگ خودش شیر مینوشید و بعد که خوب سیر میشد میرفت توی باغ گردش میکرد. در آن حوالی با چند گربهی سیاهوسفید و پلنگی هم دوست شده بود. ولی یک روز که در منزل مهمانی بود و خانم رفته بود و مقدار زیادی شیرینی و آجیل و گوشت و ماهی و میوه خریده بود، فیروزه:
ماهی میخورد و گوشت و شیر
میومیو میکرد، میخواست پنیر
تو آشپزخانه یواشکی گوشتها را برمیداشت.
میخورد آنها را بیاجازه
چنگ میزد به پنیرهای تازه
یکدفعه خانم سررسید
کار بد فیروزه را دید
خیلی دلتنگ شد و محزون
فیروزه را از خانه کرد بیرون
بعد در را بست. فیروزه هر چه پشت در نشست و میومیو کرد و با پنجههای گُلی خود به در کشید فایده نکرد و خانم دیگر او را راه نداد و از پشت در گفت:
فیروزهی قشنگ من! تو را به خاطر کار زشتی که کردی دیگر دوست ندارم.
فیروزهی بیچاره
تنها ماند و بیکاره
بیخانه ماند یکباره
افتاده به فکر چاره
آنوقت نشست کنار کوچه
چشمش افتاد به چند تا مورچه
چند تا مورچهی درشت و ریز
کار میکردند همگی یکریز
فیروزه پنجه گلی با خودش گفت که بهتر است برود کاری و جایی پیدا کند. آنوقت راه افتاد و رفت و رفت از این کوچه به آن کوچه، از این خیابان به آن خیابان. نزدیک صبح بود که خستهوکوفته با چشمانی خوابآلود رسید درِ خانهای و دید پیرهزنی جاروی بلندی به دست گرفته و دارد جلو در خانه را جارو میکند. خوشحال شد و با خود گفت:
من که خوشگل و تمیزم
لابد پیش این خانم عزیزم
پس حالا میروم جلو، حتماً این خانم از من خوشش میاد و مرا میبرد پیش خودش نگه میدارد. البته این خانه جای بدی برای من نیست.
با همین فکر کمکم جلو رفت و نزدیک پای پیرزن ایستاد و شروع کرد به میومیو کردن؛ اما پیرهزن همینکه چشمش به فیروزه پنجه گلی افتاد با جارو او را بلند کرد و چند متر آنطرف تر پرتاب نمود و فیروزه با سر غلتید توی خاکروبهها و تمام دست و صورت و بدنش کثیف و پر از گردوخاک شد. آنوقت ناچار آهستهآهسته از جا بلند شد و درحالیکه پایش سخت درد گرفته بود میومیو کنان ازآنجا دور شد و رفت.
بلی، فیروزهی تمیز و قشنگ که هرروز ظرف شیرش را با پنجههای گلی جلو میکشید و میخورد کثیف و سرگردان توی کوچه مانده بود؛ اما چون چاره نداشت، آهی کشید و راه افتاد رفت و رفت تا رسید به یک خیابان بزرگی که پر از سبزه و چمن بود. همینطور که توی خیابان قدم میزد یکدفعه چشمش افتاد به یک باغ بزرگی که پر از درختان سبز و گلهای رنگارنگ بود. با خوشحالی وارد باغ شد. دید یک مرد باغبان شلنگ آب به دست گرفته و دارد گلها را آب میدهد که تروتازه شود. با خودش گفت: بهبه چه باغ قشنگی! راستی چقدر خوب است که من در این باغ زندگانی کنم. پس بهتر است بروم جلو. شاید این باغبان مرا اینجا نگه دارد.
آنوقت میومیو کنان راه افتاد بهطرف باغبان رفت.
اما همینکه جلو گلها رسید و چشم باغبان به او افتاد سر آبپاش را بهطرف او گرداند و شروع کرد به آب پاشیدن روی فیروزه پنجه گلی که او را فراری دهد.
اتفاقاً فیروزه، حیوانکی هم که بدنش پر از گردوخاک بود خیس شد و بدنش بیشتر سیاه و کثیف گردید. ناچار از ترس دو پا داشت دو پا هم قرض کرد که زودتر فرار کند و خودش را به خیابان برساند.
حالا دیگر بدنش کثیف و سیاه و پنجهی گلی قشنگش خیلی زشت به نظر میرسید. غمگین و پشیمان نمیدانست چه باید بکند. با خود میگفت یاد آن روزها به خیر که من خانه داشتم و بچههای خانه مرا دوست میداشتند و عزیز بودم، زمستانها توی اتاق، پهلوی خانم روی مبل راحت میخوابیدم و خور و پف میکردم و خانم مرا نوازش میداد.
با همین اندیشهها داشت از باغ باعجله خارج میشد.
چون آب پاشید باغبان
شد او نالان و گریان
از در باغ بیرون پرید
یکدفعه یک سگ سررسید
سگ سیاه و گُنده
مثل شیرِ درنده
با دندانهای برنده
که خواست به او حمله کند
نصف تنش را بِدَرَد.
بیچاره فیروزه پنجه گلی تا سگ سیاه را با زبان قرمز -که از شدت خشم از دهانش درآمده بود- دید پا به فرار گذاشت. حالا ندو کی بدو. فیروزه از جلو، سگه هم از دنبال، از این کوچه به آن کوچه، از این خیابان به آن خیابان فرار میکرد و بدنش از ترس مثل بید میلرزید. آنقدر دوید تا خستهوکوفته شد و دنبال جایی میگشت که خودش را از چشم سگ خشمگین مخفی کند؛ اما هر چه میدوید کمتر به جایی میرسید و یواشیواش نزدیک بود سگ سیاه به او برسد که یکدفعه چشمش به تیر چراغبرق افتاد.
با یک جست از تیر بالا رفت و باعجله خود را به نوک آن رسانید و خیالش کمی آسوده شد؛ اما سگ سیاه خشمگین، چون نمیتوانست از تیر بالا برود غرشکنان همانجا ایستاد و به بالا نگاه میکرد؛ و شروع کرد به واقواق کردن و گفت:
– من همینجا میمانم تا که پائین بیایی و سزایت را بدهم.
آهای پیشی نازنازی، تو را چه جرئت که بهطرف من بیایی. به من میگویند: فیفی سیاه، نه بارِ کاه.
من فیفی کلهگندهام
هیچکس ندیده خندهام
شبها که من واق میکنم
دزدها را بی حق میکنم
– هیچ بیگانهای حق ندارد توی این کوچه پیدا بشود.
فیروزه حیوونکی که جای نسبتاً امنی پیدا کرده بود کمی خود را جابجا کرد و ترسان و لرزان همانجا نشست. سگ سیاه هم که دیگر چارهای نداشت پائین تیر چراغبرق دراز کشید و منتظر ماند که فیروزه پائین بیاید.
قدری که گذشت، فیروزه از بالا یواشکی نگاه کرد دید سگه چشمهایش را رویهم گذاشته و مثلاینکه خوابش برده بود. فیروزه همینکه مطمئن شد فیفی خوابیده، آنوقت یواشیواش از تیر چراغ پائین خزید و پا به دو گذاشت.
حالا ندو کی بدو. تا آنجا که میتوانست دوید. میدوید و پشت سرش را جرئت نمیکرد نگاه کند؛ اما از شدت خستگی و ترس به نفسنفس افتاده بود و برای اینکه کمی حالش بهتر شود قدری کنار کوچه ایستاد و همینکه خستگیاش تمام شد راه افتاد و رفت رفت و رفت تا رسید به یک کوچهای که آن کوچه یک درِ بزرگ داشت. وارد آن کوچهی دَردار شد و بعد دید این کوچه به ده تا کوچه راه دارد. از آنجا وارد یکی از آن کوچهها شد. آنوقت رسید به کوچهی باریکی که نسبتاً خلوت بود و کسی در آنجا دیده نمیشد. آنگاه نفس راحتی کشید و به فکر افتاد که جای خوبی برای خودش پیدا کند.
همینطور که میرفت رسید به یک سکوی گردی. از سکو بالا رفت.
جرئت نمیکرد داخل شود. دو قدم جلو میرفت، دستش را به در میزد؛ اما دوباره پشیمان میشد و به عقب برمیگشت. عاقبت تصمیم گرفت که وارد خانه شود.
آنوقت با پنجههای گلیاش به در زد و در را باز کرد و یواشکی رفت تو.
دید که توی اتاق
یک میز کنار اجاق
با رومیزی و سینی
که هست پر از شیرینی
چه شیرینیهای خوبی
کمی بو کشید و میومیو کنان رفت زیر میز نشست و گفت: جای خوبی پیدا کردم. من دیگر همینجا میمانم و بدون اجازه هم دست به هیچچیزی نمیزنم.
آنوقت شروع کرد به لیسیدن پنجههای گلی خودش که زودتر آنها را تمیز کند تا قشنگ و خوشگل بشود؛ اما خیلی دلش میخواست بداند که در این خانه چند نفر هستند و آیا بچه دارند یا خیر. بههرحال باعجله دست و پای خود را تمیز میکرد تا وقتی اهل خانه رسیدند از اینکه او تمیز و سفید و دارای پنجههای گلی است خوششان
بیاید و او را نگهدارند.
اتفاقاً در همین موقع به صدای میومیوی فیروزه، خانم خانه باعجله وارد شد و همینکه چشمش به فیروزه افتاد خیال کرد که او به قصد دزدی آمده و می میخواهد شیرینیها را بخورد.
فوری رفت و انبر آشپزخانه را برداشت و آمد و گفت:
– حیوان بیچاره
آی پرخور بیکاره
خیال داری این شیرینیها را که من برای بچهها درست کردهام بخوری و عصر که آنها از دبستان آمدند و خواستند چای و شیرینی بخورند و مشغول نوشتن تکالیف مدرسه بشوند گرسنه بمانند!
آنوقت افتاد به جان آن بدبخت و او را سخت کتک زد. باز فیروزه حیوانکی پا به فرار گذاشت و از آنجا خارج شد و رفت.
میرفت و میومیو میکرد و با خودش میگفت: «چه روزهای خوبی بود آن روزها که توی خانهی صاحب خودم زندگی میکردم. همه مرا دوست میداشتند، همیشه بدنم سفید و تمیز بود. هیچکس به من اذیت نمیکرد. همهی بچهها عصر که از دبستان به خانه میآمدند دست من و لوسی و مَلَنگ (بچهگربههای همسایه) را میگرفتند و چرخ چرخ بازی میکردیم.»
آنها به من میگفتند:
فیروزه خانم پنجه گلی
سفید و خوشگل تپلی
بیا بخور گوشت با شیر
تا بشوی چاق و سیر
میخوابیدم روی تخت
بودم خوشحال و خوشبخت
اما از روی نادانی و اشتباه کار زشتی کردم و حالا میبینم چه عاقبت بدی داشته و پیش هیچکس جا ندارم و سرگردانم.
همچنان که فیروزه میومیو میکرد و میرفت و از کاری که کرده بود پشیمان بود و غصه میخورد، یکدفعه برقی از خوشحالی در چشمانش درخشید و دلش پر از شادی گردید. چون چشمش به پنجرهی اتاقی افتاده بود که پردههای حریر صورتیرنگ قشنگی به آن آویخته شده بود و جعبهی چوبی نسبتاً بزرگی -که پر از گلهای رنگارنگ بود- جلو آن قرار داشت. چون بسیار خسته بود از پنجره بالا رفت و پرید توی جعبهی گل و گفت حالا یکساعتی اینجا استراحت کنم تا ببینم چه میشود.
بعد بهطوریکه گلها خراب نشود آهسته دراز کشید و پنجههای گلیاش را زیر چانهاش قرار داد و چشمانش را رویهم گذاشت و به فکر فرورفت و به سرنوشت خودش میاندیشید. از آیندهاش ترسناک بود و نمیدانست حالا از این به بعد چه بر سرش خواهد آمد. در همین حال به خواب فرورفت.
خوابی نسبتاً طولانی کرد؛ اما آن جعبهی گل مال اتاق یک دختر خوب و مهربانی بود به اسم
«رُزی» که هرروز صبح زود روپوش آبیرنگ مدرسه میپوشید و موهایش را خودش شانه میکرد و دو رشته میبافت و به دو طرف شانهاش میانداخت و به مدرسه میرفت.
آن روز ظهر که رزی از دبستان به خانه آمد، درحالیکه سرود قشنگی را که در دبستان یاد گرفته بود به آواز بلند میخواند رفت آبپاش کوچکش را برداشت که برود و گلهای اتاقش را آب بدهد.
ناگهان چشمش به یک پیشی سفید قشنگ که بینی صورتی و پنجههای کوچولو گلی داشت افتاد.
بیاختیار فریادی از خوشحالی کشید و رفت مادرش را صدا کرد و گفت: مامان بیا ببین چه
پیشی قشنگی آمده توی اتاق من!
فیروزه بیدار شده بود و گوش میداد و آمادهی فرار شده بود که دید دخترک میگوید «مامان اجازه بده او را نگهدارم. من او را خیلی دوست دارم.»
مادرش نیز درحالیکه از خوشحالی لبخند میزد و فیروزه را نوازش میکرد گفت:
– رزی جان، نگهداری حیوانات زحمت دارد. یادت هست آن سال یک قناری زردرنگ و زیبا داشتی که چون
در زمستان، هوای اتاق کاملاً گرم نشده بود از سرما تلف شد؟ پس بدان که:
– باید به حیوانات خیلی مهربانی کرد. تو باید او را کاملاً مراقبت کنی و نباید بگذاری کسی او را اذیت و آزار نماید. خودت باید بهموقع غذایش را بدهی.
فیروزه که دیگر کاملاً بیدار بود و گوش میداد با حقشناسی دمش را تکان میداد و میومیو میکرد.
رزی قول داد که با این پیشی خداداده خیلی خوب و مهربان باشد.
آنوقت رفت بهطرف فیروزه و او را در آغوش گرفت و نوازش کرد و گفت:
– خوشگل مامانی، تو کجا بودی که امروز تو را ندیده بودم. چقدر از دیدنت خوشحالم. نمیدانی من بچهگربه را چقدر دوست دارم.
فیروزه هم خودش را لوس کرده و خورخور میکرد. رزی از مادرش خواهش کرد حالا که این پیشی سفید و قشنگ، ناخنهای گُلی دارد اسمش را بگذارند «مرمر گلی».
حالا دیگر مرمر هرروز با رُزی بازی میکند و هرروز صبح شیرش را در یک کاسهی آبی زیبا مینوشد و خیلی خوب و عاقل شده و قدر محبتهای رزی و مادرش را میداند.
رُزی وقتی از مدرسه به خانه میآید مرمر گلی را در درشکهی عروسکهایش مینشاند و دور باغ به گردش میبرد و برایش آواز میخواند:
مرمر گلی، ناز تپلی
چنگ بزن به موی من
بدو بیا بهسوی من
بیا باهم بازی کنیم
ناز ناز ناز نازی کنیم.