سوفیا و دوستانش
مترجم: حبیبیان
از مجموعه داستانهای مصوّر «بهارک»
انتشارات کورش نگارش، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
توضیح ویراستار:
در این متن دو واژه اصلاح شد. واژه «دیرک» به «تیرک» و واژه «فرود آب» به «آبشار» تغییر یافت.
پیتر آمده بود پیش دخترعمویش سوفیا تا يك روز با او باشد.
سوفیا سگ نداشت؛ اما يك گربه به نام کتي و يك موش دستآموز داشت. آنها بسیار خوب باهم کنار میآمدند.
هنگام ورود پیتر، سوفیا دوید رفت دم در و گفت:
– «من از آمدن تو بسیار خوشحالم، مادرم از من خواسته بروم به باغ، کمی سبزی بچینم. تو میتوانی به من کمک کنی، این برای هردوی ما سرگرمی خوبی است»
پیتر گفت:
– «بسیار خوب، اجازه میدهید این چرخدستی را بیاورم؟»
چرخدستی سنگین است اما پیتر خود را مانند يك باغبان نیرومند میدانست. آنها سرخوش و شاد روانه باغ شدند.
کوکی و کتی پیشاپیش میرفتند و پیکی، موش دستآموز نشست توی چرخ.
سوفیا گفت:
– «بیا چند تا هویج بکنیم.»
هویج در عمق زمین ریشه میکند و آدم باید بسیار زورمند باشد تا آن را از زمین دربیاورد.
دخترك پرسید:
– «فکر میکنی برای درست کردن يك دسته قشنگ به هویج فراوان احتیاج داریم؟»
پیر پاسخ داد:
– «دستکم باید سیوشش هویج بکنیم.»
چشم پیکسی افتاد به يك کدوتنبل.
او گفت:
– «اگر این کدوتنبل خالی باشد، برای من چه خانه شگفتآوری خواهد شد.»
او جابهجا دستبهکار شد و کدو را سوراخ کرد و رفت آسوده و بیخیال توی سوراخ نشست.
دراینبین، کوکی و کتی سر یك جعبه کهنه را پیدا کردند که انداخته بودند کنار نهر آب ته باغ.
آنها بااحتیاط آن را وارسی کردند و توی این فکر بودند که با او چهکار کنند.
کوکی که بسیار خیالپرداز بود گفت:
– «بیا قایق درست کنیم.»
کتی در جواب گفت:
– «چه فکر خوبی! من همیشه در آرزوی این بودم که قایقسواری کنم.»
پیکسی از سوراخ کدوتنبل به آنها نگاه میکرد در این فکر بود که آنها چه میکنند. کوکی استادانه سر جعبه را با دهان و پنجههای خود هل داد توی آب. کتی هر کار که از دستش برمیآمد کرد.
آنگاه همهچیز برای قایقرانی آماده بود.
کتی با صدای بلند گفت:
– «بیا يك بادبان هم به آن ببندیم، آنوقت يك قایق واقعی میشود. کوکی يك دقیقه صبر کن!»
درحالیکه آن سگ کوچك سر جعبه را کنار نهر نگهداشته بود، کتی با شوق دوید تا هر چه که لازم است بیاورد. پیتر چنان سرگرم کار خودش بود که به آنچه میگذشت، نگاه نمیکرد.
اما پیکسی بسیار نگران بود.
کتی درحالیکه یک چوب و يك برگ کاغذ بزرگ قهوهای را تکان میداد، برگشت.
او گفت:
– «نگاه کن، من این چوب را فرومیکنم لای دو تا تخته.»
کوکی به او کمک کرد تا آن را محکم کند.
کتی گفت:
– «اکنون آن بادبان را بده من.»
کوکی آن را داد به دوستش و او هم آن را بست به تیرک قایق.
اینک شما دراینباره چه فکر میکنید؟
این گربه کوچولو از این کار به خودش میبالید.
قایق مانند يك قایق واقعی بود.
اما ناگهان قایق از کناره کنده شد و در سرازیری نهر به حر کت درآمد.
کتی از ترس خشکش زده بود. او به تیرک آویزان شد و میکوشید که توی آب نیفتد.
آنگاه فریاد کرد:
– «كمك كمك!»
جریان آب تند بود و قایق بهتندی شناور بود.
بیچاره کتی!
کوکی عوعو کرد تا سوفيا و پیتر را آگاه کند.
سوفیا و پیتر بیدرنگ و دواندوان خود را رساندند.
سوفیا فریاد کرد و گفت:
– «ایوای، کمی پایینتر يك آبشار هست. ما باید هرچه زودتر کتی را نجات بدهیم!»
پیتر گفت:
«بیا دشت را میانبر بزنیم، اینجوری زودتر به آنجا میرسیم.»
قلب کتی کوپ کوپ میزد.
این گربه کوچک که آنهمه آرزومند بود قایقسواری کند، اکنون آماده بود هر چه دارد بدهد تا در خشکی باشد. او دید که باد به بادبان، بیش از بیش فشار میآورد و جریان آب قایق را با شتاب میبرد.
او بسیار ترسیده بود. دیگر داشت به آبشار نزديك میشد.
کتی گفت:
– «آه، خواهش میکنم به من کمک کنید!»
کوکی هم خطر را دید. او جست زد توی آب و گفت:
– «کتی، دلیر باش، من آمدم.»
او بیآنکه يك دقيقه درنگ کند توی آب غوطه خورد و شناکنان رفت بهطرف قایق کتی و با دندانش لب قایق را گرفت.
آنگاه قایق را کشید بهطرف کنار نهر. او درست بهموقع رسیده بود. آبشار چند قدم آن ورتر بود.
پیتر و سوفیا در همان وقت رسیدند و به کوکی کمک کردند تا کتی را به کنار نهر ببرند. سگ هل میداد و بچهها میکشیدند. آه! کاش شماها هم در آنجا بودید؟ آن گربه کوچک تا مغز استخوان خیس شده بود؛ اما او صحیح و سالم بود. او از ترس نیمهجان شده بود و یادش نمیآمد که چه به سرش آمده.
هنگامیکه آن کشتی بادبانی در میان آبشار در هم شکست يك صدای ترسآور شنیده شد. پیکسی که به دنبال دوستانش میآمد، درست، هنگامیکه همه کارها پایان یافته بود، نفسنفسزنان رسید.
پیتر گفت:
– «يك دقیقه صبر کن، بگذارید بروم چرخدستیاش را بیاورم.»
آنها بیمار را که هنوز خوب هوش نیامده بود، گذاشتند روی چرخ.
کوکی دلاورانه به راه افتاد.
پیکسی لب چرخدستی نشست و يك برگ پهن از درخت کند و شروع کرد به باد زدن کتی.
دیگر وقت رفتن به خانه است.
کتی باید یککاسه شیر بخورد و دم درگاه توی آفتاب دراز بکشد تا خشك شود.
اما کوکی، آن رهاننده دلاور چه خواهد کرد؟
او يك جایزه خواهد گرفت.
بیگمان، مادر سوفيا یکتکه گوشت خوب و خوشمزه به او خواهد داد.
پایان
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)