سه بزغاله باهوش
برگرفته از کتابخانه شخصی رضا کریمی
نگارش، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
به نام خدای مهربان
سه بزغاله شیطان و کوچولو در یک مزرعه سنگلاخ زندگی میکردند.
این سه بزغاله باهم برادر بودند.
اسم بزغاله بزرگتر «بیلی»، دومی «میلی» و اسم سومی «نیلی» بود.
بیلی که از همه بزرگتر بود ریشی دراز و خاکستریرنگ و شاخهای بلند و تیز و محکمی داشت.
بزغاله وسطی یعنی میلی هنوز آنقدرها بزرگ نشده بود که ریشش دربیاید. ولی اگر ریش نداشت بهجای آن، شاخهای کوچکی روی سرش دیده میشد که بر زیبای اش اضافه میکرد.
اما بزغاله سومی (نیلی) خیلی کوچک بود، چونکه نه ریش درآورده بود و نه شاخ داشت. ولی خیلی شجاع بود و از هیچچیز نمیترسید، با سرعت میدوید، جستوخیز میکرد و از روی تختهسنگها بهتندی بالا میرفت.
زیر پل، پیرمرد حسود و بداخلاقی زندگی میکرد و هر وقت صدای پائی روی پل میشنید فریاد میکشید و مشتهایش را گره میکرد و رهگذران را با این حرکاتش فراری میساخت.
بزغالهها پس از جستجوی زیاد نتوانستند علفی برای خوردن پیدا کنند، به هر طرف که میرفتند جز تکههای سنگ چیزی نبود. ناگاه چشم برادر بزرگتر یعنی بیلی به تپههای سرسبز آن سمت رودخانه افتاد و در دل آرزو میکرد، کاش آنجا بود و میتوانست از آن علفهای سبز و خرم بخورد. بزغاله وسطی (میلی) هم به سبزههای آنطرف رودخانه نگاه کرد و آهي کشیده گفت:
– خدایا چقدر گرسنه هستم، چه خوب میشد اگر آن علفها اینجا بود و من هم میتوانستم قدری از آنها را بخورم.
نیلی کوچولو که کنار تپه ایستاده بود گفت:
– به … اینکه کاری ندارد. من به آنطرف رودخانه میروم و از آن علفها تا میتوانم میخورم.
نیلی بعد از گفتن این حرفها بدون معطلی و با سرعت حرکت کرد.
برادرهایش فریاد زدند:
– آهای … بیلی! برگرد… برگرد بیا! وگرنه پیرمرد بداخلاق و حسود تو را خواهد کشت.
نیلی گفت:
– من از چیزی نمیترسم.
آنوقت دوید و دوید تا خودش را به پل رسانید.
ناگهان پیرمرد بداخلاق سرش را از پنجره کلبهاش بیرون آورد و با صدای دورگهاش فریاد کشید:
– چه کسی دارد روی پل من راه میرود؟!
بزغاله کوچولو جواب داد:
– من هستم، نیلی کوچولو.
پیرمرد پرسید:
– کجا میروی؟ مگر نمیدانی کسی حق عبور از روی پل را ندارد؟!
نیلی گفت:
– برای خوردن علف به تپه روبرو میروم و راه دیگری جز این پل نیست.
پیرمرد فریاد زد:
– گفتم از روی پل من کنار برو وگرنه میآیم و میکشمت و میخورمت.
نیلی گفت:
– من بزغاله لاغری هستم و گوشتم لذيذ نیست. بهزودی برادر بزرگترم اینجا میآید. بهتراست منتظر او باشی، چون او از من خیلی چاقتر است.
پیرمرد به فکر فرورفت و با خود گفت:
– بهتر است بگذارم او از روی پل بگذرد. آنوقت صبر میکنم تا برادر بزرگترش که چاقتر است بیاید و او را بگیرم.
به این خیال، نیلی را آزاد گذاشت.
نیلی کوچولو به این بهانه از روی پل گذشت، بهطرف تپه دوید و مشغول خوردن علفهای سبز و خرم شد.
بزغاله وسطی يعنی میلی وقتی دید برادر کوچکش بهآسانی از روی پل گذشت و با خیال راحت روی تپه مشغول خوردن علف است با خود گفت:
– میبینیم که پیرمرد حسود اذیتی به نیلی نکرد. بهتراست من هم بروم و شکمم را با خوردن علف سیر کنم.
بزغاله پیر ریشهایش را تکان داد و به میلی گفت:
– به نظر من بهتر است این کار را نکنی؛ زیرا گذشتن از روی این پل خطرناک است.
اما میلی به حرف برادر دنیادیدهاش گوش نداده بهطرف پل حرکت کرد.
تا پیرمرد صدای پای میلی را شنید بیرون آمد و مشتهایش را تکان داد و گفت:
– چه کسی روی پل من راه میرود؟
میلی خیلی آرام جواب داد:
– منم میلی…
پیرمرد بداخلاق فریاد زد:
– کجا میروی؟ مگر نمیدانی از روی پل من نباید عبور کرد؟
میلی جواب داد:
– میخواهم به آنطرف پل، روی تپه بروم تا قدری علف بخورم. مگر اشکالی دارد؟
پیرمرد با عصبانیت فریاد زد:
– از روی پل من کنار برو وگرنه میآیم و سرت را میبرم و گوشتت را میخورم.
میلی قدری فکر کرد و گفت:
– گوش کن! بهزودی برادر بزرگترم اینجا خواهد آمد او از من چاقتر و گوشتش خوشمزهتر است. چرا منتظر او نمیشوی؟
پیرمرد حسود از دور چشمش به بیلی افتاد و خودش را زیر پل مخفی کرد.
وقتی برادر بزرگتر میلی دید که برادرهایش با خیال آسوده به خوردن علف مشغولاند با خود گفت:
– پس چرا من نروم؛
بنابراین به راه افتاد تا روی پل رسید.
وقتی صدای پای بیلی به گوش پیرمرد حسود رسید، با عصبانیت روی پل پرید و فریاد زد:
– به چه جرئت میخواهی از روی پل من عبور کنی؟
بزغاله گفت:
– میخواهم من هم به تپههای مقابل برای خوردن علف بروم … مگر به نظر شما عیبی دارد؟
پیرمرد مشتهایش را گره کرد و گفت:
– مگر نمیدانی عبور از روی این پل به قیمت جانت تمام میشود، مگراز من نمیترسی؟
بزغاله لبخندی زد و گفت:
– اگر خیال کردی از تو میترسم اشتباه کردهای، من خوب میدانم چطور از خود دفاع کنم.
اما ناگهان اتفاق عجيبي افتاد. میلی بدون اینکه به پیرمرد مهلت دهد سرش را خم کرد و بهسرعت بهطرف پیرمرد حسود دوید و با شاخهای تیزش محکم به شکم او زد. بهطوریکه از روی پل به داخل رودخانه افتاد و در زیر آبها ناپدید شد.
بعدازآن دیگر هیچکس او را ندید و صدایش را نشنید و همه از شر بدجنسی او راحت شدند و رفتوآمد روی پل آزاد شد.
حالا مدتی است که سه بزغاله بدون آنکه کسی جلویشان را بگیرد هرروز از روی پل عبور میکنند و روی تپه مقابل علف میخورند، روی سبزهها میخوابند و روزبهروز چاقتر و قویتر میشوند و از این آزادی لذت میبرند.
پایان
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)
واقعا ممنون، خیلی دنبال این داستان میگشتم، یادش بخیر
سلام . لطف دارید.