کتاب قصه کودکانه
سرگذشت شیطونک
بچهگربهی شیطون
The Tale of Tom Kitten
By: Beatrix Potter
– مترجم: پدرام مقیم اسلام
در روزگاران گذشته سه بچهگربهی زیبا با نامهای پیشی و میشی و شیطونک زندگی میکردند که پشمهای کوتاه و خیلی زیبایی داشتند و سرگرمیشان سرسره بازی و خاکبازی بود.
یک روز چون ملوس خانم مادر آنها چند نفر از دوستان صمیمی خود را برای خوردن چای و عصرانه به خانه دعوت کرده بود، پیش از آنکه مهمانان بیایند، بچهها را به خانه آورد تا دست و رویشان را بشوید و لباسهایشان را بپوشاند.
ملوس خانم اول صورت آنها را لیف زد: «این پیشی است.»
سپس پشمهایشان را برس کشید: «این میشی است.»
و بعد دم آنها را شانه کرد: «این شیطونک است.»
شیطونک خیلی بازیگوش و ناآرام بود و دست ملوس خانم را چنگ زد.
ملوس خانم لباسهای پیش بنددار و قشنگی را برای پیشی و میشی انتخاب کرد و به آنها پوشاند. بعد لباسهای زیاد دیگری را هم از کشو بیرون آورد تا یکی از آنها را به تن شیطونک کند.
شیطونک خیلی چاق و تپل بود. به همین دلیل هر لباسی که میپوشید دکمههایش پاره میشد و به اینطرف و آنطرف میافتاد. عاقبت یکی از لباسها اندازهی شیطونک شد.
وقتی سه بچهگربه آماده شدند، ملوس خانم آنها را به باغ فرستاد تا در موقعی که مشغول درست کردن نان برشته و کره است مزاحم او نشوند.
ملوس خانم به بچهها سفارش کرد که روی پاهایشان راه بروند و لباسهایشان را تمیز نگه دارند و توی آشغالها نروند و از اردکها و خوکها دوری کنند.
پیشی و میشی با عجله بهطرف پایین باغ دویدند و ناگهان هر دو با صورت به زمین افتادند؛ پیشبندشان پاره و صورتشان کثیف شد. پیشی گفت:
– بهتره بریم روی دیوار بشینیم.
آنها لباسهایشان را پشتورو کردند و پوشیدند. تکهای از لباس سفید پیشی روی سنگفرش باغ افتاد.
شیطونک چون شلوار پوشیده بود و روی دو پا راه میرفت، نمیتوانست بپرد و شیطنت کند؛ به همین دلیل شاخههای زیادی را سر راهش شکست و دکمههایش کنده شد و روی زمین افتاد.
وقتی شیطونک به بالای دیوار رسید، لباسش تکهتکه شده بود. پیشی و میشی سعی کردند باهم او را بالاتر بکشند و همین باعث شد که بقیهی دکمههایش و همینطور کلاهش بیفتد.
در همین موقع صدای منظم پای اردکها به گوش رسید. سه اردک از کنار دیوار رژه میرفتند و سرود مخصوصی را میخواندند.
سه اردک در پایین دیوار صف بستند و به سه بچهگربه خیره شدند. آنها چشمهایشان کوچک بود و با تعجب به بالا نگاه میکردند.
سپس دو تا از بچه اردکها کلاههای به زمین افتاده را برداشتند و روی سر خودشان گذاشتند.
میشی آنقدر خندید که از روی دیوار افتاد. پیشی و شیطونک هم به دنبال او از دیوار پایین آمدند و در این حال بقیهی لباسها از تنشان بیرون آمد. پیشی گفت:
– بیا آقای اردک! کمک کن تا اول لباسهای شیطونک را تنش کنیم.
آقای اردک جلو آمد و تکههای لباس را برداشت.
اما بجای اینکه آنها را به شیطونک بدهد خودش پوشید. قیافهاش از شیطونک هم خندهدارتر شده بود.
هر سه اردک با همان نظم و ترتیب گذشته به راه افتادند.
– چه روز قشنگی!
ملوس خانم از خانه بیرون آمده بود و دنبال بچههایش میگشت. او آنها را بدون لباس در ته باغ پیدا کرد و برای تنبیه کردنشان گفت که اجازه نمیدهد بچهها به دیدن مهمانان بروند.
بعد آنها را به اتاقشان فرستاد و به مهمانانش گفت که بچهها خوابیدهاند. ولی این حرف درست نبود. برعکس، بچهها بیدار بودند و شیطنت میکردند.
بچهها برای خودشان مهمانی عصرانه گرفته بودند و سروصدای زیادی میکردند.
شاید در فرصتی دیگر بازهم داستانی از شیطونک برای شما بگویم تا بدانید که این بچهگربهها چقدر بازیگوشاند.
از اردکها هم بگویم که آنها با همان لباسها به درون برکه رفتند. ولی چون لباسها دکمه نداشت از تن اردکها بیرون آمد و به ته آب رفت. اردکها هنوز هم به دنبال لباسها میگردند.