کتاب قصه کودکانه خیالی
سرزمین پریان
در جستجوی شیردال گمشده
مترجم: سید حسن ناصری
به نام خدای مهربان
در «ناگالا» (سرزمین پریان) همه نگران و ناراحت بودند. تاریکی شب همهجا را فراگرفته بود و باد شدیدی در و پنجرهها را به هم میکوبید و رعدوبرق آسمان را روشن میکرد. رایانون، ملکهی پریان با ناراحتی در قصرش قدم میزد و منتظر مأموران بالدارش بود تا از شیردال که گم شده بود خبری بیاورند. یکدفعه ملکه صدایی را از بالای سرش شنید، وقتی نگاه کرد. «فلانا» پری آبی را دید. فلانا روبه روی ملکه روی زمین نشست و گفت: «ای ملکهی مهربان، ما همهجا را به دنبال شیردال گشتیم. ولی اثری از او پیدا نکردیم.»
در همین وقت «رابی»، پری قرمز و «تارا» پری سبز هم در کنار او روی زمین نشستند.
ملکه درحالیکه بسیار ناراحت و نگران بود گفت: «حتماً کر کس در سرزمین «لوجین» اسیر شده است حالا شما باید به آنجا بروید و به او و مردم آنجا کمک کنید.»
هر سه پری با شنیدن این حرف با ناراحتی به ملکه گفتند: «شما پری رنگینکمان هستید و نور و روشنایی شما حتی سیاهترین تاریکیها را از بین میبرد. ما چگونه از شما و سرزمین زیبایمان جدا شویم؟»
ملکه، اسب شاخدار باوفایش، «اسکایلا» را صدا زد و از او خواست تا با سه پری مهربان به این سفر برود. سپس رو به آنها کرد و گفت: «خوب به حرفهایم گوش کنید. دیوها به سرزمین لوجین حمله کردهاند. اسکایلا شما را به آنجا خواهد برد. همیشه باهم باشید. چون به کمک هم احتیاج دارید»
حرفهای ملکه سه پری را خیلی ترساند. بعد ملکه درِ صندوقچهی طلاییاش را باز کرد و یک کلید جادویی را به رابی داد و گفت: «این کلید جادویی تمام قفلها را باز خواهد کرد. پس باید از آن بهخوبی نگهداری کنید.»
و بعد به هر پری یک چوب رنگی جادویی داد و گفت: «اینها چوب جادوییاند. خودتان راه استفاده کردن از آنها را یاد میگیرید.»
و بعد هم به یک درِ مخفی که روی تنهی درخت پیری بود اشاره کرد و گفت: «راه سرزمین لوجین از این طرف است.»
پریها، سوار بر اسکایلا شدند و آخرین حرفهای رایانون را که داشت ناپدید میشد. شنیدند که میگفت: «شما در آنجا صدای من را میشنوید.»
پریها در آخرِ پلههای طولانی و پر از گردوخاک، به یک در بسته رسیدند. رابی بهوسیلهی کلید جادوییاش در را باز کرد. در با صدای دلخراشی باز شد. انگار که سالها بود باز نشده بود.
همینکه از در رد شدند تارا فریاد زد: «مواظب باشید. تار عنکبوت، تار عنکبوت!» از طرف دیگر رابی با وحشت فریاد زد: «خفاشها!» اما تا میخواست به عقب برگردد، کلید از دستش افتاد و یکی از خفاشها آن را برداشت و با خوشحالی ازآنجا دور شد.
با دیدن این صحنه، فلانا فریاد زد: «همگی به دنبال خفاشها!» و بدون توجه به بقیه به دنبال خفاشها پرواز کرد، بدون آنکه بفهمد رابی، تارا و اسکایلا توی تار عنکبوت گیر افتاده بودند و نمیتوانستند خفاشها را دنبال کنند.
همانطور که فلانا خفاشها را دنبال میکرد، یکدفعه چشمش به پسری افتاد که میخواست کلید جادویی را از خفاشها بگیرد. فلانا بهطرف پسر رفت و راهش را بست. پسرک با تعجب پرسید: «تو کی هستی؟»
پری جواب داد:
«من فلانا، سردستهی پریان رنگارنگ و صاحب کلیدی هستم که در دست توست.»
پسرک، تمام تلاشش را کرد تا از دست فلانا فرار کند. ولی فایدهای نداشت.
پری پرسید: «تو کی هستی؟»
پسرک جواب داد: «من کِوینِ جادوگر، خدمتگزار ملکهی لوجین هستم و به او قول دادهام جواهرات گمشدهاش را پیدا کنم. من از خفاشها خواسته بودم تا هر چیز طلایی را که دیدند برای من بیاورند. خوب، حالا تو برایم از کارهایی که پریان رنگارنگ در ناگالا انجام میدهند تعریف کن.»
فلانا درحالیکه داستانش را تعریف میکرد، متوجه حیرت کوین شد. کوین گفت:
«این واقعاً عجیب است. شیردال و اژدها هر دو باهم گم شدهاند، ما باید با کمک هم آنها را پیدا کنیم.»
آنها به امید اینکه رابی، تارا و اسکایلا را پیدا کنند به محل تارهای عنکبوت برگشتند. ولی حیف که هیچکس آنجا نبود. فلانا امیدش را از دست داده بود. کِوین چیزی را که روی زمین میدرخشید نشان داد و گفت: «فلانا اینجا را ببین»
فلانا با تعجب فریاد زد:
«رد پای تکشاخ. اسکایلا برای ما علامت گذاشته است.»
آنها راه درخشانی را که از رد پای اسکایلا به وجود آمده بود دنبال کردند و جنگل سحرآمیز لوجین را پشت سر گذاشتند و به یک بیابان خشک و بیآبوعلف رسیدند. هرچه آنها جلوتر میرفتند رد پای اسکایلا کمرنگتر میشد و نیروی سحرآمیزشان هم ضعیفتر میشد. یکدفعه بالهای فلانا ناپدید شد.
کوین گفت:
«قدرت مخصوص و سحرآمیز تو در این سرزمین ضعیف میشود و این کارِ ما را سختتر میکند. ما نزدیک سرزمین دیوها هستیم، باید صبر کنیم تا شب شود. وقتیکه دیوها خوابیدند. به راهمان ادامه خواهیم داد.»
وقتی فلانا به دنبال خفاشها رفته بود، رابی و تارا و اسکایلا توانستند خودشان را از دام تارهای عنکبوت نجات دهند، پریها سوار اسکایلا شدند و برای پیدا کردن فلانا بهطرف سرزمین دیوها حرکت کردند. نزدیک سرزمین دیوها یکدفعه بالهای پریها و شاخ اسکایلا غیب شد و آنها هم به شکل دو دختر کاملاً معمولی درآمدند که سوار بر اسب سفیدی بودند.
تارا تمام تلاشش را کرد تا گریه نکند. رابی با ناراحتی گفت: «حالا بدون بال چهکار کنیم! راه را هم گم کردهایم.» اسکایلا هم از اینکه شاخهایش را از دست داده بود، خیلی ناراحت بود.
هر چه آنها از جاده پایینتر میرفتند صدای شُرشُر آب بلندتر میشد تا اینکه به یک پل سنگی رسیدند.
در همین وقت یک دیو کوتوله، خرخرکنان به آنها نزدیک شد و گفت: «اینجا چی میبینم! چه چیز عجیبی! دو دختر و یک اسب سفید!»
اسکایلا از ترس میلرزید. از چشمهای دیو معلوم بود که خیلی عصبانی است. رابی نفس عمیقی کشید و درحالیکه از وحشت میلرزید گفت:
«ما دنبال خفاشها هستیم. شما آنها را ندیدهاید؟»
دیوِ کوتوله با عصبانیت فریاد زد:
«چرا، من خفاشها را دیدهام. آنها چند لحظه پیش از جلوی من رد شدند.»
هنوز اسکایلا، چند قدم بیشتر روی پل برنداشته بود که بقیهی دیوهای کوتوله به آنها حمله کردند و یک تور بزرگ روی سر آنها انداختند.
یکی از دیوهای کوتوله درحالیکه میخندید. فریاد زد:
«آنها را دستگیر کنید، ما میتوانیم آنها را به دیو دختر تبدیل کنیم.»
دیوها دستهای تارا و رابی را با طناب، محکم به اسکایلا بستند و آنها را تا کوهستان، پیاده بردند. کوهستان دیوها جایی بود که مسافران را با نیزه شکنجه میکردند. دیوها درحالیکه پریها و اسکایلا را مجبور میکردند تا از یک راه باریک و پرپیچوخم به جلو بروند، با مسخرگی میگفتند: «زود راه بروید. وگرنه شما را میخوریم»
در هر پیچی از این راه پریها گیجتر میشدند تا اینکه بالاخره به قلعهی سنگی بزرگی رسیدند. سکوت و تاریکی همهجا را پر کرده بود و در سالن بزرگ قلعه، مجسمههایی از دیوها و فانوسهای کمنور، پشت سر هم قرار گرفته بودند. در آنجا حتی دیوهای پر سروصدا هم ساکت بودند.
از این طرف، کِوین و فلانا، هنوز رد پای اسکایلا را در کوهستان پرپیچوخم دنبال میکردند. آنها درحالیکه از روی بدن دیوهای خوابیده عبور میکردند از کوهستان گذشتند و به راه پرپیچوخم قلعه رسیدند. یکدفعه چشم کوین و فلانا به تابلوی بالای دروازهی قلعه افتاد که رویش نوشته شده بود:
«بدانید و آگاه باشید. اینجا سرزمین دیوهاست و سرنوشت هر کس که بدون راهنما به اینجا بیاید مرگ است.»
.
کوین که از شدت ترس میلرزید با وحشت گفت: «تمام امیدمان به رد پای اسکایلا بود که آنهم به خاطر اینکه در این سرزمین، مهربانی وجود ندارد، دارد کمرنگ میشود. میدانی فلانا، شاید ما هیچوقت راهمان را پیدا نکنیم.»
فلانا که خیلی ناامید شده بود آهی کشید و گفت «آه، اگر رایانون اینجا بود …»
هنوز حرفش تمام نشده بود که چند عنکبوت از زیرِ زمین بیرون آمدند و راه را با تارهای طلاییشان برای آنها کامل کردند.
عنکبوتها گفتند:
«ما برای کمک به شما آمدهایم، تارهای ما را دنبال کنید.»
کوین و فلانا، به کمک عنکبوتها به یک سالنِ مخفیِ تاریک رسیدند. رو به روی آنها یک درِ قفل شده بود. یکی از عنکبوتها گفت:
«سروصدا نکنید. اینجا باید از کلیدتان استفاده کنید.»
کِوین کلید را داخل قفل کرد و در بهآرامی باز شد. یکدفعه آنها نگهبانهای ملکه را رو به روی خود دیدند. همهی نگهبانها دور ملکهشان جمع شده بودند و مشغول شادی بودند.
ملکه خرخرکنان فریاد زد:
«همهی آنها را بخورید.»
فلانا از ترس فریاد کشید. کوین بهسرعت بهطرف فلانا دوید تا جلوی فریاد زدن او را بگیرد؛ اما یکدفعه روی پاهایش برآمدگی بزرگ به وجود آمد و به زمین افتاد و تا جلوی ملکه غلت خورد. لحظهی بسیار ترسناکی بود. فلانا فریاد زنان به اینطرف و آنطرف میدوید.
در گوشهای خیلی دورتر، یکی از دیوها تارا و رابی را بهزور بهطرف زندان قلعه که پر از زندانی بود میبُرد و به آنها میگفت:
«برایتان کار خوبی در نظر گرفتهام. باید از چاهِ حیاط آب بیاورید و قفس زندانیها را خیلی زود تمیز کنید»
تارا که از شدت ترس و تعجب زبانش بند آمده بود و بهسختی صحبت میکرد گفت:
«آنجا را نگاه کن! شیردال آنجاست.»
رابی هم درحالیکه نفسنفس میزد گفت:
«اژدها هم آنجاست.»
پریها چشمشان به گربهی بیچاره افتاد که از شدت درد و ناراحتی میومیو میکرد و دیو نگهبان با یک چوب بزرگ او را شکنجه میداد.
دیو نگهبان غرغرکنان گفت:
«این آخرین قفس خالی است که بهزودی پر خواهد شد و آنوقت است که روشنایی در تمام سرزمین ناگالا از بین خواهد رفت و ملکه رایانون دیگر زنده نخواهد ماند.»
بعد خندهی ترسناک دیو در زندان پیچید. در این وقت چشمِ پریها به تابلوی بالای قفس افتاد که روی آن نوشته شده بود:
«این قفس برای سه پری و یک اسب شاخدار است.»
پریها خیلی ترسیده بودند.
فلانا از ترس، دستش را جلوی چشمهایش گرفته بود تا مجسمهها و شکلهای وحشتناک را نبیند و بهسرعت از سالنهای تاریک رد میشد.
یکدفعه خفاشی فریاد زد:
«دنبالم بیا دنبالم بیا»
خفاش او را به حیاط قلعه راهنمایی کرد. فلانا که دیگر هیچ امیدی نداشت، در گوشهای شروع کرد به گریه کردن. در همین وقت موش کوچکی بهآرامی دستش را لمس کرد و جیرجیر کنان به او گفت: «آنجا را نگاه کن!»
فلانا با چشمان پر از اشک به آنطرف نگاه کرد و دو دختر را دید. با خودش گفت:
«یعنی ممکن است آنها تارا و رابی باشند؟» و بعد با خوشحالی تمام بهطرف دوستانش دوید و آنها با شادی همدیگر را در آغوش گرفتند.
رابی و تارا تمام ماجرای تابلویِ روی قفس و طرح و نقشههای دیوها را برای فلانا تعریف کردند. بعد از تمام شدن حرفهای تارا و رابی، فلانا گفت:
«هنوز هم دیر نشده و جای امیدواری هست. چون ما بالهایمان را از دست دادهایم، کسی نمیفهمد که ما پری هستیم. بیایید کنار این درخت قدیمی مخفی شویم تا شب وقتیکه دیوها خوابیدند، کوین و دیگران را نجات دهیم.»
همگی به زیر درخت کنار چشمه رفتند. یکدفعه پریها متوجه صدای عجیبی شدند. باد، زوزه کشان میگفت:
«موهایش را شانه کنید.»
و قطرههای آب درحالیکه شرشر میکردند، میگفتند: «پاهایش را بشویید»
و درخت، خشخشکنان میگفت:
«با شاخههای من آتش روشن کنید تا او گرم شود.»
در این موقع بود که پریها فهمیدند صدایی را که میشنوند، صدای رایانون است و فهمیدند که چه کاری باید انجام دهند.
وقتی کِوین جلوی پاهای ملکهی دیوها افتاد، ملکهی دیوها غرغرکنان گفت:
«تو باید کارهایی را که یک چوبِ زیبای سحرآمیز انجام میدهد و من دوست دارم برایم انجام دهی.»
وقتی ملکهی بدجنس به گردن کِوین زنجیری میبست، ترس سر و پای کوین را فراگرفته بود.
شب از راه رسید. ملکه همانطور که بهطرف اتاقش میرفت کوین بیچاره را که در غل و زنجیر بود به دنبال خود میکشید. بعد به او گفت:
«برایم آواز بخوان تا بخوابم.»
کوین با خودش گفت: «شجاع باش پسر» و شروع به خواندن لالایی موردعلاقهی ملکه کرد. ملکه خمیازهی بلندی کشید و چشمهایش را بست و خیلی زود خوابش برد.
همانطوری که کوین در حال لالایی خواندن بود، خفاش، فلانا و دیگران را به اتاق ملکه راهنمایی کرد. صدای خُرخُر ملکه در اتاق میپیچید. کوین با دیدن فلانا کمی خیالش راحت شد. پریها آهسته چیزهایی را که رایانون به آنها گفته بود، برای کوین تعریف کردند: «موهای او را شانه بزن و پاهایش را بشوی»
کوین خیلی ناراحت و عصبانی شد و گفت: «او هیچوقت اجازهی چنین کاری را به من نمیدهد»
فلانا دوباره با التماس گفت: «تو باید تمام تلاشت را بکنی»
کوین آهسته به ملکه نزدیک شد و این شعر سحرآمیز را خواند:
«هونا پونا آلا لونا»
و خیلی آهسته چوب سحرآمیز را از لابهلای انگشتان استخوانی ملکهی دیوها برداشت. چوب جادویی درخشید و به یک شانه تبدیل شد. ناگهان ملکهی دیوها از خواب پرید و با عصبانیت پرسید: «آن چیز زشت که در دست گرفتهای چیست؟»
کوین با زرنگی جواب داد:
«شاید الآن به نظر شما زشت باشد؛ اما اگر بگذارید من از آن درست استفاده کنم مطمئن هستم نظرتان عوض میشود.»
اما پیرزن زشت و بدجنس نمیتوانست صبر کند و دوباره پرسید: «آن چیست؟»
کوین جواب داد: «از این میتوان برای شانه کردن موهای فرمانروای بزرگی مثل شما استفاده کرد. همان فرمانروایی که همه باید از او اطاعت کنند.»
ملکه که آرام شده بود با خوشحالی پرسید: «آیا میتوانی بگویی کجا میتوانم یکی مثل آن را پیدا کنم؟»
کوین گفت:
«همینجا در همین قصر»
ملکه دوباره پرسید: «میتوانم به آن دست بزنم؟»
کوین با بیاعتنایی گفت: «بله که میشود.»
ملکه دوباره رو به کوین کرد و گفت: «پس فرمانروای بزرگ به تو دستور میدهد که موهایش را شانه بزنی.»
کوین مشغول باز کردن موهای نامرتب ملکه شد. ملکه پیر درحالیکه تعجب کرده بود گفت:
«چه قدر قشنگ و جالب است. تابهحال کسی موهای مرا شانه نکرده بود، حتی مادرم.»
کوین با دلسوزی، موهای ملکه را شانه میزد و مهربانی او ملکهی زشت را به گریه انداخت. بالاخره موهای ملکه مرتب شد و کوین با اشکهای داغ ملکه، پاهای کثیف او را شست. ملکه درحالیکه از خوشحالی نفسنفس میزد با صدای بلند گریه میکرد و میگفت: «تابهحال کسی پاهای مرا نشسته بود حتی مادرم.»
در این وقت پاهای ملکه نرم و مثل گلبرگهای میخک لطیف شده بود و از تمیزی برق میزد. یکدفعه ملکه شروع به لرزیدن کرد.
کوین پرسید: «سردتان است فرمانروای بزرگ؟!»
ملکه جواب داد: «بله خیلی سردم است. خیلی»
کوین با مهربانی شالی روی شانههای ملکه انداخت و برایش آتش روشن کرد تا گرم شود. ملکه که از کارهای بد خودش پشیمان شده بود با شرمندگی گفت:
«تابهحال هیچکسی برای من آتش درست نکرده بود. حتی مادرم. چون مادر من از سنگ ساخته شده است و هیچوقت احساس سرما نمیکند.»
پریها و اسکایلا از پشت دیوار بیرون آمدند تا این منظرهی جالب را بهتر ببینند. همانطور که آنها زیبا شدن صورت ملکه را تماشا میکردند، تغییرهایی هم در خودشان به وجود میآمد. شاخ اسکایلا و بالهای پریها ظاهر شد و آنها دوباره به شکل اولشان برگشتند.
با روشن شدن هوا نگهبانهای ملکه یکی بعد از دیگری از خواب بیدار شدند. یکی از نگهبانها فریاد زد:
«آنجا را نگاه کنید، آنها پری هستند. زود دستگیرشان کنید.»
در این وقت کوین با صدای بلند گفت:
«زود باشید. ما باید کارمان را تمام کنیم. چوبهای جادوییتان را بهطرف اسکایلا بگیرید.»
پریها به دستور کوین، دور اسکایلا جمع شدند. کوین فریاد زد:
«ای چوبهای جادویی! به خاطر رنگهای این سه پری که باهم یک رنگ میسازند به شما دستور میدهیم تا این سرزمین را طوری تغییر دهید که انگار دوباره متولد شده است.»
از چوبهای جادویی، نورهای آبی و قرمز و سبز بیرون میآمد. رنگها دور سر اسب میچرخید و فوارهای از نورهای روشن از شاخ اسب پخش میشد. نور وارد اتاق ملکهی دیوها شد و به او خورد. ملکه فریادی زد و به زمین افتاد. صداهای وحشتناکی تمام فضای قلعه را لرزاند و مجسمههایی که پشت سر هم بودند یکییکی ترک برداشتند و از بین رفتند. تمام صندوقها و گنجهای دزدیده شده روی هم افتادند و از نورهای سفیدرنگ، هزاران هزار پروانهی رنگارنگ به وجود آمد و همهجای سرزمین را پُر کرد. در این وقت زنجیرها از دستوپا و گردن کِوین باز شد و به زمین افتاد. درِ قفسها باز شد و زندانیها با خوشحالی بیرون آمدند و بهطرف حیاط قلعه دویدند. همه زیر درخت بلوط قدیمی جمع شده بودند و ازآنجا فرورفتن قلعهی تاریکیها را در زمین نگاه میکردند.
ناگهان تنهی درخت شروع به درخشیدن کرد و همهی چشمها بهطرف درخت بلوط برگشت. از تنهی درخت، یک در باز شد و رایانون ازآنجا بیرون آمد.
رایانون با خوشحالی گفت:
«شما به چیزی که من میخواستم رسیدید. برای همین بود که همیشه میگفتم اگر نور و روشنایی از تاریکی و سیاهی قوییتر باشد دیگر هیچ بدی باقی نخواهد ماند.»
سپس همه باهم بهطرف قلعهی ویرانشدهی دیوها رفتند و با تعجب دیدند که موجودی شبیه یک زن از روی یک سنگ بلند شد.
رایانون با تعجب گفت: «آه خدای من! او خواهر دوقلوی من است. اسمش آناوُلد است. سالها پیش دیوها خواهرم را که هنوز کوچک بود دزدیدند و او را به یک مادر سنگی دادند و قدرت مرا هم گرفتند تا نتوانم او را نجات دهم؛ اما امروز به کمک نیرویِ مهربانیِ یک پسر و شجاعت سه پری توانستیم طلسم شیطانی این دیوهای بدجنس را بشکنیم.»
آناوُلد، هنوز رایانون را نشناخته بود؛ اما با دیدن عشق و محبتی که در چشمهای رایانون موج میزد او را شناخت و دو خواهر همدیگر را در آغوش گرفتند و بهطرف سرزمین ناگالا حرکت کردند.