غنچه گل سرخ: زیبای خفته
از مجموعه کتابهای صوتی شرکت 48 داستان – سوپراسکوپ
نگارش، بازخوانی، بهینه سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: گروه قصه و داستان ايپابفا
دانلود فایل صوتی کتاب «غنچه گل سرخ: زیبای خفته» با صدای خاطره انگیز صداپیشگان قدیمی ایران
به نام خدای مهربان
یکی بود و یکی نبود، در زمان قدیم حاکم جوانی با همسر زیبایش زندگی میکرد. آن دو یکدیگر را خیلی دوست داشتند ولی متأسفانه هیچگاه بچهدار نمیشدند، خیلی دلتنگ بودند و رنج میبردند چون آرزو داشتند بچهای از خودشان داشته باشند.
همسر حاکم هرروز در جنگل کنار آبشار قدم میزد و آرزوی بچهای داشت. روزی یک ماهی کوچولو سرش را از آب بیرون آورد و به او گفت:
– بانوی زیبا … مژده … دعای تو مستجاب شد. تو بهزودی مادر خواهی شد و یک دختر کوچولو و زیبا به دنیا خواهی آورد.
– اوه متشکرم … قزلآلای کوچک عزیز، از سخنان شیرین و قشنگ تو تشکر میکنم.
پس از مدت کوتاهی، پیشبینی ماهی به حقیقت پیوست و عاقبت، همسر حاکم صاحب دختری شد. حاکم و همسرش از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدند و بسیار خوشحال بودند که صاحب فرزندی شدهاند.
اسم بچه را ” غنچه گل سرخ” گذاشتند چون این بچه مثال گل سرخ خوشرنگ و دوستداشتنی بود. آنها ساعتها با او بازی میکردند و او را میخنداندند.
حاکم و همسرش تصمیم گرفتند به مبارکی تولد فرزندشان، میهمانی باشکوهی برپا کنند و تولد او را جشن گیرند. همه دوستان، همسایگان و بستگان خود را به جشن دعوت نمودند و همچنین به شکرانه تولدش از پریان آن سرزمین تقاضا کردند که در این میهمانی شرکت کنند.
در سرزمین حاکم سیزده پری زندگی میکردند که این پریان عادت داشتند فقط در ظرفهای طلا غذا بخورند؛ ولی چون حاکم تنها دوازده ظرف طلا داشت مجبور شد یکی از پریان به نام “هپ زیبا” را در این جشن دعوت نکند.
جشن با شکوه هر چه بیشتر برگزار شد، دیوارهای قصر قدیمی حاکم از نوای موسیقی و شورونشاط میهمانان به وجد آمده بود. هزاران نفر در سالنی که با پرچمها و میزهای تزئین شده رنگارنگ آراسته شده بود گرد هم آمده بودند. پریانی که به جشن دعوت شده بودند هر یک به ترتیب از جای خود بلند شدند و دعای خود را به «غنچه گل سرخ» هدیه کردند.
من پری باوفایم، مظهر عشق و صفایم
راستگوئی صدق جوئی، عهد و ایمان تو با من
من پرې مهربانم، نغزگو و خوشزبانم
رأفت و مهر و محبت، الفت و انس تو با من
من پری عقل و هوشم، پند استادان به گوشم
ذهن سرشار و تعقل، منطق و هوش تو با من
من پری عالم هستم، هم حکیم و قادر هستم
در ره کسب فضيلت، بینش و فضل تو با من
من پری عفتم من، برترین است حکمت من
عصمت و عفت نجابت، حجب و پاکی تو از من
من پری خوبی هستم، مظهر خوشروئی هستم
در راه خدمت به همنوع، نیکی و خیر تو از من
من پری عدل و دادم، ذات حق در جسم و جانم
در عدالت در قضاوت، عدل و انصاف تو با من
من پری تندرستی، خالی از هر ضعف و سستی
جسم و جان و تن سلامت، روح شادان تو با من
من پری زیبای مهرو، خوشگل و ناز و خوشرو
خوبروئی و وجاهت، جلوه و زیبایی از من
من پری عابد هستم، بس منزه زاهد هستم
در عمل پرهیزکاری، زهد و تقوای تو با من
من پری باسخاوت، شهره باشم در اصالت
در مروت نیک مردی، عزتنفس تو با من
و بهاینترتیب یازده پری دعای خود را گفتند. قبل از آنکه پری دوازدهم از جای خود بلند شود و دعای خود را بگوید ناگهان باد بسیار سرد و تندی داخل سالن وزیدن گرفت و خیلی از شمعها را خاموش کرد.
آنگاه طنین خندهای وحشتناک و شیطانی سالن را فراگرفت. همه همینکه سرهایشان را بلند کردند و پری سیزدهمی را که به جشن دعوت نشده بود، دیدند به خود لرزیدند. او که لباس مشکی بلندی پوشیده بود روی داربستی نزدیک به سقف نشسته بود، انگشت دراز و استخوانیاش را بهطرف «غنچه گل سرخ» دراز کرد و گفت:
– فرزندم به تو لعنت میفرستم، تو در پانزدهسالگی براثر فرورفتن سوزن چرخ ریسندگی در انگشتانت، زخمی خواهی شد و بر زمین میافتی و خواهی مرد … ای حاکم … این انتقام من است؛ چون تو مرا به این میهمانی دعوت نکردی.
میهمانان همه فریاد زدند: «بس کن … بس کن …ای شرور…»
حاکم که رنگ از صورتش پریده بود از ترس بلند شد و گفت:
-«هپ زیبا» ای پری خوب، از سر تقصیر ما بگذر، عزیزترین دارائی زندگی ما را از ما نگیر، من و زنم مدت زیادی برای داشتن این فرزند انتظار کشیدهایم، از این موضوع واقعاً متأسفم، منو ببخش!
– نه غیر ممکنه، مدت زیادی بود که من به انتظار این میهمانی نشسته بودم ولی مرا دعوت نکردی حالا دیگر دیر شده، من فرزندت را نفرین کردهام، هیچچیز آن را عوض نخواهد کرد.
در همین لحظه زن زیبای قدبلندی از پشت میز انتهای سالن بلند شد و گفت:
– اشتباه میکنی پری شرور … من پری دوازدهم هستم و هنوز دعای خیر خود را نگفتهام. البته من نمیتوانم نفرین تو را باطل کنم ولی لااقل میتوانم کمی اثرش را تغییر دهم… غنچه گل سرخ هرگز نخواهد مرد، او فقط به خواب خواهد رفت و با نگاه اولین خواستگارش از خواب بیدار خواهد شد.
– بسیار خوب، خواهیم دید…
بعد در میان دود غلیظی ناپدید شد.
در سالن غوغائی به پا شد، حاكم بلافاصله دستور داد تمام چرخهای ریسندگی را که در آن سرزمین وجود داشت جمعآوری نمایند و فوراً بسوزانند.
بیرون سالن شب بود و میهمانان با چراغهای دستی از سالن بیرون ریختند و با همان چراغها راهی کوچهها و خیابانها شدند و در سیاهی شب مثال کرم شبتاب، سوسو میزدند و در تمام شب به جستجو پرداختند. عاقبت تمام چرخهای ریسندگی را در داخل حیاط قصر جمع نمودند و آنها را یکباره به آتش کشیدند و سوزاندند. بهطوریکه شعلههای این آتش بزرگ تا سرحد منارهها میرسید.
سالها گذشت. عاقبت «غنچه گل سرخ» دختر جوان و زیبایی شد. تمام دعاهای پریان به حقیقت پیوست، او دختری تندرست، زیبا و عاقل بود با قلبی پاک و مملو از عشق خدمت به دیگران، بخصوص خدمت به مردم و اطاعت از امر والدین. پدر و مادر «غنچه گل» هم مهر و محبت خود را بیدریغ نثارش میکردند.
عاقبت سالگرد پانزدهمین سال تولد غنچه گل سرخ فرارسید. مادرش برای او میهمانی مفصلی ترتیب داد و همه دوستان او را به جشن تولدش دعوت نمود.
– غنچه گل سرخ، تولدت را تبریک میگم.
– متشکرم
– سالروز تولدت مبارک.
– ممنونم.
– بچهها بهافتخار غنچه گل سرخ همه مون دستهامون را به هم بدیم و دور میز بچرخیم.
– باشه، هورا، هورا… .
– بچهها گوش کنید! من میخوام از غنچه گل سرخ خواهش کنم که یکی از اون آوازهای قشنگشو برامون بخونه. اگه موافقین به افتخارش دست بزنید … هورا، هورا …
– دوستان خوبم از اینکه به من لطف دارین از همه تون متشکرم. امیدوارم باعث ناراحتیتون نشم، من حالا متأسفانه اون شادی که باید داشته باشم ندارم.
– چرا مگه چی شده؟
– برای اینکه سایر بچههای خوب شهرمون از شرکت در میهمانی ما محروم هستند و من خیلی دلم میخواست اونا هم اینجا بودند و در شادی ما شرکت میکردند. اجازه بدید شعری که برای اونا گفتم براتون بخونم:
– بچهها به افتخارش دست بزنید!
دوستان مهربانم، نازنینان جوانم
بشنوید از من سخنها، قصه از محرومیتها
ای که بستر نرم دارین، خانههای گرم دارين
زندگیتون پر ز نعمت، خالی از اندوه و حسرت
غافل از مردم نباشید، دوستدار خلق باشید
دست محرومان بگیرید، در غم آنان نشینید
مهربان مانید باهم، خوبتر باشید باهم
دستگیرید از ضعیفان، مهربانی با غریبان
این مهین اندیشه باشد، بهترین پیشه باشد.
غنچه گل سرخ، در مسابقه بالای برج قدیمی مقابل دری ایستاد که همیشه قفل بود؛ ولی برای اولین بار مشاهده کرد که یک کلید طلایی در سوراخ قفل است، غنچه گل تصمیم گرفت داخل اتاق شود. فوراً در را باز کرد و وارد اتاق شد.
این اتاق یک اتاق نشیمن راحت با آتشی دلچسب بود، پیرزنی که ظاهر مهربانی داشت چرخ ریسندگی بزرگی را که غنچه گل هرگز در عمرش ندیده بود میچرخاند. او نمیدانست که این زن «هپ زیبا» همان پری شرور است.
– سلام خانم، ممکنه خواهش کنم بگید چکار میکنید؟
– نخ میریسم فرزندم!
– ریسیدن چیه؟
– بیا به تو نشان بدم!
پیرزن دستهایش را روی شانههای او گذاشت، همینکه غنچه گل انگشتان دراز استخوانی پیرزن را روی شانه خود دید به وحشت افتاد.
– فرزندم با ریسندگی پارچه میبافند. سوزن را نگاه کن که چگونه بالا و پائین و پائین و بالا میرود، درست مثل ماهی قرمزی که در آب حوض بالا و پائین میپرد. فکر میکنی بتونی ماهی رو بگیری؟ امتحان کن!
– غنچه گل دستش را دراز کرد و سوزن را قاپید. نوک سوزن در انگشتش فرورفت و قطره خونی در انگشتش ظاهر شد و غنچه گل بیدرنگ بر زمین افتاد.
«هپ زیبا» مشت خود را به علامت پیروزی تکان داد و گفت: «هه هه هه… ای حاکم حالا خواهیم دید که کدامیک از ما قدرت بیشتری دارد، این دختر زیبا دیگر هرگز بلند نخواهد شد.»
ولی غنچه گل نمرده بود. او همانطور که پری خوب قول داده بود به خواب عمیقی فرورفت. حاکم و همسرش و تمام بستگان آنان نیز به خواب رفتند. اسبها در اسطبلهایشان و لکلکها درحالیکه سرهای خود را زیر بالهایشان قرار داده بودند نیز به خواب رفتند، مگسها هم روی دیوارها به خواب فرورفته بودند.
این وضع «هپ زیبا» پری شرور را خشمگین کرد. چون او نمیخواست سایرین هم به خواب بروند بلکه او انتظار داشت که آنها برای از دست دادن غنچه گل سرخ، عزاداری بکنند.
«هپ زیبا» پری شرور برای اینکه انتقام گرفته باشد، اطراف قصر را با حصاری از خارهای تیز محصور کرد. هرسال خارها بلندتر و تنومند میشدند تا اینکه عاقبت خارها تمام قصر را پوشاند بهطوریکه حتی یک آجر یا دودکش هم از قصر پیدا نبود.
پس از سالیان دراز، ماجرای قصر و زیبای خفته از خاطرهها فراموش شد تا اینکه امیرزاده جوانی که در سرزمین دوردستی زندگی میکرد این داستان را شنید و تصمیم گرفت که هر طور شده غنچه گل سرخ را پیدا نماید. دوازده پری خوب تصمیم گرفتند به این جوان کمک کنند. ازاینجهت، پری شرور بدجنس را گول زدند و او را به قسمت دیگری از قلمرو حکومت حاکم فرستادند.
امیرزاده به محدوده قصر رسید. ابتدا شمشیرش را کشید و خارها را از سر راه خود قطع کرد و کنار زد تا به در ورودی اصلی قصر رسید و متوجه شد که همه ساکنان قصر در خواب هستند. امیرزاده بهطرف برجی که غنچه گل سرخ در آنجا افتاده بود رفت.
قلبش مالامال از محبت بود و نمیتوانست در مقابل احساساتش مقاومت کند.
– اوه زیبای آسمانی، ای دختر رئوف و مهربان چه خوشبخت بودم اگر دختری به این زیبایی و با اینهمه حُسن همسرم بود ولی حیف که تو در خواب ابدی فرورفتهای!
همینکه امیرزاده خم شد و پیشانی غنچه گل سرخ را بوسید پری شرور که مراجعت کرده و از پنجره منارههای بلند، این صحنه را نظاره میکرد سعی نمود که مانع شود ولی پایش از روی سنگ لیز خورد و با سر به روی توده خارها افتاد و جادو و افسون «هپ زیبا» باطل شد. غنچه گل سرخ چشمهایش را باز کرد و امیرزاده جوان را دید. حاکم و همسرش و سایر ساکنین قصر همگی زندگی دوباره یافتند مثلاینکه هرگز اتفاقی نیفتاده است.
همهجا غرق در شورونشاط شد، بوتههای زشت خار به گیاهان زیبا و گلهای خوشرنگ مبدل شد و اطراف قصر دوباره به باغ مجلل بهاری تبدیل گردید.
چندی بعد امیرزاده جوان و دوشیزه غنچه گل سرخ باهم ازدواج کردند و زندگی خوشی را گذراندند.
پایان
(این نوشته در تاریخ 21 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)