شهر ماران
تصویرگر: فرشید مثقالی
چاپ دوم: خرداد 1353
نگارش، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
روزگاری، خارکن جوانی در کنار یک صحرای بزرگی زندگی میکرد. هرروز به صحرا میرفت، خارها را از خاک جدا میکرد، میبست، بر دوش میگذاشت و برمیگشت.
یک روز که خارکن، بتهی بزرگی را از زمین جدا میکرد، ناگهان مار بزرگ سیاهرنگی آهسته خودش را از زیر به بیرون کشید. خارکن، خیلی ترسید و خواست فرار کند؛ اما مار سیاه فریاد زد:
– ای جوان! از من نترس، فرار نکن، من تو را آزار نمیدهم. مدتهاست که من در صحرای تو زندگی میکنم و همیشه منتظر بودم تا با تو حرف بزنم. تو خوب و مهربانی. من دیدهام که لانهی پرندگانی را که زیر بتههای خار خانه کردهاند، خراب نمیکنی. مارمولکهای بیآزار را با سنگ نمیزنی. بیا به حرفهای من گوش بده. شاید بتوانی مرا کمک کنی.
خارکن که شنید مار سیاه به زبان آدمها حرف میزند و كمك میخواهد، ترسان و لرزان جلو رفت و به
مار گفت:
– تو کی هستی و از من چه میخواهی؟
مار گفت:
– تو داستان «شهر ماران» را شنیدهای؟
جوان گفت:
– بله چیزهایی شنیدهام.
مار گفت:
– سالهای سال پیشازاین، اسم شهر ما «شهر ماران» نبود و هیچکدام از همشهریهای من هم مار نبودند. بنشین تا داستان را به برایت بگویم:
– ای جوان خارکن! روزگاری من هم مانند تو بودم و با آدمهای دیگر، در شهر کوچکی زندگی میکردم. شهر ما هفت محله داشت، هفت دروازه داشت و هفتچشمه که از پای هفت کوهِ نزدیکِ شهر میجوشیدند و هر چشمه از کنار یکی از دروازهها میگذشت و به محلهای میرفت. مردم شهر ما کشاورز و پیشهور بودند، آدمهای سادهی بیخیالی بودند، جشن پنبهچینی داشتند، جشن گل داشتند، جشن آب و جشنهای دیگر.
یک روز یکی از بچههای ما که برای بازی به کنار شهر رفته بود، دوان به خانه رفت و گفت:
– مادر، مادر! من امروز از مارهای بیابانی، نان قندی گرفتم.
مادرش با خنده پرسید:
– کدام مارها؟
پسرک جواب داد:
– آن مارهایی که بیرون دروازه زندگی میکنند.
مادر خیال کرد که پسرش شوخی میکند، خندید و گفت:
– برو چند تا نان قندی هم برای من بگیر.
پسرک رفت و با جیبها و دستهای پر از نان قندی برگشت. مادر که خیلی تعجب کرده بود، با خودش گفت: «چهحرفها! مگر مار هم نان قندی میدهد؟ مار فقط نیش میزند.» و نانها را برداشت و برد به خانهی همسایه. – نگاه کنید! پسر من میگوید که از مارهای بیابانی نان قندی گرفته.
زنهای همسایه جواب دادند:
– چهحرفها! مگر مار هم به کسی نان قندی میدهد؟ مار فقط نیش میزند.
خلاصه، هنوز چند روزی نگذشته بود که همهی مردم شهر از این داستان باخبر شدند. بچهها دستهدسته میرفتند و نان قندی و اسباببازی میگرفتند. همیشه یك بزرگتر هم همراهشان میرفت، به مارها سلام میکرد و احوالی میپرسید و مارها هم با مهربانی جواب میدادند.
بعد، مارها تکتک به شهر آمدند و توی خانههای مردم منزل کردند. هیچکس هم از آنها نمیترسید. آخر مردم، بس که ساده و بیخیال بودند، هیچ فکرش را هم نمیکردند که چرا مارها، بیابان را گذاشتهاند و به شهر آنها آمدهاند. فقط گاهگاهی به هم میگفتند:
– «خیلی عجیب است! باباهای ما به ما میگفتند که مار فقط بلد است نیش بزند. خدا میداند اینها چه جور مارهایی هستند که اینقدر مهرباناند و بامحبت»
مارها آمدند و آمدند، زیاد شدند و زیادتر… تا وقتیکه دیگر توی هر خانهای سه چهارتا مار قشنگ خوشخطوخال بود. این مارها توی تمام سوراخها، روی طاقچهها و لای تیرهای سقفها خانه کرده بودند. مارها میگفتند:
– «ما همه کار بلدیم و خوب هم بلدیم. هر چیزی را که نمیدانید، از ما بپرسید تا راهنماییتان کنیم. اگر به ما اجازه بدهید، شهر شمارا از همیشه آبادتر میکنیم.»
و مردم هم چیزهایی میپرسیدند و گاهی هم از آنها راهنمایی میخواستند. کمکم، مارها بیشتر کارهای شهر را به دست گرفتند.
یک روز صبح، ناگهان، جویها و نهرهای دوروبر شهر همه خشک شد و شهر، تشنه و بیآب ماند. مردم هفت محله راه افتادند تا بروند ببینند چه خبر شده. جلوی هر دروازه چند مار خیلی بزرگ، چنبره زده بودند.
– صبحبهخیر همشهریها! چه خبر شده؟ هنوز آفتاب نزده، با این عجله، کجا میروید؟
– ما بیآب ماندهایم؛ انگار که چشمهی ما خشکی شده.
– چرا از ما که دوست و راهنمای شما هستیم، نمیپرسید؟ گناه از چشمه نیست، گناه از همشهریهای شماست. راستش این است که مردم محلههای دیگر، نهرهای شمارا برگرداندهاند توی زمینهای خودشان. آنها فکر تشنگی و بیآبی زمینهای شمارا نکردهاند؛ میگویید نه بروید با چشم خودتان ببینید.
مردم شهر این حرفها را باور نمیکردند. آنها خوب میدانستند که توی شهرشان هیچکس با هیچکس دشمنی ندارد. البته گاهی میان بزرگترهای شهر، بگومگوهایی پیش میآمد که مردمِ بیخیالِ ما را توی دردسر میانداخت؛ اما آدمهای سادهٔ شهر، هیچوقت آزارشان به هم نمیرسید.
خلاصه، مردم هر محله راه افتادند و رفتند تا به چشمههای خودشان رسیدند؛ دیدند که سر جوی آب را برگرداندهاند و آب بهطرف دیگر میرود و جلوی هر جوی آب هم سخت و محکم بستهشده؛ و اینطور شد که خیال کردند حرف مارها درست است.
آب، همهچیز آنها بود: گندمشان، نانشان، شادي روزگارشان. اگر آب نبود، زمین به هیچ درد نمیخورد.
و اینطور شد که مردم هفت محله، با غصه و دلتنگی، برگشتند تا بروند پیش همشهریهایشان و حسابی از آنها گله کنند؛ اما راستی چه شده بود و چه نشده بود؟ این، خود مارها بودند که آب هفتچشمه را بهطرف بیابانهای خشك برگردانده بودند. آبها میرفتند و توی شنهای کویر فرومیرفتند یا بخار میشدند. همشهریهای من که این داستان را نمیدانستند، دستهدسته به محلههای همدیگر رفتند؛ و چون مردم هر محله، گناه را به گردن مردم محلهی دیگر میانداختند و هیچکدامشان حرف همدیگر را قبول نمیکردند، کار بالا گرفت و جنگی توی خانهها و محلهها به راه افتاد.
مارها که دیگر به آرزویشان رسیده بودند، گفتند:
– حالا دیگر به شما آب میدهیم، هر چه بخواهید میدهیم و سرزمين شمارا آباد میکنیم؛ به شرطی که هر چه ما میگوییم، قبول کنید. شما هیچوقت نمیتوانید باهم کنار بیایید. ما شمارا با همدیگر آشتی میدهیم و راهنماییتان میکنیم.
و شهر، شهر ماران شد و همهچیز در دست مارها بود و شادی از شهر رفته بود… بعد مارها در وسط شهر، برای خودشان پناهگاهی ساختند و آنجا خانه کردند و پیغام فرستادند:
– همهی مردم باید در جلد مار بروند.
مردم هم دیگر هیچ فکر نمیکردند که چه میکنند – و اینطور شد که بیشتر همشهریهای من توی جلد مار رفتند و شهر، شهر ماران شد. راستی، این را یادم رفت بگویم: بعضی از همشهریهای ما که قبول نکردند توی جلد مار بروند، نیش مارها، همهشان را سنگ و خاکستر کرد.
دیگر از جشن و خنده خبری نبود؛ صدای سازوآوازی نبود و اگر مار سیاهی آواز میخواند، آنقدر غمگین و پر غصه میخواند که مارها میگفتند:
– «دیگر آواز نخوان، آواز تو خیلی غصهدار است».
همشهریهای ما تازه داشتند یاد حرفهای قدیمیها میافتادند: «مار فقط بلد است نیش بزند»؛ اما دیگر دیر شده بود. حالا، سالهای سال ست که مردم شهر من، توی جلدهای سیاهشان، روی خاک میخزند؛ و این کار آنقدر سخت است که خدا میداند.
نیمههای شب بود که قصهی «شهر ماران» به سررسید. خارکن که دلش خیلی سوخته بود و يك قطره اشک روی صورتش دویده بود، گفت:
– خوب… ببینم. تو چطور از شهر ماران بیرون آمدی؟
مار گفت:
– مرا همشهریهایم بیرون فرستادند. صدتا مار مهربان جمع شدند، فکر کردند، کمک کردند، خودشان را به هم گره زدند و من را از بالای برجی به صحرا انداختند. آنها منتظرند که ببینند من چهکاری برایشان میتوانم بکنم؟
خارکن گفت:
– خوب، حالا من چهکاری برای شما میتوانم بکنم؟
مار سیاه گفت:
– الآن، سالهای دراز است که مارهای خوشخطوخال، توی پناهگاهشان زندگی میکنند؛ فقط هفتتا مار بزرگ و قوی، کنار هفت دروازه نشستهاند. من میدانم که طلسم و راز آنها توی چشمهایشان ست.
– این راز را چطور میشود شناخت؟ این طلسم را چطور میشود شکست؟
– هیچکس نمیداند. همهی مردم ما میدانند که اگر آدمیزادی به چشم این مارها نگاه نکند، گرفتار طلسم آنها نمیشود؛ اما تا طلسم شکسته نشود، آنها قدرت نیش زدن دارند.
– حالا تو از جلد خودت بیرون بیا تا برویم و ببینیم چهکاری میتوانیم بکنیم؟
– ای جوان! من که نمیتوانم جلدم را پاره کنم؛ من با هزار زحمت و رنج، این راه را آمدم تا تو این کار را بکنی.
خارکن، دستبهکار شد و جلد مار را پاره کرد. ناگهان، دخترکی سبزهرو و خیلی قشنگ، با چشمهای سیاهی که مثل الماس میدرخشید و موهای سیاه پرچین و قد باریک و بلند از جلد مار بیرون آمد. خارکن با تعجب او را تماشا کرد و نتوانست هیچ حرفی بزند.
دختر، شاد و خندان شد و گفت:
– من حاضرم.
– پس راه بیفت تا پیش از آنکه صبح شود، به شهر شما برسیم؛ شاید بتوانیم کاری کنیم.
– و شاید، تو هم توی جلد مار بروی و به روزگار همشهریهای من گرفتار شوی.
خارکن حرفی نزد. چوبدست سنگینش را برداشت و در کنار دخترک به راه افتاد.
در تاریکی شب، مار دروازهبان مثل طنابی از نور بود.
جوان خارکن و دخترک، آهسته نزدیک شدند تا شاید مار را در خواب سرکوب کنند؛ اما این مارها هرگز شبها به خواب نمیرفتند.
دخترک که چشمهای مار را روشن و باز، مثل دو تا چراغ دید، سست شد و آهسته به جوان گفت:
– مار سفید بیدار است؛ مبادا در چشمهایش نگاه کنی!
خارکن سر به زیر انداخت و به مار نزدیک شد.
مار فریاد زد:
– ای سیاهی کیستی، از کجا آمدهای و اینجا چه میخواهی؟
خارکن گفت:
– رهگذری هستم که همراه دوستم به شهر شما آمدهام. مهمان نمیخواهید؟
مار با صدایی نرم و مهربان گفت:
– خوشآمدی، صفا آوردی، قدمت روی چشم من! بیا نزدیکتر ببینمت.
خارکن به مار نزدیک شد و چوبدست سنگینش را در دستها فشرد.
مار گفت:
– سرت را بلند کن و به من نگاه کن؛ تا به چشمهای قشنگ من نگاهی نکنی، این دروازه باز نمیشود.
خارکن گفت:
– مار، چشم تو کلید این دروازه نیست. در با کلید باز میشود، نه با نگاه مارها.
مار نالهای کرد، به پیچوتاب افتاد و گفت:
– اگر نگاهم نکنی، سنگ و خاکستر میشوی؛ اما اگر نگاه کنی، هرچه بخواهی میدهم.
خارکن گفت:
– بگو بینم، به آنهایی که توی چشم تو نگاه کردند چه دادی؟
ناگهان، مار فریادی کشید، به خود پیچید، نالهای کرد، افتاد و مرد.
دخترک فریاد زد:
– ای خارکن! تو جادوی مارها را پیدا کردی و طلسم را شکستی. مار دروازهبان قدرتش را از دست داد؛ شاید هم مرده باشد.
دخترک و خارکن دوان بهطرف مار رفتند، کلید دروازه را از گردنش بیرون کشیدند، دروازه را باز کردند و پا توی
شهر گذاشتند. مارهای سیاه در گوشه و کنار خیابان دراز کشیده بودند.
دختر از خوشحالی فریاد زد:
– ما طلسم مارها را پیدا کردیم. طلسمشان را پیدا کردیم.
مارها از خواب پریدند. دخترک، جملهی طلسم شکن را میگفت و جلد مارها را یکییکی پاره میکرد. بعد، دستهجمعی به پناهگاه مارهای خوشخطوخال رفتند.
دروازهبان فریاد زد:
– این وقت شب، اینجا چه میخواهید؟ بیایید، بیایید اینجا و به من نگاه کنید تا هر چه میخواهید به شما بدهم.
آدمها فریاد زدند:
– به آنها که توی چشم تو نگاه کردند چه دادی؟
مار نالهای کرد، فریادی کشید، به خود پیچید و خاکستر شد.
مردم درهای پناهگاه مار را باز کردند و دواندوان به همهی اتاقها رفتند و به هر ماری که سر راهشان پیدا میشد و میگفت: «به چشم من نگاه کنید…» جواب میدادند:
– «به آنها که توی چشم تو نگاه کردند چه دادی؟» و مار، قدرتش را از دست میداد.
خلاصه … بعضی از مارهای خوشخطوخال گریختند و بعضی، خاکستر شدند. شهر، از طلسم چندین سالهی آنها رها شد. مردم شهر که آوازهای شاد میخواندند، به کوچهها و خیابانها آمدند و آواز خواندند و رقصیدند و جشن گرفتند…
«شهر ماران»، «شهر شادیها» شد.
خارکن جوان که دیگر توی شهر شادیها کاری نداشت، چوبدستش را برداشت تا برگردد به صحرا؛ اما مردم شهر گفتند:
– پیش ما بمان و چشمههای آب را نگهبانی کن. این کاری است که از تو برمیآید.
و دختر گفت:
– ای جوان خارکن! من تو را خیلی دوست دارم. همینجا پیش من بمان و با من زندگی کن.
پس خارکن در همان شهر ماند و سالهای دراز، در کنار دختر بهخوبی و خوشی زندگی کرد.
پایان