سیبو و سار کوچولو
نقاشی از: بهمن دادخواه
چاپ اول: دیماه 2535 (1355 خورشیدی)
نگارش، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
به نام خدای مهربان
صبح يك روز پائیز، زوبین و زنش با دختر کوچکشان، پوپك، صبحانه میخوردند.
زوبین گفت: پوپك، سال دیگر، همین روزها، باید به مدرسه بروی.
پوپك گفت: چرا به مدرسه بروم، دوست دارم در خانه باشم، پیش شما و عروسکهایم.
مادر گفت: به مدرسه میروی تا خواندن و نوشتن یاد بگیری.
پوپک پرسید: مدرسه که رفتم، میتوانم مثل پدر، قصه بنویسم؟
مادر گفت: اگر بخواهی، میتوانی.
پدر برخاست، به اتاق کوچک آفتابرو، که پر از کتاب و مجله بود، رفت.
پوپک وقتی چایش را نوشید به اتاق پدر رفت، دید که پدر عینکش را زده و مثل همیشه دارد چیزهایی مینویسد.
پدر گفت: پوپک جان، برو توی حیاط بازی کن.
پوپك جواب داد: کسی نیست که من با او بازی کنم.
پدر گفت: با عروسکهایت بازی کن.
پوپك گفت: عروسکهایم هنوز از خواب بیدار نشدهاند، تازه بیدار که شدند، حوصله ندارند، چقدر به مهمانی بروند، عروس و داماد بشوند.
پدر خندید، گفت: برو پیش مادرت به او کمک کن.
پوپك گفت: بگذار پیش تو بمانم، حرف نمیزنم که حواست پرت شود، فقط میخواهم ببینم چه طور قصهات را مینویسی.
پدرش گفت: قصه مثل خواب میآید و نویسنده، آن را در خیال خود میبیند، بعد مینویسد.
پوپک كنار پدرش نشست، پرسید امروز چه خوابی دیدهای؟
پدر گفت: چند روز است که میخواهم برای بچهها يك قصه بنویسم.
پوپك شادی کنان گفت: خوب برای من تعریف کن.
پدر گفت: هنوز تمام نشده است.
پوپك گفت: هرچه را که دیدهای برای من بگو!
پدر گفت: این قصهی دختری است به اسم سیبو، که توی کلبهای کنار جنگل زندگی میکرد، حالا چرا اسم دختر را گذاشته بودند سیبو، برای اینکه کوچولو بود و مثل سیب سرخ و سفید بود.
پوپك پرسيد: پس پدر و مادرش کجا بودند؟
پدر گفت: به آنهم میرسیم.
«پدر و مادر سیبو صبحها به مزرعه میرفتند، سیبو تنها میماند، اما بیکار نمیماند. دوروبر خانه پر بود از گلهای صحرایی، که سیبو دوستشان داشت، از روئیدن و شکفتن و پژمردنشان خبر داشت، روزها به تماشای پرواز پروانهها، گردش زنبورها، راهپیمایی مورچگان سرگرم بود یا به آب دادن گلها و شنیدن آواز پرندگان
يك روز که در سایهی درختهای جنگل راه میرفت، دید جوجهی ساری از آشیانهاش روی علفها افتاده است و میلرزد. سیبو، سار را برداشت، نوازشش کرد و به خانه آورد و آب و دانه پیشش گذاشت. غروب که مادر و پدرش به خانه آمدند، سیبو برایشان از سار کوچولو تعریف کرد.
مادرش گفت: بگذار بیرون، سارها میآیند و او را میبرند.
سیبو جوجه را گذاشت روی کندهی هیزم، خودش دورتر ایستاد، شب رسید، سارها به سراغ جوجه نیامدند. فردا شد و روزهای دیگر رسید و سار در آن خانه ماندگار شد.
سیبو و سار کوچولو روزها توی جنگل راه میرفتند، به گلها سر کشی میکردند، از کنار رودخانه میگذشتند. سیبو در حاشیهی رود، کلبههای کوچک گِلین میساخت یا آسیاب و حمام درست میکرد. سار کوچولو با نوکش روی دیوارها را نقش و نگار میزد. سار کوچولو بیشتر روی شانهی سیبو مینشست، یا بالای سرش میپرید…»
پوپك از شیشه بیرون را نگاه کرد، آسمان آبی بود، ابر کوچکی سفید و سبك بهسوی خورشید میرفت. پرندهای از بالای سپیدار حیاط خانه گذشت.
فردا موقع صبحانه، پدر تعریف کرد: «یك روز سیبو و سار کوچولو زیر درخت بادام نشسته بودند و بادام تازه میخوردند، ناگهان جانوری از دور پیدا میشود. سیبو که تا آن روز چنین جانوری ندیده بود، از ترس بالای درخت میرود. جانور که پوست خطخطی داشت دوروبر درخت میچرخد و دم تکان میدهد سیبو از سار کوچولو میپرسد این چه حیوانی است؟ سار کوچولو میگوید: اینطرفها چنین جانوری ندیدهام، شاید ببر باشد، سيبو میگوید: بپر برو به مزرعه، پدر و مادرم را خبر کن. سار میرود بالای مزرعه، چنان هیاهویی راه میاندازد که دهاتیها میفهمند سیبو گرفتار بلایی شده است. با بیل و کلنگ دنبالش راه میافتند.
روستاییها که میرسند، جانور فرار میکند، اما جوانترها او را محاصره میکنند و دستوپایش را میبندند.
یکی میگوید: این پیر است.
دیگری میگوید: این حیوان نه غرّش میکند، نه چنگ و دندان نشان میدهد.
کدخدا میگوید: ببر که سم ندارد، این شبیه قاطر است.
در همین موقع يك کامیون به ده میرسد، دو نفر پیاده میشوند، آمدهاند جانور را ببرند. یکی از آنها میگوید: این گورخری است که برای باغوحش شهر میبردیم، در قفس باز مانده، از کامیون گریخته است.
پوپك گفت: پدر، من عکس گورخر را دیدهام، یکبار هم خود آن را در باغوحش دیدهام.
پدر گفت: سیبو ندیده بود، برای همین ترسیده بود.
روز بعد سر صبحانه پوپك پرسید: پدر، چه به سرِ سیبو و سار کوچولو آمد؟ پدر گفت:
«يك روز، صبح زود، سار کوچولو دوروبر کلبه جستوخیز میکرد. صدای چند سار که در هوا میپریدند او را به خود آورد، صدا آشنا بود و سار کوچولو بیاختیار به دنبال پرندهها پرید و پروازکنان در آسمان آبی دور شد.
سیبو از کلبه بیرون آمد، سار کوچولو را ندید، نگران شد. ظهر شد، اما سار نیامد. سیبو از غصه لب به غذا نزد. نزديك غروب سیبو روی کنده هیزم کنار کلبه نشسته بود و به سار کوچولو فکر میکرد که دید پرندههایی هیاهوکنان از دوردست میآیند.
سارها دور کلبه چرخیدند و روی شاخههای درخت نشستند. سیبو، سار کوچولو را میان آنها دید.
صدایش زد. آواز پرندگان اوج گرفته بود، سیبو دوباره دوستش را صدا کرد.
سار کوچولو از شاخه پرید و روی شانهی سیبو نشست.
سیبو گفت: مرا که زهرهترک کردی. کجا بودی؟
پرنده گفت: وقتی آواز سفر سارها را شنیدم بیطاقت شدم.
سیبو گفت: حالا تا کجا رفتی؟
پرنده گفت: تا دورترین جنگلها رفتیم، از دشتهای سرسبز، خرمنهای رسیده و باغهای پر میوه رد شدیم، از بالای شهرها، آدمها، ماشینها، خانهها و باغچهها گذشتیم.
سیبو گفت: باید تمام چیزهایی را که دیدهای برایم تعریف کنی.
سار کوچولو گفت: چیزهایی که یک پرنده میبیند به چه درد آدمیزاد میخورد؟
سیبو خندید و گفت: این بار باهم به سفر خواهیم رفت.
هوا تاريك شد و سارها از شاخه پریدند.
پوپك پرسید: سار کوچولو هم رفت؟
پدر گفت: نه، از خستگی روی شانه سیبو چُرت میزد.
روز بعد مادر گفت: زوبین! تو سر صبحانه هم قصه میگویی، بچه حواسش متوجه تو است، نان و چایش را نمیخورد. قصه را بگذار برای بعد از ناهار. به شرطی که پوپك بخوابد.
پوپك گفت: من بعدازظهرها نمیخواهم بخوابم.
مادر گفت: ما میخواهیم استراحت کنیم، تو سروصدا میکنی، نمیگذاری بخوابیم.
بعد از خوردن ناهار، زوبین برای دخترش تعریف کرد:
«يك روز تابستان که هوا گرم بود، پدر و مادر سیبو ناهار خوردند و دراز کشیدند. تا چشم پدر و مادر کمخواب شد، سیبو و سار کوچولو از کلبه بیرون آمدند. هیچکس دوروبر کلبه نبود. همه از گرما زیر سقف گالی پوشها و آلاچیقها پناه برده بودند.
سیبو و سار کوچولو، زیر سایه درختی نشسته بودند. ناگهان از میان جنگل يك درویش کوچولو پیدا شد که لباس سفیدی پوشیده بود و تبرزین و کشکول در دست داشت. درویش نزديك شد، شاخه ريحانی از کشکول درآورد و به دختر داد، گفت:
دختر جان اسمت چیست؟
سیبو اسمش را گفت.
درویش گفت: میدانی اسم تو را چرا سیبو گذاشتهاند؟ پدر و مادر تو اجاقشان کور بود. در حسرت یك بچه بودند. يك روز من از ده شما رد میشدم، نیاز درویش را دادند، من هم يك سيب دادم به پدرت که دو نصفه کنید، نصف آن را خودش بخورد، نصف دیگرش را به مادرت بدهد تا براثر آن صاحب دختری شوند. قرار گذاشتیم آن دختر دو سال برای درویش خدمت کند، حالا من برای گرفتن حقم آمدهام.
سیبو گفت: مادربزرگم این قصه را برای من تعریف کرده، اما آن یک سیبوی دیگر بوده نه من. تو که نمیخواهی مثل درويش قصهها، مرا از پدر و مادرم جدا کنی؟
درویش گفت: البته نه، من آمدهام شمارا به جایی ببرم که چشم هیچ آدميزادی به آن نیفتاده است، جایی مثل بهشت.
سیبو گفت: مادرم گفته با غریبهها جایی نروم.
درویش گفت: یادت باشد که دیدن سرزمین عجایب و قلعهی طاطاوس برای هرکسی ممکن نیست.
سار کوچولو گفت: سیبو برویم. درویش آنقدر از عجایب سرزمینهای دور گفت که بالاخره سیبو همراهی
را پذیرفت و به راه افتادند…»
پدر گفت: اینها کجا رفتند و چه ها شد، دختر جان بخواب، بقیهاش را فردا تعریف میکنم.
پوپك گفت: همین حالا تعریف کنید.
پدر گفت: من خوابم میآید، توهم باید بخوابی. دراز کشید و چشمش را بست. بعد پدر دنبالهی قصه را تعریف کرد:
«سیبو و سار کوچولو دنبال درويش راه افتادند. سه شبانهروز راه رفتند. گرسنهشان که میشد از میوههای جنگلی میخوردند، تشنه که میشدند از چشمههای کوچک مینوشیدند تا رسیدند به وسط جنگل، جایی که نور خورشید از شاخههای گرهخورده رد نمیشد. سار که بالای سرشان میپرید آمد پائین گفت در ته جنگل يك كلبه دیده است.
درویش گفت: تندتر برویم آنجا استراحتی کنیم.
رسیدند و شب را آنجا ماندند. صبح، درویش گوشهای از خاك كف كلبه را کند جعبهای بیرون آورد که دو خنجر مرصَّع در آن بود، یکی را به سیبو داد و یکی را به کمر خود بست.
سار کوچولو گفت: پس مال من كو؟
درویش خندید و گفت: نوك تو از خنجر ما هم برندهتر است، و به سیبو گفت: تا این خنجر را در کمر داری، جادو به تو کارگر نیست.
فردا صبح از جنگل گذشتند و بهطرف کوه رفتند، نزديك ظهر جایی رسیدند که نه آب بود و نه آبادانی، درویش از کشکول خود غذایی درآورد، خوردند.
درویش گفت: در کوه و کمر خسته شدهاید، دیگر بس است، حالا مرغ هوا را حاضر میکنم، تا ما را به قلعهی عجایب برساند. تبرزینش را بهطرف مشرق چرخاند و وردی خواند. ناگهان مرغی از دور پیدا شد، با بالهای رنگارنگ و صدای قشنگ. آنقدر بزرگ بود که درویش و سیبو بهآسانی روی بالهایش جای گرفتند. سار کوچولو هم پرید روی شانهی درویش نشست، به فرمان درویش، مرغ پرواز کرد و در یکچشم به هم زدن آنها را پای قلعهی عجایب رساند.
سیبو نگاهی به قلعه انداخت. قلعهای دید که تا قلب ابرها بالا رفته بود. دورتادور قلعه، خندق بود و نگهبانها بالای کنگرهها در رفتوآمد بودند.
درویش گفت: رسیدیم. فرمانده این قلعه طاطاوس جادوگر است که به خون من تشنه است. غلامانش سایه مرا با تیر میزنند.
سیبو گفت: پس ما را چرا اینجا آوردی؟
درویش گفت: صبر کنید، میفهمید، آنوقت نقاب از صورتش برداشت و چهرهی نوجوانی ظاهر شد. گفت: اسم من البرز است. پدر من حاکم این قلعه بود، طاطاوس جادوگر به حیله او را از میان برداشت و مرا آواره کرد.
پیرمردی، از دوستان پدرم، مرا در خانهی خود پناه داد و علم خود را به من آموخت، این خنجرها را او به من داد. وقتی او مرد، من از قلعه گریختم و در شهرها دربهدر شدم تا به شما برخوردم.
حالا میخواهم به کمک شما انتقام پدرم را بگیرم و با طاطاوس جادوگر، به هر صورتی که درآید بجنگم و مردمان اسیر را آزاد کنم.
سار کوچولو گفت: ولی ما چه کمکی میتوانیم بکنیم؟
درویش گفت: همه از جادوگر میترسند، من در جستجوی کسی بودم که از جادو نترسد. سار کوچولو میتواند از قلعه برای ما خبر بیاورد.
شب که شد البرز و سیبو لباس عیّاری پوشیدند. وسط چهارسوق آمدند و سنگ بر مشعل داروغه زدند. البرز نعره زد: به جادوگر بگوید البرز به خونخواهی پدر آمده است. این را گفت و با سیبو در سیاهی شب ناپدید شد.
چند شب کار البرز و سیبو این بود. یکشب البرز و سیبو بهطرف چهارسوق قلعه میرفتند که سار کوچولو آمد و خبر داد جادوگر درراه کمین کرده است.
وسط چهارسوق رسیده بودند که طاطاوس جادوگر پیدا شد و نعره زد ای البرز اجلت رسیده که با پای خود به قلعهی من آمدهای. وردی خواند و اژدهایی شد که از دهانش آتش میریخت. از سوی دیگر، داروغه و سپاهیان، سیبو را محاصره کردند و جنگ مغلوبه شد. البرز بدون ترس خنجر مرصّع را کشید و بهطرف جادوگر حمله برد و چند زخم کاری به جادوگر پیر زد، جادوگر که خنجر مرصع را در دست البرز دید ترسان و زخمخورده گریخت. سیبو به ضرب خنجر مرصّع، داروغه را از پای درآورد و سپاهیانش را تار و مار کرد. زود این خبر به گوش همه رسید. آدمهایی که از قلعه فرار کرده بودند. به هواخواهي البرز و سیبو دورتادور قلعه را محاصره کردند.
يك روز که البرز در پای قلعه با لشگر خود گرم گفتوشنود بود ناگهان هوا تاريك شد. دیوی از هوا تنورهکشان آمد و او را برد. همه دلافسرده شدند.
شب که شد سيبو تدبیری اندیشید و با سار کوچولو در میان گذاشت. فردا، همینکه طبل جنگ را از هر دو طرف زدند و سپاهیان طاطاوس قصد حمله به لشکرگاه یاران البرز کردند، یکباره هوا تیرهوتار شد. آسمان پر از پرندههای کوچک و بزرگ جنگی بود که بهطرف قلعه هجوم میآوردند. اهل قلعه از ترس مرغان جنگی به خانهها پناه بردند. سیبو و چند تن از سرداران از راه نقب به قلعه رفتند و درهای قلعه را گشودند، تختهی پلها را انداختند و لشگر وارد قلعه شد.
جادوگر در ایوان ارگ، البرز را عذاب میداد که ناگهان مرغان رسیدند. سار کوچولو خنجر مرصّع را در کف البرز نهاد، جادوگر که خنجر را دید دیوی شد و خواست تنورهکشان بگریزد، مرغان جنگی راه را برای بستند. البرز بهطرف جادوگر پیر رفت، جنگی سخت درگرفت و پهلوان با خنجر، دیو را از پای درآورد.
به مناسبت این پیروزی، هفت شبانهروز جشن و شادمانی به پا شد. پسازآن سیبو و سار کوچولو از البرز اجازه خواستند که به خانهی خود برگردند. البرز با آنها خداحافظی کرد، مرغ هوا را حاضر کرد و آنها را با هدایای فراوان بر بال مرغ نشاند و آنها در چشم به هم زدنی در کنار کلبهی خود بودند، جایی که پدر و مادر سیبو نگران آمدن آنها بودند.»
پوپك پرسید قصه تمام شد؟ پدر گفت ماجراهای شیرین دیگری هست که در فرصتی دیگر برایت تعریف میکنم.
پوپك گفت: چقدر قصهاش خوب بود، کاشکی سیبو به خانهی ما هم میآمد.
غروب بود، در آسمان سرخ و بنفش، ابرهای بههمپیوسته به شکل جنگل و جانوران شده بود. پوپك کنار پنجره رفت. ناگهان فریاد زد: سار کوچولو! به سيبو بگو، منتظرت هستم.
زوبین سر بالا کرد، از پشت شیشه دید جوجه ساری بر شاخهی سپیدار نشسته است.
مادر پوپك یک روز به زوبین گفت: دیروز دیدم پوپك با عروسکش، سر کوچه ایستاده است. گفتم اینجا چه میکنی. گفت: میترسم سیبو و سار کوچولو خانهمان را پیدا نکنند.
پدر گفت: دخترمان قصه را دوست دارد.
مادر گفت: آخر سیبویی در کار نیست.
پدر گفت: چرا هست، در خیال من و پوپك.
مادر گفت: اما پوپك هرلحظه منتظر آمدن سیبو است، خیال میکند سوار بر اسب است و سار کوچولو روی شانهاش نشسته است، خیالاتی شده.
پدر گفت: باید به او میگفتم که آدمهای قصه، هیچوقت به دیدن ما نمیآیند. حالا پوپك را چند روزی ببر قشلاق، پیش مادربزرگش، آنجا تنها نیست. با همسالانش سرگرم بازی و قصههای دیگر میشود.
فردا صبح، مادر چمدان سفر را میبست که در باز شد، پوپك آمد. شادمانه فریاد زد ما را ببینید.
زوبین و مادر برگشتند و پوپك را دیدند که جوجه ساری روی شانهاش نشسته بود.
پوپك گفت: توی باغچه، زیر سپیدار بود، تا مرا دید به سویم دوید. چه پرهای قشنگی دارد. نوکش مثل خنجر تیز است. مادر! دارد میلرزد. شاید تشنهای کوچولو، یا دانه میخواهی؟ میدانستم که میآیی.
مادر گفت: دخترم، ببرش آشپزخانه، آب و دانه برایش بگذار، خودت هم لباسهایت را بپوش، باید حرکت کنیم.
پوپک، دواندوان بیرون رفت.
پدر خندید و گفت: «خوابمان تعبیر شده» و در بستن چمدانها کمک کرد.
پوپک آمادهی سفر برگشت، بالهای سار کوچولو را میبوسید.
پرنده، آرام و نرم در آغوش پوپك جا گرفته بود و هر حرکت او را با چشمهایش میپایید. پوپك سار را نوازش میکرد و میگفت: کوچولوی من، وقتی رفتیم قشلاق، کنار رودخانه باهم حمام و آسیاب میسازیم.
بعد آمد پیش پدر و یکباره با هیجان پرسید: پدر، اگر من سيبو نیستم، سار کوچولو از کجا مرا شناخت؟
پدر لبخندزنان گفت: قصهمان راست بود.
پایان