کتاب قصه خیالی کودکانه
زیبای خفته
– ویراسته با افرزونهی ویراستیار
در روزگاران بسیار دور، اَمیری با زن خود، تنها آرزویشان داشتن یک فرزند بود.
سالها گذشت تا اینکه زن امیر بچهای به دنیا آورد. این بچه یک دختر زیبا بود. امیر برای شادی هر چه بیشتر، جشن بزرگی برپا کرد و تا میتوانست از مردم دعوت کرد به جشن او بیایند.
در میان مردم پریانی هم بودند که هر یک پیشکشی خوبی برای امیرزاده آورده بودند. اما یک پری بدخواه که به آن جشن دعوت نشده بود ناگهان سررسید و گفت: «این بچه در پانزدهسالگی با یک دوک نخریسی دستش را میبُرد و میمیرد.»
اما یک پری نیکخواه گفت: «او نمیمیرد! او به یک خواب صدساله میرود و پسازآن بیدار میشود. چنانکه گویی هرگز نخوابیده!»
امیر بیچاره دستور داد هر چه دوک نخریسی در کاخ او هست از بین ببرند تا مبادا دخترک به آنها دست بزند.
او رفتهرفته بزرگ میشد تا رسید به سن پانزدهسالگی.
روزی از روزها، این دختر زیبا در برج و باروهای کاخ پدرش، گردش کنان رسید به اتاقکی که در آن پیرزنی سرگرم کار با یک دوک نخریسی بود. دخترک با دیدن او ذوقزده گفت: «بگذار من هم با این کار کنم.»
پیرزن که چشمبهراه او و خواهش او بود، دوک را به دست او داد. دختر، دوک را به دست گرفت، انگشتش را بُرید و افتانوخیزان خود را رساند به کاخ و در آنجا دراز کشید و به خواب سنگینی فرورفت. پس از او، امیر و همسرش، مهمانان و تمام کارکنان کاخ، از نگهبان گرفته تا آشپز و پادوها، یکی پس از دیگری به خواب رفتند.
از همه جالبتر اینکه همهی پرندگان و چرندگان در آن کاخ نیز به خواب رفتند.
چیزی نگذشت که درختها و بوتههایی دورتادور کاخ را فراگرفتند و کاخ چنان سوتوکور شد که کسی جرئت نداشت به آن نزدیک شود.
با گذشت زمان، مردم دربارهی آن کاخ افسانهها ساختند و چیزها گفتند. برخی میگفتند این کاخِ جن و پریهاست و عدهای میگفتند این کاخ از دوران باستان است. اما هیچکس بهدرستی نمیدانست که در آنجا چه گذشته و چه به سر امیر و آدمهای او آمده. چونکه هرکسی که در آنجا بود به خواب رفته و از آن کاخ بیرون نیامده بود که چیزی به کسی بگوید.
و بدینسان یکصد سال گذشت. یکصد سال با همهی دگرگونیهای طبیعت در پیرامون کاخ.
بااینکه گذشتِ زمان خواهناخواه پردهای از فراموشی بر روی آن کاخ و رویداد آن کشیده بود، اما، روزی که امیرزادهای برای شکار به آن کاخ نزدیک شده بود، پیرزنی سرگذشت آن را موبهمو برای او بازگو کرد:
– «دختر زیبایی در این کاخ با تمام کسان و بستگان خود به خواب یک صدساله فرورفته که باید امیرزادهای او را از خواب بیدار کند.»
امیرزاده بیدرنگ به آن کاخ رفت و با دیدن خُفتگان آن کاخ و آن دختر زیبا ماتش برد. او بیاختیار دستی به دختر زد که دختر از خواب بیدار شد و پس از او همه بیدار شدند. انگار که اتفاقی نیفتاده بود. اما امیر که خوب میدانست بر او چه گذشته است جشن گرفت و در آن جشن، دخترش را به عقد امیرزاده درآورد.
دختر و پسر جوان که بسیار شیفته و عاشق هم بودند یک زندگی آرام و سرشار از شادی را آغاز کردند.