جلد کتاب سه بچه فیل و گرگ بدجنس

کتاب قصه آموزنده کودکانه «سه بچه فیل»: نتیجه دوراندیشی

کتاب قصه کودکانه سه بچه فیل - جلد کتاب

 

سه بچه فیل

ترجمه آزاد: مصطفی ابوالقاسمی
چاپ اول: 1358
نگارش، بازخوانی، بهینه سازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا

کتاب قصه کودکانه سه بچه فیل - در حال راه رفتن

جنگلی بزرگ بود پر از حیوان.

در میان آن‌ها فیلی ماده با سه فرزند کوچکش زندگی می‌کرد.

کتاب قصه کودکانه سه بچه فیل - فیل ها به همراه مادرشان در جنگل

 

آن‌ها در پناه مادر زندگی خوبی داشتند.

در آن جنگل آتش‌سوزی بزرگی اتفاق افتاد.

کتاب قصه کودکانه سه بچه فیل - فیل ها از آتش سوزی جنگل فرار می کنند

 

حیوان‌ها از ترس آتش پا به فرار گذاشتند و به بیشه‌های دیگر پناه بردند؛ ولی بچه‌های فیل در حال فرار، مادر خود را گم کردند. مادر فیل‌ها به دنبال فرزندانش می‌گشت. مدت‌ها جستجو کرد و به نتیجه‌ای نرسید. سرانجام با ناامیدی به‌طرف دیگر جنگل که آتش نگرفته بود، رفت. بچه‌ها هم هرچه به دنبال مادر گشتند. او را نیافتند؛ و تنها و بدون سرپرست ماندند.

آن‌ها با خود گفتند:

– درست است که ما بچه و ناتوان هستیم و ماندن ما در این جنگل تاریک و نیم‌سوخته کاری مشکل است؛ اما کوشش و چاره‌جویی می‌کنیم تا به زندگی آرامی برسیم.

بچه فیل بزرگ‌تر به برادرانش گفت:

– برادران عزیز، همان‌طور که می‌دانید در این جنگل تاریک و نیم‌سوخته، تنها خطری که هست، وجود گرگ ظالم است که به کسی رحم نمی‌کند. بهتر است برای نجات از شر او خانه‌ای محکم بسازیم. البته بهتر این بود که باهم زندگی می‌کردیم و با همکاری هم‌خانه می‌ساختیم و آذوقه فراهم می‌کردیم؛ اما برای اینکه گرگ از بودن ما، در این جنگل باخبر نشود، لازم است تک‌تک زندگی کنیم.

کتاب قصه کودکانه سه بچه فیل - فیل ها از جلوی گرگ رد می شوند

 

برادران قبول کردند و تصمیم گرفتند هر یک برای خود خانه‌ای محکم بسازد. بچه فیل‌های يتيم با دلی شاد به -امید خدا- به راه افتادند تا در محلی مناسب، دور از چشم گرگ خانه‌ای محکم بنا کنند و قرار گذاشتند تا وقتی گرگ نفهمیده است با کمک هم خانه‌ها را بسازند.

بچه فیل‌ها در بین راه کشاورزی را دیدند که مقداری علف خشک با خود حمل می‌کرد.

بچه فیل کوچک گفت:

– آقای دهقان! این علف‌ها را به من می‌دهی تا با آن خانه درست کنم؟

کتاب قصه کودکانه سه بچه فیل - بچه فیل ها و مرد کشاورز

 

پیرمرد قبول کرد و مقداری از آن را به بچه فیل هدیه کرد.

فیل کوچک خوشحال و خندان با کمک دو برادر خود خانه‌ای زیبا ساخت و رو به برادرانش کرد و گفت:

– دیگر گرگ نمی‌تواند مرا بخورد. هر وقت گرگ را ببینم، به داخل خانه‌ام می‌روم.

کتاب قصه کودکانه سه بچه فیل - بچه فیل خانه می سازد

دو فیل دیگر گفتند: ما باید خانه‌ای محکم‌تر از این بسازیم.

دو برادر با چشمانی اشک‌آلود از برادر کوچک خداحافظی کردند و به راهشان ادامه دادند.

وقتی مقداری راه رفتند هیزم‌شکنی را دیدند که شاخه‌های خشک‌شده‌ی درختی را بر پشت نهاده است. بچه فیل دوم گفت:

– آقا، این چوب‌ها را به من می‌دهی تا با آن خانه‌ای بسازم؟

کتاب قصه کودکانه سه بچه فیل - مرد هزیم شکن به آنها چوب داد

پیرمرد گفت:

– خواهش می‌کنم، بفرمایید!

بچه فيل با خوشحالی چوب‌ها را گرفت و با کمک برادرش خانه‌ی قشنگی ساخت و گفت: دیگر گرگ نمی‌تواند مرا بخورد.

کتاب قصه کودکانه سه بچه فیل - بچه فیل خانه چوبی می سازد

فیل بزرگ‌تر گفت: اما من باید خانه‌ای محکم‌تر درست کنم. کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کند.

سپس با ناراحتی زیاد از برادرش خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد.

بچه فیل سوم، پس‌ازاینکه مقداری راه رفت کارگری پیر را دید که آجر بر دوش داشت.

رو کرد به پیرمرد و گفت:

– آقای کارگر این آجرها را به من دهی تا با آن خانه‌ای محکم بسازم؟

کتاب قصه کودکانه سه بچه فیل - بچه فیل خانه آجری می سازد

پیرمرد کارگر جواب داد:

– هرقدر بخواهی در اختیارت می‌گذارم.

فیل گفت: متشکرم.

پیرمرد زحمتکش، مقدار زیادی آجر در اختیار بچه فیل قرارداد و گفت:

– آقا فیله، یادت باشد. اگر خواستی خانه محکمی داشته باشی، بین هر دو ردیف آجر، مقداری سیمان بریز.

بچه فيل از راهنمایی و کمک پیرمرد خوشحال شد و شروع کرد به ساختن خانه.

کتاب قصه کودکانه سه بچه فیل - بچه فیل خانه آجری می سازد

در آن نزدیکی‌ها چند موش زندگی می‌کردند. وقتی‌که از زبان بچه فيل يتيم شنیدند که او برای نجات خودش از شر گرگ می‌خواهد خانه بسازد، به کمکش شتافتند.

عاقبت با کوشش زیاد آقا فيله و همکاری موش‌های مهربان، خانه‌ای محکم بنا شد.

آقا فیله با خودش گفت:

– دیگر گرگ جرئت نمی‌کند مرا از بین ببرد؛ زیرا در ساختن خانه‌ام زیاد دقت کرده‌ام.

مدتی گذشت.

تا اینکه یکی از روزها گرگ گذارش به آن‌طرف‌ها افتاد.

خانه فیل‌ها را دید، با خود گفت:

– به‌به! چه غذاهای لذیذی در این خانه‌ها وجود دارد. بهتر است هرچه زودتر از فرصت استفاده کنم و شکمم را از گرسنگی نجات دهم… هاهاهاها… چه غذاهای لذيذي، اما هرکدامشان را در یک روز می‌خورم.

به‌طرف خانه‌ی علفی آمد.

فیل کوچولو جلوی خانه‌اش را جارو می‌کرد تا چشمش به گرگ افتاد، دوید و زود به داخل خانه رفت در را محکم بست.

گرگ در زد و با مسخرگی گفت:

– بچه فیل عزیز اجازه می‌دهی داخل منزلت شوم؟

کتاب قصه کودکانه سه بچه فیل - گرگ به سراغ بچه فیل می رود

بچه فیل جواب داد:

– نه نه هرگز! هرگز اجازه نمی‌دهم که به خانه‌ام بیایی!

گرگ گفت:

– من اگر يك فوت کنم، خانه‌ات خراب می‌شود. تقصیر من بود که از تو اجازه گرفتم.

آنگاه، گرگ بی‌رحم فوتی محکم کرد.

چون‌که خانه سست بود، خیلی زود خراب ‌شد.

کتاب قصه کودکانه سه بچه فیل - خانه فیل خراب شد

فیل کوچولو به چنگال گرگ افتاد و تا آنجا که می‌توانست مقاومت کرد؛ ولی سرانجام کشته شد.

راستی که گرگ‌ها چقدر بی‌رحم‌اند!

روز بعد گرگ به‌طرف خانه چوبی آمد. وقتی‌که بچه فیل دوم گرگ را دید، به داخل خانه‌اش دوید.

گرگ در زد و گفت:

– آقا فیله اجازه می‌دهی به خانه‌ات بیایم؟

کتاب قصه کودکانه سه بچه فیل - گرگ به سراغ بچه فیل می رود

بچه فیل گفت:

– نه نه هیچ‌گاه حاضر نیستم دشمن را به خانه‌ام راه دهم.

گرگ جواب داد:

– اگر راهم ندهی می‌دانم چه بلایی به سرت بیاورم!

کتاب قصه کودکانه سه بچه فیل - فوت گرگ خانه فیل را خراب می کند

گرگ خون‌خوار خانه‌ی این بچه فیل را هم خراب کرد و او را زیر چنگال‌های تیز خود از بین برد و شکمی از عزا درآورد.

روز سوم گرگ بی‌رحم روانه‌ی خانه‌ای شده که بچه فیل سوم با هوشیاری تمام آن را بنا کرده بود.

آقا فیله مشغول خوردن بود.

کتاب قصه کودکانه سه بچه فیل -  گرگ به لب پنجره بچه فیل می آید

گرگ آمد؛ ولی در خانه بسته بود.

در زد و گفت:

– آهای بچه فیل اجازه می‌دهی به خانه‌ات بیایم؟

بچه فیل که از فکر گرگ آگاه بوده است پاسخ داد:

– نه نه برو پی کارت!

گرگ از حرف بچه فیل ناراحت شد و گفت:

– حالا به تو می‌فهمانم که باید بروم پی کارم یا نه!

و شروع کرد به دمیدن و فوت کردن؛ اما هرچه فوت کرد، نتوانست خانه‌ی بچه فیل را خراب کند. حتی با سرش ضربه‌های محکمی به دیوارهای خانه زد. ولی این باره نه‌تنها کاری از پیش نبرد، بلکه سروصورتش هم زخمی شده است.

کتاب قصه کودکانه سه بچه فیل -  گرگ خسته روی زمین ولو شد

گرگ خیلی عصبانی شد و با خودش گفت:

– عجب بچه فیل باهوشی! به این سادگی نمی‌توانم او را بگیرم… اول باید با او دوست شوم و خودم را دلسوز او معرفی کنم تا از این راه پیروز شوم. هاهاها… چه نقشه‌ی جالبی!

با همین فکر کنار در آمد و با مهربانی گفت:

– بچه فیل عزیزم، هیچ می‌دانی که شب‌ها بافكر تو می‌خوابم و یک‌لحظه از تو غافل نمی‌شوم؟ مدت‌های زیادی به خاطر تو به دنبال غذاهای خوب می‌گشتم تا سرانجام پیدا کردم. حالا تو حاضری فردا با من به مزرعه‌ی بزرگ ترب بیایی؟ سعی می‌کنم غذاهای عالی برایت فراهم کنم…

کتاب قصه کودکانه سه بچه فیل -  گرگ حیله گر نقشه می کشد

بچه فیل می‌دانست گرگ از او دست‌بردار نیست و از طرفی هم باید برای تهیه‌ی غذا از خانه بیرون بیاید، نشست و مقداری نقشه جور کرد و به گرگ گفت:

– مانعی ندارد.

گرگ گفت:

– پس ساعت شش صبح فردا منتظرت هستم.

بچه فیل باهوش می‌دانست که گرگ با این نقشه‌ها می‌خواهد او را بخورد.

با خود گفت: «می‌دانم چه‌کار کنم!…»

صبح شد.

ساعت پنج زنبیلش را برداشت و به‌طرف مزرعه رفت، مقداری برگ ترب چید و سر ساعت شش به خانه برگشت.

کتاب قصه کودکانه سه بچه فیل -  بچه فیل به مزرعه ترب می رود

ساعت شش گرگ به مزرعه آمد، ولی از بچه فیل خبری نبود.

با خود گفت:

– شاید خوابش برده. بهتر است بروم و او را از خواب بیدار کنم.

در زد و گفت:

– دوست عزیز! الآن خورشید می‌تابد و برگ‌های ترب زیر تابش آفتاب پژمرده می‌شود. برخیز باهم به مزرعه برویم…

بچه فیل گفت:

– من به اندازی کافی غذا دارم. فکر می‌کنم. آمدنم بیهوده باشد…

کتاب قصه کودکانه سه بچه فیل -  گرگ از دست فیل عصبانی می شود

گرگ گفت:

– خوب، برای شامت چی؟…

بچه فیل جواب داد:

– امروز صبح به مزرعه رفتم و مقدار زیادی ترب آوردم و این غذا برای چند روز من بس است.

گرگ با شنیدن این حرف‌ها خیلی عصبانی شد، ولی با خودش گفت: نباید ناامید شوم.

رو کرد به بچه فیل و گفت:

– اگر حاضر باشی فردا صبح ساعت پنج به سیبستان[1] برویم. من مطمئن هستم که بهترین سیب را در آنجا به دست می‌آوریم.

بچه فیل گفت: حرفی ندارم.

گرگ ناراحت و خسته به دنبال کارش رفت…

ساعت چهار صبح روز بعد، بچه فیل روانه سیبستان شد.

بالای درختی پر سیب رفت و شروع کرد به چیدن سیب.

در همین هنگام سروکله گرگ پیدا شد.

کتاب قصه کودکانه سه بچه فیل -  بچه فیل بالای درخت سیب می رود

بچه فیل بسیار ترسید؛ اما در همان لحظه به یاد حرف مادرش افتاد که می‌گفت: «فرزندم! در زندگی به‌جای ترسیدن، فکرت را به کار بینداز تا پیروز شوی.»

او رو به گرگ کرد و گفت: واقعاً حیف است که تو از این سیب‌ها نخوری! … اگر میل داری، برایت بیندازم؟

گرگ جواب داد:

– البته که می‌خورم، چه از این بهتر؟ هاهاها…

بچه فیل سیبی را محکم به چشم گرگ زد و پا به‌قرار گذاشت.

کتاب قصه کودکانه سه بچه فیل -  بچه فیل از دست گرگ فرار می کند

گرگ از روی زمین بلند شد، نگاهی به چپ و راست انداخت. بچه فیل را اصلاً ندید. خیلی عصبانی شد اما بازهم امیدوار بود شاید بتواند او را به چنگت بیاورد.

دوباره روانه‌ی خانه‌ی بچه فیل شد.

در زد و گفت:

– عزیزم! فیل زیبای من، دوست دارم امروز باهم به گردشگاه نزدیك شهر برویم تا در آنجا از تاب و سرسره‌ای زیبا استفاده کنیم… اگر بیایی روز خوشی خواهیم داشت.

بچه فیل جواب داد:

– من حاضرم، حرفی ندارم؛

ره می آید

کتاب قصه کودکانه سه بچه فیل -  بچه فیل به لب پنجره می آید

گرگ گفت:

– پس ساعت چهار بعدازظهر نزدیک تفریحگاه بزرگ شهر، منتظرت هستم!

ساعت دو بعدازظهر بچه فیل به گردشگاه رفت و از تاب و سرسره … استفاده کرد.

کتاب قصه کودکانه سه بچه فیل -  بچه فیل در شهربازی گردش و بازی می کنند

سر ساعت چهار به‌طرف خانه آمد. در اول جاده گرگ را دید که روی تپه ایستاده و با چشمان درشتش اطراف را با دقت نگاه می‌کند.

به یاد سفارش مادرش افتاد که می‌گفت:

– «فرزندم، همیشه به‌جای ترسیدن، مغزت را بکار بینداز تا پیروز شوی.»

با تیزهوشی نگاهی به اطراف انداخت. تنها چیزی که توجهش را جلب کرد، بشکه آشغال بود.

به داخل آن رفت و با این‌طرف و آن‌طرف رفتن، آن را به‌طرف گرگ به حرکت درآورد…

گرگ در فکر بچه فیل بود و جاده را می‌پایید که ناگهان بشکه محکم به او خورد و او را به زمین زد.

کتاب قصه کودکانه سه بچه فیل -  بشکه به گرگ می خورد و او را به زمین می زند

سرش گیج رفت. وقتی به حال آمد، با خودش گفت:

– به‌طرف منزل بچه فیل بروم تا ببینم چه شده است.

در زد و گفت:

– دوست عزیز، چرا به گردشگاه نیامدی؟

بچه فیل جواب داد:

– آمدم، ولی تو مرا ندیدی؟

گرگ گفت: من در ابتدای جاده ایستاده بودم، چطور تو را ندیدم؟ از همه مهم‌تر، در همان ساعتی که منتظرت بودم، چیزی که از جاده می‌گذشت، مرا به زمین زد… خوب تو از کجا آمد؟

بچه فیل گفت:

– آیا این نزدیکی‌ها بشکه را نمی‌بینی؟

کتاب قصه کودکانه سه بچه فیل -  بچه فیل به گرگ می خندد.

گرگ نگاه کرد و با دیدن بشکه عصبانی شد و داد زد:

– هر طور شده باید تو را بخورم، دیگر اجازه نمی‌دهم زنده باشی!

گرگ دور خانه‌ی بچه فیل را بازدید کرد تا بتواند راهی به داخل آن پیدا کند.

ناگهان چشمش به دودکش افتاد، به داخل آن رفت.

کتاب قصه کودکانه سه بچه فیل -  گرگ از راه دودکش وارد خانه بچه فیل می شود

بچه فیل بدون اینکه ترسی به دل راه دهد دوباره به یاد سفارش مادرش افتاد که می‌گفت: «فرزندم، تو اگر بترسی، وقت فکر کردن را ازدست‌داده‌ای!»

ناگهان فکری به خاطرش رسيد. ديگ را پر از آب کرد و پایین دودکش قرار داد و هیزم‌ها را هم در زیر آن روشن کرد.

گری از راه دودکش به پایین پرید و همان‌طوری که بچه فیل پیش‌بینی می‌کرد، به درون دیگ پر از آب جوش افتاد و به سزای ستم‌هایش رسید.

کتاب قصه کودکانه سه بچه فیل -  گرگ درون دیگ آب جوش افتاد و مرد

بچه فیل از خوشحالی نمی‌دانست چه کند.

بالا و پایین می‌برید و خدا را شکر می‌کرد.

به خودش آفرین می‌گفت.

و به جنگل بی گرگ هم تبریک می‌گفت.

اما بچه‌ها،

آقا فیله از فردا باید بیشتر فکر کند.

چون…

پایان

کتاب قصه «» توسط گروه قصه و داستان ايپابفا از روي نسخه اسکن چاپ ، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.
  1. سیبستان: محلی که درخت سیب زیاد باشد.

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *