کتاب شعر کودکانه
مملی و پری مهربان
تصویرگر: شهناز وفادار
به نام خدای مهربان
سلام سلام ای بچهها
من اومدم دوست شما
به من میگویند مملی
یک پسر کاکلزری
قصههایم را شنیدید
شیطنتم رو ندیدید
امروز میخوام یه ماجرا
بگم براتون بچهها
وقتیکه من کوچیک بودم
حرفهای زشت بلد بودم
کارهای زشت و ناپسند
شیطونی و بگیر ببند
اذیت پرندهها
دهنکجی به مورچهها
خلاصه بچههای خوب
بیادب و بیتربیت
شیطونه هی گولم میزد
تا که یک شب وقت غروب
خوابم گرفتش خیلی زود
تو رختخوابم خوابیدم
نمیدونید چی خواب دیدم
من خواب دیدم تو باغ گل
یک پری مهربونه
خوشگلترینِ پریهاست
وای که چقدر خوش زبونه
این پریِ خوشگل و ناز
اندازهی پروانه بود
زیباتر از پروانهها
اما کوچیکتر از اونا
زیر پاهای این پری
یک گرگ بدقواره بود
چشمهای خیلی زشتی داشت
دستاش چه بیقواره بود
از قد و قامتش نگو
بلند مثل ستون کوه
خلاصه بچههای خوب
همش پری گریه میکرد
فریاد میزد: آی مملی
کمک بکن بزرگ بشم
مگر منو نمیبینی؟
من اومدم کنار او
گفتم به او پریِ ناز
چهکار کنم بزرگ بشی؟
بگو که چاره در کجاست؟
پریِ مهربون میگفت:
اگر میخوای برنده شم
قوی بشم، بزرگ بشم
باید تا باادب باشی
مهربون و خوش سر زبون
با نظم و تربیت بشی
به حرف مادر و پدر
باید تو گوش کنی پسر
خلاصه بچههای خوب
من با دو صد سعی و تلاش
حرفهای خوب گفتم براش
و قول دادم که باادب
همیشه من باشم براش
پریِ مهربون من
شجاعت دوباره یافت
قُوّت گرفت از حرف من
شهامت دوباره یافت
نتیجهی کارهای زشت
که شکل یک گرگ شده بود
تو جنگ با مهربونی
بازنده شد یکدفعه مُرد
وقتیکه از خواب پریدم
دیدم اینها رو خواب دیدم
اما از این خواب خوبم
عجب نتیجهای دیدم
تصمیم گرفتم بعد از اون
باادب و تمییز باشم
مهربون و خوش سرزبون
با نظم و تربیت باشم
بچهها جون من فهمیدم
که حرف زشت و کار بد
هیچوقت خریدار نداره
و توی این دنیا
خوبیه که میمونه
و بدی میمیره