کتاب شعر کودکانه
حسنی چه مهربونه
تصویرگر: زیبا ارژنگ
به نام خدای مهربان
یه روز غروب جمعه
رفت حسنی تو کوچه
گرسنه بود حسابی
رفت بخره کلوچه
دید بچهها گرفتند
یه گربهی بیچاره
گربه اسیر اونهاست
راه فرار نداره
بچهها بسته بودند
به دُم گربه، جارو
دست میزدند، میخوندند
گربه قطاره هوهو
گربه هه با التماس
به حسنی نگاه کرد
انگاری خیلی درد داشت
میومیو صدا کرد
حسن بلند داد کشید:
«برید کنار بچهها
دست بزنید به گربه
من میدونم با شما
یه لحظه فکر کنید که
یه بچهگربه هستید
اذیت و آزار شدید
از بچهها میترسید»
بعد حسنی گربه را
برد با خودش به خونه
دید حیوون بیچاره
گرسنه و بیجونه
زخمهای گربه رو بست
به اون آب و غذا داد
دید تن گربه زخمه
شیر بهجای دوا داد
گلی اومد دم در
گفت: «کمکم کن حسن
بیا بریم خونه مون
مریضه جوجهی من
از صبح زود تا حالا
نوک جوجهام مونده باز»
حسن بلند شد و رفت
دیدنِ جوجهی ناز
دستکشش وُ به دست کرد
یککمی پنبه برداشت
نوک جوجه را پاک کرد
جلوش یه ظرف آب گذاشت
حسن جوجه را ناز کرد
جوجه یه کمی آب خورد
آروم نوکشو بست و
یواشیواش خوابش برد
گلی با شادی گفت: «تو
یه دکتری واقعاً
درمان درد همه
فقط پیش توست حسن
چندروزه از طویله
صدای عرعر میآد
شاید الاغ بدبخت
مریضه دارو میخواد »
توی طویله دیدند
الاغِ مَش خلیله
ایستاده یک گوشهای
زرد و زار و علیله
حسنی از تو کیفش
دو حبه قند درآورد
الاغه با اشتها
ملچملوچ قند وُ خورد
الاغ که آروم گرفت
حسنی گفت: «دیر شده
معلومه که الاغه
با حبه قند سیر شده»
حسن اومد به خونه
رفت و نشست تو ایوون
مامانی گفت: «آفرین
ای پسر مهربون
حالا که حیوونا رو
خیلی زیاد دوست داری
باید که درس بخونی
نمرهی خوب بیاری
می تونی دامپزشک شی
کمک کنی به اونها
یه دامپزشک ماهر
جاش خالیه تو روستا »
حسن چشاشو بست وُ
خودش رو دامپزشک دید
مامان با مهربونی
گونهی او را بوسید