کتاب شعر و قصه کودکانه
حسنی و گلباقالی
تصاویر: بانو
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود، میان یک دشت قشنگ، پر از گلهای رنگارنگ، پر از پروانههای خالخالی، یک گوسالۀ کوچولو به اسم «گلباقالی» نشسته بود گریه میکرد. «گلباقالی» غمگین بود. چشمهای قشنگش از اشک سنگین بود. میدانید چرا گریه میکرد؟
آخر آن روز صبح یک پروانۀ قشنگ، با بالهای رنگارنگ، پَرپَرزنان آمده بود، روی نوک بینی گلباقالی نشسته بود. بعد گفته بود:
چه دندونای زردی
چه بیرمق چه سردی!
دماغ تو بزرگه
گوشات شبیه گرگه
تنت سفید سیاهه
دُمت چقدر کوتاهه
چقدر دهنگشادی
چه بیخیال و شادی
اگر که چون تو بودم
خودم رو کشته بودم
ولی حالا چه نازم
به خوشگلیم مینازم
چقدر قشنگه بالم
پر از هزارتا خالم
لباس من حریره
نداره رنگ تیره
گلم گل بهشتی
ولی چقدر تو زشتی
برای همین «گلباقالی» دلش شکسته بود. از صبح تنهایی نشسته بود و گریۀ سختی میکرد. احساس بدبختی میکرد.
تا اینکه یک پسر بامزۀ کوچولو، با زنبیلی پر از سیب و زردآلو، دواندوان با خوشحالی، آمد رسید به «گلباقالی».
اگر گفتید این پسر کوچولو کی بود؟
حسنی بود حسنیِ ریزهمیزه که خوبه و تمیزه. حسنی یکی یکدانه. از باغ میوه چیده بود تا ببرد به خانه.
همینکه چشم حسنی به گوسالۀ کوچولو افتاد، زنبیل میوه را به زمین گذاشت و گفت:
آخ چی شده عزیزم
گوسالۀ تمیزم!
چرا تو گریه کردی؟
مگر که داری دردی؟
الهی! نازنینم
من اشکتو نبینم!
«گلباقالی» با گریه و بیحالی، درحالیکه دماغش را بالا میکشید گفت:
دیگه نمونده حالی
برای گلباقالی
از زندگی چه سیرم
الهی زود بمیرم
به حرف من بکن گوش
بکن مرا فراموش
و بعد همهچیز را برای حسنی تعریف کرد. حسنی درحالیکه ناراحت شده بود با صدای بلند، پروانۀ مغرور را
صدا زد و گفت:
آهای ندید بدیده
پری ورپریده
اگه تو رو ببینم
دو بالتو میچینم
درسته که قشنگی
بلائی و زرنگی
ولی دلت چه سنگه
سیاه و تیره رنگه
نداشتی شور و حالی
برای «گلباقالی»
این بچه گاو تنها
برای خانۀ ما
چه خوبه و مفیده
برای ما اُمیده
یه گاو میشه بهزودی
با شیر پر زِ سودی
با شیر خوب و تازه
مادر پنیر می سازه
کره با ماست و سرشیر
درست میشه با اون شیر
پریِ خالمخالی
بدون که «گلباقالی»
قشنگه و تمیزه
برای من عزیزه
حالا که بیوفایی
کنار ما نیایی
پروانۀ مغرور، از خجالت پر زد و رفت دورِ دور. «گلباقالی» هم از اینکه دید حسنی چقدر او را دوست دارد و فهمید که وقتی بزرگ [شود] و تبدیل به گاو شود چقدر مفید است، خوشحال شد و گفت:
حسنی مهربونم
حالا دیگه میدونم
که خوبم و قشنگم
مفیدم و زرنگم
دیگه غمی ندارم
چه خوبه روزگارم
حسنی هم زنبیل میوه را برداشت و با خوشحالی، همراه «گلباقالی» بهسوی خانه دوید، قصۀ ما به سر رسید.