کتاب شعر کودکانه
حسنی و ماهی طلایی
تصویرگر: فاطمه عزیزی
به نام خدای مهربان
حسنیِ ما ماهی داره
ماهی شو خیلی دوست داره
یه ماهی کوچیک و ناز
حسنی بهش میگفت: ناناز
ماهيش تو یه تنگ بلور
چرخ میزنه مثل یه نور
چون رنگ اون طلاییه
بالههاش هم حنائیه
این پسر قصه ما
هم شیطونه، هم ناقلا
همش در و باز میذاره
انگار شده سربههوا
یه روز که باز نبسته بود
درِ خونه رو حسنی ما
یواش دوید توی اتاق
گربۀ شیطون و بلا
میومیو صدا میکرد
پنجه شو هی تو آب میکرد
ماهی میلرزید توی آب
دور میزد و فرار میکرد
یهو مامانی سر رسید
گربههه ترسید و دوید
حسن وُ صدا کرد مامانی
نشست پیشِ تُنگ ماهی
حسنی دوید پیش مامان
خندید و گفت: بله مامان!
مامانی گفت: حسنی! گلم!
عزیزِ ناز و تپلم
انگاری نیست حواست
گربه اومد سراغت
اومد توی اتاقت
رفت پیش تنگ آبت
اگر که من نبودم
میخورد اونو همون دم
پسرم حواست کجاست؟
کلاغ وُ ببين اون بالاست
روی درخت نشسته
نوکشو نگاه نبسته
میخواد بیاد تو اتاق
بگیره ماهی از آب
تو که پسری قشنگی
باهوشی و زرنگی
باید اینو بدونی
پیش ماهی بمونی
دروُ که باز بذاری
دیگه ماهی نداری
کلاغ و گربۀ چاق
دشمن ماهی هستن
دروُ که باز ببینن
ماهی تو زود میگیرن
از اون به بعد بچهها
حسنى قصۀ ما
قول میده که حواسش
باشه به تنگ آبش
ناناز اگه بمیره
دل اون هم میگیره
ای بچههای نازم
هر چی رو که دوست دارین
باید مراقب باشین
تا اون رو از دست ندین