کتاب شعر کودکانه
حسنی میایی بازی کنیم؟
تصویرگر: یوسف زبیدی
به نام خدای مهربان
حسنی یه روز دم غروب
سر کوچه نشسته بود.
اخمو بود و انگاری که
از کسی دلخور شده بود.
واسۀ همین
سنگ میزد:
به بچهها
به شیشهها
به خانهها
خلاصه راه کوچه رو
به روی مردم محله بسته بود.
هر چی میگفتند: حسنی!
بذار کمی بازی کنیم.
اما او سنگی برمیداشت وُ
پرت میکرد به سویشان.
حسنی چته؟ چیزی شده؟
هیچی نمیگفت حسنی.
حسنی داد میکشید،
بیخودی فریاد میکشید.
تا که معلمش رو دید
سنگها رو انداخت رو زمین
سرخ شد و سفید شد وُ
رنگ رُخش پرید و شد
یه تکه گچ.
هقهق نشست و گریه کرد.
اما خانوم معلمش اومد جلو
گفت: حسنی!
گریه که کار بچههاست!
این که یه کار اشتباست!
حسنی ولی
گریه میکرد،
ناله میکرد.
خانومْ «شیر دستِ» مهربون
حسنی رو دلداری میداد.
دست به سرش میکشید.
هی نازشو میکشید.
اما بازهم حسنیِ ما
های و های و های
گریه میکرد.
ناله میکرد.
فلفلی، دوست حسنی
داش میاومد
یواشیواش
حسنی دیگه گریه نکرد.
ناله نکرد.
انگاری که آروم آروم
گل از گلش شکفته بود،
تبسمی به چهرهاش نشسته بود.
فلفلی گفت:
حسنی میای بازی کنیم؟
حسنی خوشحال و خندون
گفت که میام.
– آره که میام.
حسنی به گربهاش،
به گربۀ نازنازیاش،
به دوستای همبازیاش،
معلمش
گفت که دلش
برای این فلفلی ناز دونه اش
تنگ شده بود
قول داد دیگه
سنگ نزنه به شیشهها
همیشه سربهزیر باشه،
راهو برای مردم محله شون سد نکنه،
دیگه از این کارای بدبد نکنه.