کتاب شعر کودکانه
حسنی ما دکتر شده
به نام خدای مهربان
نون و پنیر تازه
دفتر قصه بازه
شربت و شیر و بستنی
اومد دوباره حسنی
حسنی تو یه درمانگاه
میکرد به دکتر نگاه
اینور و اون ور میزد
به هر مریض سر میزد
نسخه میداد بهنوبت
آمپول و قرص و شربت
حسنی از این جنبوجوش
تلاش و کار و خروش
به خود میگفت که ایکاش
منم میکردم تلاش
از بچگی دست کَشَم
یه روزی دکتر بشم
شب که به خونه رسید
تو رختخواب رفت خوابید
چشمهاش که بر هم رسید
یه خواب شیرینی دید
خواب دید که دکتر شده
مطب او پر شده
مطب شیکی داره
منشیِ نیکی داره
منشی میگفت دمبهدم
یه ماه دیگه وقت میدَم
توی دیوار، گنجهای
تو گنجه پروندهای
گوشی و تخت و نوار
دستگاه ثبت فشار
صندلی و مبل و میز
شُسته و پاک و تمیز
حسنی گوشی تو گوشش
یه دسته نسخه پیشش
پشت میز طبابت
میدید مریض بهنوبت
سُرُم میزد، آمپول میداد
قرص میداد و کپسول میداد
قلقلی افسرده بود
سرمای سخت خورده بود
فلفلی هم آمده بود
یکی تو چشمش زده بود
از درودیوار مطب
مریض میریخت تو، روز و شب
یکی میگفت نوبت میخوام
شکسته استخوان پام
یکّی از مسمومیت
گریه میکرد بهشدت
حسنی با شور و تک و دو
اداره میکرد مطب رو
حق ویزیتِ دکترا
نمیگرفت از فقرا
حسنی با کار و با عمل
نمونه بود توی محل
تو اون همه ولوله
صبور و باحوصله
این دکتر مهربون
همیشه شاد و خندون
داشت یه مریض رو میدید
که یکهو از خواب پرید
دید که از اون رؤیاها
هیچی نمونده برجا
نه مطب و نه بیمار
نه منشی و پرستار
نه گوشی و نه صندلی
نه قلقلی و مَمَلی
هیچکس کنارش نبود
حسنی تکوتنها بود
گریه میکرد به زاری
یکی بیاد به یاری
مامان خوب و مهربون
بِدو اومد تو ایوون
پرسید از اون گلپسر
بچۀ پردردسر
چی شده باز، حسنی
چرا گریه میکنی؟
حسنی از رؤیاش میگفت
از خواب زیباش میگفت
مامان بوسید لُپاشو
پاک کرد اشک چشماشو
گفت حسنی درس بخون
قدر وقتت رو بدون
با تلاش و پشتِکار
خواندن درس بسیار
میرسی به این آرزو
ای پسر خندهرو