کتاب شعر کودکانه
حسنی باسواد شده
عم قزی خیلی شاد شده
تصویرگر: احمد شیخزاده
به نام خدای مهربان
آی قصه، قصه، قصه
یک قصۀ پیوسته
قصۀ اون عم قزی
کفشهای او قرمزی
همانکه یک نوه داشت
اون رو خیلی دوست میداشت
زندگی میکردند باهم
خوشحال و شاد و بیغم
یک روز خوب خدا
عم قزی باصفا
گفت: «نوۀ خوب من!
حسنی محبوب من!»
«ای حسنی! گلپسرم!
برای تو خوشخبرم
با قلی و با دوستان
باید بری دبستان»
حسنی گفت: «با دوستان
نمیرم به دبستان
آنجا قدقدا نیست
جوجۀ پر طلا نیست
بزک سم حنا نیست
گاو شیطون بلا نیست
غازه نمیگه قاقا …
حسنی یه پارچه آقا»
مرغک صدا را شنید
خندید و خندید، خندید
گفت: «برو به دبستان
میون باغ و بستان
هرکسی درس نخونه
توی خونه بمونه
نمیتونه کتاب بخونه
قصههای خوب بدونه
درس بخون دانا میشی
بینا و توانا میشی.»
بعد هم بزبزقندی
گفت: «تو به من نخندی
ای حسنی محبوب!
ای پسر ناز و خوب!
برو تو به دبستان
میون باغ و بستان
گلهای خوشبو دارد
بچههای خوشرو دارد
میکنید باهم بازی
توپ و طناب اندازی
میکشی تو با آبرنگ
نقاشیهای قشنگ.»
غازه قا… و قا… کرد
حسنی رو صدا کرد
گفت: «یک و دو و سه
حسنی برو مدرسه
آنجا تو ورزش میکنی
یککمی نرمش میکنی
زنگ تفریح که میشه
اونجا غوغا میشه
بچهها شاد و بیغم
بازی میکنند باهم.»
مرغه و غاز و عم قزی
گاو و حسنی و بزی
صدای در را شنیدند
بهسوی آن دویدند.
دیدند بچههای تپل
گرفتهاند دستهگل
گفتند: «حسن چه ماهی!
زرنگ و ناقلایی!
بریم باهم دبستان
خوشحال و شاد و خندان.»
حسنی گفت: «نمیآم
خونه رو بهتر میخوام.»
علی گفتش با خنده:
«بشنو حرف بنده
فقط امروز بیا
نخواستی فردا نیا.»
حسنی دید فلفلی
اون پسر تپلی
کیف بزرگ رو کولش
کوتاه بود موی بورش
ناخنشو گرفته
تازه به حمام رفته
حسنی تا او را دید
خیلی خجالت کشید
گفت به همۀ دوستان:
«بریم باهم دبستان.»
حالا همه بچهها
گفتند باهم یکصدا:
«چی شد که راضی شدی؟
با ما تو راهی شدی؟»
حسنی گفت با خنده:
«عیبه برای بنده
فلفلی ریزهمیزه
اون پسر پاکیزه
بتونه کتاب بخونه
قصههای خوب بدونه
وقتیکه من ندونم
یک آدم نادونم.»
بعد حسنی با دوستان
با دوستان مهربان
خوشحال و شاد و خندان
رسیدند به دبستان
بچهها دستهدسته
دست همو گرفته
باهم آواز میخوندند
خیلی با ناز میخوندند
اتلمتل توتوله
مدرسه خیلی خوبه
اتلمتل توتوله
آخر سال قبوله
هرکسی که درس بخونه
فارسی و حساب بدونه.
صدای زنگ مدرسه
میگفت که وقت درسه
بچهها همه صف بستند
بعد به کلاس رفتند
معلم مهربان
خندهرو و خوشزبان
حرفهای شیرین میزد
فارسی رو تمرین میکرد
بعد هم گچ را گرفت
روی تابلو نوشت:
آ… آ… آ…
کدوم آ…؟
بچهها گفتند یکصدا:
آ… اول آهو است
خانۀ او در کوه است.
آهوی ناز و زیبا
میدود توی صحرا.
بچهها میخندیدند
دیگه نمیترسیدند
حسنی برگشت به خانه
خوشحال و شادمانه
گاو و جوجه و بزی
مرغک و غاز و عم قزی
وقتی حسنی را دیدند
خوشحال شدند، خندیدند
برایش هدیه خریدند
روی او را بوسیدند
بعد هم شادمانه
خواندند این ترانه:
«حسنی باسواد شده
عم قزی خیلی شاد شده.»