کتاب شعر کودکانه
حسنک و دختر شاه پریان
تصویرگر: سیمین شهروان
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود
یک روزی تنگ غروب
حسنک نشسته بود روی الاغ
چشمهای او شده بود رنگ غروب
حسنک کجا میرفت؟
به ده بالا میرفت
توی دستمالش چی داشت؟
نان و گوجه و خیار
مادرش چی گفته بود؟
– حسنک بدو برو
خاله گل نسا رو با خودت بیار.
عروسیِ دختر «خاله نباته» حسنک!
روز جشن و سور و ساته حسنک!
– حسنک کجایی تو؟
حسنک انگاری لال
روی «عرعری» نشسته و چرخ میزند
توی دنیای خیال
مثل پهلوان توی قصهها
میره او به جنگ دیو
دختر شاهزاده رو نجات میده
توی دشت، توی خیال
ناگهان درخت میشه
نُقل و آبنبات میده
حالا او عقاب شده
این نشان به آن نشان
داره پرواز میکنه
در میان آسمان دهشان
حسنک بود و بیابان که یهو
صدایی یواش شنید
خواب نبود، خیال نبود
با دو تا گوشهاش شنید
– حسنک سلامعلیک!
این منم دختر شاهپریان
دست و پام مثل بلور
ابروهام مثل کمان
وقتی آواز میخونم
بلبلا به روی شاخه سنگ میشن
گُلا رنگبهرنگ میشن
کمکم کن حسنک
گم شدم میان این دشت بزرگ
افتاده دنبال من یه دونه گرگ.
– دختر قشنگ شاهپریان
خانهی شما کجاست؟
– خانهی ما حسنک!
در همین نزدیکیهاست.
حسنک داد زد و گفت:
«عرعری کجایی تو؟»
عرعری چَرا میکرد
زیرچشمی به او نگاه میکرد.
حسنک نگاهی انداخت به پری
پری آمد و نشست
روی پشت عرعری
– عرعری بدو برو!
عرعری حرفشو گوش داد و دوید
ناگهان انگاری شد باد و دوید
رفت و رفت و رفت و رفت
از میان دشت خالخالی گذشت
از کنار یک دهِ خالی گذشت
رفت و رفت به کلبهای آبی رسید.
دختر قشنگ شاهپریان
از الاغ پایین پرید.
– حسنک از تو تشکر میکنم
دست تو درد نکنه، بیا خونه
خوبیِ تو حسنک
برای همیشه یادم میمونه.
– دختر قشنگ شاهپریان!
نه دیگه باید بریم
ما باید به جایی پیغام ببریم.
عرعری کجایی تو؟
عرعری داشت به علفها لب میزد
مگسا رو با دمش عقب میزد
حسنک رفت و پرید روی خرش
دختر قشنگ شاهپریان
آب پاشید پشت سرش.
– عرعری بدو برو!
عرعری حرفشو گوش داد و دوید
ناگهان انگاری شد باد و دوید
رفت و رفت و رفت و رفت
به ده بالا رسید
چه دهی، چه خالهای!
پیغامش دیر شده بود
درِ خونه ی خاله
قفل و زنجیر شده بود
– عرعری بدو برو
بدو که هوا پسه
بیچاره مادر من دلواپسه.
گُل باجی نشسته بود تو ایوانش
اشک میریخت و پُک میزد به قلیانش
غم میریخت از قد او
چِقَدَر خیس شده بود چارقد او
عرعری از راه رسید
توی ده پیچید صدای عرعرش
در وُ باز کرد با سرش
حسنک وقتیکه دید مادرشو
پایین انداخت سرشو
اشک میریخت گل باجی اما ناگهان
گریهی او خنده شد
یکدفعه از جا پرید
انگاری پرنده شد
حسنک رو توی آغوشش کشید
دستهای لرزانشو
به سروگوشش کشید.
– چقدر سر به هوایی حسنک!
همیشه تو قصههایی حسنک!
عرعری ایستاده بود
گوشهای دراز او
به پایین افتاده بود
– عرعری باید خجالت بکشی
خجالت از سن و سالت بکشی
برو که از این به بعد
دشت و صحرا تعطیله.
یکی بود یکی نبود
آسمان بود صاف صاف
حسنک خوابیده بود زیر لحاف
«خاله گل» نشسته بود
گُل باجی داشت گندما رو پوش * میداد
حسنک زیر لحاف
حرفهاشون رو گوش میداد
– باجی جون، جون باجی!
حسنک رو زمینه
یا که توی آسمان؟
– باجی جون، جون باجی
حسنک عاشق شده
عاشق دختر شاهپریان.
————————–
* پیش کشیدن و باد دادن گندم و حبوبات برای جدا کردن دانه از کاه
من وقتی 7 سالم بود این کتابو خوندم. الان میخام بخرمش اگه چاپیش باشه خیلی نقاشیاش قشنگ بود
جایی پیدا نکردم.. میشه اگه نسخه چاپی دارید بهم اطلاع بدید
Tavakolyali05@gmail.com
سلام . این کتاب رو از روی نسخه pdf بازتولید کردیم. کتاب چاپی رو در اختیار نداریم.