کتاب داستان کودکانه
گوفی، پرستار بچهها
مترجم ناهید ناصری
به نام خدا
پرستار بچهها به مسافرت رفته بود. گوفی داوطلب شد تا در نبود او از بچهها مواظبت کند. عمو میکی وقتی از خانه بیرون میرفت، دربارۀ همهچیز به گوفی توضیح داد:
مسواک زدن بچهها، حمام کردن بچهها، خوابیدن بچهها و… حتی کتاب خواندن برای بچهها پیش از خوابیدن!
– «آن کتاب مال وقت خوابیدن است، نه حالا که سر میز غذا نشستهایم.»
گوفی ناگهان زرافهای را پشت پنجره دید که داخل کتاب بود. ولی بعد متوجه شد که خیالاتی شده است.
مورتی پرده را کشید و به گوفی گفت: «تو سایۀ درخت را دیدهای.» البته بچهها سعی کردند که جلوی خنده خود را بگیرند.
در این موقع گوفی چهار چشم را در تاریکی دید که به او خیره شده بودند.
گوفی از ترس پشت مبل قایم شد. ولی آنها کفشهای بچهها بودند.
بچهها طبق برنامه باید قبل از خواب، حمام میکردند. آنها داخل وان حمام ایستادند. ولی قطرهای آب توی آن نبود. خیلی هم جای تعجب نداشت؛ آخر، گوفی درِ سوراخ وان را نگذاشته بود و همۀ آبها خالی شده بود!
وان پرِ آب شد و بچهها شروع کردند به لیف زدن.
بچهها از وان بیرون آمدند و خودشان را خشک کردند که ناگهان چشم گوفی به یک کوسه افتاد!
او باید بهسرعت آن را از بین میبرد تا بچهها را نجات بدهد!
عجب! کوسه در یکلحظه به قایق بادبانی کوچکی تبدیل شد و از بچهها هم خبری نبود!
بچهها بعدازاینکه دندانهای خودشان را مسواک زدند، دندانهای گوفی را هم مسواک زدند. گوفی فقط دوتا دندان داشت!
بههرحال، وقت خواب رسیده بود و او باید برای بچهها کتاب میخواند.
اتاقخواب قدری تاریک بود و همین باعث شد گوفی خرس کوچولو را نبیند و …
بله، گوفی بهجای خواندن قصهای زیبا برای بچهها، با کله به رختخواب فرورفت و در یک چشم به هم زدن، دستوپایش در دام گیر کرد.
– «ولم کن! بگذار بروم! آهای کمک!»
قبل از اینکه بچهها بخوابند، گوفی باید برایشان کتاب میخواند؛ اما کتاب کجاست؟
– «بچهها! شما پتو را بالای خودتان بکشید و من هم پایین پایتان را درست میکنم تا سرما نخورید.»
بچهها و گوفی هرکدام یک سَر پتو را کشیدند. پتو صاف شد. ولی از هم دَرید! و کتاب داستان روی هوا پرید.
کلۀ گوفی، بهترین جایی بود که کتاب روی آن فرود بیاید!
ساعت دوازده نیمهشب که عمو میکی به خانه آمد، دید که بچهها پای تلویزیون نشستهاند.
– «چرا شما هنوز بیدارید؟ گوفی کجاست؟»
– «اِ…! این که روی تختخواب شما خوابیده!… بیدارش نمیکنم. حتماً خیلی خسته شده. شاید هم این کتاب داستان، او را به خواب عمیقی فروبرده!»
آن شب گوفی روی تختخواب بچهها خوابید و بچهها و عمو میکی در اتاق دیگری خوابیدند.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)