کتاب داستان کودکانه
گربههای اشرافی
تصویرگر: باروک
به نام خدا
خانم آدِلِید، پیرزن بسیار مهربان، بخشنده و ثروتمندی بود که چندین سال پیش در شهر پاریس زندگی میکرد. او با گربهی دوستداشتنیاش به نام دوشس و بچههای آن به نامهای تولوز، برلیوز و مِری در خانهی زیبا و مجللش به سر میبرد. آنها گربههای معمولی نبودند، بلکه بسیار باهوش و درواقع گربههای هنرمند اشرافی بودند. تولوز، نقاش بود، برلیوز بسیار خوب پیانو مینواخت و مری تصمیم داشت خوانندۀ بزرگ اپرا شود.
یک روز خانم آدلید از وکیلش خواست که به دیدار وی برود و به او گفت: «وقت آن رسیده که من وصیتنامهام را تنظیم کنم، من میخواهم که همۀ ارثیهام را به گربههای موردعلاقهام ببخشم. تا مدتی که آنها زنده هستند توسط ادگار خدمتکار باوفایم نگهداری خواهند شد و ثروت من بعد از گربهها به ادگار خواهد رسید.»
ادگار که در آشپزخانۀ زیرپله بود، تمام گفتگوهای آنها را گوش داد و از اینکه باید صبر میکرد تا گربهها بمیرند و بعد پولی به دست بیاورد، خیلی عصبانی شد. او تصمیم گرفت که هرچه زودتر از شر گربهها خلاص شود.
غروب همان روز او چند قرص خوابآور در شیر آنها ریخت. او کاسههای شیر را روی زمین گذاشت و با لحن ملایمی گربهها را صدا کرد و گفت:
«بفرمائید، ادگار سرشیر مخصوص برایتان آورده!»
گربهها به همراه دوستشان «راکفورت موشه» تا قطرۀ آخر آنها را لیسیدند و بعد تلوتلوخوران وارد سبدشان شدند و فوراً به خواب عمیقی فرورفتند.
همان شب وقتیکه خانم آدلید در خواب بود، ادگار دزدکی سبد خواب گربهها را برداشت و عقب موتورش گذاشت. او میخواست که دوشس و بچههایش را به اطراف شهر ببرد و آنها را نابود کند.
بیرون شهر پاریس، نزدیک یک مزرعه، دو سگ بهطرف موتور ادگار حمله کردند و او را حسابی ترساندند. وقتیکه او درگیر این ماجرا بود و میخواست از روی یک تپه خاک با موتورش پایین برود، سبد گربهها از پشت موتورش به زمین افتاد و ادگار همانجا آن را رها کرد. او در آن لحظه فقط میخواست قبل از حملۀ دوبارۀ سگها زودتر خود را به خانه برساند.
صبح روز بعد گربهها از سبدشان بیرون آمدند، برلیوز با حیرت به اطراف نگاه میکرد، مری پرسید: «مامان کجا هستیم؟» و دوشس گفت «نمیدانم عزیزم! اما همه چیز درست میشه، نترس!»
دوشس گیج و متحیر مانده بود چه کار کند که یک گربۀ خیابانی را دید که در آن نزدیکی مشغول پرسه زدن بود و زیر لب با خود آواز میخواند:
«من… توماس اومالی هستم گربهی خیابانی …»
او وقتیکه دوشس و بچهگربهها را دید، لبخند دوستانهای به آنها زد و آنها هم متقابلاً به او لبخند زدند. وقتیکه آنها ماجرای گمشدنشان را برای اومالی تعریف کردند، به آنها قول داد که کمکشان خواهد کرد تا هرچه زودتر به پاریس برگردند.
دوشس و بچهگربهها دنبال دوست جدیدشان در طول خط آهن به راه افتادند. وقتیکه به بالای یک پل رسیدند، بچهگربهها شروع به دویدن و مسابقه با یکدیگر کردند که ناگهان صدای بوق قطار به گوششان رسید.
دوشس فریاد زد: «بچه ها مواظب باشید!» اما خیلی دیر شده بود. سرعت عبور قطار از کنار مری باعث ترسیدن و افتادن او از بالای پل به داخل رودخانهای شد که در زیر پل جاری بود.
اومالی بدون لحظهای درنگ داخل رودخانه شیرجه زد و بچهگربهی کوچولو را که خیلی ترسیده بود، نجات داد.
تمام آن روز را تا شب گربهها به دنبال هم راهپیمایی کردند و وقتیکه به پاریس رسیدند، دیگر توان راه رفتن نداشتند، در حالی که هنوز راه زیادی تا خانهی خانم آدلید مانده بود؛ بنابراین اومالی از دوشس و بچهگربهها دعوت کرد که شب را در خانهی او بگذرانند.
آنها به علت خستگی بیش از حد پذیرفتند. ولی وقتیکه به خانۀ اومالی رسیدند، دیدند که او چند مهمان دیگر هم دارد که درواقع یک گروه از گربههای خیابانی بودند که سردستۀ آنها گربه ای به نام اسکات بود. آنها سرگرم نواختن موسیقی هیجانانگیزی بودند.
از صدای جشن و پایکوبی گربهها به نظر میرسید که تمام خانه با ضرباهنگهای موسیقی به حرکت درمیآید و آواز میخواند. بچهگربهها فوراً خستگی شان را فراموش کردند و به تفریح با آنان پرداختند. برلیوز در نواختن پیانو کمک میکرد، تولوز با گروه موسیقی همکاری میکرد و مری با بالاترین پردۀ اوج صدایش آواز میخواند. حتی دوشس هم نتوانست از ملحق شدن به این جشن هیجانانگیز خودداری کند. او و اومالی با شادمانی تا نیمههای شب مشغول پایکوبی بودند.
بعدازاینکه گروه موسیقی رفتند و بچهگربهها هم خوابشان برد، اومالی و دوشس با هم زیر نور ماه نشستند. اومالی به دوشس گفت: «ای کاش شما مجبور نبودید که بروید.» و ادامه داد: «بچهگربهها، میدانی آنها به یکچیزی مثل … خب ایکه پدر احتیاج دارن! اینطور نیست؟» دوشس هم با خود فکر کرد که ای کاش میتوانستند آنجا بمانند؛ اما او به فکر خانم آدلید بود و در جواب اومالی گفت: «متاسفم، ما باید فردا به خانه برگردیم!»
صبح روز بعد اومالی، دوشس و بچهگربهها را تا نزدیکی خانه همراهی کرد. همان طور که بچهگربهها پشت در مشغول میومیو کردن بودند، دوشس و اومالی از هم خداحافظی کردند. دوشس بالحن مشتاقانهای گفت: «توماس اومالی! من هیچ وقت شما را فراموش نمیکنم.»
ادگار پیروزمندانه و با خوشحالی در آشپزخانه مشغول کارهای خود بود که ناگهان صدای بچهگربهها به گوشش رسید. او فریاد زد:
«نه، نمیتوانند آنها باشند! این منصفانه نیست!»
او سراسیمه به طبقه پایین دوید تا قبل از خبردار شدن خانم آدلید از بازگشت گربهها، جلوی آنها را بگیرد. به محض اینکه گربهها از در وارد شدند، یک کیسه از بالا روی سر آنها افتاد. ادگار کیسۀ حاوی گربهها را بیرون و به سمت انبار برد و آن را داخل جعبۀ چوبی مخصوص سطل آشغال انداخت که به جایی در حوالی شهر به نام «تیم باکتو» فرستاده میشد.
از سوی دیگر، راکفورت موشه که برای خوشامدگویی به گربهها از سوراخش بیرون آمده بود، همه ی ماجرا را دید. او فوراً از خانه به بیرون پرید و دواندوان خود را به اومالی رساند.
اومالی گفت: «دوشس و بچه ها به درد سر افتاده اند؟ من میروم سراغشون، اما احتیاج به کمک دارم، تو برو و گربه اسکات، سردسته ی گربههای خیابانی را پیدا کن» و برای راکفورت توضیح داد که چطور و کجا آنها را پیدا کند.
راکفورت از اینکه باید تنها به دیدار این گربههای غریبه میرفت، میترسید؛ اما او باید برای نجات دوستانش کاری میکرد. او با سرعت هرچه تمام تر دوید تا خودش را به آنها برساند. ولی گربههای خیابانی ابتدا حسابی راکفورت را دست انداختند و او را تهدید به خوردن کردند؛ اما وقتیکه اسم اومالی را شنیدند، تصمیم گرفتند که به او کمک کنند. راکفورت فریاد زد: «دنبال من بیایید!» او اسکات و گربههای خیابانی را به خانۀ خانم آدلید راهنمایی کرد.
وقتیکه راکفورت بازگشت، ادگار، اومالی را در گوشۀ انبار با چنگک به دام انداخته بود. گربههای خیابانی همگی باهم به یکباره حمله کردند، آنها جیغ میکشیدند، گاز میگرفتند و چنگ میانداختند.
وقتیکه گربهها با ادگار درگیر بودند، راکفورت مشغول باز کردن قفل جعبهی چوبی حمل آشغال بود. به محض اینکه اومالی به دوشس و بچهگربهها کمک کرد که از صندوق بیرون بیایند، گربههای خیابانی ادگار را داخل آن هل دادند و چند دقیقه بعد هم، کامیون حمل زباله از راه رسید و جعبهی چوبی حاوی ادگار را برداشت و به سمت حومۀ شهر حرکت کرد.
خانم آدلید از اینکه میدید دوباره دوشس و بچهگربهها بازگشته اند بسیار هیجانزده شده بود. او همچنین از دیدن اومالی خیلی خوشحال به نظر میرسید و میگفت: «او گربهی خیلی خوش تیپی است.»
خانم آدلید تصمیم گرفت که اومالی را نزد خانوادۀ گربهها نگه دارد. او یک خانۀ بزرگ برای پذیرایی از گربههای خیابانی در شهر پاریس تهیه کرد. از آن به بعد با تمام گربهها به طور خاص و با احترام رفتار میشد. درواقع، مانند گربههای اشرافی!
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)