کتاب داستان کودکانه
وروجک به باغوحش میرود
مترجم: سید حسن ناصری
به نام خدا
استاد نجار از مدتها قبل به وروجک قول داده بود او را به باغوحش ببرد. ولی هر بار موقعش میرسید میگفت بعداً میرویم. چون میترسید که وروجک با دیدن آنهمه حیوان بازهم خرابکاری کند.
وروجک میگفت: «من خرابکاری نمیکنم. فقط دلم میخواهد زرافهها، شیرها و ببرها را ببینم.»
یک روز وروجک آنقدر بالا و پایین پرید و التماس کرد تا بالاخره اِدِر قبول کرد. آن روز هوا ابری بود و اِدِر حدس میزد که باغوحش خلوت باشد. او قبل از رفتن به وروجک گفت: «یادت باشد که اگر از من جدا شوی، ممکن است دیده شوی و آنوقت حیوانات وحشی به تو صدمه بزنند.»
وروجک قول داد که به قفس حیوانات زیاد نزدیک نشود و هیچوقت داخل آنها نرود.
اِدِر دوباره گفت: «حواست باشد که به جایی گیر نکنی! خودت میدانی که آنوقت دیگران تو را میبینند و برایت خطرناک است.»
وروجک نصیحتهای اِدِر را زیادی میدانست؛ اما بههرحال حرفهای او را تا آخر گوش کرد. اِدِر کُتش را پوشید و وروجک داخل یکی از جیبهای آن رفت. همانطور که اِدِر حدس زده بود باغوحش خلوت بود؛ بنابراین استاد نجار میتوانست بدون اینکه کسی متوجهشان بشود، راحت با وروجک حرف بزند. وروجک هم تا دلش میخواست از سر و کول اِدِر بالا میرفت.
اولش وروجک جرئت نمیکرد بهطرف قفسها نگاه کند. چون از حیوانات وحشی میترسید.
اما وقتی نزدیک آهوها، گوزنها، گورخرها و فلامینگوها رسیدند، ترسش از بین رفت و شیطونیهایش شروع شد. هر حصاری را که میدید میخواست از آن بالا برود و با حیوانات بازی کند. فقط موقعی که به زرافهها رسیدند، خودش را توی جیب اِدِر قایم کرد. اِدِر خندید و به او گفت: «نباید از زرافهها بترسی. آنها کاملاً بیخطر هستند و فقط علف و برگ درخت و هر چیزی که سبز باشد را میخورند.»
وروجک با شک و تردید به شلوار سبزرنگش نگاه کرد و گفت: «چطور با همچین گردن درازی بیخطر است؟ اِدِر فکرش را بکن، راحت روی تختت دراز کشیدهای اما یکدفعه میبینی که یک سر بزرگ از پنجره توی اتاقت آمد. اگر تو باشی جیغ نمیکشی؟»
اِدِر به وروجک دلداری داد و گفت: «زرافهها هیچوقت توی شهر نمیآیند.»
وروجک با صدایی لرزان گفت: «ولی اگر یک روز آمدند، تو باید مرا خبر کنی.»
اِدِر به وروجک قول داد که حتماً این کار را بکند. آنها به راهشان ادامه دادند و در راه به خوکچههای هندی رسیدند. وروجک آنقدر از آنها خوشش آمد که زرافهها را بهکلی فراموش کرد. خوکچههای هندی ناز و تُپل بودند و قدشان طوری بود که وروجک میتوانست آنها را بغل کند. آنها در هر رنگی بودند، از سفید گرفته تا قهوهای و سیاه و خالخالی و بدون خال. اِدِر وروجک را بلند کرد تا او بهتر بتواند تماشا کند.
وروجک از تماشای خوکچههای هندی سیر نمیشد؛ اما دست اِدِر کمکم خسته شد، علاوه بر این، او هیچ علاقهای به خوکچههای هندی نداشت. مدتی طول کشید تا اِدِر توانست وروجک را دوباره به راه بیندازد. برای وروجک هیچی جالبتر از خوکچههای هندی نبود و دلش میخواست که یکی از آنها را با خودش به خانه ببرد؛ اما اِدِر به او گفت: «بیا پیش سوسمارها برویم.» وروجک گفت: «من سوسمارها را دوست ندارم. دلم خوکچۀ هندی میخواهد.» اِدِر با صبر و حوصله گفت: «پس پیش میمونها برویم. آنها خیلی بامزهتر از خوکچههای هندی هستند.»
وروجک با دلخوری گفت: «من حیوان بامزه دوست ندارم.» اما برخلاف میلش مجبور شد همراه استاد نجار برود. اگر اِدِر میدانست چه اتفاقی قرار است بیفتد، هیچوقت وروجک را از خوکچههای هندی جدا نمیکرد. آنها پیش میمونها رفتند. میمونها در یک قسمت از باغوحش، آزاد بودند؛ اما دورشان یک گودال بزرگ کنده شده بود تا نتوانند فرار کنند. تعداد آنها خیلی زیاد بود و کارهای خندهداری بلد بودند. ولی وروجک خوکچههای هندی را بیشتر دوست داشت چون میتوانست به آنها دست بزند و بغلشان کند.
وروجک به استاد نجار گفت: «زود باش ازاینجا برویم. من خوکچۀ هندی دوست دارم.»
اِدِر لبخندی زد و گفت: «پس برویم خوکهای آبی او را ببینیم.»
وروجک با تعجب گفت: «مگر خوک آبی هم وجود دارد؟»
خوکهای دریایی کارهای جالبی بلد بودند، باهم بازی میکردند و مردم را سرگرم میکردند. یکی از آنها مستقیم بهطرف وروجک آمد و مقدار زیادی آب به هوا پاشید. وروجک سریع خودش را عقب کشید؛ اما بازهم مقداری آب رویش ریخت.
وروجک خودش را تکان داد و با دلخوری گفت: «خوکچههای هندی هیچوقت از این کارهای بد نمیکنند!»
اما اِدِر صدای وروجک را نشنید و به قسمت حیوانات درنده رفت. وروجک با دیدن شیرها و پلنگها جرئتش را از دست داد و تصمیم گرفت از اِدِر زیاد دور نشود. یک شیر بزرگ درحالیکه یالهایش را تکان میداد، راه میرفت و با صدای بلند نعره میکشید. وروجک با دست، جلوی بینیاش را گرفت و گفت: «اگر من اینقدر بدبو بودم، بهجای اینکه موهایم را تکان بدهم، به حمام میرفتم و خودم را میشستم.»
برخلاف وروجک، اِدِر از حیوانات درنده خیلی خوشش آمده بود و دلش نمیخواست ازآنجا برود. او به وروجک گفت: «ببین این پلنگ سیاه چقدر قشنگ است!»
وروجک گفت: «من این حیوانات بدبو را اصلاً دوست ندارم. دلم میخواهد پیش خوکچههای هندی برگردم. آنها جالبترین حیواناتی هستند که تابهحال دیدهام.»
اِدِر که دیگر صبرش تمام شده بود فریاد زد: «بس کن وروجک. خوکچههای هندی فقط خستهکننده هستند.»
آنها از جای حیوانات درنده هم رفتند و به یک مکان قشنگ رسیدند. آنجا محل نگهداری بزهای کوهی بود. وروجک با دیدن بزها برای چند لحظه خوکچههای هندی را فراموش کرد. او بیشتر از شاخ آنها خوشش آمده بود. چون میتوانست موقعی که سوارشان میشود شاخ آنها را محکم بگیرد.
وروجک از اِدِر پرسید: «میتوانم سوار آنها بشوم؟»
اِدِر بااحتیاط دور و برش را نگاه کرد. هیچکس در آن نزدیکی نبود و این کار هیچ خطری نداشت. اِدِر یکی از بزها را محکم نگه داشت تا وروجک پشت آن سوار شود.
بز که ترسیده بود شروع کرد به معمع کردن. وروجک هم با لذت صدای بز را تقلید میکرد. یکدفعه از پشت سر صدایی آمد. صدای مأمور باغوحش بود که اِدِر را میدید؛ اما وروجک را نمیدید. مأمور باغوحش فریاد زد: «زود آن بز را رها کنید!»
اِدِر مجبور شد بز را رها کند و بز با یک پرش بلند پا به فرار گذاشت. اِدِر فکر میکرد که وروجک روی زمین افتاده و صدمه دیده است؛ اما وروجک خودش را بهموقع نجات داده و داخل جیب اِدِر برگشته بود.
مأمور باغوحش با تعجب به جیب اِدِر نگاه میکرد. چون متوجه شده بود که داخل آن چیزی تکان میخورد؛ اما مطمئن بود که یک بز توی آنجا نمیشود؛ بنابراین سرش را تکان داد و ازآنجا رفت. اِدِر خیالش راحت شد و این ماجرا هم بهخوبی تمام شد.
اِدِر به وروجک گفت: «از بس راه رفتیم خسته شدیم. وقتش رسیده که غذا بخوریم.»
وروجک پیشنهاد اِدِر را قبول کرد و موقع رفتن، برای بزها دست تکان داد.
آنها قدمزنان بهطرف مهمانخانۀ باغوحش رفتند و سر یک میز نشستند. اِدِر کالباس و نوشابه سفارش داد.
خوشبختانه در آنجا کسی نبود که ببیند کالباس اِدِر هرلحظه کوچکتر میشود، بدون اینکه اِدِر به آن دست بزند. اِدِر عادت داشت بعد از ناهار بخوابد؛ بنابراین چشمهایش آرامآرام بسته شد. وروجک که منتظر چنین وقتی بود آهسته در گوش اِدِر گفت: «حالا که تو اجازه داری بخوابی پس من هم اجازه دارم پیش خوکچههای هندی بروم.» اما اِدِر هیچ جوابی نداد. چون خوابش برده بود.
وروجک باسرعت بهطرف قفس خوکچههای هندی دوید.
وروجک خیلی راضی و خوشحال بود. چون دیده نمیشد و میتوانست از هر حصاری بالا برود و حیوانات را از نزدیک ببیند. سر راهش چند طوطی را دید و دُم یکی از آنها را محکم کشید. طوطیِ بیچاره از ترس جیغ کشید. دو خانم پیر آنجا ایستاده بودند و طوطیها را تماشا میکردند. یکی از آنها گفت: «آه! طوطیها چه قدر بدصدا هستند!» دیگری گفت: «در عوض آنها میتوانند حرف بزنند.» بعد سعی کرد با صدا درآوردن، طوطیها را به حرف بیاورد؛ اما طوطیها هیچ جوابی ندادند.
خانم پیر دستبردار نبود و دوباره رو به طوطی کرد و گفت: «صبحبهخیر! صبحبهخیر!» وروجک شیطون دیگر طاقت نیاورد و در جواب خانم پیر گفت: «شببهخیر! شببهخیر!»
خانم پیر آنقدر هیجانزده شد که نزدیک بود جیغ بکشد. او به دوستش گفت: «تو هم شنیدی؟ طوطی حرف زد!» اما دوستش گفت: «حتماً خیالاتی شدی!»
آنها برای اینکه مطمئن شوند، از نگهبانی که ازآنجا رد میشد سؤال کردند. نگهبان هیچ علاقهای به این موضوع نداشت چون قبلاً هم خیلیها همین سؤال را از او پرسیده بودند. او با بیمیلی جواب داد: «تا جایی که من میدانم این طوطی هیچوقت حرف نزده است!»
خانم پیر با عصبانیت گفت: «ولی من با گوشهای خودم شنیدم که گفت: شببهخیر» و بعد نزدیک طوطی رفت و با التماس گفت: «پرندۀ قشنگ، یکبار دیگر هم حرف بزن.» اما طوطی بهجای حرف زدن دست او را نوک زد. نگهبان در حال رفتن گفت: «بهتر است خودتان را اذیت نکنید.» در همین وقت وروجک شیطون، صدایش را مثل طوطیها کرد و دوباره گفت: «الآن گازت میگیرم.»
خانم پیر غشغش خندید و به طوطی گفت: «ولی تو که دندان نداری!»
وروجک آهسته جلو رفت و پای او را نیشگون گرفت. خانم پیر فریاد زد: «آخ! طوطی مرا گاز گرفت.»
دوستش نگاهی به او انداخت و گفت: «اینقدر خیالاتی نباش. طوطی که آن بالا نشسته، چطور میتوانسته تو را گاز بگیرد؟»
خانم پیر میخواست نگهبان را شاهد بگیرد؛ اما نگهبان نه صدایی شنیده بود و نه علاقهای به اینجور خیالبافیها داشت. او گفت: «حتماً پشه شما را نیش زده است.»
وروجک که بهاندازۀ کافی شیطونی کرده بود، دوباره به راه افتاد.
او خیلی زود به قفس خوکچههای هندی رسید. در همان وقت دختر کوچولویی با مادرش به همانطرف میآمد.
وروجک با دیدن آنها زود غیب شد و از قفس بالا رفت و خوکچۀ موردعلاقهاش را پیدا کرد. بااحتیاط درِ قفس را باز کرد و داخل رفت. او فقط میخواست خوکچهاش را بغل کند و یککم با او بازی کند. وروجک درِ قفس را دوباره بست تا حیوانات نتوانند فرار کنند.
بیچاره وروجک متوجه نشد که لباسش لای درِ قفس گیر کرده است و تا میخواست خم شود و خوکچهاش را بغل کند، فهمید که به جایی گیر کرده است؛ اما هرقدر زور زد و تلاش کرد نتوانست خودش را آزاد کند. یکدفعه به یاد قانون وروجکها افتاد و از ترس، بدنش مورمور شد: «هر کس به وسایل آدمها گیر کند، دیده میشود و باید بقیه عمرش را پیش اولین کسی که او را میبیند، زندگی کند.»
وروجک مطمئن نبود که قفس حیوانات هم از وسایل آدمهاست یا نه؛ اما یکدفعه احساس کرد که دارد دیده میشود. تلاشهای او برای نجات یافتن فایده نداشت.
دختربچه و مادرش هرلحظه به آنجا نزدیکتر میشدند. آنها مقابل قفس خوکچههای هندی ایستادند.
خوشبختانه دختر کوچولو بهطرف قفس پایینی رفت؛ اما هرلحظه ممکن بود که او توی قفس بالایی را هم نگاه کند. وروجک بیچاره خودش را پشت یک برگ کلم قایم کرد؛ اما قسمتی از لباسش هنوز دیده میشد.
وروجک توی دلش میگفت: «اِدِر جونم، خواهش میکنم تا کسی مرا ندیده بیا و نجاتم بده!»
دراینبین، اِدِر از خواب بیدار شد و دستش را داخل جیبش کرد. وروجک آنجا نبود. اِدِر آهسته گفت: «وروجک کجایی؟» اما هیچ جوابی نشنید. با خودش گفت: «کاشکی نخوابیده بودم! آنهم در چنین جایی که پر از خطر است.»
اِدِر پیشخدمت را صدا کرد و از او پرسید: «وقتی من خواب بودم، اتفاق عجیبوغریبی اینجا نیفتاد؟ مثلاً چیزی شما را گاز نگرفت؟»
پیشخدمت که فکر میکرد اِدِر او را مسخره میکند، گفت: «شما دیوانه شدهاید؟ این چه سؤالی است؟»
استاد نجار با ناراحتی از روی صندلی بلند شد. آرزو میکرد که کسی وروجکش را پیدا نکرده باشد. کمی فکر کرد تا بفهمد وروجک کجا میتواند رفته باشد. بزهای کوهی، نزدیکتر از همه به آنجا بودند. فکر کرد که شاید وروجک دوباره رفته تا بزسواری کند.
وقتی اِدِر به آنجا رسید، با صدای بلند داد زد: «وروجک، تو اینجایی؟» نگهبان بهطرف اِدِر آمد و گفت: «چیزی از من پرسیدید؟» اِدِر منمنکنان جواب داد: «پرسیدم همۀ بزها هستند؟» نگهبان که به اِدِر شک کرده بود دوباره پرسید: «خب چرا نباشند؟» اِدِر که نمیتوانست دربارۀ وروجک چیزی بگوید، دوباره گفت: «در این مدت یکی از آنها یکدفعه رم نکرده است؟»
نگهبان فکر کرد که استاد اِدِر میخواهد دستش بیندازد و با عصبانیت جواب داد: «من که ندیدم.» اِدِر از او خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد.
یکدفعه اِدِر به یاد خوکچههای هندی افتاد و با قدمهای بلند شروع به دویدن کرد. در بین راه همان دو خانم پیر را دید.
آنها داشتند باهم صحبت میکردند. اولی گفت: «کی تا حالا شنیده که میمون بخندد. همان طوطی که حرف زد برای من کافی است!» دیگری گفت: «نهتنها حرف زد، بلکه مرا گاز هم گرفت.»
اِدِر با شنیدن این حرف فهمید موضوع از چه قرار است. جلو رفت و پرسید: «ببخشید کجایتان را گاز گرفت؟»
خانم پیر جواب داد: «پایم را. میدانید آقا، یک طوطی پایم را گاز گرفت، اول به من گفت گازت میگیرم و بعد هم خندید.»
اِدِر با خوشحالی گفت: «خب این نشانههای خودش است.» و بعد شروع به دویدن کرد.
وروجک هنوز پشت برگ کلم قایم شده بود و جرئت نمیکرد از جایش تکان بخورد؛ اما وقتی از داخل یک شکاف، بیرون را نگاه کرد اِدِر را دید که به آنطرف میآید. وروجک میخواست او را صدا بزند؛ اما اِدِر ازآنجا گذشت و بهطرف طوطیها رفت. وروجک گریهاش گرفت و با خودش گفت: «اگر اِدِر مرا پیدا نکند، مجبورم همیشه اینجا بمانم، شاید هم یک نفر دیگر مرا ببیند و آنوقت…»
خوکچۀ هندی با کنجکاوی به وروجک نزدیک شد، وروجک دستهایش را دور گردن خوکچه انداخت و چند قطره اشک از چشمهایش چکید و روی خوکچه افتاد. دراینبین اِدِر کنار طوطیها رسیده بود؛ اما آنجا هم وروجک را پیدا نکرد. یکدفعه به یاد خوکچههای هندی افتاد. وقتی در نزدیک قفس آنها رسید صدای آشنایی را شنید: «من اینجا هستم.» در همین وقت دختربچه و مادرش هم به آن سمت آمدند. اِدِر داخل قفسها را یکییکی نگاه کرد و بالاخره پیراهن وروجک را دید و فهمید که او در چه وضع بدی گرفتار شده است.
دختر کوچولو از اِدِر خواهش کرد که بلندش کند تا بتواند قفسهای بالایی را هم ببیند. اِدِر او را روی دوشش گذاشت و گفت: «بهتر است پیش میمونها برویم.» دخترک ذوقزده شده بود و اِدِر چارهای نداشت جز آنکه به قولش عمل کند. وقتی او دوباره پیش وروجک برگشت، از خستگی نفسنفس میزد. وروجک خودش را یکگوشه جمع کرده بود و از ترس میلرزید. اِدِر زود او را نجات دارد و داخل جیبش گذاشت.
اِدِر آنقدر از پیدا کردن وروجک خوشحال بود که یادش رفت به خاطر بازیگوشی، او را دعوا کند. علاوه بر این وروجک بهاندازۀ کافی تنبیه شده بود. صورت وروجک از ترس مثل گچ سفید شده بود و نمیتوانست حرف بزند. او در آن لحظه هیچ علاقهای به حیوانات نداشت. حتی دلش نمیخواست خوکچههای هندی را ببیند.
وقتی استاد نجار از درِ باغوحش خارج میشد، صدایی را از داخل جیبش شنید. بیچاره وروجک از خستگی زیاد همانجا خوابش برده بود و داشت با صدای بلند خروپف میکرد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)