کتاب داستان کودکانه: هایدی در چراگاه || پدربزرگِ بدعُنُق 1

کتاب داستان کودکانه: هایدی در چراگاه || پدربزرگِ بدعُنُق

کتاب داستان کودکانه

هایدی در چراگاه

نوشته: یوهانا اشپیری
ترجمه: ملیحه تهرانی

به نام خدا

هایدی با شنیدن صدای سوتِ «پیتر» از خواب بیدار شد. چند لحظه‌ای گیج بود و نمی‌دانست کجاست؛ اما با شنیدن صدای پدربزرگ به خود آمد. باعجله از نردبان پایین آمد و به‌طرف پدربزرگ رفت.

– صبح‌به‌خیر پدربزرگ، صبح‌به‌خیر پیتر!

– صبح‌به‌خیر هایدی. دیشب خوب خوابیدی؟ خُب، حالا برو دست و رویت را بشور!

کتاب داستان کودکانه: هایدی در چراگاه || پدربزرگِ بدعُنُق 2

هایدی به‌طرف بشکۀ چوبی روی ایوان رفت. پیتر که بزهای پدربزرگ را از آغل بیرون آورده بود، به هایدی نگاه کرد و لبخند زد. پیرمرد دستی به سروگوش بزها کشید و گفت:

– خیلی مواظب باش پیتر، باید حسابی علف بخورند.

هایدی با سر و روی خیس به آن‌ها نزدیک شد و گفت:

– پدربزرگ، اجازه بده من هم همراه پیتر به چراگاه بروم…

پیرمرد لحظه‌ای فکر کرد و بعد رضایت داد. تکۀ بزرگی نان و پنیر و یک کوزه شیر در خورجین پیتر گذاشت و گفت:

– تو باید مواظب هایدی باشی. اون توی شهر بزرگ شده، با کوهستان آشنا نیست. مواظب باش غذایش را به‌موقع بخورد. دیگه سفارش نمی‌کنم.

پیتر سری جنباند و پیرمرد را مطمئن کرد. هایدی به‌طرف کلبه دوید. وقتی برگشت کفش و لباسش را پوشیده بود و از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید. پدربزرگ گفت:

– هایدی خیلی مواظب باش. از پیتر و گله دور نشو. به لبۀ صخره‌ها نزدیک نشو…

گله در سراشیب جاده می‌رفت. هایدی و پیتر به دنبال گله جست‌وخیز می‌کردند و پیرمرد، دنبالۀ سفارش‌هایش را با فریاد به گوش آن‌ها می‌رساند…

از دامنۀ پوشیده از سبزه‌زار سرازیر شدند. هایدی از دیدن گل‌های رنگارنگ به وجد آمده بود و بی‌توجه به فریادهای پیتر به این‌سو و آن‌سو می‌دوید. دامن پیراهنش را پر از گل‌های رنگارنگ کرده بود. پیتر با لحن تهدیدکننده‌ای گفت:

– هایدی، این‌قدر ورجه‌ورجه نکن. مگر آن پرندۀ بزرگ روی صخره را نمی‌بینی؟ نگاه کن چه طور به تو زل زده. اگر از گله دور شوی، آن پرندۀ سیاه تو را با خودش خواهد برد.

کتاب داستان کودکانه: هایدی در چراگاه || پدربزرگِ بدعُنُق 3

هایدی با ترس و نگرانی به بالای صخره‌ها نگاه کرد. با دیدن پرندۀ سیاه، یکه خورد و به‌طرف پیتر دوید و در گوشه‌ای نشست. پیتر لبخند موذیانه‌ای زد و گفت:

– وقتی پیش منی، لازم نیست بترسی. حالا وقت غذا خوردن است. «اوهی» خیلی سفارش کرد که تو حتماً شیر و غذایت را بخوری. پس شروع کن!

هایدی چند جرعه شیر نوشید و پس از خوردن چند لقمه، خودش را کنار کشید.

پیتر گفت:

– هی … پس چرا نمی‌خوری؟

– من دیگه سیر شدم. بقیه‌اش را تو بخور.

پیتر با ناباوری و وَلع شروع به خوردن کرد. هایدی که مجذوب طبیعت اطراف خود شده بود، به تخته‌سنگی تکیه داد و نگاه کنجکاو و پر اشتیاقش را در میان سبزه‌زار و دامنۀ پوشیده از گل و گیاه کوهستان رها کرد. از ترس آن پرندۀ سیاه، لحظه‌ای از پیتر و گله دور نشد. نزدیک غروب به‌طرف کلبۀ پدربزرگ حرکت کردند. هایدی که از خوشحالی و نشاط جست‌وخیز می‌کرد به‌طرف پدربزرگ دوید و همۀ ماجراهای چراگاه و دیدن آن پرندۀ سیاه را با آب‌وتاب و لذت برای پدربزرگ تعریف کرد.

بدین ترتیب تا پایان تابستان، هایدی هرروز همراه پیتر و گله به چراگاه می‌رفت و در این مدت خیلی چیزها یاد گرفته بود.

وقتی اولین برف زمستانی، سرتاسر دشت و کوهستان را سپیدپوش کرد، گلۀ گوسفندها در آغل ماند و پیتر باید به مدرسه می‌رفت. روزهای برفی، هایدی پشت پنجرۀ کوچک می‌نشست و به رقص دانه‌های برف خیره می‌شد. پدربزرگ همان‌طور که سرگرم ساختن اشیاء زیبایی از چوب بود، برای هایدی قصه می‌گفت. هایدی می‌دانست که تا پایان زمستان و آب شدن برف‌ها باید در کلبه بمانند.

یک روز که برف سنگینی باریده بود، پیتر به کلبۀ آن‌ها آمد و گفت که مادربزرگش خیلی دوست دارد هایدی را ببیند. پدربزرگ که از معاشرت و ارتباط با مردم گریزان بود، ابتدا مخالفت کرد؛ اما وقتی اشتیاق هایدی را دید، رضایت داد. لباس‌های گرم و پشمی هایدی را پوشاند، سورتمۀ چوبی‌اش را آماده کرد. هایدی را محکم در آغوش گرفت و سورتمه را در سراشیب پوشیده از برف رها کرد.

کتاب داستان کودکانه: هایدی در چراگاه || پدربزرگِ بدعُنُق 4

وقتی به نزدیک دهکده رسیدند، خانۀ پیتر را نشان داد و گفت که ساعتی پیش از غروب برای بردن او خواهد آمد. مادربزرگ پیتر که پیرزنی نابینا بود، هایدی را در آغوش گرفت و بوسید. مادر پیتر که سرگرم آشپزی بود، رو به پیرزن کرد و گفت:

– آه مادر … نمی‌دانی چه قدر شبیه پدر و مادرش است. چشم‌ها و دهانش به «توبیاس» می‌ماند. موها و پیشانی‌اش شبیه مادرش «آدِلهایت» است.

کتاب داستان کودکانه: هایدی در چراگاه || پدربزرگِ بدعُنُق 5

پیرزن نابینا درحالی‌که با حسرت و دل سوزی، موهای هایدی را نوازش می‌کرد، زیر لب زمزمه داشت. «اوه … طفلک بیچاره!»

از آن روز به بعد، هرروز صبح، پدربزرگ سورتمه‌اش را آماده می‌کرد و هایدی را تا کوره‌راه نزدیک خانۀ پیتر می‌برد و ساعتی پیش از غروب در همان نقطه منتظر می‌ماند.

مادر و مادربزرگ پیتر از این‌که می‌دیدند «اوهی» آن پیرمرد عبوس و خشن، رفتار محبت‌آمیزی نسبت به هایدی دارد، شگفت‌زده بودند. پیرمرد در میان مردم دهکده شهرت خوبی نداشت و همه او را موجود سنگدل و بدخلقی می‌شناختند؛ اما وقتی پیتر از مهربانی و علاقۀ پیرمرد به هایدی تعریف می‌کرد، پیرزن نابینا و دخترش از تعجب داشتند شاخ درمی‌آوردند.

هایدی که در این رفت‌وآمدها علاقۀ زیادی به پیرزن نابینا پیدا کرده بود، همیشه او را دلداری می‌داد و می‌گفت، پدربزرگ می‌تواند چشم‌های او را خوب کند. چون به نظر هایدی، پدربزرگ به هر کاری توانا بود.

پیرزن وقتی ساده‌دلی کودکانۀ هایدی را دید، قلبش از شادی و محبت پر شد. دست نوازشی بر سر او کشید و گفت:

– کوچولوی نازنینم، می‌دونم که دوست داری به من کمک کنی؛ اما پدربزرگ نمی‌تواند چشم‌های مرا خوب کند؛ اما… شاید بتواند سقف کلبۀ ما را تعمیر کند. این خودش کمک بزرگ است!

شب‌هنگام که پدربزرگ و هایدی سرگرم خوردن شام بودند، هایدی از پدربزرگ خواست که برای تعمیر سقف کلبۀ مادربزرگ نابینا هر کاری از دستش برمی‌آید، انجام دهد. پیرمرد که از بدگویی‌های مردم دهکده خشمناک بود و چشم دیدن هیچ‌کدام از آن‌ها را نداشت، از پیشنهاد هایدی یکه خورد و درحالی‌که غرولند کنان از این‌طرف به آن‌طرف کلبه می‌رفت، فریاد زد:

– تو چی گفتی؟ اصلاً می‌دونی که آن دو تا زن تا حالا چه قدر پشت سر من وراجی کرده‌اند؟ هه … هه من، یا به قول آن‌ها «اوهیِ بدعنق و سنگدل» به یک پیرزن نابینا کمک کند؟ چه‌حرفهای خنده‌داری می‌زنی هایدی… نه … نه… هرگز!

هایدی با صدای بغض‌آلود و چشم‌های پر از اشک گفت:

– اوه … پدربزرگ … پدربزرگ!… شما مهربان‌ترین آدم دنیا هستین… من می‌دونم!

و بعد هق‌هق ریزی سر داد.

پدربزرگ که تاب دیدن این صحنه را نداشت، جلو رفت و صورت خیس دخترک را به سینه فشرد و زمزمه کرد: – «هایدی … هایدی، دختر کم!»

فردای آن روز، پیرزن نابینا که از سروصدای روی سقف تعجب کرده بود، با نگرانی گفت:

– وای خدای بزرگ چه خبر شده؟ انگار سقف داره روی سرمون خراب می‌شه!

هایدی و پیتر قاه‌قاه خندیدند و مادر پیتر گفت:

– نگران نباش مادر، یک نفر داره سقف کلبه رو تعمیر می‌کنه. اوه، اگه بدونی چه کسی داره این کارو می‌کنه، مثل من، دو تا شاخ روی سرت سبز خواهد شد!

کتاب داستان کودکانه: هایدی در چراگاه || پدربزرگِ بدعُنُق 6

هایدی و پیتر با صدای بلندتری خندیدند. پیرزن نابینا وقتی فهمید «اوهیِ بدعُنُق و سنگدل» روی بام است، دهانش از تعجب باز ماند. زیر لب زمزمه کرد:

– خدایا! کی باور می‌کنه؟

– بله، هیچ‌کس باور نخواهد کرد که پشت اون صورت عبوس، قلب مهربونی پنهان شده!

تابستانِ سالی که «هایدی» به هشت‌سالگی رسیده بود، روزی از روزها خانم شیک‌پوش و باوقاری از پله‌های ایوان بالا آمد و رو درروی هایدی و پدربزرگ ایستاد:

– سلام «اوهی» … سلام هایدی … من آمده‌ام که تو را با خودم به فرانکفورت ببرم!

هایدی دوید پشت پدربزرگ پنهان شد. لحظه‌ای بعد وقتی خاله «دِتِه» را شناخت با ناباوری و تردید به‌طرف او رفت. «دِتِه» او را در آغوش کشید و بوسید. هایدی گفت:

– خاله دِتِه، خوشحالم که شما رو می‌بینم؛ اما… اما من با شما نخواهم آمد. من پدربزرگ را ترک نمی‌کنم.

«دِتِه» که ابتدا عصبانی شده بود، خودش را کنترل کرد و با لحن مهربانی گفت:

– هایدی عزیزم … تو دیگه بزرگ شدی. باید به مدرسه بری، باید …

کتاب داستان کودکانه: هایدی در چراگاه || پدربزرگِ بدعُنُق 7

پدربزرگ فقط نگاه می‌کرد. نشانه‌های مهربانی و محبت از چشمانش محو شده بود. پس از گفت‌وگو و بحث با «دِتِه»، عاقبت به رفتن هایدی رضایت داد. فردای آن روز، پدربزرگ با چشم‌های خیس و صورت عبوس روی ایوان نشسته بود هایدی دست در دست خاله «دته» در جادۀ پرپیچ‌وخم، دور می‌شد… .

the-end-98-epubfa.ir

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *