کتاب داستان کودک
صیاد و غول دریا
داستانی از هزارویکشب
به نام خدا
در یکی از روستاهای دورافتاده، مرد ماهیگیری به همراه همسر و تنها فرزندش زندگی میکرد. او روزها به کنار دریا میرفت و سه بار تور در آب میانداخت. ماهیگیر از اولین روزی که تور انداختن را آموخته بود، با خود عهد کرده بود، در هرروز فقط سه بار تور در آب بیندازد.
روزها گذشت و ماهیگیر بهغیراز آب چیزی از دریا نگرفت و شرمنده با دستان خالی نزد خانوادهاش بازگشت. در خانه چیزی بهغیراز نان خشک نمانده بود. صبح روز بعد، زن ماهیگیر گریهکنان به مرد گفت: «مرد! فکری کن. بچهمان از گرسنگی روبهمرگ است.»
ماهیگیر دستی بر صورت بیفروغ کودک کشید و در جواب گفت: «نترس زن، رزق و روزی هر کس دست خداست. او ما را فراموش نخواهد کرد.»
زن همچنان که گریه میکرد گفت: «مرد تنبلی نکن و بیش از سه بار تور در آب بینداز. اصلاً آنقدر تور در آب بینداز تا ماهی به تورت بیفتد.» مرد که از این حرف همسرش ناراحت شده بود، با چهرهای برافروخته و خشمگین گفت: «تو خوب میدانی که من مرد تنبلی نیستم. هر ماهیگیری از دریا سهمی دارد و سهم من از دریا، سه بار تور در آب انداختن است.» ماهیگیر این را گفت و تور بر دوش، از خانه خارج شد.
ماهیگیر وقتی به کنار دریا رسید، روی به آسمان کرد و گفت: «خدایا روزی مرا زیاد کن. همسر و فرزندم گرسنهاند. آنها را از این فقر و فلاکت نجات بده.» سپس بسمالله گفته و تور در آب انداخت. ساعتی بعد تور تکان خورد. تکانها چنان شدید شد که ماهیگیر با خود گفت: «عجب ماهی بزرگی!» او با تلاش و زور فراوان تورش را از آب بیرون کشید. ولی در تور چیزی غیر از یک خر مرده نبود. او با تعجب به خر نگاه کرد و گفت: «اللهاکبر. این چه رزقی است که امروز نصیب من شده؟!» خر را از تور جدا کرد و دوباره تور در آب انداخت. ساعتی گذشت و تور دوباره تکانهای شدیدی خورد. ماهیگیر با اطمینان از اینکه ماهی بزرگی صید کرده، تور را از آب بیرون کشید. ولی این بار نیز چیزی بهغیراز کوزهای پر از گل و لجن در تور نبود.
ماهیگیر خدا را یاد کرد و برای آخرین بار تور در آب انداخت. ساعتی نگذشته بود که تور دوباره تکان خورد. ماهیگیر نگاهی به آسمان کرد و تور را برای آخرین بار از آب بیرون کشید. داخل تور خمرهای دربسته و بزرگ، گرفتار شده بود. ماهیگیر با خود فکر کرد: «باید گنج بزرگی در این خمره باشد. بهتر است هر چه سریعتر درِ خمره را باز کنم.» بهمحض باز شدن در خمره دود عظیمی از داخل آن خارج شد. لحظاتی بعد، غول بدچهرهای در مقابل چشمان ماهیگیر نمایان شد.
غول، قهقههزنان به ماهیگیر نگاه کرد. زبان ماهیگیر از ترس بند آمده بود. او منمنکنان گفت: «تو کیستی؟» غول دریا درحالیکه نعره سر میداد گفت: «من غول دریا هستم. سه هفتصدسال در این خمرهی کوچک زندانی بودهام. دو هزار و صدسال پیش به دلیل دزدی مرا در این خمرهی لعنتی انداختند و خمره را در میان دریا رها کردند.»
ماهیگیر با تعجب پرسید: «دو هزار و صدسال قبل؟!»
«بله، دو هزار و صدسال قبل! در هفتصدسال اول عهد کردم به هر که مرا نجات دهد، زرهای کف دریا را هدیه بدهم. ولی کسی مرا نجات نداد. در هفتصدسال دوم با خود عهد کردم، به ناجیام عمری بیپایان ببخشم. ولی باز کسی نجاتم نداد.»
صحبت که به اینجا رسید ماهیگیر، ترسان و هیجانزده پرسید: «هفتصدسال سوم چه؟»
غول قهقههی وحشتناکی زد و گفت: «در هفتصدسال سوم چنان عصبانی و ناراحت بودم که با خود عهد کردم نجاتدهندهام را بکشم؛ و تو ای ماهیگیر! مرا نجات دادهای، پس آمادهی مرگ باش.»
ماهیگیر که از شنیدن دو عهد اول خشنود شده بود، با شنیدن عهد سوم به فکر فرورفت و به دنبال راه نجاتی گشت. در این هنگام غول گفت: «قبل از مرگ آرزویی کن.» مرد ماهیگیر فرصت را مناسب دید و گفت: «باور نمیکنم تو، غولی به این بزرگی در خمرهای به این کوچکی جا بگیری. به من نشان بده چگونه دو هزار و صدسال در این خمره بودی؟»
غول گفت: «عجب آرزوی بیهودهای.» او این را گفت و داخل خمره شد. مرد نیز بهسرعت در خمره را گذاشت و گفت: «چون تو قصد کشتن مرا کرده بودی، اکنون من تو را دوباره در خمره انداخته و به دریا میافکنم.»
غول وقتی این را شنید، فریادی کشید و ناله کرد. او ماهیگیر را به نام بزرگ خدا سوگند داد و گفت: «خواهش میکنم بدی مرا با بدی جواب نده!» ماهیگیر گفت: «چگونه حرفهای تو را باور کنم؟ شاید این بار هم دروغ بگویی. من چارهای بهغیراز انداختن تو به دریا ندارم. همانطور که تو به نالهها و گریههای من اهمیت ندادی و میخواستی مرا بکشی. اکنون تو را به دریا میافکنم و همه را از رفتار بدت آگاه میسازم.»
غول گفت: «حالا وقت جوانمردی است. خواهش میکنم مرا رها کن. من نیز قول میدهم که هرگز با تو بدی نکنم و کمکت کنم.»
در این هنگام ماهیگیر از غولِ دریا قول گرفت و او را به نام بزرگ خداوند سوگند داد و درِ خمره را برداشت. دودی از خمره بیرون آمد و به آسمان رفت و در یک جا جمع شد و به شکل غول دریا ظاهر شد. غول دریا بهسرعت خمره را به دریا انداخت.
ماهیگیر وقتی این صحنه را دید، با خود فکر کرد، غول دریا حتماً او را خواهد کشت. پس قولش را به او یادآوری کرد. غول به او خندید و گفت: «به دنبال من بیا تا چیزی را به تو نشان دهم.» ماهیگیر به دنبال او رفت. آنها به کوهی بلند رسیدند. در کنار کوه، برکۀ آبی بود. غول به ماهیگیر گفت: «از این به بعد به اینجا بیا و هرروز یکبار، تور در آب برکه بینداز و ماهی بگیر.» ماهیگیر با تعجب تور در آب برکه انداخت و چیزی نگذشت که چهار ماهی به رنگهای سرخ، سفید، زرد و کبود به تورش افتادند. غول به او گفت: «حالا ماهیها را به بازار ماهیفروشان ببر و آنها را بفروش. مطمئن باش که هرکدام از این ماهیها هزاران سکهی طلا ارزش دارند.» غول دریا ادامه داد: «اگر گناهی از من سر زد، مرا ببخش و بدان که من سالها در ته دریا زندانی بودم و خوبی از یادم رفته بود.»
در آن هنگام زمین شکافته شد و غول دریا در زمین فرورفت و با ماهیگیر خداحافظی کرد.
ماهیگیر نیز با تعجب و خوشحالی از اتفاقاتی که افتاده بود، ماهیها را برداشت و بهطرف بازار ماهیفروشان رفت. او در دلش خداوند را سپاس گفت و برای غول دریا دعا کرد.
قصه که به اینجا رسید، خواب، چشمان شهرباز را فرا گرفته بود. او نگاهی به شهرزاد کرد و گفت: «داستان بسیار زیبایی بود. اکنون باید بخوابم تا فردا بتوانم به امور مملکتم رسیدگی کنم.»
هنوز جملهی پادشاه به پایان نرسیده بود که صدای خروپفش اتاق را پر کرد. شهرزاد همانند یک مادر مهربان، پتو بر روی پادشاه کشید و خود نیز به خوابی شیرین فرورفت.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)