کتاب قصه کودکانه جزیره موش ها ایپابفا (29)

کتاب داستان کودکانه: سفر به جزیره موش‌ها

کتاب داستان کودکانه

سفر به جزیره موش‌ها

نویسنده: استیون کِلاگ
ترجمه: عباس فاضلی

به نام خدا

آن روز، روز جشن موش‌ها بود.

«موشی» می‌خواست دوستانش را برای خوردن شیرینی دعوت کند. این بود که به سراغ «میشی»، «مموش»، «موشا» و «موش موشک» رفت و به همه خبر داد.

موقع عصر، موش‌ها یکی‌یکی آمدند. موش موشک، تنها نیامد. دو موش دیگر را هم به همراهش آورد. این دو موش از بازیکنان تیم «موش‌های انباری» بودند. موش موشک هم کاپیتان و رئیس تیم بود.

همه‌ی موش‌های کوچولو درست به‌موقع از دست گربه‌ای که گوشه‌ی قصابی زندگی می‌کرد فرار کردند. آن‌ها درحالی‌که خیلی تند نفس می‌کشیدند وارد خانه‌ی «موشی» شدند. موشی هم بدون معطلی عصرانه را آماده کرد. او از یک گیاه صحرایی، شیرینی شکلاتی خوشمزه‌ای درست کرد. روی شیرینی کِرِم ریخت و آن را با توت‌فرنگی‌های سرخ، به شکل خال‌خالی درآورد.

درست در همین موقع گربه پشت سر پسر خدمتکار، بی‌سروصدا به داخل آمد. یک‌دفعه همه‌چیز به هم ریخت. موش‌ها این بار هم توانستند از چنگ گربه فرار کنند.

کتاب داستان کودکانه: سفر به جزیره موش‌ها 1

وقتی‌که آرام گرفتند، مموش گفت: «این‌طوری که نمی‌شود! دیشب یک گربه‌ی بد، یکی از بچه موش‌ها را گرفت. ما باید از ترس، توی سوراخمان تکان نخوریم. باید مثل میخی که به دیوار کوبیده شده همین‌طور بمانیم.»

موشی گفت: «من که به‌اندازه‌ی کافی خودم را زیر خاک زندانی کرده‌ام.»

موش موشک فریاد کشید: «اِهِه! گربه‌ی بدبخت خیال کرده! ما برای آزادی خودمان می‌جنگیم. یالا همه باید سرباز بشوید! و من … من هم فرمانده و رئیس شما هستم.»

موشی که یک‌دفعه فکری به نظرش رسیده بود گفت: «راستی! موافقید همگی به جای دیگری سفر کنیم؟ مثلاً یک جزیره‌ی دور، جزیره‌ای که بتوانیم در آن به‌خوبی زندگی کنیم، جزیره‌ی موش‌ها.»

همه‌ی موش‌ها با شنیدن این حرف، برای موشی دست زدند. موش موشک فوری گفت: «موافقم. من هم در این سفر، رئیس کشتی می‌شوم. شما همه باید به حرف من گوش کنید!»

کسی حواسش به حرف‌های موش موشک نبود. همه در فکر سفر بودند.

کتاب داستان کودکانه: سفر به جزیره موش‌ها 2

آن شب تمامِ موش‌ها کار کردند. آن‌ها با زحمت زیاد، کشتی را به کنار دریا بردند.

کتاب داستان کودکانه: سفر به جزیره موش‌ها 3

فردای آن روز، موش‌ها کشتی را به آب انداختند و به راه افتادند. آن‌ها به حیوانات فضول و بیکاره‌ای که در ساحل بودند اعتنا نکردند.

کتاب داستان کودکانه: سفر به جزیره موش‌ها 4

روزهای اول سفر، مثل میهمانی‌ها بود. خیلی خوش گذشت.

کتاب داستان کودکانه: سفر به جزیره موش‌ها 5

موش‌ها هرچه دلشان می‌خواست کیک‌های شکلاتی و شیرینی‌های عسلی می‌خوردند. در بین روز هم زیر آفتاب، دراز می‌کشیدند و خواب جزیره‌ی خودشان را می‌دیدند.

اما روزها هرچه بیشتر می‌گذشت، هوا سردتر می‌شد. موش‌ها اصلاً خودشان را برای سرما آماده نکرده بودند. آن‌ها برای گرم کردن خودشان، دور اجاق شیرینی‌پزی قوز می‌کردند.

کتاب داستان کودکانه: سفر به جزیره موش‌ها 6

یک روز کاپیتان موش موشک فریاد کشید: «خشکی!»

اما او اشتباه می‌کرد. چیزی که او دیده بود یک کوه یخ بود. نزدیک بود کشتی به کوه یخ برخورد کند؛ اما این‌طور نشد. موش‌ها وقتی نگاه کردند دیدند که بله! کار، کار آقای موش موشک است. او اشتباهی کشتی را به‌طرف قطب شمال، یعنی جایی پر از برف و یخ و سرما می‌برده است.

کتاب داستان کودکانه: سفر به جزیره موش‌ها 7

موش موشک گفت: «به من چه؟ تقصیر قطب‌نماست که میزان نبوده. ولی به‌هرحال من دیگر از کاپیتان بودن خسته شده‌ام و استعفا می‌دهم. از حالا به بعد دیگر به من کاپیتان و رئیس نگویید!»

خلاصه، موش‌ها سر کشتی را به‌طرف آب‌های گرم، کج کردند. غذای آن‌ها خیلی‌خیلی کم شده بود. سرشان گیج می‌رفت. دیگر حوصله‌ی هیچ کاری را نداشتند. فکر می‌کردند که خیلی زود از بین خواهند رفت. یکی از موش‌ها با آه و ناله گفت: «من حاضرم برای یک‌ذره شکلات به‌اندازه‌ی یک چمدان پول بدهم.»

در همین حال یک‌دفعه موشی فریاد کشید: «به! خشکی!»

کتاب داستان کودکانه: سفر به جزیره موش‌ها 8

موش‌ها از خوشحالی جیغ کشیدند و بالا و پایین پریدند.

میشی به نقشه نگاهی کرد و گفت: «روی نقشه اسم این جزیره را «اِسپِلاهوم» نوشته‌اند.»

موش‌ها با تعجب گفتند: «چی؟! اِسپلاهوم؟!»

موشا گفت: «در این جزیره حیوانی هست به اسم اسپلاهوم که تنهاست. این جزیره خیلی بزرگ است و ما می‌توانیم در گوشه‌ای از آن پنهان بشویم. شاید هم بهتر باشد هدیه‌ای به او بدهیم تا با ما دوست شود.»

موش موشک گفت: «صبر کن ببینم! اگر این اسپلاهوم خان یک حیوان خطرناک باشد چطور؟ بهتر است در جزیره بمب بیندازیم تا به آقا اسپلاهوم حالی شود که ما چقدر زور داریم!»

کتاب داستان کودکانه: سفر به جزیره موش‌ها 9

موش‌ها دوازده گلوله‌ی توپ، به جزیره پرتاب کردند. بعد هم از کشتی پایین آمدند.

کتاب داستان کودکانه: سفر به جزیره موش‌ها 10

موش موشک بازهم خودش را وسط انداخت و اعلام کرد: «این جزیره جایی است که همه‌ی موش‌ها می‌توانند بدون ترس در آن زندگی کنند. ما در اینجا یک کشور موش موشی برپا می‌کنیم و من… من هم شاه خواهم بود!»

موش‌ها از این حرف خوششان نیامد. موشی گفت: «در این کشور جدید، ما همه شاه هستیم و همه باهم کار می‌کنیم. آهای موش موشک این حرف یادت نرود!»

کتاب داستان کودکانه: سفر به جزیره موش‌ها 11

موش‌ها بار و وسایل خودشان را از کشتی پایین آوردند. بعد، کنار دریا روی ساحل -که از آفتاب غروب به رنگ طلایی درآمده بود- با خوشحالی دویدند و بازی کردند. آن‌ها از اینکه به خشکی رسیده بودند خیلی شاد بودند.

وقتی‌که نور خورشید در حال خاموش شدن بود، موش‌ها به ساحل برگشتند تا شب در آنجا بخوابند.

کتاب داستان کودکانه: سفر به جزیره موش‌ها 12

فردا صبح، موش‌ها جای پای خیلی‌خیلی بزرگی روی شن پیدا کردند. مموش وی گفت: «شاید جای پای یک خرس است.»

موش موشک تا اسم خرس را شنید فوری دستور عقب‌نشینی داد و گفت که این کار باید با دقت و شجاعت انجام شود. او بعد از عقب‌نشینی گفت: «من یک حیله‌ی جالب از پدربزرگم به یاد دارم که باید فوری اجرا کنید. اول از همه یک سوراخ بزرگ و گود، روی زمین درست می‌کنید. بعد روی آن را با شاخ و برگ درخت‌ها می‌پوشانید. بعد هم روی شاخ و برگ، عسل می‌ریزید. خرس، عسل دوست دارد. برای همین بو می‌کشد و به‌طرف سوراخ می‌آید. همین‌که پایش را روی شاخ و برگ گذاشت، به داخل سوراخ می‌افتد و گرفتار می‌شود.»

کتاب داستان کودکانه: سفر به جزیره موش‌ها 13

همان شب، کار تله گذاری انجام شد. موش‌ها آن شب را همان نزدیکی، در سوراخی زیر زمین با ترس‌ولرز گذراندند.

فردای آن روز، موش‌ها تله را خالی دیدند و…

یک‌دفعه در همان موقع مموش فریاد زد: «نگاه کنید! طناب کشتی پاره شده. دیگر کشتی نداریم!»

کتاب داستان کودکانه: سفر به جزیره موش‌ها 14

موش‌ها به همدیگر گفتند: «وای! حالا وضع خیلی بدی داریم!»

یکی گفت: «حالا دیگر شانسمان فقط این است که اسپلاهوم را خیلی زود قبل از آنکه ما را به چنگ بیاورد در دام بیندازیم.»

موش موشک گفت: «چه کسی حاضر است این کار را انجام دهد؟»

موشی، نیشخندی زد و گفت: «چه کسی بهتر از خودت؟ بله، تو برای این مأموریت حساس و مهم خیلی خوب و مناسب هستی!»

موش موشک که فهمیده بود نباید خیلی به خودش مغرور باشد، گفت: «باید همه باهم فکری کنیم.»

تمام چشم‌ها به‌طرف موشی چرخید. موشی گفت: «خیلی خب! من یک نقشه دارم. یک بادبادک خیلی بزرگ می‌سازیم. بعد هم طناب خیلی‌خیلی بلندی به آن وصل می‌کنیم. پایین طناب را روی زمین می‌گذاریم و آن را به شکل یک دایره درست می‌کنیم، وسط دایره هم یک ظرف عسل می‌گذاریم. وقتی‌که اِسپلاهوم به وسط دایره رسید، بادبادک را رها می‌کنیم. این‌طوری اِسپلاهوم در دایره‌ی طناب گیر می‌کند و به هوا می‌رود و از جزیره‌ی ما دور می‌شود.»

کتاب داستان کودکانه: سفر به جزیره موش‌ها 15

آن شب موش‌ها با کمی ترس، پشت تپه دراز کشیدند. آن‌ها مواظب ظرف عسل بودند.

کتاب داستان کودکانه: سفر به جزیره موش‌ها 16

فردا صبح زود، هیکل یک موجود عجیب که مثل هیولا بدریخت و مثل غول، بزرگ بود دیده شد.

کتاب داستان کودکانه: سفر به جزیره موش‌ها 17

هیولا تا نزدیک ظرف عسل جلو آمد و وسط طنابِ گرد ایستاد. موش‌ها درحالی‌که می‌لرزیدند، بادبادکشان را با باد تندی که می‌آمد به هوا فرستادند.

کتاب داستان کودکانه: سفر به جزیره موش‌ها 18

نقشه درست اجرا شد؛ اما یک‌دفعه اِسپلاهوم در هوا شکست و نصف آن روی جزیره افتاد.

کتاب داستان کودکانه: سفر به جزیره موش‌ها 19

کتاب داستان کودکانه: سفر به جزیره موش‌ها 20

اسپلاهوم، بی‌حرکت روی زمین پهن شد. موش موشک فریاد زد: «ای راهزن ترسو، تسلیم شو!»

اما یک‌دفعه به‌جای راهزن، یک حیوان کوچولو و بامزه پیدا شد. حیوان ظریف چند دانه اشک ریخت و گفت: «به من آزاری نرسانید!»

میشی گفت: «ما نمی‌خواهیم به تو آزاری برسانیم. این ما بودیم که از تو ترسیدیم. تو چرا لباس غول‌ها را پوشیده بودی؟!»

کتاب داستان کودکانه: سفر به جزیره موش‌ها 21

حیوان کوچولو گفت: «خُب آخه من هم از شما می‌ترسیدم. شما مرا با پرتاب توپ‌ها و بعد هم تله‌ای که برایم گذاشتید ترساندید.»

میشی گفت: «‌راستی چه بلایی به سر کشتی ما آمد؟»

اِسپلاهوم سرش را پایین انداخت و با خجالت گفت: «موقعی که شما با خیال راحت در ساحل خوابیده بودید، من طناب کشتی را پاره کردم. آخر من در این جزیره خیلی تنها بودم. با خودم گفتم که اگر این‌ها در اینجا بمانند و مرا اذیت کنند باز بهتر است از اینکه تنها باشم.»

موشی برای اینکه همه‌چیز به‌خوبی تمام شود گفت: «ای‌بابا! اگر می‌دانستیم که اِسپلاهوم تو هستی، همان اول با تو دوست می‌شدیم. خیلی خُب، حالا دیگر اشک‌هایت را پاک کن.»

کتاب داستان کودکانه: سفر به جزیره موش‌ها 22

موش موشک جلو رفت و به اِسپلاهوم کمک کرد تا از جا بلند شود. همه موافق بودند که دهکده‌ای بسازند و در آن با خوبی و خوشی زندگی کنند.

کتاب داستان کودکانه: سفر به جزیره موش‌ها 23

موش موشک گفت: «خیلی زود کارمان را شروع می‌کنیم؛ اما ما اول به یک سرود ملی احتیاج داریم. بچه‌ها بیایید باهم یک سرود بخوانیم!»

کتاب داستان کودکانه: سفر به جزیره موش‌ها 24

کتاب داستان کودکانه: سفر به جزیره موش‌ها 25

موش‌ها سرودشان را با خوشحالی خواندند و کارشان را شروع کردند…

آن‌ها سال‌های سال در آن جزیره با تلاش و مهربانی زندگی کردند.

the-end-98-epubfa.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *