کتاب داستان کودکانه روسی
روباه و خرگوش
قدرت دست چه کسی است؟
به عمل کار برآید، به سخندانی نیست!
– مترجم: گامایون
– تاریخ نشر: 1973
– بنگاه نشریات پروگرس مسکو – اتحاد جماهیر شوروی
– ویراسته با افزونهی ویراستیار
یکی بود و یکی نبود. در دشتی سبز و خرم و پر از گل و میوه، خرگوشکی زندگی میکرد و روباهک خواهرکُش* هم در آنجا زندگی میکرد.
* خواهرکُش= بیرحم، کسی که حتی به خواهر خود هم رحم نمیکند.
باری! همینکه هوا سرد شد ریختن پشم خرگوش شروع شد؛ اما همینکه زمستان شَختَه* فرارسید و گردباد، تپههای برف را همراه آورد خرگوشک از سرما بهکلی سفید شد و به فکر افتاد که برای خودش خانهای بسازد: چند تیر کشید و آورد و به ساختن آلونک پرداخت.
* شخته = بسیار سرد، سرمای سخت
روباهک این وضع را دید و گفت:
– اوهوی چشم چپه، تو چکار داری میکنی؟
– میبینی که برای دفاع در برابر سرما دارم آلونک میسازم.
روباهک فکر کرد: «او را ببین چه دوراندیش است! بگذار من هم آلونکی بسازم؛ اما نه خانهای از تیروتخته؛ بلکه قصری، کاخی بلوری!»
و روباه به کشیدن و آوردن یخ و ساختن خانه پرداخت.
هر دو آلونکها یکباره آماده شدند و جانوران ما در خانههای خود ساکن گردیدند. روباهک از پشت پنجرهی یخی تماشا میکند و خرگوشک را مسخره میکند: «او را، این «پنجه سیاه» را ببین، چه آلونکی ساخته! اما خانهی من چیز دیگری است: هم پاک و تمیز است و هم روشن! بیکموکاست، کاخ است!»
تا زمستان بود وضع روباه خوب بود؛ اما وقتی بهار به زمستان تاخت و به بیرون راندن برف و گرم کردن زمین شروع کرد، در این موقع کاخ روباهک آب شد و از دره به پایین روان گردید. حالا روباهک، چطور بدون خانه زندگی کند؟ بدینجهت کشیک کشید و وقتی خرگوشک برای گردش و خوردنِ علفِ و گلِ زیر برف و کلم، از آلونک خود بیرون رفت، روباهک به آلونک خرگوشک وارد شد و رفت روی رَفِ * بالای بخاری دراز کشید.
* رَف = طاقچه
خرگوشک به خانه برگشت و در را تکان داد. دید که در بسته است. کمی صبر کرد و دوباره به دَقالباب کردن * پرداخت.
* دقالباب = در زدن
روباهک با صدای ناهنجار داد زد:
– کیه در میزنه؟!
– منم خرگوشک خاکستری، صاحب این خانه. روباهک عزیز، مرا به خانهام راه بده.
روباه جواب داد:
– برو گم شو، راهت نمیدهم.
خرگوشک باز کمی صبر کرد و گفت:
– روباهک عزیز، شوخی کافی است، راه بده، من دیگر خوابم میآید.
و روباه جواب داد:
– صبر کن، چپچشم، همینکه از بالای بخاری پائین بیایم و بیرون بجَهم و به کتک زدن تو بپردازم، تکههای پشمت را باد خواهد برد!
خرگوشک گریه کرد و به راه افتاد و در سر راه با گرگ خاکستری روبرو شد.
– سلام خرگوشک، چرا گریه میکنی، چه غصهای داری؟
– چرا غم و غصه نخورم؟ آلونکی از تیروتخته داشتم. ولی روباه، آلونکی یخی داشت. آلونک روباه آب شد و آب روان شد و رفت و روباه آلونک مرا غصب کرده و مرا -صاحبخانه- را به خانه راه نمیدهد!
گرگ گفت:
– خوب، صبر کن! ما بیرونش میکنیم!
– گرگ عزیز، بعید است که ما بیرونش کنیم. روباه خیلی محکم توی خانه نشسته!
گرگ غرید:
– من گرگ نیستم اگر روباه را بیرون نکنم!
باری، خرگوشک خوشحال شد و به دنبال گرگ رفت تا روباه را اخراج کند.
گرگ فریاد کشید:
– آهای روباه خانمِ پاتریکیفنا، از آلونک دیگران برو بیرون!
و روباه از داخل آلونک به او جواب داد:
– صبر کن، همینکه من بدَوَم و بیرون بجَهَم و به کتک زدن تو بپردازم، باد تکههای پشمت را خواهد برد!
گرگ غرولند زد:
– ایوای، عجب روباه کجخلقی است!
و دمش را میان پاهایش گرفت و دوید و به جنگل رفت و خرگوش در دشت ماند و گریه میکرد.
گاوی از آنجا میگذشت:
– سلام، خرگوشک، چرا غم و غصه میخوری، چرا گریه میکنی؟
– چرا غم و غصه نخورم؟ من خانهای از تیروتخته داشتم. خانهی روباه از یخ بود. خانهی روباه آب شد و روباه خانهی مرا غصب کرده و مرا _صاحبخانه_ را به خانه راه نمیدهد!
گاو گفت:
– آهان، صبر کن، ما بیرونش میکنیم.
– نه گاو عزیزم، بعید است که ما بیرونش کنیم. او خیلی محکم در خانه نشسته. گرگ خواست بیرونش کند. ولی نتوانست بیرونش کند و تو هم که گاوی، نمیتوانی بیرونش کنی!
گاو نعره کشید:
– من گاو نیستم اگر بیرونش نکنم.
خرگوش خوشحال شد و به دنبال گاو راه افتاد تا روباه را بیرون کند.
گاو نعره کشید:
– اوهوی روباه پاتریکیفنا، از آلونک مردم برو بیرون!
و روباه در جواب او گفت:
– صبر کن، همینکه بیرون بیایم و بجَهَم و تو را کتک بزنم تکههای پشمت را باد میبَرد!
گاو داد زد:
– اوه اوه، عجب روباه کجخلقی!
و سرش را بالا انداخت و فرار کرد.
خرگوش، کنارش روی پشتهای نشست و به گریه افتاد.
آقا میشا خرسه از آنجا میگذشت و گفت:
– سلام، چشم چپه، چرا غم و غصه میخوری، چرا گریه میکنی؟
– چطور غم و غصه نخورم و گریه نکنم؟ من خانهای داشتم از تیروتخته؛ اما خانهی روباه از یخ بود. خانهی روباه آب شد و او خانهی مرا غصب کرد و مرا -صاحبخانه- را به خانه راه نمیدهد!
آقا خرسه گفت:
– آها، کمی صبر کن، با بیرونش میکنیم؟
– نه، میخائیل پوتاپیچ، بعید است که ما بیرونش کنیم. خیلی محکم نشسته است. گرگ خواست بیرونش کند، نتوانست بیرونش کند. گاو میخواست بیرونش کند، نتوانسته بیرونش کند و تو هم نخواهی توانست بیرونش کنی!
خرس نعره کشید:
– من خرس نیستم اگر روباه را از خانه بیرون نکنم!
خرگوشک خوشحال شد و جستوخیزکنان به دنبال خرس آمد تا روباه را بیرون کند.
خرس نعره زد:
– اوهوی روباه، پاتریکیفنا، از آلونک دیگران بیرون برو!
و روباه جواب داد:
– میخائیل پوتاپیچ، آهان، همینکه از بالای بخاری پائین بیایم و بیرون بجَهَم و به کتک زدن تو، خرسیِ دستوپا چلفتی، بپردازم، تکههای پشمت را باد میبَرد؟
خرس غرولند زد:
– اوه اوه اوه عجب سنگدل بیرحمی است!
و دواندوان فرار کرد.
خرگوش چه باید بکند؟ او به خواهش و تمنی از روباه پرداخت و روباه اصلاً گوش نمیدهد. خرگوشک گریه کرد و راهی پیش گرفت و رفت و با خروس طلائی که شمشیری به شانه تکیه داده بود روبرو شد.
– سلام، خرگوشک، کاروبارت چطورست؟ چرا غم و غصه میخوری، چرا گریه میکنی؟
– چطور غم و غصه نخورم، وقتی مرا از خانه و آلونکم بیرون میکنند؟ من آلونکی از چوب و تخته ساخته بودم، روباه آلونکی یخی داشت. آلونک روباه آب شد. او آلونک مرا اِشغال کرد و حالا مرا -صاحبخانه- را به خانه راه نمیدهد!
خروس گفت:
– آها کمی صبر کن، ما بیرونش میکنیم!
– خروس جان، بعید است که تو بیرونش کنی. او خیلی محکم نشسته است! گرگ خواست بیرونش کند، نتوانست. گاو نتوانست بیرونش کند. خرس نتوانست بیرونش کند. تو چطور میتوانی بر او چیره شوی؟
خروسک گفت:
– سعی میکنیم!
و با خرگوش به کنار آلونک رفتند و خروس خواند:
خروسک پاشنهبلند میآید
و شمشیری بر شانه دارد،
میخواهد روباه را با شمشیر پاره کند
و از پوستش کلاهِ خز بدوزد.
روباهک از خانه بیا بیرون
و به حال و کار خودت ترحم کن!
همینکه روباه تهدید خروس را شنید، ترسید و گفت:
– صبر کن، خروسک تاج طلائی و ریش ابریشمی!
و خروس فریاد میزد:
– قو قولی قو، همه را پارهپاره میکنم!
و روباه با صدای زیر و چرب و نرم خواهش کرد:
– خروس جان، به من سالخورده رحم کن، بگذار پوستینم را بپوشم!
و خروس جلوی در ایستاده و فریاد میزد:
خروسک پاشنهبلند میآید
و شمشیری بر شانه دارد،
میخواهد روباه را با شمشیر پاره کند
و از پوستش کلاهِ خز بدوزد.
روباهک از خانه بیا بیرون
و به حال و کار خودت ترحم کن!
چه میشود کرد و روباه چارهای ندارد: در را چهارتاق باز کرد و بیرون جَست؛ و خروس با خرگوشک در خانهاش ساکن شد و باهم زندگی میکردند و مال و ثروت میاندوختند.
_____________________
نتیجه اخلاقی:
در این روزها که دنیا درگیر جنگ و فشار اقتصادی است، بر همگان آشکار میشود که هر کشوری برای حفظ امنیت و پیروزی بر دشمنان، نیازمند مسلح شدن به سلاحهای قوی و فنون جنگی است و تکیهبر مذاکره بهتنهایی نمیتواند ضامن امنیت باشد. چراکه دشمنان به عهد و پیمان خود وفادار نیستند و هرلحظه ممکن است پیمان خود را زیر پا بگذارند و به ما حمله کنند.
بنابراین مثل خروس قصهی ما که مسلّح به شمشیر بود، کشور ما هم باید مسلّح به انواع سلاحهای پیشرفته باشد و ارتش و سپاه و نیروی امنیتی و اطلاعاتی قوی داشته باشد تا هدف حملهی دشمنان قرار نگیرد و با لافوگزاف و سخنرانی و مذاکره نمیشود بر دشمن پیروز شد. (مدیر سایت)