کتاب داستان کودکانه
تام و جری
و برادرزادۀ شکمو
تصویرگر: یلدا مَمَقانی
بنام خدا
یک روز جِری، موش قهوهای کوچولو در اتاقش نشسته بود که صدای در به گوشش خورد. در را که باز کرد، برادرزادهاش را دید. برادرزاده که اسمش «پانی» بود، نامهای از طرف پدر و مادرش به همراه داشت. در نامه نوشته شده بود پانی برای مدتی پیش جری خواهد ماند و ضمناً از جری خواسته بودند برای پانی غذای زیادی تهیه کند. چون او خیلی شکمو بود و اینطور به نظر میرسید که هیچوقت سیر نمیشود.
جری هیچ غذایی در خانه نداشت و نمیدانست چگونه میتواند شکم برادرزادهاش را سیر کند. تا اینکه فکری به سرش زد. تصمیم گرفت کاسۀ شیر تام، گربۀ خاکستری را به او بدهد؛ بنابراین آن دو خیلی آهسته و بااحتیاط به کاسۀ شیر نزدیک شدند. تام به خواب عمیقی فرورفته بود. همینکه پانی کاسۀ شیر را دید در یک چشم بر هم زدن تمام آن را سَر کشید.
ولی پانی به این آسانی سیر نمیشد. پس جری مجبور شد او را به سر میز غذایی ببرد که صاحبخانه برای مهمانهایش چیده بود. پانی با دیدن خوراکیهای مختلف، خیلی هیجانزده شد و بدون اینکه صبر کند تا جری هم بیاید، بهطرف چند تا از غذاها رفت و از هرکدام دو سه تا گاز زد و خورد. بعد هم بدون توجه و از روی حواسپرتی یکی از شمعهای سر میز را گاز زد.
این کار پانی باعث شد تا شمع بیفتد و محکم توی سر جری بخورد. جری که خیلی عصبانی شده بود، دیگر نتوانست تحمل کند و حسابی دادوفریاد به راه انداخت. او به پانی تذکر داد که پدر و مادرش او را به دست جری سپردهاند و پانی نباید با شیطنتهایش جری را به دردسر بیندازد. تازه از همه مهمتر اینکه اگر پانی سروصدا میکرد، ممکن بود تام بیدار شود و مزاحم آنها شود.
ولی بالاخره پانی کار خودش را کرد و آنقدر سروصدا راه انداخت تا اینکه تام بیدار شد و آمد سراغ پانی. تام که خیلی از پانی قوییتر بود، بهراحتی با نگهداشتن دُم پانی، نمیگذاشت او حرکت کند. پانی که خیلی ترسیده بود با جیغ و فریاد از جری کمک میخواست؛ اما تا جری برسد و به او کمک کند، تام با بدجنسی به پانی میخندید و اصلاً قصد نداشت او را رها کند.
جری بهسرعت به کمک پانی آمد. تام وقتی دید جری دارد به طرفش میآید پانی را رها کرد و بهطرف جری رفت. گربۀ خاکستری که آن روز خیلی عصبانی بود، همینکه به جری رسید با یک ضربۀ محکم، موش قهوهای را به زمین انداخت. جریِ بیچاره بیحال روی زمین افتاده بود. پانی که وضع را اینطوری دید تمام شجاعتش را جمع کرد و یک چنگال را برداشت و محکم به پای تام فروکرد! تام از شدت درد رنگ صورتش عوض شد!
تام دیگر نمیدانست به کدام طرف حمله کند، جری را کتک بزند یا پانی را بگیرد. بالاخره تصمیم خودش را گرفت. اول چنگالی را که به پایش فرو رفته بود بیرون آورد. البته این کار خیلی سخت و دردناک بود. بعد هم پانی را گرفت و با عصبانیت گفت: «موش کوچولو فکر کردی میتوانی مرا اذیت کنی؟»
بعد تام اضافه کرد: «همینالان تو را توی این سوپ داغ میاندازم و بعد تو و سوپ، هر دو را باهم میخورم!» پانی از ترس زبانش بند آمده بود و هیچی نمیگفت. تام با بیرحمی، پانی را بهطرف بشقاب پر از سوپ داغ پرتاب کرد. جری باعجله قاشقی برداشت و پانی را قبل از اینکه به سوپ داغ برسد، گرفت.
پانی فکر میکرد همۀ این کارها یکجور بازی است و تام و جری میخواهند او را سرگرم کنند. ولی اینطور نبود! و تام و جری واقعاً باهم دعوا میکردند. درحالیکه زدوخورد میان تام و جری ادامه داشت، پانی بهطرف ظرف میوه رفت، یک پرتقال بزرگ برداشت و سعی کرد آن را بخورد، اما نمیتوانست. چون پرتقالی که برداشته بود، حداقل دو برابر از خودش بزرگتر بود!
جری که دیگر از زورگویی و اذیتهای تام طاقتش تمام شده بود، تصمیم گرفت درس خوبی به تام بدهد و او را حسابی تنبیه کند. پس یک شمعِ بلند را روشن کرد و در یک فرصت مناسب آن را روی دم تام کوبید! تام اول کمی به شمع نگاه کرد و باور نمیکرد که جری توانسته باشد چنین کاری بکند. ولی بعد که دمش شروع به سوختن کرد با دادوفریاد پا به فرار گذاشت.
در آخر، وقتی هرکدام خسته و زخمی به گوشهای افتادند، فهمیدند که همۀ این دعواها کار بیهودهای است و بهتر است باهم دوست باشند. پس همگی کنار هم نشستند تا مرغ بزرگی را که روی میز قرار داشت بخورند؛ اما در یک چشم بر هم زدن، پانی مرغ را بلعید و فقط استخوانهایش را به جا گذاشت. تام و جری با تعجب به این کار پانی نگاه میکردند و به این موضوع فکر میکردند که چطور پانی توانست این کار را بکند!
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)