کتاب داستان نوجوانه محرّم (9)

کتاب داستان نوجوانه: محرّم || داستان تعزیه

کتاب داستان نوجوانه

محرّم

نوشته و نقاشی: سید حبیب اله لِزگی
چاپ: دی‌ماه 1358

به نام خدا

1

صدای طبل و شیپور از طرف میدانچۀ «مزار خواجه روشنایی» به گوش می‌رسید. از قرار معلوم، دستۀ «تعزیه‌خوان‌ها» به شهر آمده بودند. روی «مزار» هیاهوی عجیبی به پا شده بود:

صدای مردم، بچه‌ها، طبل و شیپور و خیلی چیزهای دیگر به هم آمیخته و فضای درهم‌وبرهمی ایجاد می‌کرد. لباس‌های قرمز و سبز و کلاه‌خود و زره و سپر و نیزه نظر همه را جلب کرده بود. از دسته فقط دو نفر روی مزار مانده بودند و بقیۀ گروه مشغول پوشیدن لباس جنگی در «تکیۀ» نزدیک بودند.

2

آن روز صبح، پسرک در مورد ماه «محرم» از پدرش پرسیده بود.

پدرش گفت:

– در ماه محرم همه لباس سیاه می‌پوشند. در شهر دسته‌های سینه‌زنی و زنجیرزنی به راه می‌افتد. گاهی گروه «تعزیه» و «شبیه» می‌آیند. ناهار در مساجد و «تکیه» ها، «حلیم» می‌دهند. آن روز مردم در خیابان‌ها به عزاداری می‌پردازند. هر کس به کاری مشغول می‌شود.

کتاب داستان نوجوانه: محرّم || داستان تعزیه 1

پسرک گفت:

– من چکار باید بکنم؟

پدرش که انگار چیزی به یادش آمده بود گفت:

– ما نذر کرده‌ایم، تو در روز عاشورا، به مردم آب بدهی …

پسرک به شوق آمد:

– خیلی خوب است …

مادرش گفت:

– حالا عجله نکن، بگذار آن روز برسد.

3

پسرک در گوشۀ «میدانچه» روی زمین، جلو همه مردم، نشسته بود. بازیگران شروع کردند. شعر می‌خواندند، طبل و شیپور می‌زدند. پسرک از شعرها چیزی نمی‌فهمید. دلش می‌خواست زودتر جنگ بشود و او ببیند که چگونه می‌جنگند.

«قرمزپوش» به میدان آمد. همین‌طور که شعر می‌خواند، دور میدان می‌چرخید. مقابل «سبزپوش» ایستاد. سپرهایشان را به هم زدند. صدای برخورد سپرها و شمشیرها، بچه‌ها را نیم‌خیز کرد.

پسرک به هیجان آمد. کلاه‌خودها و زره‌ها زیر آفتاب برق می‌زدند. «سبزپوش» به‌زانو درآمد.

کتاب داستان نوجوانه: محرّم || داستان تعزیه 2

صدای گریۀ زن‌ها بلند شد. «قرمز پوش» روی سینۀ او نشست. پسرک ناراحت شد. بچه‌ها فریاد زدند. مردم به هیجان آمدند.

«سبزپوش» کشته شد. جسد او روی زمین افتاده بود. از طرف دیگر میدان مردی که لباس زنانه پوشیده بود شروع به نوحه خواندن کرد. زنان بلندتر گریه می‌کردند! مردها دست‌هایشان را روی صورت گرفته بودند. غم عجیبی بر دل پسرک افتاده بود. مردی که لباس زنانه پوشیده بود خیلی سوزناک می‌خواند.

صدای طبل و شیپور بلند شد. کسی که شیپور می‌زد به وسط میدان آمد. سپر سبزپوش را که روی زمین افتاده بود برداشت. آن را جلو مردم گرفت. مردم در آن پول می‌ریختند.

4

شب، سَرِ شام، حواس پسرک به‌جا نبود. پدر و مادر از چیزهای زیاد و مختلفی حرف می‌زدند. پسرک آن‌ها را نمی‌فهمید. همه‌اش به فکر «سبزپوشی» بود که روی زمین، خسته و تنها و مجروح، افتاده بود و کسی به او کمک نمی‌کرد.

کتاب داستان نوجوانه: محرّم || داستان تعزیه 3

ناگهان از پدرش پرسید:

– چرا «امام حسین» کشته شد؟

پدرش یکه خورد:

– چی؟ «امام حسین»؟ چرا این سؤال را می‌کنی؟

مادرش گفت:

– امروز روی مزار «شبیه» دیده.

پدرش فکری کرد و گفت:

– به خاطر «حقیقت».

اما … پسرک پرسید:

– پس چرا مردم کمکش نکردند؟

پدرش گفت:

– مردم را زرق‌وبرق زندگی و ترسِ از دست دادن جان، کور کرده بود. آن‌ها به «حقیقت» پشت کردند و از سَرِ حرف خودشان گذشتند.

پسرک پرسید:

– آیا «امام» این‌ها را نمی‌دانست؟

پدرش گفت:

– چرا می‌دانست؛ اما انسان نباید به «حقیقت» پشت کند.

پسرک دوباره پرسید:

– حقیقت چیست؟

– اینکه به مردم ظلم نشود. همه راحت و بدون ترس زندگی کنند. به همه‌چیز برسند. عده‌ای گرسنه و عده‌ای خیلی سیر نباشند.

پسرک معنی این حرف را نفهمید. فکری کرد و پرسید:

– اگر شما جای او می‌بودید خود را به کشتن می‌دادید؟ و آن‌طور تنها و خسته و مجروح، تنها روی زمین می‌افتادید؟

پدرش از این سؤال تعجب کرد و ماتش برد:

– نمی‌دانم! راستش در این مورد فکر نکرده‌ام. جوابش خیلی مشکل است.

5

روز بعد، دوباره «شبیه» برگزار شد.

این بار، «قرمزپوش» جلو «سبزپوش» را گرفته بود و نمی‌گذاشت که برود. سبزپوش و قرمزپوش که با زره و کلاه‌خود و سپر و شمشیر بودند، بازهم شعر خواندند. باز جنگ کردند. شیپور و طبل به صدا درآمد. گاهی مردم به فکر فرومی‌رفتند. گاهی گریه می‌کردند. سرانجام «قرمز پوش» از کارش پشیمان شد. طبل و شیپور به صدا درآمد.

کتاب داستان نوجوانه: محرّم || داستان تعزیه 4

«قرمز پوش» به جنگ «قرمزپوش» های دیگر رفت. آن‌ها چند نفر بودند. قرمزپوش را کشتند. وقتی‌که جسد او روی زمین افتاد، بچه‌ها دوباره نیم‌خیز شده بودند. زن‌ها بلندبلند گریه می‌کردند و مردها دست‌هایشان را جلو صورت گرفتند. «سبزپوش» آمد و کنار جسد ایستاد و شعر خواند. کسی که شیپور می‌زد به وسط میدان آمد. سپرِ قرمزپوشی را که افتاده بود برداشت. جلو مردم گرفت. مردم در آن پول می‌ریختند.

کتاب داستان نوجوانه: محرّم || داستان تعزیه 5

6

فردا صبح، پسرک، با صدای بلندِ نمازخواندن پدر، چشمانش را باز کرد. شنید که مادرش می‌گوید:

– مگر امروز نمی‌خواهی به مردم آب بدهی.

پسرک نیم‌خیز شد.

– چه در خواب می‌دیدی؟

پسرک رو برگرداند و گفت:

– هیچ.

مادرش پرسید:

– شنیدم که دنبال کسی می‌گشتی؟

– نه، دیگر منصرف شدم.

7

پسرک لباس مشکی پوشیده بود. مَشک آبی را که مادرش تهیه کرده بود به دوش گرفت و با لیوانی در دست به خیابان رفت.

شهر شلوغ بود.

جلو بازار، مردی «عَلَمات» بزرگی را روی شانه‌اش گرفته بود. عده‌ای به او کمک می‌کردند. میدان کوچکی بین مردم باز شد. مرد تنهایی با آن «علمات» بزرگ دور میدان چرخید. دهان‌ها از تعجب باز مانده بود. پسرک کم‌کم به هیجان آمد. چند دختر در نزدیکی او پچ و پچ می‌کردند.

کتاب داستان نوجوانه: محرّم || داستان تعزیه 6

دستۀ دیگری آمد. ستون‌های بزرگی از مردان سینه‌زن و زنجیرزن تشکیل شده بود. پرچم‌های بلندی با رنگ‌های مختلف حمل می‌شد. جلو دسته، گروه موزیک با فلوت و طبل و سنج آهنگ غمگینی می‌زدند. روی گاری، مردی که در پوست شیر رفته بود بر سر خود کاه و خاک می‌ریخت. مردی با دوربین به اطراف نگاه می‌کرد و روی اسبی، کجاوه‌ای با چند زن و بچه، سوار کرده بودند. جلو همه تابوتی را که روی آن لباس جنگ، زره، کلاه‌خود و شمشیر و سپر بود، می‌آوردند.

کتاب داستان نوجوانه: محرّم || داستان تعزیه 7

دسته‌های دیگری هم آمدند و هوا کم‌کم گرم شد. آخرین دسته به‌سرعت گذشتند. ظهر شده بود. یکی دست پسرک را گرفت. مادرش بود:

– تو که آب‌ها را تقسیم نکرده‌ای؟

پسرک یادش رفته بود به مردم آب بدهد.

8

فردا، سر کلاس از معلم پرسید:

– چرا باید روز عاشورا به مردم آب داد؟

معلم تعجب کرد. گفت:

– چطور، مگه؟

پسرک گفت:

– هیچی، همین‌طوری.

– خوب برای اینکه مردم خسته می‌شوند و تشنه هستند.

پسر ک فکری کرد و گفت:

– چرا خودشان آب نمی‌خورند؟

معلم عصبانی شد:

– مگر کس دیگری به‌جای آن‌ها آب می‌خورد. حرف‌های مهم‌تری داریم.

تکلیف امروز …

پسرک ناراحت شد. سرش را به زیر انداخت و ساکت ماند.

9

چند سال گذشت. پسرک بزرگ‌تر شد؛ اما هر چه انتظار کشید دیگر دستۀ «تعزیه‌خوان‌ها» به شهر نیامدند. ماه محرم هم به پرشکوهی سال‌های قبل برگزار نشد و اصلاً برنامه‌های نمایش نداشت.

پسرک از همه سراغ شبیه‌خوان‌ها را می‌گرفت؛ اما هیچ‌کس خبر نداشت.

پسرک اندیشید:

– باید آن‌ها را پیدا کنم.

دلش لک زده بود که دوباره آن کلاه‌خودها، زره‌ها، لباس‌های رنگی، نیزه و شمشیرها و آن‌همه شکوه و جَبَروت را ببیند.

یک‌بار دسته‌ای از تلویزیون، «شبیه» درآوردند؛ اما به دلش نچسبید. آن‌ها خیلی مصنوعی بازی می‌کردند و روح نداشتند. تنها چند تصویر بودند. مردم آنجا نبودند و همهمه‌ای نبود. دیگر هم آن برنامه و نظیر آن تکرار نشد.

10

بالاخره پسرک مرد بزرگی شد. شغل معلمی را انتخاب کرد. در روستاهای دور به بچه‌های دهاتی چیز یاد داد.

حرف‌های زیادی گفت. سئول‌های زیادی را جواب داد و خود، چیزهای زیادی را فهمید و یاد گرفت؛ اما هنوز هم دنبال دسته‌ای می‌گشت که سال‌های پیش شهر به شهر می‌رفتند و «شبیه» درمی‌آوردند.

کتاب داستان نوجوانه: محرّم || داستان تعزیه 8

روزی یکی از معلم‌ها که به روستاهای زیادی رفته بود نشانی یک دسته از آن‌ها را گفت و گفت که آن‌ها سالی یک‌بار، روز عاشورا تعزیه می‌خوانند. معلم ما، همان روز بار سفر را به آن دِه، بست.

11

عدۀ زیادی از مردم، در میدان بزرگ ده جمع شده بودند، صدای طبل و شیپور با سروصدای مردم قاتى شد و معلم ما را، به دنیای کودکی برد. سبزپوش‌ها و قرمزپوش ها آمدند و جنگیدند. صدای برخورد سپرها و نیزه‌ها بلند شد. زره‌ها و کلاه‌خودها زیر آفتاب برق می‌زدند.

سبزپوش و قرمز پوش گلاویز شدند. عاقبت قرمزپوش روی سینۀ سبزپوش نشست. زنان گریه می‌کردند. مردها دست‌هایشان را جلو صورت گرفته بودند. بچه‌ها جلو مردم نیم‌خیز و متعجب به صحنه نگاه می‌کردند.

معلم نمی‌دانست چکار کند!

12

فردا صبح پسرکی از میان دانش آموزان کلاس پرسید:

– چرا امام حسین کشته شد؟

معلم لبخند زد و گفت:

– به خاطر حقیقت.

پسرک پرسید:

– حقیقت چیست؟

معلم فکری کرد و گفت:

– حقیقت، زمان و مکان نمی‌شناسد؛ مانند بهشت، به حد کمال رسیدن است.

پسرک معنی این حرف را نفهمید …

the-end-98-epubfa.ir

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *