کتاب داستان نوجوانه
آتش و دریا
من پاسدار میهنم هستم!
مترجم: محسن چینیفروشان
تصویرگر: جولی داونینگ
به نام خدا
سانگهی با پدر و مادرش در دهکدۀ زیبایی در کنار دریا زندگی میکردند. یک روز پدر سانگهی به او گفت: «سانگهی، میدانی ما در یک دهکدۀ مهم زندگی میکنیم؟»
سانگهی نگاهی به اطراف انداخت. چند کلبۀ چوبی، تعدادی گاو و مرغ و خروس و چندتایی هم سگ دیده میشدند. با خودش فکر کرد: «اینها که چیزی نیستند، پس چرا دهکدۀ ما مهم است؟»
سانگهی در این فکر بود که پدر ادامه داد: «سانگهی ، دهکدۀ ما بخش کوچکی از کشور بزرگمان است. اینجا شبیه یک اژدهاست و آن تپههای روبهرو هم مثل برآمدگیهای پشت اژدهاست. اولین قله، درست روبهروی دریاست و آخرین قله هم روبهروی قصر حاکم قرار دارد. کوههای دهکده ما، اولین کوههای رو به دشمن و آتش ما هم اولین آتش است!»
هرروز قبل از غروب آفتاب، پدر سانگهی ظرف مسی کوچکش را برمیداشت و آن را پر از زغال نیمسوز میکرد. انبر را هم برمیداشت و بهطرف قله به راه میافتاد.
به قله که میرسید، چوبهای خشک را از اطراف جمع میکرد و با زغالها آتش بزرگی روشن میکرد تا نگهبان دهکدۀ بعدی آن آتش را ببیند و او هم آتش بزرگی برای دهکدۀ بعدی روشن کند.
آتش، روی برآمدگیهای اژدها و قله به قله جلو میرفت تا در آخرین قله و روبهروی قصر حاکم، آخرین آتش روشن شود.
زمانی که حاکم آتش را میدید؛ مطمئن میشد که همهچیز روبهراه است و مشکلی پیش نیامده است.
یک روز، سانگهی از پدرش پرسید: «چرا شما هرروز از کوه بالا میروید؟»
پدر، درحالیکه بهطرف دریا اشاره میکرد، گفت: «آنجا را ببین! اگر قرار باشد دشمنی به ما حمله کند، از طرف دریا خواهد آمد و اگر روزی ما کشتی دشمن را ببینیم، من آن روز آتش روشن نخواهم کرد و نگهبان بعدی هم آتش خود را روشن نمیکند و همینطور بعدی و بعدی … آنوقت حاکم، آتشی نخواهد دید و میفهمد که مشکلی برای سرزمینمان پیش آمده است. در این صورت، حاکم، سربازان را برای دفاع از سرزمینمان و جنگ با دشمنان به اینجا خواهد فرستاد.»
سانگهی با دقت به حرفهای پدر گوش میداد. پدر ادامه داد: «حالا سالهاست که این آتش در دهکدۀ ما روشن است. نه من، نه پدربزرگت و نه تو، هیچکدام شبی را بدون آتش نگذراندهایم و دشمن هم جرئت نکرده است به سرزمین ما حمله کند.»
سانگهی نمیدانست چرا دوست دارد حتی برای یکبار هم شده، سربازان را ببیند. مردانی شجاع، قدبلند و با سرنیزههایی که در آفتاب برق میزنند.
یک روز بعدازظهر، سانگهی، بعدازاینکه مرغ و خروسها را بهطرف لانهشان کیش داد، بهطرف رودخانه راه افتاد. نگاهی به کوه انداخت. تعجب کرد؛ چراکه آتشی روشن نشده بود
سانگهی با خودش فکر کرد: «حتماً پدرش دیرتر راه افتاده است!»
مقداری آب از رودخانه برداشت و برگشت. آن را داخل بشکه ریخت و دوباره سرش را بهطرف قله برگرداند. نه، اشتباه نمیکرد. آتش روشن نشده بود.
سانگهی نگاهش را بهطرف دریا برگرداند. مثل این بود که خورشید، جادهای روی دریا کشیده باشد.
آن دورها، یک دسته از مرغان دریایی، در آسمان دیده میشدند. روی دریا هیچچیز دیده نمیشد، نه کشتی و نه دشمن؛ ولی هنوز آتش روشن نشده بود؛
سانگهی بهطرف کلبه دوید و مادرش را صدا زد. مادر بیرون آمد و نگاهی به کوه انداخت و بعد برگشت و به دریا خیره شد.
مادر با نگرانی به سانگهی گفت: «تو باید بروی و ببینی که چه شده است! از دشمن هیچ خبری نیست و تا حالا باید آتش روشن شده باشد. زود برو برای ما خبر بیاور!»
سانگهی بهسرعت راه افتاد. راه، سخت و کوهستانی بود. سنگهای زیر پایش میلغزیدند و شاخههای درختان به صورتش میخوردند. هرچه جلوتر میرفت، راه باریکتر و سربالایی تندتر میشد. دیگر خسته شده بود و نمیتوانست جلو برود.
ناگهان، صدای عجیبی شنید. صدای نالهای از میان درختان میآمد. سانگهی ایستاد. نگاهی به اطرافش کرد و با صدای بلند فریاد کشید: «پدر! پدر! کجایی؟» و بعد صدای ضعیفی شنید که میگفت: «سانگهی ، من اینجا هستم!»
سانگهی برگشت و پدرش را دید که کناری نشسته است. بهطرف او دوید و پرسید: «چی شده؟»
پدر جواب داد: «نگران نباش، من خوبم. ولی فکر میکنم پایم پیچ خورده و شاید هم شکسته باشد. حالا نوبت توست. بلند شو و راه بیفت. باید بروی و آتش را روشن کنی!»
سانگهی ظرف و انبر را از پدرش گرفت و به راه افتاد. خسته شده بود، ولی میدانست که کار مهمی را باید انجام دهد. پاهایش را محکم بر زمین میگذاشت و جلو میرفت. با هر قدم که برمیداشت، برگهای زیر پایش خشخش صدا میکردند و او صدایی مثل: «آتش … آتش …» میشنید.
سانگهی با خستگیِ زیاد به قله رسید. نگاهی به اطراف انداخت. شب قبل، پدر بوتهها و چوبهای خشک و نوکتیز را جمع کرده بود. زانو زد و با انبر یک تکه زغال برداشت و روی چوبها انداخت. در یکلحظه، صدها جرقۀ آتش روشن شد و به اطراف ریخت، مثل تکههای جواهر!
ولی بعد، همه خاموش شدند!
سانگهی دومین تکۀ زغال را هم برداشت. در نور کمرنگ زغال، سربازان حاکم را دید که بهطرف دریا میرفتند.
با خودش فکر کرد: اگر آتش روشن نشود، حاکم، سربازانش را خواهد فرستاد، ولی وقتی آنها ببینند دشمنی حمله نکرده و خبری نبوده است؛ حتماً ناراحت میشوند. اما نه، شاید همۀ آنها هم ناراحت نشوند. شاید سربازی هم باشد که تابهحال دریا را ندیده و وقتی به اینجا برسد از دیدن دریا خوشحال شود! آنوقت او را کنار ساحل میبرم و باهم ماهی میگیریم. صدفهای روی ساحل را به او نشان میدهم و از او میخواهم که به من یاد دهد چگونه میتوانم با شمشیر بجنگم.»
آرزوهای سانگهی دورودراز بود. میخواست حتی برای یکبار هم که شده سربازان را ببیند!
با خودش فکر کرد: «سربازان که بیایند، میگویم ظرف از دستم افتاد و زغالها ریخت و خاموش شد. من هم نتوانستم آتش را روشن کنم.»
دومین تکۀ زغال هم خاموش شد. سانگهی ، نگاهی به داخل ظرف انداخت. فقط یک تکه زغال دیگر مانده بود. نمیدانست چهکار کند؟ دلش میخواست سربازان را ببیند!
از جا بلند شد. در اطراف چوبها قدم زد. برگهای خشک زیر پایش صدا میکردند. این بار صدای برگها را میشنید که مثل صدای پدرش بود و میگفتند: «سانگهی، آتش.. آتش …. آتش …»
سانگهی آخرین تکۀ زغال را برداشت و با دقت آن را میان چوبها انداخت. دودی به هوا بلند شد و برای یک لحظه به نظرش رسید که این هم خاموش خواهد شد! نمیدانست چهکار کند؛ اما ناگهان شعلۀ کوچکی زبانه کشید و چوبها کمکم آتش گرفتند!
صدای سوختن چوبها بلند شد. چوبهایی که مثل سرنیزۀ سربازان، تیز و بلند بودند!
چوبها میسوختند و شعلهها زبانه میکشیدند. سانگهی جلو آتش نشسته بود و به شعلههایی نگاه میکرد که مثل سربازان و اسبهایشان جلو میآمدند و حرکت میکردند!
صدای چکاچک شمشیرها و سرنیزهها بلند بود. سانگهی با خودش گفت: «کاش من هم یکی از آنها بودم!»
بعد از مدتی آتش خاموش شد. سانگهی صبر کرد تا خاکستر آنهم سرد شود. سپس بلند شد و مقداری چوب جمع کرد تا فردا شب، همهچیز آماده باشد. این کاری بود که پدربزرگ و پدرش همیشه انجام میدادند. و بعد بهطرف دهکده به راه افتاد.
پدر چشمبهراه بود. همینکه سانگهی را دید، با خوشحالی گفت: «ممنون پسرم! خدا را شکر! خیلی خوب بود! از همینجا روشنایی آتش را دیدم.»
سانگهی کمک کرد تا پدر بلند شود. پدر دستهایش را دور شانۀ سانگهی انداخت و باهم به راه افتادند.
پدر گفت: «وقتی به سن و سال تو بودم، خیلی دلم میخواست سربازان را ببینم و از آنها یاد بگیرم که چگونه باید جنگید؛ تا من هم سربازی باشم مثل آنها و از سرزمینمان دفاع کنم.»
سانگهی با تعجب به پدرش نگاه کرد. نفس عمیقی کشید و با خودش فکر کرد: «خدای من، پدر از کجا همهچیز را میداند؟»
میخواست سؤال کند که پدر ادامه داد: «ولی پسرم، ما نهتنها جزو سربازان سرزمینمان هستیم، بلکه در خط مقدم از کشورمان دفاع میکنیم!»
سانگهی منظور پدر را نفهمید. نگاهی به او انداخت و با تعجب پرسید: «یعنی چه؟»
پدر با مهربانی شانههای سانگهی را فشار داد و گفت: «وقتی اهالی دهکده بشنوند که یک نگهبان آتش در فامیل ما متولد شده است، خیلی خوشحال خواهند شد! تو امروز کار مهمی کردی!»
سانگهی که حالا متوجه حرفهای پدر شده بود، نمیتوانست خوشحالی خود را پنهان کند. گرمش شده بود. میخواست بدوَد و فریاد بزند که توانسته است بالای کوه برود، آتش را روشن کند و از سرزمینشان نگهبانی کند!
تا وقتی پای پدر خوب شد، سانگهی هر بعدازظهر، در غروب آفتاب، ظرف مسی را پر از زغال میکرد، انبر را برمیداشت و به راه میافتاد و از کوه بالا میرفت.
پدر هم که خوب شد، بیشتر روزها، سانگهی ، نگهبان جوانی بود که همراه پدر راه میافتاد و باهم از کوه بالا میرفتند.