کتاب داستان مصور کودکانه
رنج و گنج
نابرده رنج گنج میسر نمیشود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
به نام خدا
روزی روزگاری در گوشهای از این دنیای بزرگ، مرد کشاورزی بود که چهار پسر داشت. پسرها بزرگ شده و به سن جوانی رسیده بودند، اما بسیار تنبل بودند و هرگز در کار کشاورزی به پدر پیرشان کمک نمیکردند. آنها همیشه در خانه مینشستند میخوردند و باهم حرف میزدند و به خیال خودشان، خوش بودند.
کشاورز بیچاره، همیشه تنها روی زمینهایش کار میکرد. تنهایی شخم میزد. تنهایی بذر میپاشید و تنهایی زمینها را آبیاری میکرد.
مرد کشاورز نگران آینده پسرهایش بود. میدانست که اگر همینطور پیش برود و پسرها همینطور تنبل و بیکار بمانند، آیندهی بدی در انتظارشان است. این بود که روزی از روزها نزد پسرهایش رفت. آنها را نصیحت کرد، از بدیهای تنبلی و بیکاری برایشان گفت و آنها را تشویق کرد که به مزرعه بروند و به او کمک کنند؛ اما حرفهای او اثری نداشت و پسرها حرف پدرشان را گوش نکردند و بازهم در خانه ماندند و تنبلی کردند.
مدتها گذشت و کشاورز، پیر و بیمار شد و در بستر بیماری افتاد. او که نگران آینده پسرهایش بود. دنبال راه چارهای میگشت. ناگهان فکری به ذهنش رسید. پسرهایش را صدا زد. هر چهار پسر دور بستر پدر جمع شدند. کشاورز گفت:
«پسرهای عزیزم، میدانم که شما اهل کار و زحمت نیستید. برای همین من گنج بسیار گرانقیمتی را در زمین کشاورزی پنهان کردهام. بگردید و آن را پیدا کنید و تا آخر عمر راحت زندگی کنید. نمیخواهم این گنج به دست دیگران بیفتد.»
یکی از پسرها پرسید: «پدر جان. آن گنج را کجای زمین پنهان کردهای؟»
دیگری گفت: «بله، نشان دقیق آن را بگو تا راحت برویم و آن را از زیر خاک درآوریم.»
سومی گفت: «کاش آن را پنهان نمیکردی، میگذاشتی داخل خانه و حالا میدادی به ما.»
چهارمی گفت: «عیبی ندارد. حالا که پنهان کردهای. حداقل محل دقیقش را بگو تا آن را پیدا کنیم.»
اما پدر پیر از دنیا رفته بود و نتوانست جواب پسرها را بدهد.
بعد از مرگ پدر و خاکسپاری او، پسرها به فکر گنج افتادند. فکر کردند گنج، گرانقیمت و بسیار باارزش است و آنها میتوانند با پیدا کردن آن زندگی راحتی داشته باشند. این بود که هرکدام بیل و کلنگی برداشتند و سراغ زمینهای پدرشان رفتند و هرروز قسمتی از آن را کندند و زیرورو کردند؛ اما چون گنج پیدا نمیشد، روز بعد قسمت دیگری از زمین را میکندند و زیرورو میکردند. آنها آنقدر زمین را کندند که تمام زمینهای کشاورزی حسابی شخم زده شد.
پسرها هر چه گشتند، گنجی پیدا نکردند؛ اما زمینها که حسابی شخم خورده بود، محصول خیلی خوبی داد. درختهای میوه پر از میوههای رنگارنگ بود. پسرها میوهها را چیدند و آنها را به بازار بردند و پول خیلی زیادی گرفتند. حالا آنها به معنی حرف پدرشان رسیده بودند.
گنجی که پدر گفته بود، همین میوههای آبدار و رسیده بود که آنها را پولدار و ثروتمند کرده بود.
(این نوشته در تاریخ 21 جولای 2022 بروزرسانی شد.)