کتاب داستان آموزنده قدیمی: کره خر لجباز / تا نباشد چوب تر، فرمان نبرد گاو خر 1

کتاب داستان آموزنده قدیمی: کره خر لجباز / تا نباشد چوب تر، فرمان نبرد گاو خر

کتاب داستان آموزنده قدیمی کره خر لجباز

کتاب داستان آموزنده قدیمی

کره خر لجباز

تا نباشد چوب تر، فرمان نبرد گاو خر

ـ زیر نظر: شین پرتو
ـ نشر: مزدا
ـ چاپ: 1348

به نام خدا

آن روز که سعید با پدر و مادر و خواهر کوچکش به «افجه» وارد شدند دختر و پسری را دیدند که هر یک بر کره‌خری سوار بودند و از صحرا به ده برمی‌گشتند.

پسرک دست راستش را بلند کرده و خندان بود و خرش را هی می‌کرد که بدود. خواهرش نیز می‌خندید و بسیار خوشحال بودند و سگشان پیشاپیش آن‌ها می‌دوید. او هم خوشحال بود.

سعید به پدرش آقای «مهین» گفت:

– «باباجان یک کره‌خر هم برای ما بخر تا روزها با زهره خرسواری و بازی کنم.»

زهره خواهر کوچک سعید بود. پدرش گفت:

– «بسیار خوب، برایتان می‌خرم.»

باباجان یک کره‌خر هم برای ما بخر تا روزها با زهره خرسواری و بازی کنم

آقای مهین در منزل «مشهدی حسین» وارد شده بود. مشهدی حسین دهقان بود و سه اتاق و یک باغ بزرگ به آقای مهین اجاره داده بود.

روز بعد، آقای مهین، مشهدی حسین را صدا کرد و گفت:

– «بچه‌ها دلشان می‌خواهد برایشان یک کره‌خر، خریداری کنم که تا اینجا هستند با او بازی کنند. خواهش می‌کنم ببینید در این نزدیکی‌ها اگر کسی کره‌خری برای فروش دارد به من خبر بدهید که بخرم.»

مشهدی حسین گفت:

– «من خودم یک «کره‌خر» دارم که شیطان است و مرا خیلی اذیت می‌کند.»

سعید که به حرف آن‌ها گوش می‌داد گفت:

– «مشهدی حسین، ما در باغ شما هنوز کره‌خری ندیده‌ایم. آیا کره‌خر شما در جای دیگر است؟»

مشهدی حسین خندید و گفت:

– «نه عزیزم، او همین‌جا است … مگر شما او را ندیده‌اید؟»

آقای مهین گفت: «نه، ندیده‌ایم.»

مشهدی حسین باز خندید و گفت:

– «پسرم را می‌گویم، مقصودم پسرم (تقی) است. او کره‌خر احمق و لج‌بازی است…»

سعید و پدرش خندیدند. آقای مهین پرسید:

– «آیا شما از تقی ناراضی هستید؟»

– «بله. خیلی ناراضی هستم. درس نمی‌خواند، کار نمی‌کند، بددهن است، با مادرش لج‌بازی می‌کند، حرف‌های مرا نمی‌شنود، خیلی پسر بدی شده است، می‌ترسم آخرش حمال بشود.»

آقای مهین گفت:

– «تقی بچه است. حالا کم‌کم بزرگ می‌شود و پسر خوب و حرف‌شنوی خواهد شد.»

و بعد گفت:

– «غصه نخور مشهدی حسین، من او را نصیحت می‌کنم و امیدوارم در این یکی دو ماه که ما اینجا هستیم، پندهای مرا بپذیرد و اخلاقش عوض شود.»

مشهدی حسین خوشحال شد و گفت:

– «از لطف شما همیشه ممنون خواهم بود.»

زهره پرسید:

– «خوب مشهدی حسین، کی برای ما یک کره‌خر می‌خری؟»

مشهدی حسین گفت: «همین فردا به یکی از آبادی‌ها می‌روم و برایتان خواهم خرید.»

سعید گفت:

– «مشهدی حسین، خواهش می‌کنم یک گاری هم بخرید که خر را به گاری ببندیم و همه باهم سوار بشویم و گردش برویم.»

مشهدی حسین گفت:

– «ما خودمان اینجا یک گاری داریم. آن را در اختیار شما می‌گذارم.»

بچه‌ها شاد شدند.

روز بعد سعید و زهره از مادرشان پول گرفتند که بروند میوه بخرند.

وقتی از کوچه‌باغ‌ها عبور می‌کردند، دو دختر جوان را دیدند که خری داشتند. پیراهنشان سپید بود و خال‌های آبی‌رنگ داشت. یکی از جلو افسار خر را گرفته بود و می‌کشید و یکی از عقب، دست‌هایش را روی گُرده‌ی خر گذاشته بود و او را هل می‌داد که حرکت کند و پیش برود؛ اما خر لج کرده بود و نمی‌رفت.

دو دختر جوان را دیدند که خری داشتند.

سعید گفت:

– «عجب خر سمج و سرسختی است! ببین دو دختر جوان نمی‌توانند او را ببرند.»

زهره گفت:

– «شاید او را اذیت کرده‌اند.»

و بعد افزود:

– «ان‌شاءالله کره‌خری که برای ما می‌خرند این‌جور سمج و لج‌باز نباشد.»

مشهدی حسین چوب‌دستی‌اش را برداشت و به آبادی‌های نزدیک رفت که برای سعید و زهره یک کره‌خر بخرد. نزدیک قهوه‌خانه رسید و چون خسته شده بود داخل شد که کمی استراحت کند و چای بخورد. وقتی بیرون آمد، دم در قهوه‌خانه، یک ماشین «جیپ» ایستاده دید. دو الاغ بی پالان و شیطان، روپوش جیپ را با دندان‌هایشان کنده بودند و تیکه تیکه می‌کردند. صاحب جیپ برای استراحت، در قهوه‌خانه بود و مشهدی حسین زود رفت و او را خبر کرد که بیاید و ببیند الاغ‌های شیطان، چه کار زشتی کرده‌اند؛ اما کار از کار گذشته بود. روپوش دیگر به درد نمی‌خورد.

دو الاغ بی پالان و شیطان، روپوش جیپ را با دندان‌هایشان کنده بودند و تیکه تیکه می‌کردند

مشهدی حسین در راه به جوانی برخورد که کره‌خری داشت و از او پرسید که آیا آن را می‌فروشد یا نه. آن جوان فروشنده بود و مشهدی حسین کره را به قیمت بیست‌وپنج تومان خرید و زود به افجه برگشت. بچه‌ها از دیدن کره‌خر بسیار شاد شدند و دور او را گرفتند.

اول گفتند که باید روی آن اسمی بگذاریم و هر کس چیزی گفت. زهره پیشنهاد کرد که او را «جَستی» بنامند. با پیشنهاد زهره موافقت شد آن کره‌خر را «جستی» نامیدند.

جَستی، حیوانی باهوش و زرنگ، اما خیلی بازیگوش و شیطان بود. چشمش که به بچه‌ها می‌افتاد، شروع می‌کرد به جست‌وخیز کردن. در باغ از این‌طرف به آن‌طرف می‌دوید و می‌نمود* که خیلی خوشحال و خوشبخت است.

______________________
* یعنی: به نظر می‌رسید

جستی، رقص و بازی را دوست می‌داشت. وقتی بچه‌ها صفحه می‌گذاشتند و یا رادیو، آهنگ رقصی می‌نواخت، بچه‌ها که به هوای آهنگ می‌رقصیدند، جستی هم به خودش حرکتی می‌داد و می‌رقصید. از رقص خنده‌آور جستی، بچه‌ها متعجب می‌شدند!

جستی، گل‌ها و گیاهان باغ را می‌خورد. خیارها و کدوها و هندوانه‌هایی را که مشهدی حسین کاشته بود می‌خورد. بیچاره مشهدی حسین به خاطر بچه‌ها چیزی نمی‌گفت. سعید برای جستی کاه می‌آورد و صدا می‌کرد: – «جستی، جستی، بیا کاه بخور …»

جستی جلو می‌آمد. پوزه‌اش را به کاه می‌زد و نمی‌خورد. بعد، برمی‌گشت و به‌طرف جالیز می‌رفت.

روز بعد، هنگامی‌که جستی می‌خواست برود از استخر آب بخورد، زُهره یک سطل به گردن او بست. می‌خواست ببیند جستی کار بلد است یا نه و بعدازآنکه آب خورد، آیا می‌تواند سطل را پر آب کند و با خود بیاورد؟ اما جستی گردنش را آن‌قدر تکان داد تا سطل از گردنش به زمین افتاد و بعد رفت و آب خورد!

دو روز بعد، بچه‌های باغ همسایه به نزد سعید و زهره آمدند تا با آن‌ها بازی کنند و جستی را ببینند. سعید حلقه‌ای از شاخ و برگ‌ها درست کرد و به گردن جستی بست. جستی خوشحال بود و به صدای موسیقی رادیوی کوچک، شروع کرد به رقصیدن. بچه‌ها با حیرت به او نگاه می‌کردند و سعید دست می‌زد.

جستی خوشحال بود و به صدای موسیقی رادیوی کوچک، شروع کرد به رقصیدن

چند لحظه بعد، تقی پسر مشهدی حسین آمد و به سعید گفت:

– «می‌دانی سعید، من یک فکر خوبی کرده‌ام.»

سعید پرسید:

– «چه فکر خوبی کرده‌ای؟»

تقی جواب داد:

– «مادرم، چند سبد تره‌بار و میوه به من داده است که به منزل خاله‌ام ببرم. اجازه بده جستی را به گاری ببندم و سبدها را روی آن بگذارم. همه باهم پیاده می‌رویم. پس‌ازآن همه روی گاری سوار می‌شویم و زود برمی‌گردیم.»

سعید قبول کرد. آنگاه تقی گاری را آورد و جستی را به گاری بست. سبدها را روی گاری قرار داد و هنگامی‌که می‌خواست افسار جستی را بکشد، ناگهان کره‌خر شیطان سر دو پا بلند شد. دست‌هایش را به هوا کرد، گاری و سبدها کج شدند. میوه‌ها و سبزی‌ها به زمین ریخت.

ناگهان کره‌خر شیطان سر دو پا بلند شد. دست‌هایش را به هوا کرد، گاری و سبدها کج شدند. میوه‌ها و سبزی‌ها به زمین ریخت

نزدیک بود جستی به بچه‌ها لگد بزند. سعید از ترس به زمین افتاد و پاهایش درد گرفت. زُهره از ترس جیغ کشید!

مشهدی حسین که پایین باغ، جالیز را آب می‌داد، به صدای بچه‌ها دوید ببیند که چه شده است. پس‌ازآن که فهمید، تقی کار بدی کرده و بی‌اجازه جستی را به گاری بسته است، یک سیلی به صورت او زد و گفت:

– «آخر پسر تو چه قدر شیطان هستی!»

تقی شروع کرد به گریه کردن.

آخر پسر تو چه قدر شیطان هستی

زهره و سعید آن شب ناراحت بودند. پدرشان پرسید:

– «بچه‌ها چه‌تان شده؟ مگر کسل هستید؟»

زهره گفت:

– «نه پدر جان، کسل نیستیم، از دست این جستی بدذات اوقاتمان تلخ است.»

آقای مهین پرسید:

– «مگر چه شده است؟»

زهره گفت:

– «باباجان ما نمی‌توانیم با جستی بازی کنیم. خیلی تنبل است و به درد ما نمی‌خورد.»

سعید هم گفت:

– «آره پدر جان. جستی کاه نمی‌خورد، همه‌ی گل‌ها و سبزی‌های مشهدی حسین را می‌خورد و نمی‌گذارد که گاری را به او ببندیم … امروز وقتی تقی گاری را به جستی بست، ناراحت شد، گاری را کج کرد و می‌خواست به ما لگد بزند…»

زهره گفت:

– «واقعاً که کره‌خر بی‌تربیتی است … مشهدی حسینِ بیچاره از دست او عاجز شده. هر چه در باغچه‌ها میوه است می‌خورد.»

سعید گفت: «آری پدر جان، زهره راست می‌گوید. مثل این است که جستی خیال می‌کند در طویله‌ی بزرگان به دنیا آمده و حالا به‌جای کاه، میوه و کاهو و خیار می‌خواهد بخورد. تمام کاهو و خیار و تره‌بار مشهدی حسین را خورده است، بیچاره پیرمرد، خیلی ضرر می‌کشد!»

آقای مهین کمی فکر کرد و گفت:

– «بچه‌ها گوش بدهید.»

بچه‌ها گوش دادند.

آقای مهین گفت:

– «خوب بچه‌های من، شما خوب می‌دانید که اگر تنبیه نباشد انسان نمی‌تواند خوب تربیت بشود.»

زهره گفت: «البته پدر جان»

پس رویش را به سعید کرد و پرسید:

– «عقیده‌ی تو چیست سعید؟»

سعید پاسخ داد:

– «من با خواهرم هم‌عقیده‌ام. می‌دانم که آقای مدیر ما، در دبستان، بچه‌های بی‌ادب و تنبل را تنبیه می‌کند.»

پدرش گفت:

– «حیوانات هم اگر بد و تربیت‌نشده‌اند، بایستی تنبیه شوند تا خوب بار بیایند و تربیت بشوند تا انسان بتواند از آن‌ها نگهداری و استفاده کند.»

زهره گفت:

– «پس جستی باید تنبیه شود.»

سعید گفت:

– «زهره راست می‌گوید.»

آقای مهین سرش را تکان داد و گفت:

– «من به‌زودی جستی را تنبیه می‌کنم.»

سعید پرسید:

– «پدر جان، چگونه می‌خواهی جستی را تنبیه کنی؟»

آقای مهین گفت:

– «شما کار نداشته باشید. فقط سه روز صبر کنید و ببینید جستی چگونه رام می‌شود … هم کاه خواهد خورد و هم آب خواهد آورد؛ و بعد، شما می‌توانید گاری را به او ببندید و با او به گردش بروید.»

سعید و زهره خوشحال شدند.

فردای آن روز، آقای مهین جستی را در طویله حبس کرد. در را به رویش بست. در آخر، برایش کاه نریخت. سطل آب هم برایش نگذاشت.

بیچاره جستی، دو روز و دو شب گرسنه و تشنه در تاریکی ماند.

در به رویش بسته بود. نمی‌توانست به باغ برود و جست‌وخیز و شیطانی کند. هر چه دم درآمد و سرش را به در زد در باز نشد. ناله کرد، یعنی که گرسنه و تشنه است، کسی به او محل نگذاشت.

جستی بسیار گرسنه بود و تشنه شده بود و در طویله زندانی بود.

روز سوم آقای مهین بچه‌ها را صدا کرد که بیایند و تماشا کنند.

یک سطل پر از کاه کرد و درِ طویله را گشود و با بچه‌ها وارد شدند.

جستی به‌طرف آن‌ها آمد و می‌خواست از در خارج شود. آقای مهین نگذاشت و کاه‌ها را جلویش ریخت. جستی که خیلی گرسنه بود به خوردن کاه‌ها شروع کرد… هرچه کاه بود با شتاب خورد و تشنه‌اش شده بود.

جستی که خیلی گرسنه بود به خوردن کاه‌ها شروع کرد

سپس آقای مهین سطل خالی را به گردن جستی انداخت و سفت بست. درِ طویله را باز کرد. جستی بیرون دوید و به‌طرف استخر رفت. سرش را در استخر آب فروکرد و تا توانست آب خورد …

در حینی که جستی مشغول آب خوردن بود، سطل پر از آب شد.

و بعد از چند دقیقه که جستی سیراب و راحت شده بود به‌طرف آن‌ها آمد. سطل، پر از آب شده بود.

آقای مهین دستی به گردن کره‌خر کشید و او را نوازش کرد و گفت:

– «هان … حیوان بیچاره! حالا تربیت شدی!»

و بعد رویش را به بچه‌ها کرده و گفت:

– «می‌بینید بچه‌های من، جستی هم کاه خورد و هم آب آورد… او تنبیه شده است و بعدازاین وظیفه‌ی خود را خوب می‌داند.»

در این وقت مشهدی حسین به نزدیک آن‌ها آمد و از این‌که می‌دید جستی، مظلوم و باادب شده است تعجب کرد و پرسید:

– «عجیب است! می‌بینم که جستی ناقلا، مظلوم شده و سطل آبی هم آورده است.»

آقای مهین گفت:

– «بلی مشهدی حسین، جستی تنبیه شده است. او حالا هم کاه می‌خورد و هم آب می‌آورد.»

و بعد تعریف کرد که چگونه جستی را تنبیه کرده است.

پیرمرد گوشه‌ای نشسته و با سگش حرف می‌زد که چه‌کار کند

مشهدی حسین گفت:

– «آقای مهین، شما خوب راهی به من یاد داده‌اید. من هم باید تقی را مثل جستی تنبیه کنم.»

بیچاره پیرمرد از دست پسرش تقی ناراحت بود و می‌خواست او را تنبیه کند؛ اما دلش نمی‌آمد که تقی را مثل جستی در طویله حبس کند. گوشه‌ای نشسته و با سگش حرف می‌زد که چه‌کار کند و به سگ می‌گفت:

– «اگر تقی را تنبیه نکنم آخِرش او حمّال و بی‌عرضه می‌شود و من از بچه حمال بیزارم.»

و بعد سرش را به‌سوی آسمان بلند کرد و گفت:

– «خداوندا! تو خودت تقی را هدایت کن.»

تقی که حرف‌های پدرش را می‌شنید از کارهای بد خویش پشیمان شده بود.

اگر تقی را تنبیه نکنم آخِرش او حمّال و بی‌عرضه می‌شود و من از بچه حمال بیزارم

در این دو سه هفته آقای مهین او را نصیحت کرده بود. تقی اکنون به نزد پدرش دوید، گریان بود. دست او را بوسید. پدرش گفت:

– «آخر تو چرا این‌قدر اذیت می‌کنی؟ از این کره‌خر یاد بگیر. ببین که چقدر مظلوم شده و کار یاد گرفته است…»

تقی دوباره دست پدرش را بوسید و درحالی‌که گریه می‌کرد، گفت:

– «پدر جان مرا ببخشید … بعدازاین پسر خوبی خواهم بود.»

دو سه روز گذاشتند تا جستی رام و آرام شود؛ و بعد، یک صبح زود او را به گاری بستند.

سعید و زهره با پدرش و مادرش سوار گاری شدند. مامانشان افسار «جستی» را به دست گرفت و گفت:

– «بسم‌الله، جستی جان، هی کن برویم …»

جستی به‌پیش دوید و گاری را کشید. سگ تقی هم با آن‌ها آمده بود.

جستی به‌پیش دوید و گاری را کشید. سگ تقی هم با آن‌ها آمده بود.

خانم مهین می‌خندید. سعید و پدرش خوشحال بودند. طفلک زهره چون صبح زود از خواب بیدار شده بود چرت می‌زد. سرش را روی لبه‌ی گاری گذاشت و خوابش برد.

سعید منظره‌ها را تماشا می‌کرد و می‌خواست زهره را بیدار کند.

پدرش گفت:

– «بگذار سعید جان، زهره بخوابد. وقتی کنار رودخانه برسیم خودش بیدار می‌شود.» و بعد گفت:

– «می‌بینی سعید جان، حالا جستی دیگر فکر رقص و بازی و جست‌وخیز نیست، بلکه فکر کار است.»

پایان 98



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *