چهار یار صمیمی
انتشارات قصه جهاننما
چاپ ششم: 1370
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. در روستای دورافتادهای، آسیابانی زندگی میکرد که خر پیری داشت. او از این حیوان برای بارکشی و سواری استفاده میکرد ولی حالا بعد از گذشت سالهای سال، حیوان زبانبسته ضعیف و ازکارافتاده شده بود و دیگر به درد آسیابان نمیخورد و به همین دلیل یک روز آسیابان خرش را رها کرد تا هرکجا که میخواهد برود و بقیه عمرش را تا موقع مرگ آسوده باشد و کار نکند.
خر پیر رفت و رفت و رفت تا به سگی برخورد که روی زمین دراز کشیده بود. سگ، ناراحت و غمگین به نظر میآمد. خر از او پرسید:
-رفیق، چرا ناراحتی؟
سگ جواب داد:
-دیروز گرگ یکی از گوسفندهای گله را خورد و حالا چوپان به خاطر اینکه من حواسم پرت بوده، بیرونم کرده و دیگه منو نمی خواد.
خر گفت:
-خوب، مثلاینکه ما باهم همدرد هستیم. حالا ناراحت نباش. از یک گوشه نشستن و غصه خوردن که کار درست نمی شه. بلند شو تا باهم باشیم. خدا بزرگه و بالاخره به ما کمک میکنه.
سگ قبول کرد و از جا بلند شد. حالا سگ و خر باهم راه میرفتند.
آنها از میان کورهراههای دهات عبور میکردند و از رودخانهها و مزرعهها میگذشتند تا اینکه به گربههای رسیدند و او روی زمین کز کرده بود و خیلی غصهدار بود.
خر از او پرسید:
-رفيق چی شده؟ چرا دلخور و ناراحتی؟
-گربه جواب داد:
– آخه دیروز که خیلی گرسنه بودم، یکی از ماهیهای حوض رو گرفتم و خوردم و خیلی خوشمزه بود ولی یک ساعت بعد به خاطر همین دزدی، کتک مفصلی از صاحبخانه خوردم و بعد هم از خانه بیرونم کرد، اون هم بعد از یکعمر خدمت و کشتن موشهای کثیف.
سگ و خر به گربه پیشنهاد کردند که با آنها باشد. گربه هم قبول کرد و سهتایی راه افتادند.
خر و سگ و گربه ساعتها مشغول راهپیمایی بودند تا اینکه شب شد. آنها به جنگل انبوهی رسیده بودند و دیگر نمیتوانستند در تاریکی به جلو بروند. از طرفی خیلی خسته شده بودند. هریک گوشهای را انتخاب کردند و روی علفهای بلند و شاخ و برگ درختان به خواب خوشی فرورفتند. نزدیکیهای سحر بود که ناگهان صدایی آنها را از خواب بیدار کرد:
– قوقولیقوقو! قوقولیقوقو!
سگ و خر و گربه هرچه دوروبر را نگاه کردند، چیزی ندیدند. در همین موقع چشم خر به بالای درخت تنومندی افتاد. خروس طلاییرنگ قشنگی آن بالا نشسته بود و آواز میخواند:
– قوقولیقوقو! قوقولیقوقو! صبح شده از خواب پا شو!
وقتیکه خروس از درخت پائین آمد، خر از او پرسید:
-خروس جان! جای تو، خونه و مزرعه است، اینجا چکار میکنی؟
خروس درحالیکه روی نردههای خانه خرابهای نشسته بود گفت:
-درسته! من تا همین چند وقت پیش در یک مزرعه سرسبز و خرم زندگی میکردم و خیلی عزیز بودم و صاحب مزرعه خیلی دوستم داشت. برای خودم بروبیایی داشتم و هفت هشتتا مرغ و جوجه رو سرپرستی میکردم تا اینکه یکشب وظیفهنشناسی کردم و بهجای اینکه در وقت سحر آواز بخونم، اشتباهی در نیمهشب شروع کردم به قوقولیقوقو و همه مردم رو از خواب پروندم. صاحبم که خیلی عصبانی شده بود، میخواست سر منو ببره ولی من فرار کردم و حالا چند وقته که توی کوه و دشت و جنگل و بیابون سرگردان هستم.
خلاصه، خروس آوازخوان هم با سگ و گربه و خر همراه شد. حالا این چهار حیوان باهم خیلی دوست شده بودند و احساس صمیمیت میکردند و به فکر اذیت همدیگر نبودند..
آنها رفتند و رفتند تا رسیدند به یک خانه چوبی که خیلی قشنگ ساخته شده بود و محكم و راحت به نظر میرسید.
از یکی از پنجرهها نوری به چشم میخورد. خر و سگ و گربه و خروس از پشت پنجره که داخل را نگاه کردند، چند نفر دور میز نشسته بودند و غذا میخوردند.
بچهها!، این اشخاص چند نفر دزد از خدا بیخبر بودند که بهزور از مردم آنطرفها پول میگرفتند و همه را اذیت میکردند. آنها با پول دزدی و غارت و مردمآزاری این خانه خوب و قشنگ را به دست آورده بودند و در آن زندگی میکردند. در حقیقت خانه مال مرد زحمتکشی بود که حالا از ترس دزدها نمیتوانست به خانهاش برگردد و در ده مانده بود. ولی درواقع خانه مال آنها نبود، چون هر چیزی که از راه دزدی و مردمآزاری به دست بیاید، حرام است و متعلق به خود انسان حساب نمیشود. ضربالمثلی هست که میگوید:
«بادآورده را، باد میبرد»
یعنی هر چیزی که انسان برای به دست آوردنش زحمت نکشیده باشد، خیلی راحت از چنگ آدم خارج میشود.
حالا ببینیم عاقبت این آدمهای دزد و مردمآزار به کجا میکشد. آیا آنها بازهم با خیال خوش در خانهای که بهزور صاحب شدهاند، زندگی خواهند کرد؟ یا اینکه خداوند دانا برایشان مجازاتی در نظر گرفته است؟
خر و سگ و گربه و خروس که از ظاهر و قیافه مردها فهمیده بودند آنها آدمهای شرور و نادرستی هستند، نقشه خیلی خوبی کشیدند:
«در یکلحظه هر چهارتا شروع کردند به فریاد کشیدن!»
خر خیلی بلند عرعر میکرد!
سگ خیلی بلند «واقواق» میکرد!
گربه خیلی بلند میومیو میکرد!
و خروس خیلی بلند «قوقولیقوقو» میکرد.
دزدها که در تاریکی و سکوت شب، انتظار چنین صداهای وحشتناکی را نداشتند بهقدری ترسیدند و دستپاچه شدند که بلافاصله پا به فرار گذاشتند. ولی ازآنجاکه کار بد بی مجازات نمیماند، مردم دهی که آن نزدیکیها بود، دزدهای وحشتزده و خوابآلود را دستگیر کردند و به زندان انداختند.
چهار رفیق صمیمی یعنی خر، گربه، سگ و خروس به داخل خانه رفتند و با خوشحالی دیدند روی میز انواع و اقسام غذاهای خوشمزه چیده شده است و شروع کردند به خوردن. بعد از شام، مدتی با یکدیگر گپ زدند و خاطرات تعریف کردند تا اینکه خوابشان گرفت. خر مقداری علف رویهم گذاشت و کنار آشپزخانه خوابید. سگ دم در دراز کشید. گربه کنار آتش لمید و خروس هم پرید روی تیرهای چوبی سقف اتاق و همگی خوابیدند.
از این به بعد این چهار دوست که اصلاً قصد اذیت یکدیگر را نداشتند، با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی آسودهای داشتند.
بچههای خوب و باهوش! از قدیم گفتهاند:
گاوان و خران باربردار به ز آدمیان مردمآزار
یعنی مردمآزاری و صدمه زدن به جان و مال دیگران آنقدر زشت و بد است که مقام و درجه انسان را از حیوان هم پائین تر میآورد. واقعاً هم گاهی استفاده یک گاو که شیر میدهد، از شیرش خوراکیهای خوشمزه مثل کره و پنیر و ماست و دوغ و خامه و خیلی چیزهای دیگر درست میشود، از گوشتش آدمهای گرسنه سیر میشوند، در مزرعه برای شخم زدن و حمل بار به کار گرفته میشود و … از یک نفر آدم تنبل و بیعرضه و مردمآزار که کاری بهجز تنپروری و حرامخواری و دزدی و اذیت کردن ندارد، خیلیخیلی بیشتر است. در حقیقت آن خانه قشنگ، بیشتر لایق حیوانات زحمتکش و پرفایدهای مثل خر و سگ و گربه و خروس که سالهای سال برای آدمها زحمت کشیده بودند، میباشد تا دزدهای مفتخوری که فقط مردمآزاری بلدند. خلاصه صاحب اصلی خانه وقتی از دستگیر شدن دزدها باخبر شد، با خوشحالی به خانهاش برگشت و بازهم حق به حقدار رسید. سگ و گربه و خروس و خر هم به خدمت این مرد زحمتکش درآمدند و آن مرد هم با آنها بسیار مهربان بود.
(این نوشته در تاریخ 22 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)
عالی معرکه من نمایش برای پسرم انجام دادم باهاش
سلام. تعریف کردن و نمایش یک قصه نشونه اینه که شما پیام قصه رو خیلی خوب دریافت کردید. آفرین به شما.