پینوکیو
والت دیزنی
ترجمه: ایرج کنعانی
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
به نام خدا
در یک شب زمستانی خیلی سرد که من به این دهکده کوچک رسیدم ، تنها چیزی که دنبالش می گشتم ، پیدا کردن یک جای گرم بود تا کمی استراحت کنم … بالاخره از دور نور چراغی پیدا شد…راستی من یادم رفت خودم را معرفی کنم .
اسم من «ژوزف گریل » است… من، نویسنده داستان کودکان هستم که در همین شب زمستانی ، بدون اینکه متوجه شوم وارد منزلی شدم که تمام این داستان در آنجا اتفاق افتاده . بله ، گفتم که من ، خیلی سردم بود و به مجرّد دیدن نور چراغ از دور ، یک کلبه قدیمی به چشمم خورد. فوراً خودم را به آنجا رساندم و آهسته از لای در وارد اطاق شدم .
موقعی رسیدم که بابا گیپتو پیرمرد مهربان با مو و سبیل سفیدش ، مشغول درست کردن و رنگ کردن یک آدم چوبی بود … بعلاوه ، روی طاقچه اطاق ، پر از اسباب بازیهای چوبی قشنگ بود …
پیرمرد در حالی که با نگاه خوشحال و مهربانش به آدمک چوبی نگاه می کرد ، رو به گربه سفید و سیاه قشنگش کرد و گفت :
– فکر می کنم باید اسمشو بذاریم «پینوکیو» …
گیپتو ، سالها بود که آرزویی در دل داشت ، و از خدا می خواست که یکی از این اسباب بازیهای چوبیش ، روزی تبدیل به یک بچه واقعی شود. امشب هم باز مثل همیشه دعا کرد تا خدا پینوکیوی چوبیش را تبدیل به یک بچه واقعی کند …
من هم که تا این موقع ، در گوشه اطاق ساکت نشسته بودم ، یواش یواش خوابم برد … طولی نکشید که یک فرشته زیبا با بالهای قشنگ ظاهر شد و در حالیکه چوب جادوئیش را روی سر پینوکیو به حرکت در آورد گفت:
– پسرجان بلند شو و راه برو…
قبل از اینکه پینوکیو کاملاً از جایش بلند شود و راه برود ، فرشته زیبا رو به من کرد و گفت:
– از همین لحظه تو ، نگهبان پینوکیو خواهی بود و بایستی در همه جا به او کمک کنی و مواظب باشی همیشه کار خوب بکنه و از کارهای بد دوری کند …
صبح روز بعد، گیپتو، وقتی فهمید آدمک چوبیش بلند شده و راه می رود، از خوشحالی نزدیک بود قلبش بایستد …
بالاخره تصمیم گرفت پینوکیو را به مدرسه بفرستد …
یک روز ، پینوکیو در راه مدرسه چشمش به روباه مکار و گربه موذی افتاد .
گربه در حالیکه چشمهایش از شرارت برق می زد گفت :
– هي …کوچولو…از اینورها کجا میری؟…
– دارم میرم مدرسه … باید تندتر برم که دیر نرسم …
روباه بدجنس حیله گر گفت :
– میری مدرسه که بیخودی وقتتو تلف کنی؟…اونجا هیچ چیز دیدنی نداره … ولی اگر با ما بیائی ، چیزهائی بهت نشون میدیم که از خوشحالی دهنت باز بمونه …
و بعد او را به طرف منزل «استرونبلی»مدیر تئاتر شهر فرستادند، که تا چشمش به او افتاد…با قیافه مسخره اش گفت :
– هه ،هه ،هه ،… هه ،هه ،هه … تو میمونی پیش من … توی تئاتر من بازی می کنی … من با تو خیلی ثروتمند میشم…
پینوکیوی بیچاره ، یک وقت متوجه شد که توی یک قفس چوبی افتاده ، و هیچ راهی برای فرار ندارد… یک مرتبه، های های زد زیر گریه …
و در همین لحظه فرشته نجات ظاهر شد …
– ببینم پینو کیو ، چه بلائی به سرت اومده ؟ …
پینو کیو ،هق هق کنان گفت :
– اون دزدای بدجنس ، منو گرفتند ، انداختند توی قفس ، که پولهامو ور دارن …
به مجرّد اینکه این دروغ از دهن پینوکیو در آمد ، یک مرتبه دماغش بزرگ شد و مثل شاخه درخت سبز شد و برگ در آورد …
فرشته زیبا گفت :
– پینوکیو هر وقت تو دروغ بگی دماغت بزرگ میشه و مثل درخت سبز میشه.
– اول دست و پای منو بستند و بعد …
– وای … وای … منو ببخش ، دیگه دروغ نمیگم …
فرشته پس از اینکه ، با چوب جادوئیش ، دوباره دماغ پینوکیو را به حالت اول در آورد و او را از قفس نجات داد ، از او خداحافظی کرد و در آسمانها ناپدید شد …
صبح روز بعد، پینوکیو دوباره به راه افتاد که به مدرسه برود … یک مرتبه چشمش به یک دسته بچه شیطون افتاد که حرکات عجیبی داشتند … پینوکیو یکبار دیگر ، مدرسه ، کتاب و درس را فراموش کرد و دنبال آنها به راه افتاد ، و در حالیکه داخل باشگاه بیلیارد می شد یک سیگار بزرگ نیز به دستش گرفت .
فرشته زیبا با دیدن این جریان همه بچه ها را تبدیل به الاغهای کوچولو کرد . من ، که می خواستم دست پینوکیو را بگیرم ، تا از آنجا فرار کنیم دیدم که او هم مثل بچه های دیگر تبدیل به الاغ شده …
بالاخره وقتی از باشگاه بیلیارد خارج شدیم ، پینوکیوی بیچاره با گوشهای دراز واقعاً قیافه مسخره ای داشت …
بچه های دیگر ، ببخشید، منظورم الاغهای دیگر است ، هی بالا و پائین می رفتند و هی جفتک می انداختند. بالاخره وقتی از بچه الاغها جدا شدیم پا گذاشتیم به فرار و به سرعت شروع به دویدن کردیم … یک وقت متوجه شدیم و دیدیم راه را گم کرده ایم … پینوکیو با خودش زیر لب می گفت:
– اگه این دفعه برگردم خونه ، قسم می خورم که بهترین بچه دنیا باشم.
دیگر گریه و زاری فایده ای نداشت. مهم این که فکر کنم و ببینم میتوانم باباگیپتو را پیدا کنیم …
در همین موقع یک کبوتر کوچولو ، درحالی که داشت پرواز می کرد به پینوکیو نزدیک شد و پسرک با همان حال گریه از او پرسید:
– پرنده خوشگل ، میتونی به من بگی ، بابا گیپتو الان کجاست ؟…
پرنده کوچولو درحالی که همچنان پرواز می کرد ، ما را به طرف ساحل دریا برد و درحالی که یک بطری را از آب گرفته بود و پیش پای ما گذاشت ، پرواز کرد و رفت … پینوکیو با عجله در بطری را باز کرد و دید توی آن ، یک نامه گذاشته شده است ، بلافاصله شروع به خواندن نامه کرد :
– پسر کوچولوی من … من خیلی دنبال تو گشتم ولی تو را پیدا نکردم ، بالاخره مجبور شدم با قایق توی دریا را هم جستجو کنم…ولی ناگهان یک نهنگ بزرگ ، من و قایق و گربه کوچولو و خلاصه همه چیز را بلعيد من الان این نامه را از توی شکم نهنگ برایت می نویسم …خداحافظ پسرک خوشگل من …
پینوکیو به مجرّد خواندن نامه ، سنگ بزرگی به پایش بست و خود را وسط آب انداخت. من هم به دنبال او به ته آب رسیدم که یک مرتبه چشممان به آن هیولای ترسناک افتاد …
حالا بهتر است پینوکیو را به حال خود بگذاریم و برویم توی شکم هیولا و ببینیم بابا گیپتو چکار می کند …گیپتو و فیگارو گربه کوچولو ، پس از مدتی که توی شکم نهنگ ،اینور و آنور پریدند ، بالاخره گرسنه شدند و به فکر تهیه غذا افتادند … پیرمرد با یک چوب و یک قلّاب موفق شد تعداد زیادی ماهی بگیرد … در همین موقع من و پینوکیو وارد شکم نهنگ شدیم …
گیپتو یک مرتبه از جایش پرید و چشمش به ما افتادو درحالی که از تعجب شاخ در می آورد ، گفت :
– پینوکیو ، چطور تونستی خودتو به اینجا برسونی؟…
– مهم نیست ، من همه چیز رو بعداً برات تعریف می کنم .. .فعلاً زود باش کمک کن تا از اینجا بریم بیرون…
بابا گیپتو که نمی دانست پینوکیو چه فکری تو سرش دارد گفت :
– خب حالا چطور میخوای از اینجا بیرون بریم ؟… این نهنگ ، به این زودیها دهنشو باز نمیکنه…تازه خوابش برده… باید صبر کنیم بیدار شه و دهنشو واسه غذا خوردن باز کنه … تازه ، به محض باز شدن دهنش ، یک عالم ماهی و آب و چیزهای دیگر سرازیر میشن توی شکمش… نه! ممکن نیست بتونیم از اینجا فرار کنیم …
پینوکیو درحالی که داشت گوشها و دم درازش را تکان می داد گفت :
– نه بابا گیپتو ، ما بالاخره فرار می کنیم … اول باید چوبها و تخته هائی را که از قایق شکسته باقی مونده ، جمع کنیم و با آنها یک قایق صاف درست کنیم و بعد چوبهای اضافی رو می سوزونیم که دودشون توی دماغ نهنگه بره و مجبور بشه دهنشو باز بکنه …
اتفاقاً درست همينطور شد و نهنگ تا به سطح آب رفت که دودها را از دهنش خارج کند ، ما با سرعت زیادی به بیرون پرتاب شدیم که یک مرتبه چشم نهنگ به ما افتاد و ضربه محکمی با سرش به قایق زد که همگی چند کیلومتر آن طرف تر ، توی ساحل افتادیم .
وقتی که چشمهایم را باز کردم ، دیدم بابا گیپتو درحالی که پینوکیو را توی بغلش گرفته ، گریه می کند و درحالی که مرتب توی سرش می زند می گوید «وای بچه ام مرد …وای بچه ام مرد» …
وقتی به منزل رسیدیم ، یکبار دیگر فرشته نجات ، منتظر ما بود … فرشته مهربان که خوب می دانست پینوکیو ، تمام این زحمتها را به خاطر بابا گیپتو کشیده و واقعاً برای نجات جان همگی فداکاری کرده ، تصمیم گرفت پاداش خوبی به همه خانواده بدهد … یک مرتبه دیدم که پینوکیو تبدیل به یک بچه درست و حسابی شد و بلند شد و شروع به رقصیدن کرد. بابا گیپتو با خوشحالی فریادی کشید و فوراً آکاردئونش را برداشت و شروع به زدن کرد.
«پایان»
کتاب قصه «پینوکیو» از مجموعه کتاب های والت دیزنی توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قدیمی ، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.
(این نوشته در تاریخ 23 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)