پَرماهی
نوشته: استفان کاسگرو
ترجمه: مهرخ مهرافشار
سال چاپ: 1366
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
بنام خدا
ماه در آسمان می درخشید و نسیم خنک، از آب دریا، امواج زیبایی را که مرتّب به ساحل می خوردند درست می کرد . تصویر ماه با حرکات این امواج شکلهای زیبایی را در سطح آب دریا به وجود می آورد .
در اعماق دریا (اقيانوس) آب، آرام و ساکت بود. کریستالهای آبی رنگ آب در اطراف خزه ها و سرخس های دریایی می چرخیدند.
ماهیهای دريا ، از زرد و آبی ، قرمز و سبز در اطراف مرجانهای قرمز که در آب به آرامی تکان می خوردند، شنا می کردند.
در میان ماهیهای مختلف دریا ، نوعی از مارماهیهای کوچک و زیبایی نیز زندگی می کردند که روی بدنشان باله هایی مانند پر وجود داشت، که وقتی به آرامی در امواج نزدیک صخرهها شنا می کردند بالهای آنها نیز عقب و جلو می رفت .
در طول روز، مارماهی های بزرگتر در جستجوی لقمه ای به ته آب می رفتند، در حالیکه جوان ترها در غارهای ساخته شده از مرجان سنگ، به بازی می پرداختند.
در حالیکه همه این موجودات به آرامی در آب حرکت می کردند و این طرف آنطرف می رفتند یک مارماهی کوچک که رنگش از بقیه روشن تر بود نزدیک سطح آب می ایستاد و به بالا نگاه می کرد. وقتیکه حرکت آب امواجی از نور به وجود می آورد که سطح آب مانند رنگین کمان چند رنگ می کرد، با چشمهای خیره درجا باقی می ماند.
این مارماهی کوچک از یک تخم به رنگ عاج فیل متولد شد بود و همه او را «پَرماهی » صدا می کردند.
پَرماهی تمام روز را در جستجوی چیزهای زیبا و رنگین می گذراند، ساعتها و ساعتها در آب غوطه می خورد و به تابش نور روی مرجانه که مثل الماس می درخشیدند خیره می شد و در رویا فرو می رفت. بقیه مارماهی ها در اطراف او می چرخیدند و می خواستند که با او بازی کنند.
به همین دلیل، وقتیکه پَرماهی ، بی حرکت در آب دراز می کشید، حباب هوا درست می کردند و به طرف او می فرستادند و یا با تکان دادن دمشان آب را به حرکت درمی آوردند. ولی باز هم نمی توانستند توجّه او را به خود جلب کنند و چون خسته می شدند، شناکنان از کنار او می رفتند (دور می شدند ). وقتیکه پَرماهی مطمئن میشد که تنها است ، چشمهایش را به سطح آب میدوخت و در رویای همیشگی اش، که دیدن دنیای اسرارآمیز بیرون آب بود فرو می رفت .
او بارها از مادرش درباره رنگهای زیبای سطح آب سئوال کرده بود و همیشه می گفت :
– من مطمئن هستم که بیرون از اینجا و دیدن دنیای خارج از آب بسیار جالب و هیجان انگیز است.
اما مادرش همیشه جواب می داد :
– تو نباید هیچوقت به سرزمین بیرون از آب بروی! آنجا برای موجوداتی مثل من و تو ساخته نشده است .
و با وجود تمام توضیحاتی که مادر میداد «پَرماهی » با خودش فکر می کرد :
– چه حرفهایی! مادرها که چیزی نمی دانند. من بالاخره یک روز به آن بالا می روم و هرچه را که دوست دارم ببینم، خواهم دید.
تا اینکه یک روز غروب وقتیکه تاریکی شب می خواست سر برسد،پَرماهی تصمیم گرفت که در گوشهای مخفی شود . او شناکنان از خانه اش دور شد و به طرف مرجانها و سنگهای نرم قسمتهای کم عمق دریا رفت و در سوراخی میان صخره ها خود را پنهان کرد و به تماشای دیگر مارماهیها که به آرامی به طرف خانه هایشان می رفتند تا بخوابند پرداخت .
او همانجا منتظر ماند و زمانیکه تاریکی شب رو به اتمام بود و اولین نور صبحگاهی به سطح آب تابید ، به طرف بالا شروع به شنا کرد . به نظر می رسید که سطح نقرهای آب در آن بالا به او چشمک می زند و او را صدا می کند . پَرماهی با قدرت هرچه تمامتر بالهایش را به حرکت درآورد تا به سطح آب برسد.
موجها از هم باز شدند و «پَرماهی» سرش را از آب بیرون آورد و برای اولین بار سنگهای طلایی و رنگارنگ ساحل را دید. در همان زمان قبل از اینکه او همه چیز را به خوبی ببیند یک موج خیلی بزرگ او را مانند پر کاهی از آب بلند کرد و در ساحل انداخت .
پَرماهی از زیبایی هایی که در اطرافش بود به هیجان آمده بود. درختان نخل به آرامی در نسیم خنک ساحل تکان می خوردند و در روی زمین، گلها مثل رنگین کمان با رنگهای مختلف دیده می شدند. او هیچوقت نه صدای باد را شنیده بود و نه نوای خوش نسیم ساحل را . همه این صداها برای او مثل یک موسیقی زیبا بود .
تصمیم گرفت یک نفس عمیق بکشد که از این هوا لذت بیشتری برد که ناگهان متوجه شد هوای خارج از آب برای او غیرقابل تنفس است. پَرماهی بریده بریده نفس می کشید. تازه می فهمید که گفته مادرش درست بود و بیرون از آب، برای ماهیها خوب نیست. ولی حیف که دیگر دیر شده بود . به سختی تلاش می کرد و خودش را روی سنگهای ساحل می کشید که به آب برسد اما فایده ای نداشت.
وقتی متوجه شد تلاشش فایده ای ندارد، نفس نفس زنان بیحرکت همانجا ماند ، دیگر هیچ چیز به نظرش زیبا نمی رسید و آرزو می کرد به حرف مادرش گوش داده بود و جای راحت خود را در آب ترک نکرده بود .
در همین زمان که پَرماهی، پشیمان و ناامید آنجا افتاده بود یک موج بزرگ به ساحل برخورد و به آرامی او را به داخل آب کشید. پَرماهی با خوشحالی شروع به شنا و نفس کشیدن کرد و خاک و سنگی را که از ساحل به بدنش چسبیده بود شستشو داد و بعد از اینکه تمیز شد به سرعت به طرف خانه اش در اعماق آب رفت .
از آن روز به بعد پَرماهیدر ته آب باقی ماند و با بقیه مارماهی ها بازی کرد و به زندگیش ادامه داد و با تجربه ای که به دست آورده بود دیگر هیچوقت به فکر رفتن به سرزمین آن بالا و خارج از آب نیفتاد.
شما بچه ها هم اگر به فکر ماجراجویی هستید و پدر و مادرتان مخالفت می کنند، به «پَرماهی کوچولو» و آنچه که بر او گذشت و آنچه که می توانست اتفاق بیفتد فکر کنید .
«پایان»
کتاب قصه «پرماهی» توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن ، چاپ 1366، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.
(این نوشته در تاریخ 23 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)