پری کوچك دریایی
نوشته : هانس کریستیان آندرسن
ترجمه: سارا
سال چاپ: دهه 1350
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
داستان مشابه: پری دریایی
به نام خدا
هزاران هزار فرسنگ زیر دریاها ، در عمیق ترین قسمت آن ، آدم های دریائی زندگی می کردند. در آنجا آب مثل شیشه شفاف بود و درختان و گیاهان عجیب دریائی با زیبایی خاص خود در حال رشد و نمو بودند و انواع و اقسام ماهیها ، کوچک و بزرگ به همان ترتیب که پرندگان روی زمین لابلای شاخه درختان به پرواز در می آیند ، در میان گیاهان دریائی دائم در حال شنا بودند.
قصر حاکم در عمیق ترین قسمت دریا قرار داشت. دیوارهای قصر از مرجان ، پنجره ها از کهربا و بام خانه از پوسته صدف ساخته شده بود .
حاکم شش دختر داشت و این داستان درباره کوچکترین و زیباترین دختر اوست که بدون شک زیباترین پری دریایی در همه اقیانوس ها بود. پوست او به لطافت برگ گل و چشمان آبیش مثل یاقوت کبود همیشه می درخشید و صدایش آنقدر نرم و لطیف بود که ماهی ها برای شنیدن آن به دورش جمع می شدند. ولی او مثل تمام پری های دریائی پا نداشت و انتهای بدنش شبیه دم ماهی بود .
پری دریائی خیلی آرام و ساکت و متفکّر به نظر می رسید. شنیدن موضوعات مربوط به روی زمین او را بیش از هر چیز دیگری خوشحال می کرد. او تمام روز را به شنیدن داستان های مادربزرگش می گذراند و این داستان ها راجع به کشتی ها، شهرها . انسانها و حیوانات روی زمین بود که پری دریایی همیشه حسرت دیدن همه آنها را داشت .
یک روزکه مادربزرگ متوجه اشتیاق شدید او نسبت به این موضوعات شد گفت ، وقتی پانزده ساله شدی اجازه خواهی داشت که بر روی آب بروی و زیر نور مهتاب روی صخره های کنار دریا بنشینی و به تماشای کشتیها بپردازی.
بالاخره سالها گذشت و پری دریائی پانزده ساله شد. وقتی که برای اولین بار به سطح آب آمد ، خورشید در افق پنهان شده و غروب فرا رسیده بود. ابرها به رنگ قرمز و طلائی درآمده و ستاره ها کم کم در آسمان ظاهر می شدند و همچون جواهر می درخشیدند. در این موقع دریا آرام و هوا تازه و مطبوع بود.
پری کوچک دریائی با خود فکر کرد که دنیا از آنچه تصور می کرده عجیب تر و زیباتر است.
در همان لحظه متوجه کشتی بزرگی با سه دکل بلند شد که در حال حرکت بود و صدای موزیک و خنده از داخل آن به هوا برخاسته بود و با تاریکتر شدن هوا ناگهان صدها چراغ رنگارنگ در کشتی روشن شد.
پری دریایی به کشتی نزدیک شد و از پنجره کابین، داخل آن را تماشا کرد. در آنجا چندین مرد را دید که همگی لباسهای زیبا بر تن داشتند و در آن میان امیرزاده ای جوان و زیبا با موها و چشمان تیره جلب نظر می کرد و آن شب دوستانش جشن تولد او را با شکوه هر چه بیشتر در کشتی برگزار کرده بودند. .
به زودی امیرزاده جوان روی عرشه رفت و به افتخار ورود او صدها فشفشه به هوا فرستادند که آسمان را مثل روز روشن کرده بود. چنان منظره زیبایی بود که گوئی تمام ستاره های آسمان در حال حرکت هستند. پری دریائی هرگز در عمرش آتشبازی ندیده بود و حالا می دید که انسان ها چه قدرت شگفت انگیزی دارند و چه کارهای جالبی می توانند انجام دهند. اطراف او همه جا روشن و نورانی شده بود و از هر طرف جرقه ای به هوا می رفت و انعکاس رنگ های زیبا و گوناگون روی آب آرام دریا، منظره جالبی را به وجود آورده بود .
این مناظر آنقدر برای پری دریایی جالب بود که به هیچ وجه نمی توانست از تماشای آنها و دیدن امیرزاده خودداری کند.
ناگهان صدای غرش مهیبی به گوش رسید و ابرهای سیاه در آسمان ظاهر شد و پس از رعد و برق شدیدی هوا به شدت طوفانی شد.
امواج سهمگین دریا چون کوهی سیاه، کشتی را احاطه کرده و آن را مثل یک اسباب بازی کوچک به نوسان درآورده و عاقبت واژگون کردند .
پری کوچک دریائی شاهد درهم شکستن و غرق شدن کشتی بود و از ترس جهید و زیر آب پنهان شد.
وقتی متوجه شد که امیرزاده جوان در حال غرق شدن است بدون توجه به اطراف ، به طرف او شنا کرد و با زحمت زیاد او را شناور روی آب نگه داشت .
اگر او به کمک امیرزاده نیامده بود حتماً غرق می شد. پری دریائی او را روی آب نگه داشته و امواج دریا هم به او کمک می کردند تا بتواند وی را به ساحل برساند.
با فرا رسیدن صبح، هوا آرام شده بود ولی هیچ اثری از کشتی یا افرادش دیده نمی شد. بعد به خلیج کوچکی رسیدند و پری دریائی در حالیکه نیمی از بدنش درون آب بود امیرزاده جوان را روی شن های گرم ساحل خواباند و به مراقبت از او پرداخت و صورت او را رو به آفتاب قرار داد تا نور خورشید حالش را بهبود بخشد و خودش پشت صخره ها پنهان شد و امیرزاده جوان را زیر نظر گرفت .
به زودی دختر جوانی را دید که آنجا آمد و به محض اینکه نزد امیرزاده رفت حالش بهبود یافت و او هم به دختر لبخند زد و دست در دست یکدیگر از آنجا دور شدند و پری دریائی افسرده و غمگین به قصر حاکم، نزد خانواده اش بازگشت.
وقتی که ماجرا را برای خواهرانش تعریف کرد یکی از آنها امیرزاده جوان را شناخت. او می دانست که اهل کدام کشور است و نام پدرش را هم که امیر آن کشور بود می دانست .
از آن به بعد هر روز غروب، پری دریایی کوچک روی آب می رفت تا شاید دوباره امیرزاده را ببیند و صدای او بشنود. امیرزاده در خانه بسیار با شکوه زیبایی که از کهربا و مرمر سفید ساخته شده و مجاور ساحل قرار داشت زندگی می کرد .
روزها گذشت و پری دریائی هر روز روی آب می آمد. یک روز از مادربزرگ عاقل خود پرسید.
« آیا اگر انسانها بر اثر غرق شدن یا چیزی شبیه آن نمیرند، تا ابد زنده خواهند بود؟ »
مادر بزرگ پاسخ داد:
« آنها عيناً مثل ما هستند. ولی همانطور که می دانی ما سیصد سال عمر می کنیم ، حال آنکه مدت زندگی آنها کوتاهتر است. تفاوت دیگر در این است که ما پس از مرگ به صورت کف در میائیم و این کف روی دریا قرار می گیرد ولی آنها پس از مرگ درون قبر قرار می گیرند. بعلاوه، ما روح نداریم، انسانها روح دارند و این روح پس از مرگ آنها ، حتی پس از گذشت سالها وقتی که با خاک یکسان شدند به زندگی ادامه می دهند .»
پری دریایی پس از شنیدن همه این حرف ها با حسرت آهي کشید و به مادربزرگ گفت:
«من دلم نمیخواهد سیصد سال عمر کنم. ولی آرزو می کنم یک روز بصورت انسان در بیایم و می خواهم بدانم آیا راهی وجود دارد که بتوانم مثل انسانها روح ابدی پیدا کنم ؟»
مادربزرگ پاسخ داد:
« بله فرزندم. فقط یک راه وجود دارد و آن این ست که اگر مردی تو را بیش از پدر و مادرش دوست داشته باشد و قول بدهد که تا ابد نسبت به تو وفادار بماند، روح او به بدن تو جریان پیدا می کند و تو در شادی انسانها شریک می شوی! اگرچه ما زیباترین قسمت بدن خود را دم خود می دانیم ، به نظر انسان ها این عضو زشت و زننده است. به نظر آنها بدن زیبا باید حتماً ساق پا داشته باشد که به نظر ما اصلاً زیبائی ندارد.»
پری دریائی آهی کشید و نگاهی به دم خود که اکنون مانعی برای خوشبختی او شده بود کرد. او نمی توانست دنیای خاکی و امیرزاده زیبا را از یاد ببرد و بخاطر نداشتن یک روح ابدی، غمگین و افسرده بود . بنابراین تصمیم خود را گرفت و به ملاقات تنها کسی که می توانست کمکش کند، یعنی جادوگر دریا رفت.
او زنی بسیار پیر و زشت بود و با پری دریائی سلام و علیک کرد و گفت:
«من می دانم برای چه نزد من آمده ای ، می خواهی کاری کنم که به جای دم، مثل آدم ها پا داشته باشی و بعد امیرزاده جوان عاشق تو بشود و با این کار هم به خوشبختی برسی و هم به روح ابدی دست یابی. بسیار خوب! من به تو یک شربت مخصوص می دهم و پیش از آنکه خورشید طلوع کند باید شنا کنی و به خشکی برسی و آن را بنوشی و سپس دم تو تبدیل به ساق پا می شود و بعد احساس درد شدیدی در پاهای خود می کنی. ولی آن وقت است که به نظر همه، به صورت زیباترین موجود روی زمین در می آیی و می توانی بهتر از هر کسی راه بروی ، ولی هر قدمی که بر می داری درد شدیدی احساس می کنی و مثل این است که روی لبه شمشیر راه می روی . آیا همه این رنجها را می توانی تحمل کنی؟ فرزندم قبل از اینکه تو را به آرزویت برسانم خوب فکرهایت را بکن و بعد تصمیم بگیر! »
پری دریایی بر خود لرزید ولی با صدای محکمی گفت:
«بله، من تصمیم خودم را گرفته ام و می خواهم پا داشته باشم .»
جادوگر گفت:
«ولی یادت باشد که اگر به صورت انسان دربیائی، دیگر امکان ندارد به حالت اولیه برگردی و دم داشته باشی و ضمناً اگر عشق امیرزاده جوان را به دست نیاوری، به روح ابدی نیز نخواهی رسید. اگر هم او با دیگری ازدواج کند قلب تو می شکند و به صورت کف دریا در خواهی آمد.»
پری دریائی با اطمینان جواب داد:
« ولی با وجود این، هنوز روی خواسته خودم مطمئن هستم.»
جادوگر گفت:
«ولی قبل از هر چیز باید پاداش زحمات مرا بدهی و من در عوض این شربت سحرآمیزی که به تو می دهم بهترین چیزی را که داری از تو می خواهم و آن صدای توست که زیباترین چیز موجود در دریاهاست .»
پری دریائی پرسید:
« ولی اگر صدایم را از من بگیری چگونه می توانم دل امیرزاده جوان را به دست بیاورم؟ »
جادوگر گفت:
«تو بدن زیبا و صورت قشنگی داری و اینها برای به دست آوردن هر دلی کافی است و چشمان زیبائی داری که گوئی حرف می زند.»
بنابراین، در عوض بهای شربتی که به پری دریائی داد زبان او را برید. بطوری که دیگر اصلاً نمی توانست حرف بزند.
قبل از غروب آفتاب، پری دریائی به قصر امیرزاده جوان رسید و روی یکی از صخره های ساحل نشست و شربت سحرآمیز را نوشید و به محض نوشیدن ، درد غیر قابل تحملی در بدن ضعیف او رخنه کرد ، بطوری که از شدت درد غش کرد.
وقتی صبح شد و خورشید طلوع کرد پری دریائی بیدار شد و دید که امیرزاده جوان بالای سرش ایستاده و به او نگاه می کند و متوجه شد که دمش تبدیل به دو ساق پای سفید و زیبا شده .
امیرزاده جوان از پری دریائی پرسید که کیست و اهل کجاست ، ولی او در حالی که با چشمان آبی غمزده اش به امیرزاده نگاه می کرد در جوابش فقط لبخندی زد.
امیرزاده دستهایش را گرفت و او را به داخل قصر برد و هر قدمی که پری دریایی بر می داشت احساس درد شدیدی می کرد و این همان چیزی بود که قبلاً جادوگر به او گفته بود. ولی پری دریائی با کمال میل این درد را تحمل می کرد .
در قصر چنان با او به مهربانی رفتار می کردند که گویی یکی از اعضاء خانواده آنها است. لباس های زیبا به او دادند و با پوشیدن آنها همه محو زیبائی او شده بودند، بخصوص امیرزاده جوان که معتقد بود پری دریائی به او تعلق دارد و او را برای خودش پیدا کرده و باید تا آخر عمر با او بماند.
هرشب ، پری دریایی ساعتها می رقصید و با وجود اینکه پاهایش خسته می شدند و از شدت درد عذاب می کشید، ولی این کار را برای خشنودی و رضایت امیرزاده جوان می کرد. وقتی که همه می خوابیدند او از پله های مرمرین پائین می رفت تا پاهایش را که از شدت درد داغ شده بود با آب سرد دریا بشوید.
یک شب خواهرانش را دید که دست در دست یکدیگر داشتند و آواز غمناکی می خواندند و به او نزدیک می شدند. بعد وقتی او را دیدند از نبودنش در خانه احساس دلتنگی کردند و به او گفتند که جایش در خانه خیلی خالی است.
بعدها هر شب به دیدن پری دریائی می آمدند و حتی گاهی پدرشان نیز با آنها می آمد و یکبار هم مادربزرگ پیر را که سالها روی آب نیامده بود با خود آوردند.
هر روز بر علاقه امیرزاده نسبت به پری دریایی افزوده می شد؛ اگرچه او را خیلی دوست داشت ، ولی هرگز به فکرش نرسیده بود که با او ازدواج کند .
گاهی چشمان پری دریایی با زبان بی زبانی از او می پرسید:
«مگر مرا از همه چیز و همه کس بیشتر دوست ندارد؟»
و امیرزاده جوان در حالی که بازوهایش را به نرمی می گرفت جواب مثبت می داد و می گفت:
« تو از هرچیز و هر کس دیگر برای من عزیزتری و من می دانم که تو هم مرا دوست داری و علاقه من به تو بخاطر اینست که تو دختری هستی که من همیشه آرزویش را داشتم و می دانم که هرگز در عمرم کسی مثل تو نخواهم دید. من در یک کشتی بودم و طوفان شدید آن را در هم شکست و غرق کرد و امواج مرا به ساحل آوردند و دختر جوانی مرا پیدا کرد و زندگیم را نجات داد. »
پری دریایی در حالی که آه عمیقی می کشید با خود گفت:
« افسوس که او نمی داند دختری که جانش را نجات داده و او را به خشکی رسانده من هستم.»
مدتها گذشت و امیر ترتیب ازدواج امیرزاده را که تنها پسرش بود با دختر یکی از امیران کشورهای همسایه داد. همه درباریان که پری دریائی هم جزو آنها بود به کشور همسایه سفر کردند.
امیرزاده جوان زیاد از این موضوع خوشحال نبود ، ولی پدرش قول داده بود که حتماً این کار را بکند.
بالاخره وقتی که آن دختر را از نزدیک دید ، فهمید همان دختری است که او را در ساحل ملاقات کرده بود .
امیرزاده جوان به پری دریائی گفت:
« تو باید از ازدواج من با این دختر خوشحال باشی.»
پری دریایی دست امیرزاده را بوسید و در آن لحظه فکر کرد که قلبش به شدت شکسته شده .
وقتی که کشیش برای عروس و داماد آرزوی خوشبختی می کرد ، پری دریائی پشت دامن بلند عروس را در دست گرفته بود، ولی اصلاً شادی و سروری را که در مجلس عروسی برپا بود حس نمی کرد و با خود فکر کرد با وضعی که پیش آمده تنها راه این است که خودش را بکشد .
وقتی شب فرا رسید پری دریائی شروع به رقصیدن کرد و فکر می کرد این آخرین شبی است که مرد دلخواهش را میبیند و این مرد، همان امیرزاده جوان است که باعث شده او از محل زندگی خود و از خانواده اش دل بکند و حتی صدای زیبایش را هم بخاطر او از دست بدهد و همه روزه بخاطر درد پاهایش رنج و عذاب بکشد. این آخرین شب زندگی او بود و بعد از آن دیگر نه فکری خواهد داشت و نه رویائی.
وقتی که شب همه خوابیده بودند، پری دریائی بیدار و در انتظار سحرگاه بود که می بایست با تابیدن اولین اشعه خورشید مرگش فرا رسد، ولی در همان موقع خواهرانش را دید که از آب بیرون می آیند و در کمال تعجب متوجه شد که همه آنها موهای بلند و زیبایشان را کاملاً کوتاه کرده اند.
آنها به او گفتند:
« ما موهایمان را به جادوگر دریا بخشیدیم تا راهی به ما نشان دهد که از مرگ تو جلوگیری کنیم و او به ما یک چاقو داد و گفت که باید تو قبل از طلوع خورشید آن را به انگشت امیرزاده فرو کنی و به محض اینکه خون گرم او روی پای تو بچکد ، آنها تبدیل به دم می شوند و تو عیناً به شكل سابق خود در میائی و از مرگ رهائی پیدا می کنی . ولی عجله کن . چند لحظه دیگر خورشید طلوع می کند و اگر این کار را نکنی خواهی مرد.».
پری دریایی درحالی که چاقو را در دست داشت به طرف خوابگاه امیرزاده جوان رفت. برای یک لحظه چاقو در دستش لرزید و در حالی که قدرتش را از دست داده بود چاقو را به داخل دریا پرت کرد و چشمان بی فروغش را برای آخرین بار به چهره امیرزاده جوان دوخت و خود نیز به داخل دریا رفت .
خورشید طلوع کرد و اشعه سوزان آن به امواج کف آلود و سرد دریا می خورد . پری دریائی اصلاً احساس نگرانی نمی کرد بلکه خوشحال بود و در این لحظه خورشید را در کنار خود داشت و متوجه صدها موجود شفاف و زیبا شد که با صدای لطیف خود مشغول آواز خواندن بودند و بالای سر او در حرکت بودند که ناگهان پری دریائی حس کرد بدنش مثل آنها شفاف شده و دارد به هوا می رود .
آنها به پری دریائی گفتند:
« ما دختران هوا هستیم . یک پری دریائی روح ابدی ندارد مگر آنکه یکی از انسانها عاشق او بشود . دختران هوا هم روح ابدی ندارند ولی اگر اعمال و رفتار خوبی داشته باشند به آن روح ابدی می رسند. ما به کشورهای گرم سفر می کنیم و برای مردم آنجا تازگی و خنکی می بریم . ما عطر گلها را روی همه قسمتهای سرزمین پخش می کنیم و با این کار به انسانها شادی و لذت می بخشیم و با انجام کارهای خوب به مدت سیصد سال روح ابدی پیدا می کنیم . تو با رنج و عذابی که کشیدی خودت را به این مرحله رساندی و اگر اعمال و رفتار خوبی داشته باشی می توانی به روح ابدی نیز دست یابی. »
پری دریائی دستهایش را به سوی خورشید درخشان بلند کرد و برای اولین بار در عمرش اشک از چشمانش جاری شد .
در خشکی کار و فعالیت روزانه شروع شده بود و پری دریائی در حالی که روی هوا در حرکت بود نگاهی به پائین انداخت و به محض دیدن امیرزاده به او نزدیک شد و پیشانیش را به آرامی بوسید و بعد دوباره به هوا رفت . یکی از دختران هوا زمزمه کنان گفت:
«پس از سیصد سال دیگر ما به بهشت می رسیم .»
دیگری گفت:
« شاید هم زودتر از سیصد سال. ما از بالای خانه ها عبور می کنیم و اگر به کودکی برخوردیم که شادی بخش زندگی والدین خود است و آنها از او راضی می باشند ، یک سال زودتر به بهشت می رسیم ولی هر قطره اشک غمی که روی یک بچه شیطان که والدینش از او راضی نیستند بیافشانیم ما یک روز دیرتر به بهشت خواهیم رسید .»
دیگری زمزمه کرد:
« بیائید زودتر برویم چون کارهای زیادی داریم که باید انجام دهیم .»
پری دریایی کوچک در حالی که خوشحال و راضی به نظر می رسید به همراه آنها بر فراز ابرها به حرکت درآمد و زندگی جدیدی را شروع کرد .
«پایان»
کتاب داستان « پری کوچک دریایی» توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قديمي، چاپ دهه 1350، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.
(این نوشته در تاریخ 23 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)
خیلی قشنگ بود ??
بچه که بودم عاشق نقاشی های این کتاب بودم داستانش برام خیلی غم انگیز بود باهاش گریه کردم .یه سری داستان هم بود مجموعه مارتین در مزرعه .مارتین در دهکده و … اونهام خبلی تصویر سازیش معرکه بود فکر کنم ماا تنتشارات بامداد بود اگخ اونها رو بزارید خیلی ممنون می شم باهاشون خیلی خاطره دا م
سلام . ممنون از دیدگاهتون. دو جلد از کتابهای مجموعه مارتین به نام های مارتین در سفر + مارتین و ژان کوچولو در سایت قرار گرفته. مابقی هم ان شاالله در سایت قرار خواهد گرفت.