پری دریایی
به همراه دو قصه دیگر
ترجمه: خسرو خلیقی
جلد 27 کتابهای طلایی
چاپ اول: 1343
چاپ چهارم: 1352
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
فهرست
پری دریایی
روزی بود و روزگاری بود. در زیر آبهای نیلگون دریا شهر عجیبی بود که دیوارها و خانههای آن را از صدف ساخته بودند و خیابانهایش با فلس ماهی فرش شده بود.
ماهیها به آهستگی و آرامی بین تپههای مرجانی و گلهای زیرآبی این شهر شنا میکردند و پادشاه این سرزمین در قصر باشکوهی زندگی میکرد که در وسط شهر ساخته شده بود و هفت برج بلند داشت. همسر او چندین سال پیش مرده بود، و مادر پیر پادشاه امور قصر و سرپرستی هفت دختر زیبای او را که «پری دریایی» بودند بر عهده داشت.
دختران پادشاه با گیسوان طلایی و صدای خوشی که داشتند در دلربایی بی نظیر بودند و یکی از سرگرمیهای آنها این بود که با دست خود به ماهیان پرنده دریا غذا بدهند.
دختری که از همه جوانتر بود خیلی آرام و ساکت بود و همیشه در عالم خیال و رؤیا سیر میکرد.
هریک از دختران، باغ مخصوصی در ته دریا برای خود ساخته بود. خواهر بزرگتر گلهای کمیاب دریا را در باغ خودش جمع کرده بود. خواهر کوچک در وسط باغ خود مجسمهای از یک پسر گذاشته بود و گرداگردش را گلهای سرخ رنگ کاشته بود. او این مجسمه را در اعماق آبها پیدا کرده بود.
این دختر بیشتر وقتها کنار مجسمه پسرک، که آن را خیلی دوست میداشت، می نشست و در عالم خیال و رؤیا فرو میرفت و سرزمین انسانها را میدید که مادربزرگش درباره آنها برایش صحبتها کرده بود و قصهها گفته بود.
دختران دریایی وقتی که به سن پانزده سالگی میرسیدند اجازه داشتند که به سطح آب شنا کنند و در آنجا، سرزمین انسانها را تماشا کنند، یعنی جایی که زمین سبز و قهوهای است و گلهای خوشبو دارد و پرندگان آن به این سو و آن سو میپرند و نغمه سر میدهند.
در غروب روزی که خواهر بزرگتر به سن پانزده سالگی رسید ملکه پیر آن هفت دختر را دور خود جمع کرد و برای آنها از سرزمین انسانها و آنچه در آنجا وجود دارد صحبت کرد. خواهر کوچکتر از اینکه میدید خواهران بزرگترش پیش از او سرزمین انسانها را میبینند ناراحت بود.
در آن شب، مجلس جشنی در قصر پادشاه برپا شد و نیمه شب، خواهر بزرگتر، سایر خواهران وملکه پیر و پادشاه را بوسید و آواز نشاط انگیزی سر داد و به سطح آب شنا کرد.
پس از مدتی که در سطح آب سیر و سیاحت کرد، به اعماق آب بازگشت و برای خواهران خود تعریف کرد که:«آسمانی که بر فراز سر انسانهاست آبی و نورانی است و در روی زمین پرندگان بر شاخههای درختان مینشینند و با صدای دلپذیری شبیه صدای پریان دریایی آواز میخوانند.
سال بعد یکی دیگر از خواهران به سن پانزده سالگی رسید. او وقتی که از سطح آب بازگشت برای خواهرانش تعریف کرد که: «تصویر خورشید مانند توپ سرخ رنگی روی آب منعکس بود و بچههای لخت در دریا شنا میکردند.»
خواهران یکی پس از دیگری به سن پانزده سالگی میرسیدند و برای تماشای سرزمین انسانها به سطح آب میرفتند و همگی از عجایب سرزمین انسانها حکایتها تعریف میکردند و میگفتند که در آنجا درختان سبز است وخانهها بامهای قرمز دارد و حرارت دلچسب آفتاب همه را دچار بهت و لذت کرده است.
خواهر کوچکتر از همه، که خیلی دلش میخواست سرزمین انسانها را ببیند با علاقه بسیار به صحبتهای آنها گوش میداد وشبها به سراغ مجسمه مرمریش میرفت و دستهایش را به دور گردن آن جسم بیجان حلقه میزد و در عالم رؤیا فرو میرفت.
خواهرانش زندگی درته دریا را بیشتر دوست میداشتند و پس از بازگشت از سطح آب، دیگر سرزمین انسانها را فراموش میکردند و به زندگی عادی خود میپرداختند. اما خواهر کوچکتر همیشه در فکر سرزمین انسانها بود و آن قدر در این باره از خواهرانش پرس و جو میکرد که آنها خسته میشدند و از دست او به تنگ می امدند.
عاقبت خواهرکوچکتر هم به سن پانزده سالگی رسید. او از مجلس جشنی که به مناسبت پانزده سالگیش درقصر پادشاه برپا کرده بودند هیچ لذتی نبرد، زیرا که همهاش در فکر نیمه شب بود، ساعتی که اجازه داشت به سطح آب شنا کند.
ساعت دوازده شب شد و او با دستپاچگی خواهران وپدر و مادربزرگ خودرا بوسید و آواز قشنگی سرداد و به سطح آب شنا کرد.
در آسمان، ماه با درخشندگی خاصی میدرخشید و هزارها هزار ستاره چشمک میزدند.
پری کوچک در سطح آب به پشت خوابید و به تماشای آب و ستارگان سرگرم شد. موج آب به ملایمت او را با خود میبرد و او چنان مجذوب زیبایی آنها شده بود که متوجه نشد یک کشتی بزرگی به قدری به او نزدیک شده که چیزی نمانده او را زیر بگیرد.
کشتی سفید که هزاران چراغ روی عرشهاش میدرخشید جلوه خاصی داشت. روی عرشه مردم پایکوبی میکردند و میرقصیدند. پری کوچک تا آنجا که میتوانست به کشتی نزدیک شد. سپس روی آب نشست و به تماشای کشتی پرداخت.
سرنشینان کشتی به مناسبت سالروز تولد شاهزاده جوان که ناخدای کشتی بود و به سن بیست سالگی رسیده بود جشنی برپا کرده بودند.
پری کوچک با اشتیاق تمام به شاهزاده که جوانی قدبلند و بسیار برازنده بود خیره شد و دید که شاهزاده به مجسمه او که در ته دریا بود، شباهت کامل دارد.
ناگهان باد شدیدی وزیدن گرفت و آب دریا سیاه شد و ستارگان آسمان ناپدید شدند. کشتی دستخوش طوفان شده بود و به این طرف و آن طرف میرفت. در عرشه کشتی هیاهوی بسیار برپا بود. مردم سراسیمه به این سو و آن سو میدویدند. ناگهان کشتی بر اثر شدت طوفان و فشار امواج به دو نیم شد و تخته پارههای آن در آب ریخت. نزدیک بود یکی از آن تخته پارهها به سر پری کوچک اصابت کند. اما او، غمگین و وحشتزده، خود را کنار کشید و از خطر دور شد. ناگاه از دور شاهزاده را دید که با وجود خستگی زیاد مأیوسانه شنا میکرد و مثل کسانی که به کمک نیاز دارند، با حرکت دست به روی آب میپرید و رنگ از چهرهاش پریده بود و چشمانش بسته بود.
پری کوچک شنا کنان به سوی شاهزاده رفت. او میخواست با شاهزاده صحبت کند. اما در این هنگام شاهزاده از شدت خستگی از هوش رفت.
پری کوچک تا پایان طوفان سر شاهزاده را بالای آب نگاه داشت. آن قدر مجذوب زیبایی شاهزاده شده بودم که مرتباً پیشانی و چهره او را میبوسید.
طوفان تمام شد و دریا دوباره به رنگ نیلگون در آمد و آفتاب باتمام درخشندگی خود دوباره در آسمان پیدا شد.
پری کوچک دریایی در همان حال که سر شاهزاده را از آب بیرون نگهداشته بود به طرف ساحل شنا کرد.
وقتی که به ساحل رسید شاهزاده را با ملایمت روی شنهای ساحلی خواباند. در این موقع حرارت آفتاب خیلی زیاد بود و مسلم بود که شاهزاده به هوش میآید.
ناگاه صدایی شنید و مجبور شد به دریا بپرد و سر خود را در زیر آبهای کف آلود پنهان کند. اما در همان حال متوجه شد که چند دختر جوان به سوی ساحل، یعنی همان جایی که شاهزاده بیهوش افتاده بود میدویدند.
یک دختر خوشگل به سن و سال پری کوچک دریایی پیشاپیش دختران میدوید. وقتی که به نزدیکی شاهزاده رسید، روی اوخم شد و سراسیمه سایر دختران را صدا کرد.
پری کوچک دید که دختران، شاهزاده را روی دست بلند کردند و به خانه سفید و بزرگی در ساحل دریا بردند.
پری دریایی به خود گفت: «حالا شاهزاده در محل امنی است. اما با وجود این، غمگین بود. زیرا میدانست که شاهزاده متوجه نشده نجات دهنده او چه کسی بوده است و حتماً وقتی که به هوش میآمد قیافه پری کوچک را از یاد میبرد.
پری کوچک به اعماق دریا، به سوی قصر پدرش روانه شد. وقتی که دوباره خواهرانش را دید، از ماجرای کشتی بزرگ و نجات شاهزاده چیزی به آنها نگفت. فقط هنگام شب تمام این داستان را در باغ خودش برای مجسمه مرمری تعریف کرد. به مجسمه گفت: «شاهزاده سرزمین انسانها درست شبیه تو بود.» آن وقت سر خود را روی شانه مجسمه مرمری گذاشت و گریه را سر داد.
روزهای بعد، پری کوچک چندین بار به سطح آب رفت و در تمام ساحل گردش کرد. اما از بخت بد، نه از کشتی نشانهای دید و نه از شاهزاده.
دیگر نتوانست طاقت بیاورد: داستان را برای یکی از خواهرانش که از همه به او نزدیکتر بود، تعریف کرد. این خواهر هم رازنگهدار نبود و داستان را برای بقیة خواهران تعریف کرد و آنها تصمیم گرفتند هر طور شده به خواهر کوچک خود کمک کنند.
یکی از خواهران دوستی داشت که از وضع شاهزاده باخبر بود و میدانست که قصر او در کجاست.
یک شب همه با هم به سطح آب شنا کردند و آن قدر رفتند تا در ساحل به قصر شاهزاده رسیدند. از آن پس پری کوچک مرتباً هر روز به سطح آب میرفت و نزدیک قصر شاهزاده می نشست و از دور حرکات او را تماشا میکرد و میدید که شاهزاده روی ایوان قصر نشسته و به دریا چشم دوخته است. اما متأسفانه، شاهزاده، پری کوچک را نمیدید و موهای طلایی او را انعکاس نور خورشید تصور میکرد.
پری کوچک دیگر نمیتوانست بدون دیدن شاهزاده زندگی کند. یک روز از مادربزرگش پرسید که چرا بایستی او یک پری دریایی باشد و چرا یک زن کامل خلق نشده است و چرا نمیتواند روی زمین زندگی کند.
مادربزرگ در پاسخ گفت: «شاید تو بتوانی یک زن کامل بشوی و روی زمین زندگی بکنی. اما بدان که آن زندگی چندان دلپذیر نیست و تو خوشبختتر از اینکه هستی نمیشوی.»
پری کوچک دیگر سخنی نگفت. اما همیشه در پی راهی میگشت که بتواند در کنار شاهزاده زندگی کند.
عاقبت، یک روز تصمیم گرفت برای پیداکردن چاره نزد جادوگر دریاها برود. جادوگر دریاها همان کسی بود که همه موجودات دریا از خشم و غضب او وحشت داشتند و از او میترسیدند.
یک روز غروب، پری کوچک دریایی پنهانی از قصر پدرش خارج شد.
جادوگر دریاها در یک نقطه دور افتاده و در بالای یک جنگل پوشیده از علفهای دریایی و درختان عجیب و غریب زندگی میکرد.
در آن اطراف، ماهیهای بزرگی شنا میکردند و با چشمهای وحشت آور خود مراقب حرکات پری کوچک بودند.
یکی از ماهیها به پری کوچک نزدیک شد و خواست با بال سنگین خود ضربهای به پری کوچک بزند، اما او با مهارت هر چه تمامتر فرار کرد؛ خیلی ترسیده بود، اما سرانجام غار جادوگر دریاها را پیدا کرد. غار تنگ و تاریک از خزههای قرمزرنگ پر بود. ماهیهای مرده بسیاری در اطراف آن پراکنده بودند. در آستانه غار جادوگر دریاها که گردنبندی از دندانهای کوسه به گردنش آویخته بود نشسته بود.
جادوگر همینکه پری کوچک را دید دستهای کج و معوجش را به بالای سرش برد و گفت: «آه! این تو هستی زیبای من! مدتهاست که منتظر تو هستم. می دانم که میخواهی یک زن کامل بشوی.»
آنگاه دوباره خنده وحشتناک خود را با صدای بلندی سر داد، بطوری که از برهم خوردن دندانهای کوسه گردنبندش، صداهای وحشتناکی برخاست.
پری کوچک خیلی ترسید. اما به یاد شاهزاده افتاد و گفت: «بله، خانم. من میخواهم یک زن کامل بشوم و روی زمین زندگی کنم.»
در این هنگام، جادوگر عصای زردرنگی به دست گرفت و با آن به دم پری کوچک اشاره کرد و گفت:
«خیال میکنی که شاهزاده تو را با این دم دوست داشته باشد؟ درست است که این دم قشنگترین دمی است که پری های دریایی دارند اما انسانهای روی زمین از آن خوششان نمیآید. آنها پا را بیشتر دوست دارند. همان پایی که برای راه رفتن روی زمین وجودش آنقدر لازم است.»
-«نمیدانم خانم. من هم برای این به خدمت شما آمدهام که به من یک جفت پا بدهید.»
-«اما آیا می دانی که در هر قدمی که برداری پاهایت مثل زخم چاقو ناراحتت میکند؟»
پری کوچک از ترس به خود لرزید اما باز هم فکر شاهزاده او را تسلی داد و گفت: «با وجود این از شما پا میخواهم، خانم.»
در اینجا جادوگر غرغری کرد و گفت:«آیا میدانی که اگر روزی، شاهزاده تو را دیگر دوست نداشته باشد و زن دیگری را بر تو ترجیح دهد فوراً میمیری؟ آیا این را خوب میفهمی؟»
پری گفت: «بله، میفهمم. اگر روزی شاهزاده مرا دوست نداشته باشد من دیگر به مردن اهمیتی نمیدهم.»
-«بسیار خوب، نادان کوچک من، در این صورت زبانت را بیرون بیاور، همان زبان کوچک قشنگت را تا آن را با این چاقو ببرم.»
پری کوچک گفت: «شما میخواهید زبان مرا ببرید؟» و با وحشت دستهایش را جلو دهانش گرفت. جادوگر دوباره با صدای رعدآسایی خندید و گفت: «بله، پری کوچک من. معلوم است که تو با آن صدای قشنگت همیشه میتوانی شاهزاده را مجذوب خودت نگهداری. اما من میخواهم در عوض پاهایی که به تو میدهم زبانت را ببرم.»
– «اگر نتوانم حرف بزنم و آواز بخوانم چطور ممکن است شاهزاده مرا دوست داشته باشد؟»
جادوگر گفت: «تو زیبا هستی، چشمهای قشنگی داری، جوان هستی و خرمن گیسویی چون طلا داری، همه اینها کافی است که شاهزاده به تو علاقمند شود. پس فورأ تصمیم بگیر.»
پری کوچک از بریدن زبانش وحشت داشت، اما عشق شاهزاده چنان او را مفتون کرده بود که پس از کمی تأمل گفت: «بسیار خوب، خانم. موافقم!»
جادوگر، زبان پری کوچک را برید. بعد گَرد مرموزی را توی یک قابلمه پر آب ریخت و آن را با یک استخوان دراز ماهی بهم زد. در همان حال مرتباً اورادی زیر لب زمزمه میکرد.
بعد مایعی را که در قابلمه بود، در یک صدف بزرگ دریایی ریخت و به دختر داد و گفت:
«به سطح آب شنا کن و به ساحل برو و در آنجا روی سنگی بنشین، سپس مایع داخل این ظرف را سر بکش، آنوقت میبینی که صاحب زیباترین پاهای دنیا شدهای.»
آنگاه جادوگر خنده بلندی کرد و از نظر ناپدید شد. پری کوچک صدف را با هر دو دست چسبید و به ساحل شنا کرد و به نزدیکی قصر شاهزاده رفت. در آنجا از آب بیرون آمد و روی پلههای ایوان قصر نشست؛ این ایوان همان ایوانی بود که او بارها شاهزاده را در آن دیده بود. چشمهایش را بست و مایع تلخ داخل صدف را سرکشید. بلافاصله درد شدیدی در خود حس کرد، مثل اینکه چند نفر به او چاقو میزدند. بعد، از شدت درد بیهوش شد و دیگر چیزی نفهمید.
وقتی که به هوش آمد، دید که روی ایوان خوابیده است و چشمهای زیبای شاهزاده با عشق و علاقه به او دوخته شدهاند. به محل دم خود نگاه کرد. اما دیگر دمی وجود نداشت و به جای آن یک جفت پای زیبا به بدن او چسبیده بود. پری کوچک لبخندی به شاهزاده زد. اما از بخت بد، نمیتوانست به پرسشهای او پاسخ دهد.
وقتی که شاهزاده گفت: «ای دختر زیبا مگر تو لال هستی؟» او در جواب فقط سری تکان داد. با فهمیدن این موضوع چشمهای شاهزاده پر از اشک شد. پری کوچک خوشحال بود که شاهزاده تا این اندازه به او علاقمند است. سپس شاهزاده پری کوچک را با خود به قصر برد و برای او لباسهای قشنگ تهیه کرد و دستور داد اتاق مناسبی را در قصر برای او آماده کردند. شاهزاده، پری کوچک را بر تمام دختران دیگر ترجیح میداد و به او محبت بسیار میکرد. هر وقت به شکار میرفت او را با خود میبرد. شبها با هم به ایوان میرفتند و شاهزاده با موهای طلایی او بازی میکرد و با هم به تماشای کشتیها سرگرم میشدند. شاهزاده پری کوچک را«لال زیبای من» خطاب میکرد.
پادشاه خیلی دلش میخواست که شاهزاده هرچه زودتر عروسی کند. اما شاهزاده هیچیک از دخترانی را که به او معرفی شده بودند نپسندیده بود.
یک شب وقتی که شاهزاده و پری کوچک با هم زیر مهتاب نشسته بودند شاهزاده برای او تعریف کرد که تنها یک دختر واقعأ قلب او را ربوده است و گفت: «یک شب دریا سخت توفانی شد و کشتی ما شکست و امواج دریا مرا به ساحل پرتاب کرد. وقتی که چشم باز کردم دیدم که دختر بسیار زیبایی در کنارم نشسته است. اما وقتی او دید که من بیدار شدهام با سایر دخترانی که همراه او آمده بودند ناپدید شد.»
من این دختر را تا عمر دارم فراموش نمیکنم!
مطمئنم که دیگر آن دختر را نمیبینم، اما چهره او را در خواب و خیال خود میبینم و با فکر او دیگر تمام دخترهایی که پدرم به من معرفی میکند جلوه ندارند. حالا «لال زیبای من» تو شباهت زیادی به آن دختر داری و من خیلی خوشحالم که در کنار من هستی!
پری کوچک لحظهای به او نگاه کرد و چشمانش پر از اشک شد. آنگاه شاهزاده گونههای او را بوسید.
یک روز پادشاه به همراه شاهزاده و چند نفر از درباریان به مملکت همسایه سفر کردند تا در آنجا دختر پادشاه همسایه را که در وصف زیبایی و کمال او داستانها شنیده بودند ببینند. در شب ورود آنها، پادشاه مملکت همسایه، جشن مجللی ترتیب داد و در این جشن کلیه رجال و شاهزادگان دعوت داشتند. موقعی که نوازندگان آهنگ بسیار دل انگیزی را مینواختند، دختر پادشاه از در اصلی وارد شد. ناگهان شاهزاده از دیدن این دختر رنگ از رویش پرید. بی اختیار و مثل کسی که در خواب است به سوی دختر رفت. زیر لب زمزمه میکرد: «پس این شما بودید؟ عاقبت شما را پیدا کردم؟» سپس شاهزاده دست دختر را گرفت و مدتی در دست خود نگهداشت. آنها مدتها پهلوی هم ایستادند. غرق در خوشی وسرور بودند.
شاهزاده روی خود را برگرداند که پری کوچک را صدا بزند و دختر را به او معرفی کند. اما پری دریایی ناپدید شده بود.
او روی تخته سنگی در کنار ساحل نشسته بود و اشک میریخت.
صبح روز بعد، درست در همان لحظهای که شاهزاده برای اولین مرتبه خودش دختر پادشاه را بوسید، روح پری کوچک به آسمانها پرواز کرد و از جسم او جز کفی که روی امواج دریا شناور بود، چیزی باقی نماند.
گاهی خواهران او به سطح آب میآمدند و در زیر مهتاب نقره فام، گیسوان خود را شانه میکردند و آوازی را که به خاطر خواهر ناکامشان سروده بودند دسته جمعی میخواندند. در این شبها، شاهزاده هم پری کوچک را در خواب میدید و به یاد زیبایی و محبتهای او میافتاد و با چشمی اشکبار از خواب بر میخاست.
هنسل و گرتل
روزی بود و روزگاری بود. مرد هیزم شکنی بود که در نزدیکی جنگل انبوهی زندگی میکرد. این هیزم شکن دو فرزند داشت که از این دو، یکی پسر بود، به نام هنسل، و دیگری دختر بود، به نام گرتل. مادر آنهاسالها پیش مرده بود و اکنون زن دوم هیزم شکن که به اصطلاح زن پدر آنها بود از این دو بچه نگهداری میکرد.
یک سال قحطی و خشکسالی شدیدی شد و خوار و بار بسیار گران و نایاب شد. هیزم شکن بیچاره برای تهیه خوراکی خود و خانوادهاش با بدبختی بزرگی دست به گریبان بود. یک شب وقتی که بچهها به رختخواب رفتند هیزم شکن به زنش گفت: «وضع زندگی ما روز به روز بدتر میشود و من و تو، بچهها را که نمیتوانیم غذا بدهیم، هیچ، خودمان هم هیچوقت شکم سیر نداریم. »
زن پدر که آدم بدجنسی بود در پاسخ گفت: «برای نجات ما از این بدبختی فقط یک راه وجود دارد و آن هم این است که فردا بچهها را به قسمت انبوه جنگل ببریم و در آنجا به هرکدام یک تکه نان بدهیم و برای گرم شدن آنها آتشی روشن کنیم، بعد خودمان به بهانه شکستن هیزم از آنجا فرار کنیم!»
هیزم شکن اوقاتش تلخ شد و گفت: «نه، این ممکن نیست! من هرگز حاضر نیستم نور چشمان عزیزم را در جنگل رها کنم تا جانوران درنده آنها را بخورند.»
اما زن گفت: «به هر حال، تو که میدانی، ماندن بچهها در اینجا باعث میشود که از گرسنگی بمیرند، حالا بهتر است که آنها را زجرکش نکنیم. آیا مرگ فوری برای آنها بهتر نیست؟» زن حیله گر آنقدر به گوش شوهرش خواند و سماجت کرد تا عاقبت هیزم شکن حاضر شد بچهها را در جنگل رها کند.
از آن طرف، بچهها از موضوع باخبر شدند؛ زیرا شبها از شدت گرسنگی خوابشان نمیبرد و چون بیدار بودند نقشه زن پدر را فهمیدند. گرتل به آرامی گریه را سر داد و به برادرش هنسل گفت: «برادرجان چه بایستی بکنیم؟ مرگ ما در جنگل حتمی است!» هنسل گفت: «خواهرجان، گریه نکن و ناراحت نباش،من مراقب تو هستم!» و وقتی که پدر و مادر خوابیدند هنسل از جا برخاست و آهسته از خانه بیرون رفت.
در زیر نور مهتاب، هوا مانند روز روشن بود و سنگریزههای دور و بر کلبه مثل نقره میدرخشید.
هنسل چند مشت از این سنگریزهها را برداشت و در جیب خود ریخت و به خانه بازگشت و وقتی که دید خواهرش هنوز نخوابیده است و گریه میکند، به او گفت: «برو بخواب، خواهر عزیزم! خداوند ما را فراموش نمیکند!»
روز بعد، صبح زود بود که زن پدر با خشونت تمام فریاد کشید: «بلند شوید، بچههای تنبل! چقدر میخوابید؟ بایستی برای شکستن هیزم به جنگل برویم!» بعد به هر کدام یک تکه نان داد و گفت: «این ناهارتان است، نبایستی حالا به آن دست بزنید!»
وقتی که به راه افتادند و از خانه کمی دور شدند، هنسل هر چند قدمی که بر میداشت میایستاد و رویش را بر می گرداند و کلبهشان را تماشا میکرد.
پدرش گفت: «هنسل! چی را نگاه میکنی؟ چرا از ما عقب ماندهای؟»
هنسل گفت: «پدر! من به گربه خودمان نگاه میکنم که روی شیروانی نشسته و مثل این است که با من خدا حافظی میکند!»
زن پدر گفت: «پسر احمق! اینکه تو میبینی گربه نیست، نور آفتاب است که روی دودکش شیروانی افتاده.»
اما راستش را بخواهید، هنسل به شیروانی یا گربه خیالی نگاه نمیکرد، بلکه هر دفعه که به عقب بر میگشت یکی از سنگریزهها را در فاصلههای مساوی و در جهت خانه بر زمین میانداخت. وقتی که به انبوه جنگل رسیدند، هیزم شکن به بچهها گفت که چوب جمع کنند و آتش روشن کنند.
آن وقت، پس از اینکه آتش مشتعل شد، زن پدر به بچهها گفت: «حالا کنار آتش دراز بکشید تا ما برویم و هیزم بیاوریم و بعد به اینجا بیاییم و با هم به منزل برویم!» هنسل و گرتل کنار آتش دراز کشیدند و نان خوردند و بعد، از شدت خستگی خوابشان برد.
وقتی که از خواب بیدار شدند هوا کاملاً تاریک شده بود. گرتل از ترس گریه را سر داد و گفت: «حالا چطور از این دام خلاص شویم؟» هنسل گفت: «خواهر جان، بی تابی نکن! قول میدهم وقتی که ماه به آسمان بیاید، به آسانی راه خانه را پیدا کنیم!»
پس از نیم ساعت، ماه در آسمان پیدا شد و نور مهتاب همه جا را روشن کرد. هنسل دست خواهرش را گرفت و سنگریزهها را نشان کرد و به طرف خانهشان به راه افتادند.
تمام شب راه رفتند و سحر که شد خسته و کوفته به منزل رسیدند. وقتی که در زدند، زن پدر در را باز کرد و همینکه آنها را دید فریاد زد: «آه، باز هم شما بچههای بدجنس!! فکر میکردیم که دیگر از دست شما خلاص شدهایم!» اما پدر از دیدن آنها خوشحال شد. زیرا دلش هیچ طاقت نمیآورد که بچههای عزیزش را به دست مرگ بسپارد.
از بخت بد قحطی همانطور ادامه داشت و خواروبار روز به روز گرانتر و نایابترمیشد. زن پدر بدجنس هم از این موضوع استفاده میکرد و مرتباً به گوش هیزم شکن میخواند که بهتر است بچهها را در جنگل رها کنند.
عاقبت یک شب که هیزم شکن دوباره حرف او را قبول کرد، هنسل باز هم باخبر شد و رفت سنگریزه جمع کند. اما زن پدر بدجنس درِ خانه را قفل کرده بود. صبح روز بعد، زن پدر،بچهها را از خواب بیدار کرد و به هر کدام تکهای نان داد و به سوی جنگل به راه افتادند.
هنسل چون سنگریزه نداشت، مرتباً نان خودش را خرد میکرد و به جای نشانه بر زمین میانداخت.
زن پدر، آنها را در وسط جنگل به جایی بردکه تا آن موقع پای هیچ بشری به آن نرسیده بود و این بار هم مثل دفعه قبل آتش روشن کرد و به بچهها گفت که کنارآتش بخوابند و بعد با شوهرش به بهانه شکستن هیزم فرار کردند. بچهها در کنار آن به خواب رفتند.
وقتی که بیدار شدند شب شده بود و مهتاب همه جارا روشن کرده بود. اما هنسل این مرتبه هرچه عقب خرده نان گشت تا راه منزل را پیدا کند موفق نشد؛ زیرا پرندگان جنگل همه خرده نانها را خورده بودند.
بچهها تمام شب و حتی روز بعد را هم در جنگل راه رفتند اما نتوانستند راه منزل را پیدا کنند. خیلی گرسنه شده بودند و در جنگل جز کمی توت جنگلی چیزی برای خوردن پیدا نمیشد.
ناگاه روی درختی پرندهای را دیدند که با صدای بسیار قشنگی چهچه میزد. پرنده تا بچهها را دید بالهایش را باز کرد و به ملایمت به پرواز درآمد.
بچهها پرنده را دنبال کردند. پرنده به کلبهای رسید و روی سقف کلبه نشست.
وقتی که بچهها به کلبه نزدیک شدند هم تعجب کردند و هم خوشحال شدند، زیرا دیدند که آن کلبه از نان برنجی ساخته شده و سقفش از شیرینی مربایی است و تمام شیشههایش از آب نبات است.
هنسل باخوشحالی فریاد زد: «چه جشن فرخندهای داریم! زودباش، گرتل. من کمی از سقف خانه را میخورم و تو هم شیشهها را بخور!» و همینطور که آنها تکههای کلبه را میکندند و میخوردند ناگهان صدایی گفت: «کیست که پنجرههای کلبه مرا خراب میکند؟»
بچهها فریاد زدند: «چیزی نیست، این وزش باد است که پنجرههای کلبه شما را به صدا در آورده.» در این وقت در کلبه باز شد و پیرزنی در آستانه در نمایان گردید. هنسل و گرتل از دیدن او آن قدر ترسیدند که هر چه در دست داشتند بر زمین انداختند، اما پیرزن با مهربانی گفت:
«بچههای عزیزم! بیاید تو و هر چه میخواهید بخورید.»
سپس آنها را به کلبه خود برد و هرچه خواستند با مهربانی به آنها داد. اما پیرزن برخلاف ظاهر مهربانش، باطن نامهربانی داشت و جادوگر خونخواری بود. او این منزل را از شیرینی ساخته بود که بچهها را جلب کند و بعد آنها را بگیرد و بخورد.
صبح روز دیگر، پیرزن جادوگر، هنسل را در یک اتاق انداخت و درش را قفل کرد. هنسل هرچه گریه وزاری کرد بیفایده بود.
بعد، جادوگر، گرتل را از خواب بیدار کرد و گفت: «زودباش، آب گرم درست کن تا غذای خوبی برای برادرت تهیه کنی! من میخواهم او غذای خوب بخورد قاچاق وچله شود. آنوقت خود او برای من لقمه چرب ونرمی میشود!» گرتل گریه و زاری را سر داد اما گریه اوهم نتیجهای نداشت و در آن جنگل دورافتاده کسی صدای او را نمیشنید.
هرروز صبح جادوگر به نزدیک سوراخی که در دیوار زندان هنسل کنده بود میرفت و میگفت: «هنسل، انگشتت را از این سوراخ به من نشان بده تا ببینم چاق شدهای یا نه.» اما هر مرتبه هنسل به جای انگشتش استخوان نازکی را به پیرزن نشان میداد و چون پیرزن چشمانش خیلی ضعیف بود باور میکرد و با اوقات تلخی میگفت: «هرچه به این بدجنس غذا میدهم چاق نمیشود!»
عاقبت یک روز، طاقت جادوگر طاق شد و فریاد زد:
– «گرتل، فوراً دیگ آب را روی آتش بگذار تا غل و غل بجوشد، امروز من هنسل را میپزم و می خورم. چون شاید این احمق هیچ وقت چاق نشود. من دیگر صبر نمیکنم!»
گرتل چارهای نداشت، جز اینکه دستور پیرزن را اجرا کند
وقتی که آب به جوش آمد پیرزن گفت: «گرتل برو جلو ببین آب غلغل می زند یا نه!»
البته منظور پیرزن این بود که دخترک راهم توی دیگ بیندازد و او را هم با برادرش بخورد.
گرتل که منظور جادوگر را فهمیده بود با سادگی گفت:
«خانم عزیز، من تاکنون غلغل و به جوش آمدن آب را ندیدهام. خواهش میکنم شما به من نشان بدهید تا دفعه دیگر خودم بفهمم.»
پیرزن فریاد زد: «دختره بدرد نخور! اینکه کاری ندارد!» سپس جلو رفت و سر خودرا توی دیگ خم کرد.
گرتل از فرصت استفاده کرد و جادوگر را توی دیگ هل داد. سپس با عجله کلیدهای جادوگر رابرداشت و در زندان برادرش را باز کرد و او را نجات داد. بعد آنها اتاقهای کلبه را زیر و رو کردند.
درزیرزمین خانه، جواهرات و مرواریدهای درشتی دیدند که چشمشان را خیره کرد. هر کدام مقداری از آنها رادر جیب خود ریختند و از خانه جادوگر بیرون آمدند.
پس از دو ساعت به دریاچهای رسیدند که هیچ وسیله عبوری نداشت و قایقی در آن یافت نمیشد. فقط یک مرغابی زیبا در آب نیلگون دریاچه شنا میکرد.
گرتل با آواز قشنگی از مرغابی خواهش کردکه به آنها کمک کند تا از دریا عبور کنند.
مرغابی زیبا به کمک آنها آمد و هر دو را به آن سوی دریاچه برد. پس از نیم ساعت راه، خانه خودرا از دور دیدند؛ با سرعت هرچه بیشتر به طرف خانه دویدند. وقتی که وارد خانه شدند پدرشان را سرگرم کار دیذند.
هیزم شکن از دیدن فرزندانش بسیار خوشحال شد. آنها را در آغوش گرفت و بوسید و گفت:«از وقتی که شما رفتهاید من یک دقیقه هم آرام نداشتهام و همیشه در فکر شما بودهام.»
زن پدر آنها مدتی بود که مرده بود و دیگر کسی در خانه نبود که به آنها آزاری برساند. پس از چند روز، هیزم شکن گفت:«با اینکه من آدم فقیر هستم اما با داشتن شما خود را خوشبخت میدانم و قول میدهم که با کار و کوشش، زندگی شما را تأمین کنم.» در این وقت بچهها با شادی گفتند: «پدر جان، لازم نیست شما زحمت بکشید!»و آن وقت جواهرات و مرواریدها را از جیبشان بیرون ریختند.
از آن به بعد، زندگی آنها سر و صورتی به خود گرفت و تا آخر عمر دیگر رنج و غمی نداشتند.
شاگرد آسیابان و گربه
سالها پیش آسیابانی بود که زن و بچهای نداشت، فقط سه پسر بچه شاگرد او بودند و در کارها کمکش میکردند.
آسیابان خیلی پیر شده بود و آرزو داشت که پس از مرگش آسیاب را به یکی از شاگردانش واگذار کند؛ اما برای اینکه بفهمد آسیاب را به کدام یک بدهد تصمیم گرفت آنها را آزمایش کند. به همین جهت یک روز آنها را نزد خود خواند و گفت: «من دیگر در اینجا کاری ندارم. بروید سیر و سیاحت کنید و وقتی برگشتید، هرکدام برای من یک اسب بیاورید. اسب هر کدامتان که زیباتر وچابکتر از آن دو تای دیگر بود، آسیاب من مال اوست.»
بچهها باهم حرکت کردند. تمام روز راه رفتند و شب که شد در محلی استراحت کردند؛ اما وقتی که دو پسربچه بزرگتر فهمیدند که پسر کوچکی که هانس نام داشت، خوب به خواب رفته از آنجا فرار کردند، زیرا میخواستند او که کوچک و ناتوانتر بود در مسافرت مزاحمشان نباشد.
صبح روز بعد، وقتی که هانس از خواب بیدار شد، فهمید که تنهاست و رفقا او را گذاشتهاند و رفتهاند. آن وقت به راه افتاد و رفت تا به جنگلی رسید و چون راه دیگری بلد نبود وارد جنگل شد.
همینطور در جنگل راه میرفت که ناگهان صدایی شنید که میگفت: «هانس اینجا چه میکنی؟»
هانس متعجب شد که در این نقطه دورافتاده چطور کسی اسم او را میداند. وقتی که دور و برش را نگاه کرد فقط یک گربه سیاه و سفید دید.
هانس گفت: «توکه نمیتوانی به من کمک کنی، چرا مرا صدا کردی.»
گربه گفت: «من می دانم تو چه میخواهی. تو در جستجوی یک اسب زیبا هستی. اگر با من بیایی و هفت سال برای من کار کنی، اسب بسیار زیبایی به تو میدهم!»
با اینکه هفت سال کار کردن، آن هم برای یک گربه، طاقت فرسا بود، چون هانس چارهای نداشت، قبول کرد و با او به راه افتاد و رفتند تا به منزل گربه رسیدند.
منزل گربه بسیار زیبا بود و به محض اینکه وارد اتاق غذاخوری شدند، همه جور غذاهای خوب برای پسرک حاضر شد.
تمام خدمتکاران، بچه گربه بودند و با سرعت عجیبی کار میکردند.آنها منزل را مثل دسته گل تمیز و پاکیزه نگاه داشته بودند.
وقتی که شب شد، بچه گربهها پسرک را به اتاقش بردند و در آنجا کمک کردند تا کفش و لباسش را دربیاورد. بعد چراغ اتاق اورا خاموش کردند و رفتند. صبح روز بعد دوباره بچه گربهها حاضر شدند و در پوشیدن لباس به هانس کمک کردند. پس از صبحانه، گربه بزرگ یک کلنگ، یک اره و یک تبر به هانس داد و به او گفت که به جنگل برود و هیزم تهیه کند.
روزها سپری میشد و هانس هرروز درختان جنگل را قطع میکرد. هرروز هم جز گربه و بچه گربهها کس دیگری را نمیدید.
یک روز گربه کار هانس را عوض کرد و به او گفت که علفهای هرز را بکند و در زیر آفتاب پهن کند تا خشک شوند. خلاصه همه گونه کاری به او رجوع کردند و او بادقت انجام داد تا عاقبت به نظرش رسید که هفت سال سپری شده است. آن وقت یک روز از گربه پرسید که اسب را چه موقع به او خواهد داد.
گربه گفت:«یک کار دیگر باقی مانده و آن این است که تو یک خانه برای من بسازی. البته وقتی که ساختمان خانه تمام شد به تو یک اسب بسیار زیبا میدهم.»
هانس با پشتکار مشغول ساختن شد و در مدت کوتاهی خانه را هم تکمیل کرد. وقتی که گربه دید خانه ساخته شده به هانس گفت: «با من به طویله بیا!» هانس در طویله چشمش به دوازده اسب افتاد که هر یکی از دیگری زیباتر بود.گربه به اسبها آب و علف داد و گفت:
«هانس تو دیگر میتوانی بروی. مطمئن باش که من اسبت را برایت میفرستم!» هانس به راه افتاد. با این همه کار کردن، اسب که همراه نداشت هیچ، لباسهایش هم همان لباسهای کهنه سابق بود که حالا دیگر به کلی مندرس شده بود.
وقتی که به آسیاب رسید دو پسر بچه دیگر، پیش از او رسیده بودند. یکی از آنها یک اسب چلاق و دیگری یک اسب کور آورده بود. آسیابان که هانس را دست خالی و با آن لباسهای مندرس دید گفت: «پسر! من برای تو جا ندارم! برو بیرون آسیاب بخواب.» و بچهها هم او را به باد تمسخر گرفتند.
صبح روز بعد یک کالسکه مجلّل جلو آسیاب ایستاد. شاهزاده خانم زیبایی در کالسکه نشسته بود. شاهزاده خانم پرسید: «هانس کجاست؟»
آسیابان جواب داد: «هانس دیروز رسید و به قدری سر و وضعش کثیف بود که ما او را توی آسیاب راه ندادیم، حالا او پیش غازهاست!»
شاهزاده خانم گفت: «زود این جعبه را به او بدهید و بعد او را نزد من بیاورید. داخل این جعبه لباسهایی است که به آدمی مانند هانس برازنده است. آسیابان جعبه لباسهای فاخر را برای هانس برد و وقتی که هانس مشغول لباس پوشیدن بود شاهزاده خانم به آسیابان گفت: «اسبهایی را که دو پسر بچه دیگر آوردهاند نشان بدهید.»
وقتی که شاهزاده خانم اسبهای مردنی وشل وکور آن دو را دید لبخندی زد و به نوکرانش گفت: «حالا اسب هانس را بیاورید! وقتی که آسیابان اسب زیبای هانس را دید دهانش از تعجب باز ماند، چون در عمرش اسبی به آن قشنگی ندیده بود.
در این وقت، هانس که لباسهای مخملی پوشیده بود ظاهر شد: او در این لباس طوری زیبا شده بود که هیچ شاهزادهای به پای او نمیرسید. شاهزاده خانم با خوشحالی فریاد کشید: «هانس، به من نگاه کن! آیا مرا میشناسی؟ من همان گربهای هستم که تو مدت هفت سال برایش خدمت کردی!»
اما هانس تمام حواسش متوجه زیبایی و جذابیت شاهزاده خانم بود و چیز دیگری نمیشنید!
در این موقع آسیابان فریاد زد: «هانس، آسیاب من مال توست؛ چون تو زیباترین اسب را برای من آوردهای.» اما شاهزاده خانم میان حرف او دوید و گفت:«نه، شاهزاده هانس به آسیاب تو احتیاج ندارد و با من میآید.» سپس دست هانس را گرفت و او را به طرف کالسکه مجلل خود برد.
وقتی که آنها به قصر شاهزاده خانم رسیدند هانس متوجه شد که این قصر عالی درست در همان محلی است که خودش با دست خود، خانه کوچکی در آنجا ساخته بود. هانس و شاهزاده خانم تا آخر عمر باهم به خوبی و خوشی زندگی کردند.
«پایان»
کتاب داستان « پری دریایی» (جلد 27 از مجموعه کتابهاي طلائي) توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قديمي، چاپ 1352، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.
(این نوشته در تاریخ 23 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)